eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
326 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
528 ویدیو
15 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت 22 تیرمون از جانب به اصطلاح داداش یگانه خانوم هم به سنگ خورد... شب عجیبی بود اونشب
بعد شروع کرد دکمه های لباسشو باز کردن: «عرق کرده بوده... انگ عرق تازه مال چند ساعت قبل روز لباسش هست... بوی بدنش چندان نکته خاصی نداره ره... فقط فکر کنم خیلی دویده بوده... چون معمولا آدمای هم استیل امین خدابیامرز، وقتی میدوند، بیشتر از زیر بغل و لایه های شکمشون عرق میکنند تا پیشونی... پس فکر کنم دویده بوده... حالا یا تعقیب داشته یا گریز... سینش تا شکمش که تیر خورده، معمولیه... تیری که توی شکمش خورده، دقیقا خورده اینجا... زیر بالای روده ها... شکافته تا عمق روده ها هم رفته... فکر کنم اون کثافتی که زده، دستپاچه شده بوده... قربان اجازه هست گلوله را بیارم بیرون؟ هنوز تو بدنشه...؟» گفتم: «آره... بسم الله... فقط جوری بیار بیرون که بیش تر از همین خون ریزی نکنه...» آورد بیرون و بو کرد... با آب مقطر شست و گفت: «حاجی فکر کنم گلوله اسلحه خودمونه... چون مختصات نوک تیزش، DFD هست و گلوله اش مال واحد خودمونه احتمالا... حالا شما پوکش را یه بررسی بکنید اگر در دسترستون بود!» گفتم: «زود باش صابر... کار داریم...» خلاصه صابر همینجوری رفت پایین... بدن رفیقش را که صبحونه اون روز را با هم خورده بودن و برای هم چایی ریخته بودند تشریح میکرد. اون لحظه، مهم ترین نکته ای که دستگیرمون شد این بود که گلوله اش احتمالا از تفنگی شلیک شده که از امین کش رفته بودند! سپردم که یکی از بچه ها با سگ، اون کوچه را چک کنه و پوکه را پیدا کنن! بعد از پیدا کردن دو تا از پوکه ها همین اثبات شد و فهمیدیم که از تفنگ امین شلیک شده! حدودای ساعت چهار... شاید هم چهار و نیم بود... همینجور که کشیک میدادیم، من سر کوچه بودم... کوچه سوم... ینی کوچه بغلی محل شهادت امین خدابیامرز! دیدم چراغ اتاق یکی از خونه ها روشن شد... خود به خود، پاهام حرکت کرد و رفتم به طرفش... به کسی که باهام بود گفتم تو همین جا به گوش باش! رفتم طرفش... پنجرش پایین بود... وایسادم کنار پنجرش... سرمو چسبوندم به دیوار... کوچه خیلی ساکت و خلوت بود... حتی صدای نفس کشیدن و سرفه بعضی از همسایه ها هم میشد شنید... همونجوری که گوش میدادم... شنیدم که شیر آب باز شد... نمیدونم چرا اون لحظه، با شنیدن صدای شیر آب، احساس عجیبی بهم دست داد... یه خانم بود... داشت با خودش سوره قل هو الله را میخوند... بسم الله الرحمن الرحیم... قل هو الله احد... صداش بلند نبود... اما چون من اونجا بودم و پشت پنجره وایساده بودم و خیلی خیلی خلوت بود، میشنیدم... داشت وضو میگرفت... چون صدای نفس و اذکاری که میگفت، حکایت از وضو گرفتن میکرد. !َللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ ... خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد... یه نفر دیگه هم وارد اون آشپزخونه شد... اونم خانم بود... اونی که صداش به من نزدیکتر بود به اون سلام کرد و گفت: «سلام! بالاخره پاشدیا ! » اونم که تازه وارد آشپزخونه شده بود، گفت: «سلام پریا جون! ممنون که بیدارم کردی! اگر بیدارم نمیکردی، امشبم قضا میشد!» اون دختره گفت پریا جون؟! آره پریا جون! خودشه... خودشونن... داشت قلبم میومد تو حلقم... خیلی هیجان زده شده بودم که بالاخره پیداشون کردیم... همونجوری که سرم گذاشته بودم گوشه دیوار و به مکالمشون گوش میدادم، زیر لبم گفتم: الحمدلله... الهی شکر... الهی شکر که سالمن... خدا نوکرتم!
