🟡 شبهه
مسیحی ها مگه از مسیح شفا نمیگیرن؟؟؟؟
پس اگه اسلام کامله مسیحیت ناقص چرا مسیحی ها شفا میگیرن و با دعا نتیجه میگیرن؟؟
🟢 پاسخ
🔹مسیحیت فعلی و انجیل موجود تحریف شده است و این چیزی است که بسیاری از علمای مسیحیت نیز بدان اعتراف دارند و مذهب پروتستانیسم بر پایه همین باور در مسیحیت شکل گرفت. اما خود حضرت عیسی که منحرف نشده است!! ما اعتقاد داریم ایشان از بزرگترین پیامبران الهی است و طبیعی است که به پیروانش عنایت داشته باشد. لذا اگر کسی از صدق دل ایشان را واسطه حوائج خود قرار دهد، ممکن است به حاجت خود برسد. حتی اگر مسلمانی هم به ایشان متوسل شود چه بسا به نتیجه برسد.
@ayeha313
👇👇👇
♨️سوال:
🔰آیا حضرت مسیح(ع) و حضرت خضر(ع) زنده هستند؟
✍️پاسخ:
✅درباره زنده بودن حضرت عیسى قرآن مى فرماید:
»وَقَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِیحَ عِیسَى ابْنَ مَرْیمَ رَسُولَ اللَّهِ وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِینَ اخْتَلَفُوا فِیهِ لَفِی شَكٍّ مِنْهُ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ وَمَا قَتَلُوهُ یقِینًا[نساء/۱۵۷]
و گفتارشان که: «ما، مسیح عیسی بن مریم، پیامبر خدا را کشتیم!» در حالی که نه او را کشتند، و نه بر دار آویختند؛ لکن امر بر آنها مشتبه شد. و کسانی که در مورد (قتل) او اختلاف کردند، از آن در شک هستند و علم به آن ندارند و تنها از گمان پیروی میکنند؛ و قطعا او را نکشتند!»
«بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَیهِ وَكَانَ اللَّهُ عَزِیزًا حَكِیمًا[نساء/۱۵۸] بلکه خدا او را به سوی خود، بالا برد. و خداوند، توانا و حکیم است.»
قسمت اولیه این آیات دلالت بر بالا بردن حضرت به سوى آسمان دارد و قسمت اخیر طبق این تفسیر كه ضمیر «موته» (قبل از مرگ) راجع به حضرت عیسى باشد دلالت بر زنده بودن آن حضرت مى كند.
البته قسمت اخیر آیه، دو معنا شده است:
۱. قبل از مرگ اهل كتاب، پرده ها از جلوى چشمان آنان كنار مى رود و حقایق را مى بینند پس منكران حضرت عیسى به او ایمان مى آورند و مسیحیانى كه او را خدا مى پنداشتند، به اشتباه خود پى مى برند.
۲. اهل كتاب به حضرت مسیح(ع) ایمان مى آورند و منكران او، نبوتش را قبول مى كنند و مسیحیان دست از ادعاى الوهیت مسیح و انكار پیامبر آخرالزمان برمى دارند و این هنگامى است كه مسیح، طبق روایات اسلامى در موقع ظهور حضرت مهدى(عج) از آسمان فرود مى آید و پشت سر حضرت مهدى(عج) نماز مى گزارد. یهود و نصارا نیز او را مى بینند و به حضرت مهدى (عج) ایمان مى آورند. روایاتى در علایم ظهور حضرت آمده كه این موضوع را تأیید مى كنند.[۱]
اهل سنت هم روایتى نقل كرده اند كه معناى آن این است چگونه خواهید بود هنگامى كه فرزند مریم در میان شما نازل گردد در حالى كه امام شما از خود شما است.[۲]
همچنین از برخى روایات كه در مجامع روایى شیعه و سنى آمده زنده بودن حضرت عیسى استفاده مى شود از جمله امام باقر(ع) مى فرماید: در صاحب این امر (امام زمان) چهار سنت پیامبر هست و اما سنتى كه از عیسى دارد، این كه گفته مى شود او مرده است در حالى كه نمرده و زنده است.[۳]
زنده بودن حضرت خضر، از روایات استفاده مى شود گر چه پیامبر بودن ایشان مسلم نیست و محل خلاف است.[۴]
در برخی روایات آمده است كه امام صادق(ع) فرمودند:
خداوند به حضرت خضر علیه السلام عمر طولانی عطا فرمود زیرا خدا می خواست به قائم ما(حضرت مهدی(عج) عمر طولانی بدهد و می دانست) كه بندگانش بر طول عمر او اشكال خواهند كرد، به همین جهت عمر بنده اش حضرت خضر را طولانی گردانید كه عمر طولانی حضرت قائم به آن تشبیه شود.»[۵]
در برخی روایات از طرق شیعه و سنی نقل شده كه حضرت خضر(ع) از آب حیات نوشیده است، مرحوم علامه طباطبایی(ره) در این روایت تردید و تشكیك می فرمایند و می گویند: « این روایات و امثال آن روایات آحادی(خبر واحدی است) كه قطع به صدورش نداریم و از قرآن كریم و سنت قطعی و عقل هم دلیل بر توجیه و تصحیح آنها نداریم.[۶]
[۱]. بحارالانوار، ج ۲، صص ۱۸۱ و ۱۹۱ و ۱۹۲.
