به نام خالق دوست
ما هر چه هستیم ، نوکر حسینیم
«نقش غلط مبین که همان طرح ساده ایم»
ما گرچه رنگ رنگیم ولیک
آرمانی داریم به وسعت روز الست
رویایی داریم به حرمت قالوا بلی
ما هر چه که هستیم، منتظریم
منتظر بودن سردرگمی دارد
دلتنگی دارد
خستگی های گذران دارد
اما ناامیدی نه.
ماندن در این مسیر سخت است اما، سختی آن را به شیرینی روز موعود به جان می خریم♡
#منجی
#نشانه
#عهد_اربعین
https://eitaa.com/aye_mohajer
عبدلله بیرون گاراژ سید جوده
با چه حال نزاری رسیدیم ورودی کربلا!
از گاراژ سید جوده دیگه هیچکدوم نای رفتن نداشتیم. دنبال تکه فرشی، پاره موکتی چیزی بودیم که بیفتیم. تقریبا همه مریض و مبتلا به فین فین. محمدحسین که از صبح حالت تهوع داشت، یکدفعه همان کنار خیابان کارش بالا گرفت و...
«عبدلله» اینها را میدید!
عبدلله جوان بیست و چند سالهای میزد. تیپ اسپرت و موقشنگ! شیک و پیک. داشتم محمدحسین رو زفت و رفت میکردم که اومد سروقتم. صدا زد و گفت مشکل چیه؟ گفتم طفلی مریض و با دست فهماندم که تهوع داره و...
گفت پاشو بیا. فکر کردم پی دوا درمونه. مثلا دارویی داره یا نشانی داروخونهای، چیزی...
من که دنبالش راه افتادم برگشت گفت خانوادهت چرا نمیان؟
گفتم کجا؟
گفت بیت، استراحه و چند تا کلمه دیگه مثل حمام و نوم و...که فکر میکرد منظورش رو میرسونه؛ که رسوند.
راه افتادیم و دو تا کوچه پایینتر کلید انداخت به خونهای و در رو باز کرد و بفرما زد.
خونهای صد و بیست سی متری بود.
لوکس و تر و تمیز. مثل خودش شیک. جوری که همون اول کفش رو درآوردیم و باز بخاطر لباسها و گرد و خاکشون معذب بودیم. خونه خودش بود نه مثلا خونه دوم یا خونهای که برای پذیرایی از زوار در این روزها آماده شده باشه. پاوربانکش روی مبل بود و پتوش،که تا ما برویم هم موند همونجا و برشون نداشت.
یعنی خونه رو برای تحویل دادن به ما آماده نکرد. چیزی رو برنداشت. دری رو قفل نکرد. رمز وایفای رو هم داد و صبر کرد تا وصل شدنمون به اینترنت رو ببینه.
قبل از رفتن آشپزخونه و سرویس و حمام و... رو هم نشون داد.
رفت و چند دقیقه بعد در زد و خودش و رفقاش دو بسته آب معدنی آوردن و بعدتر چندتا تشک و پتو و متکا و بعدترتر با یک کیسه پر از تنقلات مثل چیپس و کیک و... که دیده بود مهمانها چند تا بچه قد و نیم قد دارند و بچه هم که مریض و خسته باشه احتمالا بهانهگیرتر میشه و فکر کرده بود پفک و...
در بیرونی ساختمان ظاهرا ماجرایی داشت که باید خودش در رو باز میکرد. گفت هر وقت خواستید برید ببرون یه پیام بدید میام براتون باز میکنم و ما تا صبح یک کم از سر شوق زیارت و شاید یک کم هم کنجکاوی و استغفرلله کمی بدجنسی چند بار پیام دادیم و اومد در رو باز کرد و آخ نگفت و اخم نکرد و من فکر کردم که عبدلله پس کی خوابیده و اگر خوابیده چرا بدخواب نیست و...
خلاصه ما یک شب تا صبح مهمان خونه عبدلله بودیم که البته وقتی موقع خداحافظی گفتم تهران منتظرتم بیای خونهم از سر تواضع گفت این خونه من نبود و با یه نفر دیگه شریکم و... که یعنی مثلا کار خاصی نکرده.