🌱آیه های زندگی🌱
بعد شروع کرد دکمه های لباسشو باز کردن: «عرق کرده بوده... انگ عرق تازه مال چند ساعت قبل روز لباسش هست
میخواستم به بچه ها اطلاع بدم که خونه را پیدا کردم، اما گفتم صبر کنم... نمیخواستم دقت و اشراف بچه ها از کل اون موقعیت کاسته بشه... میخواستم همچنان با چشم و گوش باز، تمام تحرکات اون موقعیت را رصد کنند. اگر بهشون میگفتم، خیالشون راحت میشد... و این چیزی بود که نمیخواستم! بچه ها دونه دونه رفتن به مسجدی که در همون نزدیکی بود و نماز صبح را نوبتی خوندن و برگشتن سر پستشون. کم کم چراغ های خونه ها داشت روشن میشد و هوا هم به طرف گرگ و میش نزدیک میشد. از بین الطلوعین خیلی خوشم میاد اما متاسفانه از هوای گرگ و میش اول صبح، خاطرات خوبی در طول عمر خدمتم ندارم. مخصوصا وقتی درگیر مستقیم با استخبارات تکفیری ها بودیم. معمولا اول صبح و در هوای گرگ و میش، اذیتمون میکردن و شهید میگرفتند. من هر از گاهی میومدم در خونه پریا و اینا ... چند لحظه ای توقف میکردم و رد میشدم و میرفتم... شده بودیم دربان درب خونه اون هفت تا طلبه خواهر! نباید آب از آب تکون میخورد و استرسی بهشون وارد میشد. بچه ها رفتن چند تا نون خریدن. سوپرمارکتی ها هنوز باز نبودند. سه چهار تا نون خریدیم و به هر کسی یه تیکه نون گرم خالی دادیم و مثلا صبحونه خوردیم که ناشتا نباشیم... بیسیم زدم به صابر... گفتم هماهنگ کن که نیروهای جایگزین بیان... این بنده خداها از دیروز تا حالا دارن از پا در میان... بگو اینا را با بچه های دیگه عوض کنن... تا اینو گفتم، همشون اومدن رو خطم و هرکدومشون یه چیزی گفت: «حاجی ما خوابمون نمیاد و خسته نیستیم!» ... «حاجی ما بیداریم و مشکلی نداریم... لطفا تقاضای جا به جایی شیفت نکنین!» ... «اگر قرار باشه کسی استراحت کنه، شما از ما بیشتر زحمت کشیدی و باید استراحت کنین!» ... «حاجی ما جایی نمیریم... جسارتا دستور را پس بگیرید!» ... خلاصه با اصرار، کاری کردن که حرفمو پس گرفتم و به صابر گفتم کسی را نفرست... اما ازشون قول گرفتم که اگر خسته بودن، به خاطر حساسیت بالای پرونده، خودشون اعلام خستگی و تقاضای نیروی جایگزین کنن! اونا هم گفتند: چشم! من هنوز از وضعیت اون ساختمان و خونه پریا اطلاع نداشتم... تقاضای عکس هوایی کردم... برام ارسال شد و دانلود کردم... چهار طرف خونه را بررسی کردم... مخصوصا کوچه اونطرفیشون... علی الظاهر درب دیگه ای نداشت و همه از همین یه دونه در، رفت و آمد میکردن. در حال بررسی همین چیزا بودم که همون لحظه، خانمم زنگ زد... گفتم: «صبح شما بخیر! کجا تشریف دارین؟» گفت: «دلیجان هستیم... اتوبوسمون یه کم تند اومد و وسط راه توقف نداشت تا نماز صبح... الان یه کم ایستاده و مردم دارن خرید میکنند! فکر کنم یک ساعت دیگه... شاید هم بیشتر قم باشیم.» گفتم: «بچه ها چطورن؟» گفت: «خوبن... اما دیوونم کردن... یکیشون اومده میگه فکر کنم صندلی جلوییه مشکوکه! میخواسته بره ارشادش کنه اما من نذاشتم! به زور نشوندمش رو صندلیش! میگم چطور؟ چرا میگی مشکوکه؟! میگه آخه قیافش یه جوریه! مثل شیپورچی سریال پسرشجاعه! » گفتم: «خوبه که... بگو بشین آنالیزش کن تا برسین قم!» خانمم گفت: «محمد! واقعا که! تو هم دست کمی از بچه هات نداری! دعا کن زود برسیم... من خیلی خسته شدم... تنهایی با دو تا بچه این همه راه اومدن خیلی سخته...