[۲]. مسند احمد، صحیح بخارى و مسلم و سنن بیهقى طبق نقل تفسیر نمونه، ج ۴، ص ۲۰۵.
[۳]. بحارالانوار، ج ۱۴، ص ۲۳۸.
[۴]. همان، ج ۵۱، ص ۲۹۱.
[۵]. كتاب هزار و یك چرا؟ نویسنده علی سالك، نشر جمال، قم، ص۲۲۴.
[۶]. ترجمه تفسیر المیزان، ج۱۳، ص۴۸۹، ذیل آیات ۶۰ تا ۸۲ سوره كهف.
@ayeha313
👇👇👇
♨️سوال:
🔰بعد از حضرت عیسی (ع) و قبل از حضرت محمد (ص) چه کسی بر روی زمین حجت بود؟
✍️پاسخ:
✅حضرت علی (ع) می فرمایند: «اللَّهُمَّ بَلَى لَا یَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ إِمَّا ظَاهِراً مَشْهُوراً أَوْ خَائِفاً مَغْمُوراً؛[۱] زمین هیچ گاه از حجتهاى خدا خالى نمى ماند، خواه آشكار و مشهور باشد یا بیمناك و مستور.»
همچنین حضرت در توصیف زمان بعثت رسول اکرم (ص) می فرمایند: خدا پیامبر اسلام را هنگامى مبعوث فرمود كه از زمان بعثت پیامبران پیشین مدّتها گذشته، و ملّتها در خواب عمیقى فرو خفته بودند.[۲]
از کنار هم گذاشتن این دو کلام می توانیم نتیجه بگیریم که در زمانی که بین عروج حضرت عیسی (ع)، تا زمان بعثت رسول اکرم بوده ، دوره هایی وجود داشته که یا رسولی در آن نبوده و حجت الهی غیر رسول بوده (مثل اوصیای پیامبران) یا اینکه حجت الهی، فرد مشهور و آشکاری نبوده است.
اما شناخت بعضی از حجت های الهی در این دوره ممکن است. مثلا طبق نظر بعضی از مفسران، یاران حضرت عیسی (ع) بعد از عروج ایشان صاحب ماموریت هایی شده اند و حجت الهی بوده اند:
«إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَیْكُمْ مُرْسَلُونَ[یس/۱۴] هنگامى كه دو نفر از رسولان را بسوى آنها فرستادیم، امّا آنان رسولان (ما) را تكذیب كردند پس براى تقویت آن دو، شخص سوّمى فرستادیم، آنها همگى گفتند: «ما فرستادگان (خدا) به سوى شما هستیم!»
در تفسیر نمونه، ج۱۸، ص: ۳۴۱ آمده « در اینكه این رسولان چه كسانى بودند در میان مفسران گفتگو است، جمعى گفته اند: نام آن دو نفر" شمعون" و" یوحنا" بود و نام سومین" بولس" و بعضى نامهاى دیگرى براى آنها ذكر كرده اند. و نیز در اینكه آنها پیامبران و رسولان خداوند بودند و یا فرستادگان حضرت مسیح ع (و اگر خداوند مى فرماید ما آنها را فرستادیم به خاطر آنست كه رسولان مسیح هم رسولان او هستند) باز در میان مفسران گفتگو است، هر چند ظاهر آیات فوق موافق تفسیر اول است.»