ینها ماجرای یک شب از یک زائر حسین بود که با حال نزار بیرون گاراژ سید جوده میگفت چه خاکی به سر بریزد با این کاروان هفت هشت نفری زن و بچه خسته.
و شاید ماجرای یک شب از یک نفر خادم حسین که شیک و پیک بود و دیده بود یکی دارد پشت کمر پسربچه هفت هشت سالهای را بیرون گاراژ سید جوده مالش میدهد تا راحتتر دفع کند و اهل و عیالش خسته و درمانده با کولهپشتی و... ماندهاند یک لنگه پا.
و شاید ماجرای یک چشمه از یک شب کرم و لطف خود حسین که حواسش هست به زائرهایش که فرمود «و انه لینظر علی زواره»
یعنی خودش میبیند. خود خود حسین نگاه میکند...
ماهبندان | محمدرضا شهبازی @mahbandan
وقتی آقا گفت نزدیک قله ایم یک عده شروع کردند به تفاسیر گل و بلبلی!
(دیدید اشتباه کردید ؟ دیدید همه چی آرومه؟ دیدید ما چقد خوشبختیم؟ )
و یک عده خاص را که اگر نبودند موضوعی برای بحث کردن نداشتند مورد هجمه قراردادند
حالا آقا اینطور پیامشان را تفصیل دادند.
کاش دنبال چسباندن حرف آقا به این جریان و آن جریان نباشیم
کارمان را بکنیم(:
#جهاد_امید
#قله
https://eitaa.com/aye_mohajer
به نام عشق
از پله برقی مترو بالا می آمدم
هوا گرم بود. کیفم را با دست گرفته بودم و چادرم را روی سر حمل می کردم و خدا می داند که منظورم از حمل می کردم یعنی عرق میریختم و حمل می کردم. منتی نبود. بهای کرامت خویش را می پرداختم.
از میان سر ها و پا ها و دست ها، سری دیدم بدون معجر و با موهای رنگ کرده.
آن سر بدنی داشت که پوششاش ناقص بود. لباسش در شأن خودش نبود،
شاید صاحب بدن این را نمی دانست.
قدم تند کردم تا به صاحب آن سر پیامم را برسانم.
نزدیک که شدم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: اینطور لباس مناسبتان نیست وقتی در میان دیگران اید. هوس برانگیز نباشیم برایمان بهتر است.
و طبق عادت مسیر را ادامه دادم. به سمت دستگاه کارت خوان مترو رفتم که گفت : منم قرمه سبزی خیلی دوس دارم ولی دلیل نمیشه اگه جایی دیدم بخوام.
در دلم اول به خلاقیت و سرعتش در جواب دادن احسنت گفتم و بعد به سمتش برگشتم و جواب دادم : شما در حد قرمه سبزی هستید ؟!
روال همیشگی سرازیر شد. او می گفت «زندگی بقیه به تو چه» و من صدای سوفسطائی نسبیگرا ها را میشنیدم
او می گفت «به تو ربطی نداره» و من نوای بیتفاوت شدن «من ها» به «ما» را می شنیدم.
بعد ها، یاد قرمه سبزی آن روز افتادم و به خود گفتم اصلا شاید مرد هایی که فکر می کنند زن مثل قرمه سبزی خوردنی است، حق دارند...
شاید زن ها اینطور یادشان داده اند
زن ها مربی های خیلی قَدَری اند،
عرصه مربیگری شان محل بحث است.
#نشانه
#روایت
#زن
#من_و_ما
#ریحانه
https://eitaa.com/aye_mohajer
مرحوم سید مدرس مصلی بحثی داشتند تحت عنوان #رب_البیت بودن زن و می گفتند #خانه کارکرد خود را از دست داده و همین شده که در پی اش زن هویت اصلی اش را از دست داده...
ویس سید مدرس در مورد رب البیت بودن #زن:
https://eitaa.com/Rebbioun/352
https://eitaa.com/aye_mohajer