اونم با اتوبوس...» حالا من مونده بودم که وقتی رسید، چطوری توجیهش کنم و چطوری به خونه پریا و اینا نفوذ کنه و چطوری همونجا جاشو بندازه و تلپ بشه! خیلی خسته بودم... اما از شما چه پنهون، جرات چشم گذاشتن روی هم نداشتم... میترسیدم چشمم را بذارم رو هم و یه اتفاقی بیفته! میترسیدم یک لحظه از موقعیت غافل بشم و بعدش نتونم جواب وجدانم و جواب تشکیلات را بدم! رفتم نشستم تو ماشین... سرم داشت گیج میرفت... وقتی شقیقه سمت راستم سنگینی میکنه، دیگه نمیتونم خیلی خودمو نگه دارم... به راننده گفتم: «فقط یک ربع... ببین فقط یک ربع... چشمم را میذارم رو هم... سر یک ربع صدام کن... بیدار نشدم، کاری کن که بیدار شم... ضمنا اگر در طول این یک ربع، کوچکترین جنبنده ای از در اون خونه رفت و آمد کرد بیدارم کن!» وسط همین جملات بودم که دیگه نفهمیدم چی شد... چشمام سیاهی رفت و خوابم برد... پونزده دقیقه بعد... به محض اینکه نوک انگشت راننده بنده خدا به دستم خورد، انگشتشو گرفتم و میخواستم پیچ بدم و یه دست دیگم هم رفت به طرف اسلحم...که یهو به خودم اومدم و فهمیدم خودیه... شانس آورد که در اوج خستگی و اون چند لحظه استراحت کوتاه، ویندوز مغزم زود بالا اومد و شناختمش... وگرنه باید یکی پیدا میشد و راننده بنده خدا را میبرد درمونگاه برای شکست و بندی انگشت اشارش! گفتم: «چه خبر؟!» گفت: «هیچی قربان! مشکلی نیست... کسی نیومد و نرفت... میخواید بازم استراحت کنید؟» چشمام واقعا داشت میسوخت... چون شبای قبلش هم گرفتار یه پروژه و بعدش هم عطا و پرونده بودم... همونجوری که شقیقم را ماساژ میدادم گفتم: «نه... علوی را واسم بگیر!»
🌱آیه های زندگی🌱
میخواستم به بچه ها اطلاع بدم که خونه را پیدا کردم، اما گفتم صبر کنم... نمیخواستم دقت و اشراف بچه ها
علوی اومد پشت خطم... گفتم: «حاجی لطفا واسه قتل امین، درخواست بازپرس ویژه و تشکیل پرونده مجزا بده!» علوی گفت: «چرا؟ تو هم مثل من فکر میکنی فعلا دستمون بند عطا و فرارش و خونه اون هفت تا بانوی طلبه باشه؟!» گفتم: «دقیقا... بعیده یه پرونده واحد داشته باشیم... با اینکه ظاهرا امین با گلوله و تفنگ خودش شهید شده اما ... حاجی! ظواهر امر خیلی پیچیده تر از این حرفهاست... اصلا چطوره یه بار دیگه با امنیت تهران صحبت کنم؟» گفت: «باشه... هر طور صلاح میبینی... اما میشه بگی چطور؟ چه پیشنهادی داری؟!» گفتم: «پشت خطم باش و گزارش و پیشنهادی که میخوام به تهران بدم گوش کن و بعدش نظرتو بهم بگو!» گفتم وصل کردن کارشناس امنیت ملی تهران... بعد از تایید کد و اتصال به کانال مربوطه، گفتم: «ببینید قربان! میخواستم ازتون کسب تکلیف کنم... چون نمیخوام بعدا برم جایی که عرب نی انداخت... نمیخوام بعدا بشم آدم بده... ببینید! بنا به ده ها دلیل، که احتمالا خودتون بهتر از من میدونید، امکان انتقال این هفت بانوی طلبه به یه جای دیگه وجود نداره... (نمیدونم چرا همون لحظه و هم همین الان، یه کم بغض کرده بودم و با بغض حرف میزدم... قسمت آخر این داستان، خودتون میفهمید چرا و یاد چه کسی افتاده بودم؟) ... چون