در بیان جزئی تر دو دوره متفاوت، حدیثی از امام صادق (ع) نقل شده است که: مردم بعد از عیسى (ع) ۲۵۰ سال بدون امام ظاهرى گذراندند ... میان عیسى و محمد (ص) پانصد سال فاصله بود كه در ۲۵۰ سالش پیغمبر و عالمى در میان مردم ظاهر و با نفوذ نبود یعقوب ابن شعیب راوى حدیث گوید عرض كردم مردم در دین دارى خود چه میكردند فرمود به دین عیسى (ع) عمل میكردند عرض كردم چه حالى داشتند فرمود مؤمن بودند سپس فرمود زمین همیشه داراى یك عالم و رهبر دینى است كه اهل ایمان مى توانند از او استفاده كنند.[۳]
از دیگر حجت هایی که برای این دوره نام برده شده، می توان به اسامی زیر اشاره کرد (شمعون)، (ملیخا)، (انشوا)، (دسیخا)، (نسطورس)، (مرعیدا) و (بحیراى راهب).[۴]
[۱]. تحف العقول عن آل الرسول ص ۱۷۱.
[۲]. خطبه ۸۹ نهج البلاغه.
[۳]. كمال الدین و تمام النعمة، ج۱، ص: ۱۶۱.
[۴]. داستان پیامبران یا قصه هاى قرآن از آدم تا خاتم، ص۷۰۰.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
سه نفرمان با زور و زحمت دستانمان را کمی بالا بردیم، حتّی توان حرف زدن اضافه نداشتیم. از بین ما سه ن
#رمان_نه
#قسمت_یازدهم
🔺مثل بزرگتر یک جماعت و قوم بزرگ!
با شنیدن کلمات «ایرانی» و «ایران» از آن روز به بعد دیگر چندان احساس تنهایی نمیکردم. همیشه همین طور بودم. با شنیدن این دو کلمه یاد مقاومت، سر نترس داشتن، ایستادگی جلوی همه و این چیزها میافتادم. هر چند دیگر این روزها مقاومت و مذاکره، کرنش و نترس بودن و... نمیدانم چیست، فقط میدانم کمی فرق کرده است و باید برایش افسوس خورد و نگرانش بود.
ولش کن، بیخیال! به ما چه!
خیلی دلم میخواست دم در سلّول آن دو تا پیرمرد بروم و سرک بکشم، حدّاقل اسمشان را بپرسم یا حتّی ببینم قیافه آنها چطور است، امّا نمیشد؛ چند تا گوریل گنده مسلّح بین ما و آن سلّولها ایستاده و منتظر بودند که ما دست از پا خطا کنیم و دوباره ما را بزنند.
تمام حواسم پیش آن سلّول بود. دیگر یادم رفته بود که ماهدختی هم هست، لیلما هم هست، هایده هم ناخوش است؛ کاملاً همهچیز را فراموش کرده بودم. دائم برمیگشتم و از لابهلای مأموران مسلّح از دور به در آن سلّول نگاه میکردم. از بس تابلو بودم، یک نفر از آنها متوجّه دقّت و نگاه من شد و با باتوم سراغم آمد، فکر کرد نقشهای دارم. خرج اینکه دلش خنک و خیالش هم راحت بشود که منظوری از آن نگاهها نداشتم، ده بیست تا باتوم و توسری بود که با کمال میل پرداخت کردم!
امّا باز هم مثل مجنون شده بودم که سر کوچه خانه لیلی از دست پسرهای غیرتی محلّه لـیلی کتک میخورد، امّا چشـم از در خـانه لیلی هم برنمیداشت و متوجّه سـوز و درد کتکها نبود.
با اینکه دیگر در آن مدّت، کتک خورم ملس شده بود، امّا از بس آن لعنتی با اعتقاد و دقّت مرا کتک زد بیحال کنار هایده افتادم؛ لیلما هم که آشولاش بود؛ ماهدخت هم که خیلی وقت نبود از چنگ عزرائیل فرار کرده بود.
مثل سه چهار تکّه استخوان کنار هم افتاده بودیم. چشمم روی هم رفت، نمیدانم غش بود یا خواب..، امّا رفتم... تا تهش هم رفتم! اینقدر غرق در خواب بودم که فقط متوجّه شدم سه چهار نفر دارند پاهای سه چهار نفرمان را روی زمین میکشند و میبرند تا در یکی از همان سلّولها بیندازند.
مرتّب خواب جلیل و ماهر را میدیدم، عجب شخصیّتهای جذّابی داشتند! آن دو نفر واقعاً جذّابیّت داشتند. مخصوصا این که مردانگی و صلابت خاصی در آنها وجود داشت.
وسط همان خواب شنیدم که یک نفر صدایم کرد. دو تا پلکم به زور، کمی از هم فاصله گرفت، ماهدخت بود. گفت: «سمن! سمن تورو خدا پاشو، یه سورپرایز برات دارم!»
به زور توانستم بگویم: «چیه؟ ولم کن ماهدخت! دارم میمیرم از درد و خستگی!»
گفت: «منم مثل تو هم درد دارم و هم خستم، امّا نمیذاره بخوابم!»
با تعجّب گفتم: «چی میگی؟ کی نمیذاره بخوابی؟»
گفت: «دقّت کن یهکم! میشنوی؟ داره میخونه!»
دیگر چشمانم را کامل باز کردم. دقّت کردم ببینم چه صدایی میآید. خوب گوش دادم. داشت میخواند: «صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ... غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ... وَلَا الضَّالِّينَ... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ... وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا...»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_یازدهم 🔺مثل بزرگتر یک جماعت و قوم بزرگ! با شنیدن کلمات «ایرانی» و «ایران» از آن ر
از لابهلای دیوار صدا میآمد. به سرفه افتاد. ادامه داد و گفت: «فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا... فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا»
از بس همهجا سـاکت بـود و هـمه در سلّولهـایـشان افـتاده بـودند، صـدای نمازی که میشنیدیم، دقیقتر و واضحتر بود.
صدای شکسته و غمگین و دلنشینی بود. با خودم گفتم چه کسی است که دارد وسط زندان بینشان و بیآدرس یک مشت یهودی وحشـی از نصر و فتح و اینکه مردم دسته به دسته وارد دین الهی میشوند و نهایتش پیروزی است، حرف می.زند؟!
از سر جایم به زور بلند شدم و سرم را به دیوار چسباندم. ماهدخت هم سرش را به دیوار چسبانده بود و مثل خودم کیف میکرد!
صدای یک مرد بود. مثل اینکه یک نفر را اینقدر زده باشند که دیگر دلش برای کسی که او را میزند بسوزد، طعنه و خستگی عجیبی در صدایش بود.
مخصوصاً وقتی در قنوتش گفت: «اللَّهُمَّ لا تَجْعَلِ الدُّنْيَا أَكْبَرَ هَمِّنَا (خدایا مبادا دنیا بزرگترین همّوغم ما بشود) وَ لا تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لا يَرْحَمُنَا (کسانی که اهل رحم و مهربانی به ما نباشند، بر ما مسلّط نکن!) اللّهُمَّ انْصُر جُیُوشَ المُسْلِمِینَ (خدایا سپاهیان اسلام را حفظ کن!) وَ اخْذُلِ الْمُنافِقِینَ وَ الْکَافِرینَ (و منافقین و کافران را نابود و خوار کن) و... اللّهُمَّ احْفَظْ قَائِدَنا وَ ارْحَم شُهَدائَنا وَ امَواتَنَا ... (خدایا رهبرمان را حفظ کن و شهدا و امواتمان را بیامرز!) و...»
اصلاً از ذکر قنوت آدمها میشود به جهانبینی آنها پی برد و اینکه چه دغدغههایی دارند و چقدر قیمت و ارزش دارند. آن مرد مثل یک لیدر، مثل بزرگتر یک جماعت و قوم بزرگ نماز می¬خواند و میشد فهمید که سوز صدایش و انتخاب دعاهایش به سادگی نیست.
از ماهدخت پرسیدم: «کیه این؟ سلّول بغلیمون کیا هستن؟ میشناسیش؟»
گفت: «نه، نمیشناسمش! اما بذار یه نگاه بندازم ببینم کجاییم!»
با هم بلند شدیم و دم در سلّولمان رفتیم؛ چون افراد دیگری هم در آن سلّول کوچک بودند، یواشکی از روی همهشان پا برداشتیم و خودمان را به در سلّول رساندیم. نگاهی به بیرون انداختیم، همهجا سـاکـت بود، هـمه خـواب بودند، فقط صدای نمازشب آن بنده خدا میآمد.
یک نگاه کردیم، اصلاً باورم نمیشد! صدای قلبم را میشنیدم، خیلی هیجانانگیز بود! اینقدر که دوست نداشتم آن لحظات تمام شود. ما دقیقاً کنار سلّول آن دو تا پیرمرد ایرانی بودیم... این صدای نافله و مناجات یکی از همان دو نفر بود.
🌱آیه های زندگی🌱
از لابهلای دیوار صدا میآمد. به سرفه افتاد. ادامه داد و گفت: «فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا... فَسَ
همینطوری که من و ماهدخت داشتیم به صدای مناجات آن پیرمرد اسیر ایرانی گوش می¬دادیم و کیف می¬کردیم، هایده ما را دید و گفت: «چیه حالا؟ یه نفر داره دعا و نماز می¬خونه! چندان کار شاقّ و خارق¬العاده¬ای نمی¬کنه که دارین براش غشّوضعف میکنین!»
من که اصلاً انتظار این حرف را نداشتم به او گفتم: «کسـی هم غشّوضعف نکرد! اینقدر یه بی¬نماز مثل توی بچّه مایه¬دار دیده بودیم که دلمون برای یه همچین آدمی لک می¬زد!»
هایده هم از رو نرفت و گفت: «آره، تو راست می¬گی! تو خوبی! من که می¬دونم بهخاطر چی دارین از شنیدن صداش کیف می¬کنین؛ چون ایرانیه!»
گفتم: «ربطی نداره! از وقتی من اومدم یه نفر اینجا پیدا نکردم که اهل مناجات و نماز باشه و اینجوری این موقع سحر صداش از روزنه¬های سلّولش بیاد که داره می¬گه «الهی العفو»... تو همچین آدمیو پیدا کن تا با اونم کیف کنیم!»
پوزخندی زد و دیگر جوابم را نداد.
ضدّ حال بدی بود. درست وقتی داری از کار خوب یک نفر کیف می¬کنی، یک بابایی پیدا شود و اینطوری قُدقُد بکند! زور هست به خدا!
همانجا روی زمین نشستم. به سقف زل زده بودم و باز هم منتظر صدایش بودم که ماهدخت گفت: «سمن یه چیزی ازت بپرسم؟»
گفتم: «دو تا بپرس!»
سرش را نزدیک¬تر آورد و گفت: «واقعاً برات مهم نیست که این سلّول بغلی ایرانی باشن یا نه؟ چرا وقتی اسم ایرانی رو شنیدی، لپات گل انداخت؟»
با بی¬حوصلگی گفتم: «ولم کن ماهدخت! تو دیگه چرا؟»
با یک لبخند شیطنت¬آمیز کمی به من نزدیک¬تر شد و گفت: «سمن جونم، الهی فدات شم! خاطره¬ای داری؟ عشقی، پسری، جوونی، کسی...؟!»
دیگر واقعاً خنده¬ام گرفت؛ گفتم: «دلت خوشه¬ها این موقع شب! مثلاً فکر کن تو یه معشوق داشته باشی مال یه شهری باشه، خاطرخواه همه مردم اون شهر می¬شی؟ چرت و پرت نگو بگیر بخواب!»
گفت: «پس چی؟ جان ماهدخت برام از احساسی بگو که بهت دست داد! چرا؟»
نمی¬دانستم چه بگویم. دلم نمی¬خواست در مورد چیزهایی که بابام به ما یاد داده بود، آثار رفتوآمد به ایران و رشته تخصّصی زبان فارسی و... به کسی چیزی بگویم.
از طرفی هم ماهدخت خیلی دختر رندی بود و چنان به قیافه¬ام زل زده بود که هر حرفی می¬زدم، مطمئن بود دارم می¬پیچانم و قبول نمی¬کرد!
در فکر بودم که خدایا به او چه بگویم. همینطوری که من تردید داشتم که بگویم یا نگویم و او هم داشت با چشمانش مرا می¬خورد، گفتم: «ما مدّتی ایران بودیم، قم، تهران و مشهد هم زندگی کردیم. چند بار هم بابام برای تبلیغ و این چیزا به شوش و باغ ملک رفتوآمد میکرد. کلّاً از فرهنگشون خوشم میاد!»
🌱آیه های زندگی🌱
همینطوری که من و ماهدخت داشتیم به صدای مناجات آن پیرمرد اسیر ایرانی گوش می¬دادیم و کیف می¬کردیم، ها
ماهدخت بلای شیطان گفت: «اصل کاری رو بگو! اینا رو تحویل کسی بده که برق نگاهت رو نفهمیده باشه! بگو جون ماهدخت! من که قرار نیست به کسی بگم.»
داشتم کلافه می¬شدم. هر راهی رفتم که در حرفهایمان دنبالم نیاید و به یک جای سفت بخورد که دیگر سؤال پیچم نکند، نشد که نشد!
تا اینکه تصمیم گرفتم به او بگویم. یواشکی گفتم: «راستشو بخوای تو سالهایی که ایران بودیم، دو تا از داداشام با ایران همکاری می¬کردن، تا اینکه یه نفرشون شهید شد. همونی که سه سال از من بزرگ¬تر بود و خیلی از نظر روحی بهش وابسته بودم. مجبور شدیم همون ایران خاکش کردیم، قم دفنش کردیم. بهخاطر همین وقتی اسم ایران و ایرانی رو می¬شنوم، تموم صحنه¬ها، خاطرات ایران و تشییع غریبونه داداشم، سوز پدرم و کلّی چیزای دیگه یادم میاد. همین!»
می¬دانستم خیلی تیزتر از این حرف¬هاست. وقتی حرف¬هایم تمام شد گفت: «سمن یه سؤالی ازت بپرسم راستشو می¬گی؟»
با تعجّب گفتم: «دیگه چی می¬خوای از جونم؟ من که هر چی نمی¬خواستم بگم، گفتم!»
گفت: «حالا قول می¬دی راستشو بگی یا نه؟»
من که با خودم فکر می¬کردم همهچیز را گفتم و دیگر چیز خاصّی نیست که بخواهم بگویم و بعداً برایم دردسر شود، گفتم: «بگو! باشه.»
لبش را آرام نزدیک گوش¬هایم آورد و گفت: «سمن! جان من راستشو بگو! داداشات نظامی بودن؟!»
بهمحضی که کلمه «نظامی» را شنیدم، مثل این بود که یک سطل آب یخ روی سر تا پاهایم ریخته باشند. نمی¬دانستم چهکار کنم و چه بگویم؛ سوتی بدی داده بودم، اینقدر بد که حتّی دیگر نمی¬شد جمعش کرد.
تا لب وا کردم که بگویم نمی¬دانم، نوک انگشت اشاره¬اش را روی لبانم گذاشت و فوراً گفت: «نگو نمی¬دونم که اصلاً باورم نمی¬شه! راستشو بگو. نمی¬خوام که بخورمت! منم مثل تو گرفتار در و دیوار لعنتی این بند هستم.»
واقعاً غافلگیر شده بودم. نگذاشت از شنیدن صدای مناجات آنها کیف و کوک کنم. از همین احساس لذّتم استفاده کرد و حتّی شناسنامه کس و کارم را داشت بیرون می¬آورد.
ادامه دارد...
@ayeha313
ســلام
صبحِ پنجشنبه تون بخیر و شادی ☃️
زندگی تون پر از مهربونی
لحظه هاتون سرشاراز آرامش
سفره هاتون پر برکت
و لحظه لحظه عمرتون
سرشار از نعمتهای بی منت خدایی
امیدوارم
آخر هفته خوبی داشته باشید
@ayeha313