شاید اون موقع بتونیم امنیتشون را تامین کنیم... اما تاثیرات خوبی بر آنها نخواهد داشت... دیگه هیچ کس جرات نمیکنه با چهار تا گروه کافر سوسول دربیفته... برای همیشه هم تو ذهنشون میمونه و تا عمر دارن طرف کارهای انقلابی و روشنگری نمیان!» اون کارشناس گفت: «موافقم... هم من و هم دو نفر کارشناس دیگه ای که دارن میشنون... باشه... منتقلشون نکنید... لطفا پیشنهادتون را بفرمایید!» گفتم: «ببینید قربان! اجازه بدید پریا و دوستاش را درگیر امنیت خودشون و پرونده به وجود اومده بکنیم... اجازه بدید راهی را که شروع کردند، با کمک خودشون ادامه بدیم و عاقبت به خیرش کنیم... اجازه بدید برم باهاشون صحبت کنم و ازشون کمک بخوام که کمکمون بکنند و جلوی چشم خودمون این گره کور ماجرا را حل کنیم... قربان نظرتون چیه؟» هیچ صدایی نمیومد... هیچی ... من ادامه دادم: «میفهمم که تصمیم سختیه... اجازه بدید از کسانی که قراره یک عمر، امنیت فکری و روانی زن های ما را به عهده بگیرن، بخواییم که برای دو سه روز، خودشون برای امنیت خودشون تلاش کنند! من میخوام بهشون بفهمونم که دقیقا پشت درب خونه و حجره ای که توش نشستن و دارن با یه مشت کافر و آتئیست و ملحد چت میکنن و بحث علمی راه میندازن، یه تیم کارکشته تا صبح نخوابیده و حتی بابای سه تا بچه قد و نیم قد سلاخی شده و الان جنازش توی سردخونه است و بچه هاش نمیدونن بی بابا شدن!» بازم صدایی نمیومد... هیچی ... از سکوتشون یه کم ناامید شدم اما ادامه دادم و تیر آخرمو زدم: «ببینید قربان! فقط میخوام قیمت ساعت هایی که ملت از طلبه ها انتظار درس و بحث و مباحثه و مناظره دارن، اما بعضیاشون اصلا تو باغ نیستن بهشون بفهمونم و بهشون بگم که قیمت ساعات طلبگی در ایران، به اندازه امنیت ملی و کل خون هایی است که پشت درب حوزه ها و حجره ها داره ریخته میشه... و این شعار نیست... قربان! من همه مسئولیتشو قبول میکنم... هم ما و هم طلبه ها میگیم سرباز امام زمانیم... اما تا حالا طلبه های خواهر را درگیر این سربازی پر مسئولیت، به رنگ امنیت و حفظ جونشون نکردیم... به کار خودم که نه... اما اینقدر به خدا و امام عصر ایمان دارم که حتی زن و بچم هم تو راه هستن و میخوام بذارمشون تو خونه این هفت تا بانوی طلبه تا بتونم راحت تر به اونجا رفت و آمد کنم و اگر قراره کسی در خطر باشه، اول زن و بچه خودم در خطر باشن... این آخرین درخواست من از شماست! حالا هر چی دستور بفرمایید درخدمتم!» سکوت... بازم سکوت... صدایی نمیومد... تا اینکه صدایی اومد... گفت: «به شما این اجازه داده میشه! من هم مثل شما مسئولیت این مسئله را در کنار شما قبول میکنم... حتی اگر لازم شد، شخصا به قم میام و در کنار شما خواهم بود... امیدوارم عنایات امام عصر هم ان شاءالله با همه ما باشه... ضمنا تمام احتیاطات لازم را داشته باشید... در پناه خدا!» بیسیمم را گذاشتم زمین... فقط زیر لب گفتم: الحمدلله! ... فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین! ادامه دارد... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خـــــدایا🙏 در این صبح زیبا حال خوب ،رزق بسیار برکت زیاد ، موفقیت و آرامش را به ما عطا کن✨🙏 آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده، ای پاینده 🙏 @ayeha313
آقا امیرالمومنین(علیه‌السلام): اگر از آنچه گذشته است، میگرفتی؛ آنچه مانده است را قدر میدانستی... میزان‌الحکمه،ج۷،ص۳۹ @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت دوازدهم 🔸️بتونید
💠نکته های مهم که باید هر دختر و پسری بداند 🍂از کجا بفهمیم آمادگی برای ازدواج داریم؟ 🔹️قسمت سیزدهم 💥هر فردی زمانی که تصمیم به ازدواج می‌گیره، باید معیارهایی داشته باشه و سپس وارد زندگی مشترک بشه. در ادامه برخی از این ویژگی‌ها رو بررسی کردیم که می‌تونید به سوال از کجا بفهمیم آمادگی برای ازدواج داریم، پاسخ بدین. 🍁استقلال مالی در کنار حمایت منطقی از خانواده 🍃در زمان آمادگی قبل از ازدواج پسران و آمادگی برای ازدواج دختر، باید استقلال مالی مشخص بشه. چون، هرچقدر میزان حمایت خانواده‌ها بیشتر باشه، به همون میزان دخالت خانواده‌ها بیشتر خواهد بود. 🍁آگاهی و آمادگی خانواده برای پذیرش همسر 🍃گاهی خانواده‌ها، همسر فرد رو به رسمیت نمی‌شناسن و مرزهای زندگی زناشویشون رو رعایت نمی‌کنن. این خودش یکی از مسائل و مشکلات اساسی طلاق و اختلافات زناشویی هست. خانواده‌ یکی از مهم‌ترین نهادهای مشورتی و تصمیم گیری برای هر فرد به حساب میاد. از طرفی هم، ساختن یه خانواده با فردی که همه چیز رو از خانواده‌اش پنهون می‌کنه، تصمیم چندان منطقی به حساب نمیاد. 🍁آمادگی اجتماعی قبل ازدواج 🍃لازمه فرد بدونه که بعد از ازدواج، وارد دایره‌ ارتباطات گسترده‌تری میشه و لازمه با دوستان و خانواده‌ی همسرش با تعادل و تفاهم وارد رابطه بشه. پس اگه مدام از ساختن رابطه‌های جدید اجتناب می‌کنین، بهتره قبل ازدواج به فکر ترمیمش باشین. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🍃 صفات و ویژگی‌های خوب همسرمان را بزرگ کنیم! مانند 👈 مهربانی، 👈 سخاوت، 👈 صداقت و... ✅ این فرمول، انگیزه خدمت متقابل را در بین همسران زیاد می‌کند... @ayeha313
🔴در بهشت , نحوه ی دفع غذای بهشتیان چگونه هست؟ ✅ مردی از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) سوال کرد: ⁉️آیا شما گمان می کنید که بهشتیان می خورند و می آشامند؟ 🌸 حضرت فرمود: بله،قسم به خدا هر فردی در بهشت قوه و قدرت صد مرد را دارد و به اندازه صد نفر غذا می خورد و نوشیدنی می نوشد. 🍃مرد سوال کرد: بهشت که جای پاک و پاکیزه است و جای کثافات و آلودگی نیست... ⁉️ پس اینها پس از این همه خوردن و نوشیدن احتیاج به دستشویی پیدا کنند چیکار می کنند؟ ✨حضرت می فرماید: آنچه را که خورده اید به صورت عرق خوشبو که بوی مشک و عنبر می دهد،از بدنشان خارج می گردد ( و دیگر احتیاج به دستشویی ندارد.) 💥 در روایت دیگری است که یک نصرانی از امام باقر (علیه السلام) سوال کرد : ❎چگونه است که اهل بهشت غذا و میوه و نوشیدنی می خورند اما تغوّط نمی کنند و به دستشویی نمی روند؟؟ ☘در دنیا مثالی برای من بزن. 🌺 حضرت در پاسخ فرمودند : جنین در شکم مادرش از غذایی که مادرش می خورد او نیز می خورد اما در عین حال تغوّط نیز نمی کند و دستشویی هم ندارد. 📙 بحار ج۸ ص۱۴۹ به نقل از تنبیه الخاطر. 📗 بحار ج۸ ص ۱۲۲ @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا