🌱آیه های زندگی🌱
(وبالامارة مش عارفة نوم با وجود اینا من نمیتونم بخوابم ولا انا عارفة کم و لا انا فاهمة لیه نمیدونم چ
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_دوم
سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حدّاکثر تا چهار پنج ساعت دیگر به وطنم برمیگردم و به زودی میتوانم خانوادهام را ببینم. اینقدر هیجان زده شده بودم که دو سه بار بغض کردم و میخواست گریهام بگیرد که جلوی خودم را گرفتم.
تا نشستیم و کمربندمان را بستیم، هنوز پرواز نکرده بودیم که دیدم ماهدخت بدنش داغ شده است. خودم هم یککم سرگیجه داشتم ولی اینقدر نگران تب ماهدخت شده بودم که درد خودم یادم رفته بود.
بهش گفتم: «چته تو؟ چرا باز بدنت داغه؟»
با کمی بیحالی گفت: «نمیدونم! نه اینکه حالم بد باشهها، امّا هر وقت تب میکنم، سرم سنگین میشه و گردنم تیر میکشه!»
تا گفت گردنم تیر میکشد، یاد مسائل پرواز قبلیمان افتادم.
خیلی عادّی گفتم: «حالا سرت میگیم طبیعیه! امّا گردنت چرا؟ کجای گردنت تیر میکشه؟!»
چشمانم به دستانش بود. آرام بالا آورد و نقطهای از گردنش را نشان داد و گفت: «اینجا! دقیقاً اینجا! حتّی گاهی درد و تیرش پخش میشه و به اندازه یه کف دست تیر میکشه!»
جالب اینجا بود که دقیقاً دستش را همانجا گذاشت که آن خانم آرام دست کشید و چک کرد.
دستم را بردم و روی دستش گذاشتم. گفتم: «اجازه هست ببینم؟»
گفت: «آره! جای خاصّی نیست، یهکم زیر فَکّم!»
دست کشیدم. یککم دقیقتر نگاهش کردم، داشتم جای غیرطبیعی بودن بخش کوچکی از پوست آن منطقه را زیر انگشتانم حس میکردم، جایی که مثل جای بخیه یا جراحت خاصّ و قدیمی است.
همینطور که آرام دست میکشیدم گفتم: «آخی! عزیزم! چند وقته اینطوری؟»
گفت: «نمیدونم، خیلی وقته. گاهی وقتا حتّی نمیذاره نفس بکشم. اون شب که تو زندان بودیم، یادته؟ یادته حالم بد شد و یه مرد افغان منو زد و داشت منو خفه میکرد؟!»
وای یادم آمد، همه صحنهها از جلوی چشمانم رد شد.
گفتم: «آرهآره! خب؟»
گفت: «از اون شب احساس میکنم بیشتر تیر میکشه؛ چون یکی از زانوهاش رو همینجا گذاشته بود و داشت گردنمو میشکست!»
گفتم: «ینی قبلاز اون مشکل تنفّسی و تیر و درد و اینا نداشتی؟»
کمی فکرش کرد و گفت: «یادم نمیاد! نمیدونم، نه! فکر کنم یه چیزی اینجا بوده که بعداز حمله وحشیانه اون شب، جابهجا شده!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی مثلاً؟ استخونات؟»
یک نفس عمیق کشید و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: «نمیدونم، هیچی!»
پروازمان شروع شد. رفتیم آسمان!
من چشمانم را بستم، خسته بودم. مقاومتی نکردم و راحت خوابیدم.
وسطهای خواب بودنم، هست یکمرتبه آدم سرش را جابهجا میکند و یک لحظه چشمش اطرافش را میبیند، دقیقاً همانطوری شدم.
حالا خوب گوش بدهید که چه شد!
2ثانیه چشمانم دید که در دستهای ماهدخت چیزی است و آرام با آن ور میرود. بعدش فوراً چشمانم بسته شد، امّا مغزم نیمه بیدار بود و کنجکاو شده بود که این چه هست که دستش است. حریف مغزم نشدم که ناگهان صدای بسیار آرام ماهدخت را شنیدم که گفت: «سمن! بیداری؟»
چیزی نگفتم. مغزم میگفت بذار فکر کنه خوابیدی! نفس کشیدنم، نفس خواب بود و بهخاطر همین یکی دو بار که پرسید و من هم چیزی نگفتم، دیگر شک نکرد و ساکت شد.
نبضم بالا رفته بود. همهش فکر میکردم تا چشمم را کمی باز کنم، قیافه ماهدخت را سه سانتی صورتم میبینم که با چشمانش شدیداً بهم زل زده و سکوت الانش هم ترفندش است که مچ مرا بگیرد! بهخاطر همین ترسیدم که آن لحظه چشمم را باز کنم.
یکی دو دقیقه صبر کردم. لحظات هیجانانگیزی بود! میخواستم مچش را بگیرم، میخواستم به او بفهمانم که میدانم نمیتواند به عشقش فکر نکند و میدانم که با او در ارتباط است. باید تنفّسم را کنترل میکردم که با وجود هیجان بالا، امّا صدای خورخور خوابیدن همیشگیام را بدهد.
مژههایم اینقدر بلند است که وقتی میخوابم، مثل این است که مژههایم در هم تنیده شده است و میخواهی از بین یک صحرای علفزار و از زیر تاریکی خاک، همهچیز را کنار بزنی و به نور خورشید برسی!
خیلی آرام؛ یعنی خیلیخیلی آرام... مژههایم را اینور و آنور کردم تا کمی نور دریافت کنم و ببینم پشت پلکم چه خبر است. وای از آن لحظه! وای از هیجانش! وای از چیزهایی که دیدم و خواندم!
دیدم یک گوشی خاص روی صندلیاش گذاشته و آرام با نوک انگشت اشاره دست راستش تایپ میکند.
آن گوشی را هیچوقت در دستش ندیده بودم! من که ادّعایم میشد از جیکوپوکش خبر داشتم و حتّی دو سه بار تمام وسایلش را چک کرده بودم، امّا تا آن لحظه به آن گوشی نرسیده بودم. معلوم بود که دارد چت میکند. داشت قلبم میآمد توی حلقم! نمیدانید آن لحظه چه بر من گذشت.
یککم بیشتر مژههایم را باز کردم، امّا جوری که اگر کسی میدید فکر نمیکرد که دارم میبینم.
وسطهای مکالمهاش بود. نوشتههایی که در ذهنم مانده، اینهاست:
- من شک دارم! شما مطمئنّی؟
- بله، شک نکن.
- از کجا اینقدر مطمئنّین؟
- ما اونجا بودیم.
- ینی شاهد ماجرا بودی و کاری نکردین؟
- اینا دیگه به شما ربطی نداره
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست، کی هستی و چهکاره هستی! امّا عقلم میگه که به گندهها وصلی! وصل هستی
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_سوم
از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلیخیلی بهتزده و در عین حال خوشحال بودم. از آن مدل خوشحالیها که آدم نمیداند باید بشیند و زارزار اشک بریزد یا قهقهه بزند و یک دل سیر بخندد.
ناخودآگاه وقتی از پلّههای هواپیما خارج شدم، زانوهایم شل شد و احساس بیحالی کردم. میدانستم که از هیجان زیاد است. دستم را به زانوهایم گرفتم، نتوانستم همان را هم تحمّل کنم و به زمین خوردم.
همه داشتند نگاهم میکردند! آنها که نمیدانستند مشکلم چیست. کسـی نمیتوانست بفهمد از گور نجات پیدا کردن، به جهنّم رفتن، از جهنّم فرار کردن، به اروپا و اسرائیل رفتن و الان هم وسط کابل بودن؛ یعنی چه و چه حسّ متضادّی در آدم به وجود میآورد.
کسی نمیتواند بفهمد که برای یک دختر پاکدامن که بزرگترین خلافش برق لب و خطّ چشم، آن هم برای چند تا کلاس و مهمانی بود، چه حسـّی دارد که بزنندش، ببرندش، دفنش کنند، عفتش را از او بگیرند، با تعدادی موش آزمایشگاهی بدبخت جنینخور مظلوم زندگی کند و در نهایت سر از جاهایی در بیاورد که یک عمر برایشان آرزوی مرگ میکرده است و ...
و از همه بدتر؛ الان حتّی به شعارهای قبلیاش هم یک ذرّه تردید کرده است و خلاصه دارد داغان میشود و مشخّص نیست تا کی بتواند ترکشهای این مدّت سیاه زندگیاش راتحمّل کند و افکارش آزارش ندهد.
همه داشتند نگاه میکردند و کسـی نمیدانست چه شده است و چطوری بهتر میشوم.
ماهدخت کلّی قربانم شد و فوراً مرا به سالن انتظار منتقل کردند و یککم آب، آب میوه و شکلات به من دادند برای اینکه فشارم نیفتد و اینها... تا اینکه توانستم سر پا بایستم.
نمیدانم در آن لحظات با سرگیجهای که داشتم، چطوری و چه کسـی انداخت توی دلم، امّا تمام حرکات و رفتوآمدهای ماهدخت را زیر نظر داشتم و یک حسـّی به من میگفت که دوست و دشمن در اطراف ما دارند به حرکات ما دقّت میکنند.
بهخاطر همین، حتّی وقتی که حالم بهتر شده بود و ماهدخت میخواست عرق و خستگیاش را برطرف کند و یک آبی بهصورتش بزند، پشتسرش رفتم و نگذاشتم از جلوی چشمانم تکان بخورد.
فکر کنم تا دید پلاچش هستم و ولش نمیکنم، آمد مثل بچّه آدم کنارم روی صندلی سالن انتظار فرودگاه نشست و چند کلمهای با هم حرف زدیم.
گفتم: «ماهدخت! چیزی شده؟»
گفت: «من باید از تو بپرسم! تو چت شد یهو؟»
گفتم: «من احساساتی شدم. وقتی پامو اینجا گذاشتم، نفسم دیگه بالا نمیومد. بهخاطر همین فشارم افتاد!»
اوّلش چند لحظهای سکوت کرد و به زمین زل زد. بعد سرش را بالا آورد و گفت: «دقیقاً درد منم یه چیزی تو همین مایههاست. منم تا پامو گذاشتم اینجا یه حسّ سنگینی اومد سراغم! احساس میکنم به اینجا متعلّق نیستم! با اینکه نژادم اینجایی هست، امّا خودم نه! ینی احساس نمیکنم اومدم وطنم!»
با تعجّب گفتم: «چرا میگی نژادم؟ منظورت خونوادهته؟»
دستپاچه شد و فوراً گفت: «آره حالا! گیر نده تو این موقعیّت!»
گفتم: «برنامهت چیه؟ اصـلاً پاشـو بریم خـونه ما یا هتـل یا حالا هر جا که تو بگــی، یهکم استراحت کنیم، تفریح و... بعد هم میشینیم سر فرصت فکر میکنیم.»
اوّلش چیزی نگفت، امّا بعـد گفـت: «پس بذار هر وقت خواستم برم و اذیّتم نکن!»
ضمناً اگه میخواستم میتونستم قالت بذارم، پس یه کاری نکن که حس کنم زیر ذرّهبینم!»
خندیدم و گفتم: «خیالت راحت! تو بالاخره مأموریّتهایی داری و کلّی کار داری! منم همینطور. پس بذار اوّل یه جایی بریم، نه اصلاً چرا بریم یه جایی؟ یه راست میریم خونه ما. چطوره؟»
مخالفتی نکرد و حرکت کردیم.
وقتی خواستم به تاکسی آدرس بدهم، اوّل به خانهمان زنگ زدم. چون یادم است که آخرین روزهایی که پیش خانوادهام بودم، بابام میخواست اسبابکشـی کند. بابام بنا به دلایلی که هیچوقت برایمان توضیح نمیداد، گاهی اوقات خانه، محلّ و حتّی شهرمان را عوض میکرد.
به خانهمان زنگ زدم. خوشبختانه توانستم شماره جدیدمان را پیدا کنم و با خانوادهام ارتباط بگیرم.
مادرم گفت: «نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و آدرس میدم.»
از این حرف مادرم خیلی تعجّب کردم. چارهای نبود، صبر کردم.
ماهدخت گفت: «چرا آدرسو نداشت؟»
گفتم: «هوش و حواس نداره که! شاید آدرسمون سخت باشه و باید از داداشام یا بابام بگیره.»
ساکت شد، امّا معلوم بود که شاخکهایش حسّاس شده است.
زنگ زدند و آدرس را دادند.
حرکت کردیم. تقریباً دو ساعت در راه بودیم.
🌱آیه های زندگی🌱
آن مرد هیچ جوابی نداد، امّا خداشاهد است هر لحظه داشت قیافهاش ترسناکتر و جدّیتر میشد، تا اینکه هم
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_چهارم
وقتی رفتم بیرون، دیدم بابام یک گوشه روبروی محوّطه آنجا ایستاده است و به دور دست نگاه میکند. مشخّص بود که حسابی نگران است.
وقتی بیرون آمدم، تمام بدنم از عرق خیس بود و حتّی از لابلای موهایم هم عرق میریخت. خیلی بهم فشار آمده بود. هیچوقت علّت برخورد آن مرد را نفهمیدم، ولی شوکّ بزرگی برای من محسوب میشد.
تا به پدرم رسیدم، آغوش باز کرد و رفتم توی بغلش! محکم بغلش کردم. در گوشم آرام گفت: «دیگه تموم شد، برگشتی پیش بابات. دیگه باید از رو جنازه من رد بشن که بخوان به تو آسیبی بزنن.»
همینطور که سرم روی سینه بابام بود و داشت بغضم میترکید، متوجّه لباس سیاهش شدم. نگاهی به چهرهاش کردم و گفتم: «بابا! چرا مشکی پوشیدی؟»
با ناراحتی بهم گفت: «به قول امیرالمؤمنین که جونم فداش: خداوند را فرشتهاى است كه هر روز فرياد میكند: بزائيد براى مردن و جمع كنيد براى از بين رفتن و بسازيد براى ويران گشتن!»
با ترس پرسیدم: «بابایی چی شده؟ دارم میترسم!»
تا اینکه بالاخره گفت: «داداشت! من خودم و بقیّه اهل و عیالمو با این آیه آروم کردم کـه: «مِـنَ المُؤمِـنـينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَمابَدَّلوا تَبديلاً» عزیزم! داداشت...»
دنیا روی سرم خراب شد. داداشم فقط 10 ماه از من بزرگ¬تر بود و خیلی به هم وابسته بودیم. حتّی وقتی میخواست زن بگیرد، خودم برایش انتخاب و همهچیز را ردیف کردم. از بس به من اعتماد داشت.
پرسیدم: «برگشت؟»
بابا که داشت همهچیز دوباره برایش تکرار میشد و میسوخت، گفت: «ما هدیه رو پس نمیگیریم دخترم!»
با گریه گفتم: «حتّی از بدنش هم نگذشتن؟!»
گفت: «چیزی ازش نمونده بود که برگرده. فکر کردم خبر داری!»
شروع کردم به جیغ کشیدن، چشمانم سیاهی ¬رفت. آخر سخت است داداش باهوش، قد بلند و عینکی، خوشکل، ورزشکار داشته باشی و حالا حتّی قبرش را هم نداشته باشی، چه برسد به بدن، لباس و وسایلش را که بو کنی و ببوسی و به چشمانت بکشی.
حالم بد شد. سخت است، داغ برادر سخت است. آن از داداش اوّلم که هنوز هم میگویند زیر شکنجه است و گاهی داعش فیلم جدید از او منتشر میکند، این هم از دوّمی که دستشان به زندهاش نرسید.
این هم از من! که حتّی خجالت میکشم فکرش کنم که چه بلاها بر سرم آوردند، چه برسد که بخواهم به بابای پیرمرد مظلوم جگرخونم بگویم.
شاید حدود نیم ساعـت حـالم خـیـلی بـد بود که بابام کمکم آرامم کرد و کمی توانستم خودم را کنترل کنم. مخصوصاً اینکه نمیخواستم جلوی ماهدخت گریه کنم و از خودم ضعف نشان بدهم! بالاخره بچّه هزاره، مظلوم و مقتدر است.
منتظر ماهدخت ایستاده بودیم. تا اینکه حدود یک ساعت بعداز من پیدایش شد. در حالی که حال نداشت و به شدّت ضعف داشت. به او آب و دو سه تا شکلات دادیم تا وقتی به خانه میرسیم فشارش نیفتد.
تا خانهمان حدود بیست دقیقه بیشتر راه نبود؛ چون در نزدیکی آن منطقه نظامی؛ یعنی دقیقاً پشت آن منطقه، منازل سازمانی بود که در میان انبوهی از درختان و در دامنه دو تا تپّه بزرگ قرار داشت.
تا به خودم آمدم، دیدم ماهدخت دارد با بابام حرف میزند: «حاجآقا! سمن خیلی از شما تعریف میکنه! خیلی به شما وابستهست. خوشحالم که بعداز مدّتها همدیگه رو میبینین!»
بابام که او هم معلوم بود دلودماغ قبلاً را ندارد، فقط یک کلمه گفت: «تشکّر!»
ماهدخت هم دیگر چیزی نگفت، سکوت کرد و به بیرون نگاه میکرد.
وقتی به اوّل شهرک مسکونی رسیدیم، ماشینمان را نگه داشتند، پیادهمان کردند و از ما کارت شناسایی و تردّد خواستند. با اینکه پدرم را میشناختند، امّا باز هم کار خودشان را انجام دادند.
من آنجا فهمیدم که به ماهدخت «کارت خبرنگاری» دادند و بعداً هم فهمیدیم که با سفارش و تأکیداتی که از طرف «سفارت ترکیه» در کابل بوده است، میزان دسترسی خوبی به او دادهاند.
وقتی داشتیم کارت و وسایلمان را به آن سه چهار نفر مأمور نشان میدادیم، توجّهمان بهطرف یک خودروی سوخته و سیاه و بخشی از دیوار تخریب شدهای جلب شد که در حال تعمیرش بودند.
بابام بعداً گفت: «دو سه روز قبل، یه عامل انتحاری قصد ورود به شهرک داشته که جلوش رو گرفتن و اونم عمل کرده و سه چهار تا زن و بچّه رو به خاک و خون کشیده!»
فکر کنید بعداز مدّتها به خانه برگشتهاید، آن هم خانهای که مثلاً قرار است امنتر از بقیّه جاهایی باشد که تا حالا آنجاها زندگی کردهای. این هم که بدو ورودش میبینی عامل انتحاری، انفجار، کشتن مردم و...!
سوار شدیم و به داخل رفتیم. به خانه رسیدیم، دیدار با مادر، خواهرهایم و استقبال گرم و محبّتشان یک طرف! از طرف دیگر هم پرچمهای سیاه، عکس داداش خوشکلم، تسلیت مقامات ارشد و...
هیچوقت فکرش را نمیکردم در موقعیّتی به خانهمان برسم که ندانم باید بخندم یا باید زار بزنم؟!
🌱آیه های زندگی🌱
ماهدخت که مثلاً احساسی شده بود، سؤال خیلی بدی پرسید! ماهدخت پرسید: «آفرین! الگوی عماد کی بود؟!» من
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_پنجم
🔺لطفاً حدّاقل دو بار با دقّت بخوانید
اخلاق ماهدخت از زمین تا آسمان عوض شده بود. خیلی خودمانی و عالی برخورد میکرد. مخصوصاً اینکه با مادرم خیلی دوست شده بود و گاهی تا ساعتها با مادرم حرف میزد.
حتّی یادم است یک روز دیگر وقتی مادرم داشت سبزی پاک میکرد، نشستند و از ماجرای آشنایی بابا و مامانم پرسید. مامانم که انگار تازه این چیزها را از او پرسیده بودند و تازه یادش آمده بود، شروع کرد و با آب و تاب از خودش و بابام گفت.
ماهدخت هنری داشت که به نظرم منحصر به فرد بود: او بلد بود با آدمهایی که غمهای بزرگی را در دلشان دارند و معمولاً نمیخندند، ارتباط بگیرد و با آنها دوست بشود؛ مثل آن موقع که تازه وارد آن زندان آزمایشگاهی شده بودم و کوه درد، بدبختی و تنهایی بودم و حالا هم مامانم که در حال تحمّل غم از دست دادن عماد، ابوحامد و اسارت سلمان بود.
تا اینکه چهار پنج روز گذشت.
یک روز ماهدخت در حال تهیّه لیستی بود. از او پرسیدم: «اینا چیه؟ داری چیکار میکنی؟»
گفت: «دیگه بسه هر چی خوردم و خوابیدم و خوش گذروندم، باید برم واسه تهیّه گزارش و مصاحبه! وگرنه از نون خوردن و اعتبار میفتم.»
گفتم: «خوبه! راستی من چی؟ باید از کجا شروع کنم؟»
گفت: «تازه من میخواستم تو منو راهنمایی کنی! مثلاً تو از من به اینجا آشناتری.»
گفتم: «مگه به آشنایی هست؟! حالا نمیخوام بحث کنم. لطفاً راهنماییم کن! قراره یه جلسه کاری با سفارت ترکیه در کابل داشته باشم. به نظرت چی بگم؟»
گفت: «اینطور جلسات، معمولاً جلسات آشنایی و تبادل آراء هست. خیلی شیک و حتّی داخل سفارت بدون حجاب باش. آرایش فقط یه رژ لب معمولی بزن و بیشتر رو موهات کار کن، خودتو بزکدوزک نکن؛ چون اگه بزکدوزک کنی، دیگه بهت گوش نمیدن و بیشتر بهت نگاه میکنن. تو بیشتر نیاز داری که بهت گوش بدن نه اینکه به بدنت چشم بدوزن!»
گفتم: «درباره تبادل و آشنایی برام بگو! ینی دقیقاً چیکار کنم؟»
گفت: «تو خیلی صادقانه و طبیعی هر تخصّص و مطالعهای که داری بهشون بگو، امّا یه چیزی یادت باشه! تا چیزی ازت نپرسیدن، الکی افشای شخصیّت نکن. اینطوری نباش که تا بهت گفتن (دیگه چه خبر؟) شروع کنی و نشه کنترلت کرد.»
خندهام گرفته بود. گفتم: «باشه. راستی تو چیکار میکنی؟»
گفت: «بذار اوّل حرفم تموم بشه: ازشون قرار ملاقات با سفیر رو بگیر و همون روز این دیدار رو رسانهای کن. بعداً بهت میگم چرا و به چه دردت میخوره!»
میدانستم که رسانههای جمعی توسّط لابیهای پاکستانی اداره میشود، بهخاطر همین دست و پنجه نرم کردن با آنها مشکل بود.
پرسیدم: «چطوری باهاشون لابی کنم؟! یهکم مشکل نیست؟»
گفت: «تو که تنها نیستی! یه سیستم قدرتمند پشتت هست که اونا کارشون رو بلدن و میدونن کمکم وقتشه که تو رو رسانهای کنن! تو فقط دیدارهای خوبی داشته باش.»
به فکر فرو رفته بودم. گفتم: «وقتی اینجوری میگی(دیدار خوب) نمیدونم دقیقاً منظورت چیه؟»
گفت: «خودتت کشفش کن! قلق خودتو پیدا کن، قلق بقیّه رو پیدا کن. اینا با تجربه و دنیا دیده شدن، گیرت میاد. فقط لطفاً از جنسیّتت خرج نکن، نذار بشـی رفیق خلوتشون. اونا خوب بلدن چطوری دخترا و زنا رو بازی بدن؛ تو هم بلد باش! راهش اینه که همه روابط و قرار ملاقاتها و مسائل رو خیلی رسمی پیگیری کنی؛ ینی همهچی باید علنی باشه، تو آدم بازی در خلوت نیستی.»
سراغ سفارت ترکیه در کابل رفتم.
دیدارهای خوبی داشتیم. با کاردان امور زنان حدود چهار ساعت صحبت کردیم. میگفت: «ما خیلی وقت منتظر شما بودیم. نمیدونم دوره شما چقدر طول کشید، امّا ما لااقل دو هفته پیش منتظرتون بودیم.»
بعداز یک ساعت آشنایی و ارائه رزومه از طرف من و مدارک تحصیلیام، چای خوردیم، میوه و... بعدش هم دوباره صحبتها را شروع کردیم.
گفت: «شما خیلی نسبت به بقیّه کسانی که میشناسم تفاوت و برتری دارین. موقعیّت مذهبی و اجتماعی پدرتون هم میتونه به شما خیلی کمک کنه که بتونین زنهای ملّت خودتون رو ارتقا بدین و تو اونا انگیزههای بهتری ایجاد کنین!»
گفتم: «بله، منم آرزوم همینه، امّا رو کمک پدرم اصلاً نمیتونم حساب کنم.»
گفت: «اشکال نداره. بالاخره آخوندهای سنّتی که هنوز متأثر از حوزههای قم نیستن، همین که در برابر فعّالیّتهای اجتماعی و فکری و تحوّلخواهانه فرزندانشون مخالفت نکنن، همین که فقط سکوت کنن، خودش بیشترین و بالاترین کمکه! بزرگترین کمک پدرت به تو، سکوتش هست.»
گفتم: «بابام خیلی واسم دغدغه نیست، زن تو خونه ما خیلی قرب و عزّت داره. ما معمولاً تو کارهای همدیگه دخالتی نداریم، امّا اگه قرار باشه وارد عرصههای اجتماعی با تفاوتهای خاصّ خودم بشم، اونوقت نمیدونم چه اتّفاقی میفته! بگذریم. به نظرتون از کجا باید شروع کنم؟»
🌱آیه های زندگی🌱
ادامه داد: «دو سه روز دیگه صبر کنین؛ نهایتاً سه روز دیگه! بعد خودشون با شما تماس خواهند گرفت! فقط لط
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_ششم
از آن روز به بعد؛ یعنی بعداز مرگ آن معاون وزیر، کارها روی ریل مناسب خودش قرار گرفت و با مشکل جدّی روبه¬رو نشدیم. علّتش را ما بعدها فهمیدیم. وقتی اوّلین جلسه را با جانشین جدید گرفتیم و قرار شد دیگر به جمع¬بندی برسیم، فهمیدیم که جانشینش یکی از اشخاص چپگرا و توصیه شده سفارت ترکیه است.
فصل جدید تأسیس دانشگاه، دانشکده و سرازیر شدن متون آموزشی با استانداردهای جهانی و نه اصلاح شده توسّط قوانین خود ما، به افغانستان شروع شد.
خب، این از تأیید نهایی تأسیس دانشگاه. مشکل متون هم که حل شد. چون بدون هیچ مشکل خاصّی، هم توانستیم متون آپدیت شده مؤسّسه مطالعاتی که خودمان در آنجا درس خوانده بودیم را با آرم و مهر انگلستان و ترکیه وارد کنیم و هم توانستیم واحدهای درسی را بر اساس موضوع، حسّاسیّت و حجم مورد نیازش تعیین کنیم.
فقط ما مانده بودیم و جذب بانوانِ دانشجو!
خب شـایـد ایـن اوّلـین رویـارویـی بـود که قـرار بـود بـین مـن و بـقیّه تحصـیل کـردههـایی که دور هم جمع شده بودیم، با ملّت خودمان؛ یعنی با کف جامعه¬مان با موضوع تحصیل زنان در رشتههای خاص و نوظهور پیش بیاید.
جامعه افغانستان نمیتوانست به این راحتی بپذیرد که زنها و دخترها اوّلاً به تحصیل در این سطوح رو بیاورند؛ ثانیاً این رشتههای خاص که خودش حکایت خودش را داشت.
نمیدانستیم برای جذب؛ چطوری و از کجا باید شروع کنیم؟
کلید معمّای بسیاری از مشکلات این تیپی برای ما «ماهدخت» بود. قرار شد ماهدخت برایمان از مؤسّسه مطالعات زنان استعلام کند و نتیجهاش را به ما بگوید؛ چون سفارت ترکیه در این زمینه مأموریّتی نداشت و با وجود اینکه دانشگاه تازه تأسیس مال خودشان بود، امّا بدون اجازه اسرائیل در این زمینهها آب هم نمیخوردند.
ماهدخت همان روز به ما اطّلاع داد که ظرف 48 ساعت آینده شخصـی متخصّص جهت ارائه راهکار، روشهای جذب و تبلیغ جهت جذب دانشجو به افغانستان خواهد آمد و دورهای در 72 ساعت برای ما خواهد گذاشت.
یعنی به همین سرعت، شاید حتّی تندتر از سرعت نور، شخصـی از انگلستان برای آموزش ما آمد. زنی با حدود 70 سال سن، بسیار جدّی، مشکیپوش، دارای سه تا مدرک دکترا آمد و دوره را شروع کرد. نکتهاش اینجاست که ما هنوز هم که هنوز است، اسم و رسمش را نمی¬دانیم.
خب! آن خانم دست پر آمد، امّا برخلاف تصوّر ما از اصولی پرده برداشت که تمام ذهنیّت ما را درباره جذب و این حرفها به هم ریخت! ما فکر میکردیم لابد از طریق جراید کثیر الانتشار و تلوزیون و این حرفها میتوانیم همه زنها را دعوت و تشویق کنیم و ...
امّا آن خانم گفت: «قرار نیست اینجا سالی هزار نفر بگیرین و سالی هزار نفر هم فارغالتحصیل کنین. مگه ما داریم برای کلاس و پرستیژ و مدرک دادن دست مردم دانشگاه میزنیم؟! این فکرا رو از ذهنتون دور کنین.
شما ده نفر هستین! طبق بررسی به عمل آمده از پرونده شما ده نفر، هفت نفر از شما توانایی جذب، معرّفی و ارتباط عمومی بالایی دارین.
هر کدوم از شما هفت نفر، شش ماه فرصت دارین که بر اساس فرمتی که در اختیارتون قرار میدیم، ده نفر رو برای جذب و تحصیل کشف و معرّفی کنین؛ ینی به عبارتی؛ سالی هفتاد نفر بیشتر قرار نیست در این دانشگاه و دورههای تحصیلی اون شرکت کنن.»
کرکوپر همه ما ریخت! فقط سالی 70 نفر؟ این هم از طریق جذب و شناسایی فرد به فرد؟
ادامه داد و گفت: «هر کدومتون تو زمینه خاصّی از افراد اجتماعتون قراره نخبگانی رو جذب و برای آموزش دعوت کنین:
شخص اوّل: مأمور جذب بانوان از منطقه شمال افغانستان؛
شخص دوّم: مأمور جذب بانوان از منطقه جنوب افغانستان؛
شخص سوّم: مأمور جذب بانوان از منطقه شرق افغانستان؛
شخص چهارم: مأمور جذب بانوان از منطقه غرب افغانستان؛
🌱آیه های زندگی🌱
کارهای دانشگاه روی ریل افتاده بود و کمتر به مشکل برمیخوردیم. مشکل اصلی ما در آن شرایط، متن و شکل آم
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_هفتم
حاصل تمام مطالب، مباحث و یافتههای ما در طول این مدّت مخصوصاً مطالب فصل دوّم، یک معادله ساده است که همیشه برایم بهصورت کابوس درآمده است و نمیدانم چطوری با آن کنار بیایم. آن معادله این است:
هرچه در کشور خودمان به اسم مطالعه و پژوهش، جنایت کردند و میکنند؛
به علاوه (+)
هرچه هم در انستیتوها و آزمایشگاههای زیر زمینی و مخفیشان با جسم و جان و روان ملّتمان انجام میدهند؛
به علاوه (+)
سرازیر کردن انواع و اقسام داروها و غذاهای خاصّ و ساخته و پرداخته خودشان با رویکرد کنترل و تغییر بازتابهای ژنتیکی و مولکولی ملّتمان؛
ضربدر (×)
سیلاب وحشتناک لوازم آرایشـی و بهداشتی با معیارها و تعاریف خاصّ خودش توسّط کمپانی و لابیهای یهود؛
به علاوه (+)
تربیت و تعلیم خوشهای دانـشآموخـتگانی که در این زمینهها کار کنند و تلاش کنند که در تریبونهای رسمی و همایشها با ایراد سخنان ساختارشکنانه، یا زمینه را برای رسمیّت بخشیدن به این اعمال فراهم کنند و یا لااقل سر زبانها بیندازند و حواس زن و دختر مردم را به یک سری چیزهای جذّاب جلب کنند!
به توان (^)
انتخاب دولتها و وزرای سازشکار و تربیت یافته دانشگاههای اروپایی، آمریکایی و متمایل به آنان؛
منهای (-)
غیرت، استقلال، عزّت و غرور ملّی متولّیان امر؛
و باز هم منهای (-)
اطّلاع درست مردم و جلوگیری از روشنگری در این زمینهها و متّهم شدن آگاهان، سخنرانان و دانشمندان معترّض به این رویّه به توهّم توطئه!
مساوی است با = ......................
لطفاً جای خالی را پر کنید!
🌱آیه های زندگی🌱
خب همه شروع به رأی دادن کردند. قرار شد چهار نفر اوّلی که بیشترین رأی را آوردند بهعنوان هسته چهار ن
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_هشتم
همهچیز داشت بهصورت خاصّ و مثل یک پازل از پیش تعیین شده پیش
میرفت. اینقدر سریع اتّفاق میافتاد که من فقط حقّ انتخاب چیزهایی را داشتم که آنها برایم تعیین کرده بودند؛ یعنی حتّی نیازم را هم بعداز اینکه آن چیز را برایم فراهم میکردند میفهمیدم. مثلاً بعداز اینکه دانشگاه تأسیس شد و در روند تأسیس دانشگاه قرار گرفتم، فهمیدم چقدر به استاد دانشگاه شدن و پرستیژ قبلیام نیاز داشتم و یا بعداز اینکه آموزشهای خاص دیدم، فهمیدم که اصل و اساس زندگی یعنی چه و چطوری باید زندگی کرد.
قصّه رئیس دانشگاه شدنم هم که دیگر خیلی برایم جذّاب شده بود، فقط هیجان داشتم و تعجّب کرده بودم وگرنه اینکه بخواهم خیلی بعید بدانم و در خودم نبینم که عهدهدار مسئولیّت دانشگاه بشوم، نبود و میدانستم کسانی که پشتم هستند نمیگذارند که کم بیاورم.
داشتم به جایی میرسیدم که فکر میکردم دیگر نیازی نیست؛ حتّی «دعا» کرد. فقط کافی است «لابی» کرد و با لابی و وصل به قدرت، میشود همه راههایی که قرار است خدا در طول 50 سال آیا بهت بدهد و آیا ندهد، در کمتر از ده سال رفت و تصاحب کرد!
امّا وقت و فرصت فکر کردن به این چیزها را نداشتم. به قول ماهدخت، تلاش
میکردم رها زندگی کنم و در قید و بند افکاری که بخواهد حالم را بگیرد و وجدانم را گاز بگیرد نباشم.
با خودم میگفتم که نه خلاف شرع کردم و نه خلاف قانون! چرا باید بترسم و کم بیاورم؟ اجازه نمیدهم با افکار دختر جهان سوّمی بودنم، خودم را از ریاست یک دانشگاه معتبر بینالمللی به زمین گرم بکوبم و همهچیز را به فنا بدهم. نماز و روزهام که جایی نرفته و سر جایش است. پاکدامنی و احساس زنانگیام هم که مشکلی ندارد. پس چرا باید مثل دورانی که دختر یک آخوند و خواهر دو سه تا نظامی بودم فکر کنم و به خودم اجازه تجربه موقعیّتها و رازهای دنیای جدیدی را ندهم.
همه این افکار یک طرف، حرفهای ماهدخت که یک شب پیش هم خوابیده بودیم هم یک طرف! گفت: «تو خیلی قابل ستایشی! تو هم تو خونه پدریت و زندگی دخترونهت آدم موفّق و عزیزی بودی و هستی و هم تو زندگی علمی و جهانیت! من عاشق کسایی هستم که با محرومیّت خدمت میکنن! یه روز داداش و پدرشون رو به جبهه میفرستن و دختر و خواهر رزمنده و شهید میشن؛ و یه روز هم عهدهدار سکّان ریاست دانشگاه بینالمللی میشن و ترجیح میدن اسرائیل و ترکیه رو که باهاشون مدّتها دشمن بودن از نظر علمی به نفع ملّتشون بدوشن و به هموطناشون خدمت کنن!»
دیدم راست میگوید و حتّی کاری که من میکنم و علم و دانش آنها را به سرزمین خودم میآورم و آدم تربیت میکنم چه بسا از عضوگیری برای جبهه مقاومت ارزشمندتر باشد!
همه این افکار را داشتم و با آن کنار آمدم تا اینکه...
هفته اوّل ریاست و تثبیت قدرتم در دانشگاه که گذشت، قرار شد اعلام موجودیّت کنیم. خب روش اعلام موجودیّت در اینگونه فضاها فقط یک مسیر و راه مشخّص دارد: مصاحبه!
قرار شد که یک مصاحبه کامل و جامع، امّا تشریفاتی و از پیش تعیین شده در «روزنامه ما» و «روزنامه 8 صبح» انجام بدهم. سریع یک اتاق فکر تشکیل دادیم و قرار شد سؤالات را تهیّه، تنظیم و چک کنیم.
حدود ده ساعت دربارهاش فکر و تبادل نظر میکردیم. تا اینکه وسط بحثمان یک فکس آمد. ماهدخت سراغش رفت و دید که فکس از سفارت ترکیه آمده است. پساز عرض ادب و احترام نوشته بود که در لابهلای صحبتها، سؤالات آموزشی و...، این سه سؤال را هم بگنجانید و پاسخ مناسبش را اعلام کنید:
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «آره بابا! خیلی راحتتر از اونی که فکرش رو کنی. تا روابط وزارت علوم و وزارت خارجه اینجا با مؤسّ
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_نهم
فردا شد، تیم مصاحبه آمدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود، به من دیکته میکرد و من هم با نظرات خودم تجمیع میکردم و تحویل خبرنگار میدادم.
چیزی حدود 4 ساعت طول کشید، امّا مجموعاً مصاحبه خوبی شد، حتّی جواب آن سه سؤال اساسی و جنجالبرانگیز را هم دادم و طوری بود که حسّاسیّت یا مشکلی پیش نیامد و همهچیز تا آن لحظه به خیر و خوشی گذشت.
تا اینکه آن شب، موقع همیشه به خانه برگشتم. بابام بهمحض اینکه مرا دید گفت: «سمن! باید با هم حرف بزنیم!»
خیلی وقت بود که اینجوری با من حرف نزده بود. کمی تعجّب کردم و حتّی به یاد روزهای کودکیام، کمی هم ترسیدم، ولی چون بابام را آدم منطقی و صبوری میدانستم، خیالم همیشه راحت بود.
به اتاقم رفتیم. بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!»
با تعجّب گفتم: «جانم بابا؟!»
گفت: «این دختره ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلاً به صلاحمون نیست!»
گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگه شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه فکری بکنیم.»
گفت: «من فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه. حالا اینجا محلّه قدیمیمون نیست، امّا بازم ممکنه واسهمون حرف دربیارن!»
گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط بهخاطر حرف مردم؟»
گفت: «خب نه، بهخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونهدونه
بچّههام دارن کشته و اسیر میشن، بقیّهشون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!»
گفتم: «میفهمم بابا، امّا بیشتر نگران منی؟»
گفت: «دقیقاً! خودت بهتر از هرکسی میدونی که چقدر روی تو حسّاسم.»
گفتم: «متوجّهم الهی دورت بگردم! امّا منم مثل خودت مأمور شدم به اینکه: همهچی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش.»
گفت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه و حتّی تو و مادر و بقیّه رو هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه.»
گفتم: «بابا! من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطفاً تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزشدیده و این چیزا رو میدونم، امّا نمیدونم دقیقاً چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه و چرا حتّی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیداً احساس ناامنی میکنم، امّا دوس دارم بشناسمش، ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما!»
گفت: «منم مثل تو، چندان شناختی دربارهش ندارم، امّا قبلاز اینکه تو بیای، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدّت یه هفته به من و مادرت آموزش میداد!»
داشتم شاخ درمیآوردم!
گفتم: «بابا شما الان باید اینا رو به من بگی؟ چه آموزشهایی؟»
گفت: «همهچی! از روش حرف زدن و نحوه اطّلاعات بهش دادن گرفته تا... برامون جالبه که همه پیشبینیهای اون آقاهه درست از آب دراومد!»
گفتم: «مثلاً؟»
گفت: «مثلاً اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون میشه. گفت اگه دختره خواست، اینا رو بهش بدین. بشینین حفظ کنین و این اسامی رو بهش معرّفی کنین. اسامی دختران و زنان خونوادههای نظامی و دینی بود، امّا بعضیاش منم نمیشناختم و نمیدونستم کی هستن، امّا معلوم بود که همهش نقشه این آقاههست.»
گفتم: «بابا! خب اینا خیلی عالیه منم بدونم. الان تکلیف چیه؟ همینجوری باهاش راه بیایم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟»
گفت: «خب خیلی حرف زد، امّا اتّفاقاتی که داره الان میفته، نگرانترم میکنه. مثلاً سمن جان! تو میدونی رئیس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم. تو هم هیچی به من نگفته بودی، اینقدر تو نقشت غرق شدی که حتّی با من مشورت نکردی!»
گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشین بابایی، ازم دلگیر نباش. منم گیجم و نمیدونم به کجا دارم میرم.»
گفت: «امّا رفتارت اینو نمیرسونه دختر! احساس میکنم داری رنگولعاب اونا رو میگیری! من بچّهمو میشناسم. تو خیلی هم از اینجوری بودن و اینجوری زندگی کردن بدت نیومده، مگه نه؟»
چیزی نداشتم بگویم، سرم را پایین انداختم.
ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگه مثل خواهرات و بقیّه دخترای هم سنّ و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمی.رسی و تصمیم گرفتی با اونا اینقدر راه بیای تا بشی هم رنگشون! آره؟»
باز هم چیزی نگفتم.
🌱آیه های زندگی🌱
سراغ پیامهایش رفتم، امّا خبری نبود. وارد نرمافزارهایش شدم، امّا آنجا هم خیلی شلوغ بود و نمیتوانس
#رمان_نه
#قسمت_چهلم
از اینکه نتوانم از چیزی سر در بیاورم عصبی میشوم و خیلی حرص میخورم. دوست داشتم بدانم ماهدخت چه نوشته و چه جوابی دریافت کرده است، امّا نمیتوانستم.
از یک طرف دیگر هم دلشوره عجیبی داشتم، دوست نداشتم دست به کار خطرناکی بزند؛ دوست نداشتم خرابکاری بکند و یا کاری بکند که به ضرر کسی تمام بشود.
تصمیم خطرناکی گرفتم. البتّه اوّلش نمیدانستم خطرناک است، بعد فهمیدم که تصمیم خیلی خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم آن یکی دو روز دنبالش باشم، همهجا با او باشم و چشم از او برندارم.
در همین فکرها بودم و داشتیم آماده میشدیم که بهطرف دانشگاه برویم که ناگهان در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند.
جوّ خانهمان در اینطور لحظات، خیلی تلختر از بقیّه لحظات میشد. اینقدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمیزد، مدام ذکر میگفت، قرآن و گوشی تلفن از دستش نمیافتاد! یا قرآن میخواند و نثار روح شهدا میکرد یا مدام گوشی دستش بود و با رفقایش حرف میزد.
آن روز بعداز شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده، دیدم که پدرم در حیاط قدم میزند و خیلی ناراحت است. بعد فوراً تلفن زنگ زد و بابام ده دقیقه با تلفن حرف میزد.
بعد که تلفنش قطع شد، پیشش رفتم و تسلیت گفتم.
بابام در اوج ناراحتی با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودن. از قدیم با باباهاشون دوست بودیم و یکیشون پسر یکی از شهدای سوریه بود. به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر رو زدن. اونم تو خاک خودمون، تو محلّه خودش، قبلاز رسیدن به خونهش!»
گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟»
گفت: «نمیدونم، زوده هنوز! امّا هر کی بوده خیلی اطّلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیّات کنه.»
من فوراً فکرم مشغول یک چیزی شد؛ چون چندان سررشتهای از این چیزها نداشتم نمیدانستم چه بگویم.
از بابا و خانوادهام خداحافظی کردم.
با ماهدخت حرکت کردیم و بهطرف دانشگاه رفتیم. ماهدخت که تیپ خبرنگاری زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم، خیلی هم مهمه. نمیدونم بتونم بیام دانشگاه یا نه، امّا تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبهم.»
گفتم: «باشه. بیخبرم نذار.»
همینطور که رد میشدیم، دیدیم که در سطح شهر حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود. آثار ترور شب گذشته آن دو تا فرمانده، خبر و تأثیرش مثل بمب پیچیده بود و همهجا حالت امنیّتی داشت.
من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت.
بهمحض اینکه پایم را در دفترم گذاشتم ، یادم آمد که ایدادبیداد! من قرار بود ماهدخت را تعقیب کنم. قرار بود دنبالش بروم و ببینم چهکار میکند و چهکار نمیکند.
خیلی ناراحت شدم، خیلی زیاد. بهخاطر شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده اصلاً نقشهام یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم.
به کارم مشغول شدم که دیدم تلفن زنگ خورد. منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستن که میخوان با شما صحبت کنن!»
قلبم به تپش افتاد، گفتم لابد همان آقاههست. گفتم: «فوراً وصل کن!»
خودش بود. صدای خودش بود. گفت: «سلام! احوال شما؟»
گفتم: «سلام از بندهست. وقتی با شما مواجه میشم، نمیدونم خوبم یا نه؟!»
گفت: «ما که از خودیم! حضورم اذیّتتون میکنه؟»
گفتم: «اگه همینو میدونستم خوب بود!»
گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضرجوابی میکنین، ینی الحمدلله خوبین!»
یککم ته ته دلم قولنج رفت. گفتم: «درخدمتم!»
گفت: «دوستتون، ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟»
گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم.»
گفت: «بعدش چطور؟»
گفتم: «رفت، مصاحبه داشت و رفت!»
با تعجّب و کمی عجله پرسید: «نمیدونین با کی و کجا مصاحبه داشت؟!»
گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتّفاقی افتاده؟»
جوابم را نداد و گفت: «خانم! لطفاً به هر طریق ممکن بفهمید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه.»
من هم با دستپاچگی گفتم: «چشم! ینی دلم میخواد کمکتون کنم، امّا نمیدونم چطوری؟»
گفت: «با کی رفت؟ با راننده همیشگیتون؟»
گفتم: «آره. با همون رفت!»
🌱آیه های زندگی🌱
با اینکه ماهدخت حدود دو ساعت بعد به دانشگاه برگشت، امّا من همینجور تا عصر در فکر بودم، فکر آن دو تا
#رمان_نه
#قسمت_چهل_و_یکم
از خواب پریدم، تازه اوّل صبح بود. نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خانه نیامده است.
وسط حال خراب و ناراحتیهایی که داشتم، یادم آمد که تنها کسانی که اطّلاع داشتند ماهدخت برای مصاحبه کجا رفته است، من بودم، راننده و آن مأمور ویژه ایرانی؛ نکند ماهدخت بخواهد برایمان نقشه بکشد و ترتیب ما را هم بدهد!
خب آن مأمور ویژه ایرانی که...، فقط من مانده بودم و راننده.
خیلی ترسیده بودم، ترسم از این بود که آن راننده جانش در خطر باشد. میترسیدم که یک نفر دیگر بخواهد کشته بشود و یا این خشونت، قتل و توحّش همچنان ادامه داشته باشد تا اینکه حتّی دامن خودم و خانوادهام را هم بگیرد.
گوشیام را برداشتم و شماره راننده را گرفتم.
- الو، سلام! حال شما؟
- سلام خانم! ممنون. امر بفرمایید!
- کجایین؟
- منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟
- نه، نمیدونم! فقط میخواستم ببینم حالتون خوبه؟
- ممنونم. جسارتاً شما چطور، حالتون خوبه؟ بهتر شدین؟ اتّفاقی افتاده؟
- خوبم. بیشتر مواظب خودتون باشین.
- چشم، حتماً! اما اگه بهم میگفتین چی شده و یا قراره چی بشه خیلی بهتر بود.
- چیزی نیست، نگران نباش. راستی از ماهدخت چه خبر؟
- خبر خاصّی ندارم. بعداز اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتین، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستاش!
- یکی از دوستاش؟! کی؟ اسمش؟
- نمیدونم. اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم. میخواین تحقیق کنم؟
- تحقیق؟ نمیدونم. اصلاً همین حالا پاشو بیا دنبالم، پاشو بیا که کارت دارم.
- چشم. من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
در طول آن نیم ساعت، رفتم آماده شدم. خیلی حسّ و حال عجیبی داشتم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم در آینه که خودم را نگاه کردم، خودم را در مسیری دیدم که نمیتوانم از آن فرار کنم و باید به یک جاهایی ختمش کنم. احساس میکردم مسئولیّتهای بزرگی به گردنم است که باید تمامش کنم.
خشم و اضطراب از چشمانم میریخت. دو سه بار محکم آب بهصورتم زدم و با خشم صورتم را شستم. وقتی دوباره سرم را بالا آوردم و در آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و دارد گریههایم با آب صورتم قاطی میشود.
حال عجیبی بود. از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه آن مأمور ایرانی را شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم. بیاختیار اشک میریختم، غم از دست دادن همه داداشهایم ناگهان روی دلم ریخته بود.
همینجوری که شیر آب باز بود، نمیفهمیدم دارم چهکار میکنم . وقتی به خودم آمدم داشتم بی اختیار وضو میگرفتم. ماهها بود که کلّی عوض شده بودم، بهتر است بگویم عوضی شده بودم! داشت کمکم یادم میرفت که مسلمانم و نمازی هست، روزهای هست، خدایی هست، مثلاً شیعه هستم و بچّه آخوندم و... غرق شده بودم. داشتم در کنار بیایمانی ماهدخت حلّ و هضم میشدم.
خلاصه با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجّادهام گشتم، پیدایش نکردم و به زور، یک مهر از اتاق بابا و مامانم برداشتم، به اتاقم رفتم و با گریه نمازم را خواندم.
آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دستشویی خانهای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در آن خوکدانی بودیم و صدای سجده¬ها و ابوحمزه خواندنهای آن دو تا پیرمرد ایرانی را میشنیدم.
نمازم را خواندم و فوراً آماده شدم.
با خودم فکر کردم که لازم است یک چیزی با خودم داشته باشم، چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشد و بتوانم از آن استفاده کنم.
🌱آیه های زندگی🌱
یک پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطنپرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی، چندان رزومه درخشانی نداری!
#رمان_نه
#قسمت_چهل_و_دوم
اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت ... چشم ازمون برنمیداشت ... به طرف درب حال اومد ...
دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت کرد به پنجره و خیلی آروم باز شروع به قدم زدن کرد ... تفنگش هم گذاشت پشت کمرش و سرش پایین بود و قدم میزد ...
من واقعا گیج شده بودم ... نمیدونستم چه خبره؟ چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلا چرا منو به عنوان گروگان نگرفت؟ چرا اینقدر آروم و حرص دربیار و لعنتی هست؟!
تا اینکه دیدم دستگیره در پایین اومد ... اون مامور ایرانی وارد شد ... اما خیلی با احتیاط ... یه نگاه به همه جای خونه کرد ... اونم آدم حرص دربیارتری بود! بدون اینکه مثل تو فیلما شروع به فحاشی کنه و به طرف هم حمله کنن، یه نفس عمیق کشید و سه چهار تا دسمال کاغذی از جیبش درآورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد!!
فقط باید وسط یه ایرانی و یه نمیدونم چی ... چی بگم ... حالا میگم یه اسرائیلی... باشین تا بدونین چی کشیدم اون لحظه! دوس نداشتم اون صحنه را از دست بدم ... اون صحنه، هیجان و ترس و لذت و وحشتش به اندازه همه رقابت هایی بود که در دنیا بین ایرانی ها و اسرائیلی ها باید رخ میداد و ........ رخ نداد !
وسط رخ به رخ شدن دو تا ببر خشمگین بودم و نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی دلم میخواست فرار کنم ... ولی یه حسی بهم میگفت بمون! دیگه از این صحنه ها هیچ وقت گیرت نمیاد ... دیگه هیچ دعوای تن به تن یه ایرانی و اسرائیلی نمیبینی!
تصمیم گرفتم بمونم ... اما از ترس و وحشتم، چسبیده بودم به دیوار و به اون دو تا نگاه میکردم!
ماهدخت برگشت و به اون ایرانیه نگاه کرد ... اونم کارای تمیز کردن کاردش تمیز شده بود و داشت برقش مینداخت!! کارش تموم شد و گذاشت پشت کمرش و زل زد به ماهدخت!
ماهدخت اولین کسی بود که حرف زد ... گفت: «چرا اونو کُشتیش؟ اون فقط یه راننده بود؟»
ایرانیه گفت: «راننده های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره ای اپل متصل به کانال های سازمانتون تردد میکنن؟!»
ماهدخت چند لحظه ساکت شد ... بعدش گفت: «الان چیه حالا؟ چیکارم داری؟»
ایرانیه با تعجب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سوالیه که میپرسی؟ از اینکه این دختره را گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت ... گفتم چقدر استوار و عاقله که نمیخواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده! بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه... اما الان با این سوالت پاک ناامیدم کردی!»
ماهدخت گفت: «میخوای باهام بجنگی؟!»
اون ایرانیه گفت: «تا الان باهات بازی میکردم اما الان آره ... وقتی داشتیم با حیفا میجنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون را یاد گرفتم ... من از حیفا حداقل یک ماه عقب تر بودیم بخاطر همین فقط به جنازه پوکیدش رسیدم ... ولی از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیت حرفه ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!»
ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!»
ایرانیه گفت: «از آخرین باری که تو تل آویو پیتزا خوردین!»
ماهدخت گفت: «راستی تو را کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانوادش و اسناد و مدارک منزلش را بسوزونم! چرا نمردی؟»
ایرانیه گفت: «قصش مفصله ... ترجیح میدم وقتمو واسه قطعه قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اونجا نبودم ...
🌱آیه های زندگی🌱
رفت بالا سر ماهدخت ... یه پاشو گذاشت رو سینش ... همون لحظه یه کاغ ذ از جیبش درآورد و چسبوند به دیوا
#رمان_نه
#قسمت_آخر
داشت صدام میزد ... «سمن خانوم! سمن خانوم! حالتون خوبه؟ میتونید از جاتون بلند بشین؟!»
به زور چشمامو باز کردم ... دیدم همون آقاهه است ... اولش چون چشمم درست نمیدید، به صورت شبح میدیدم ... اما یواش یواش بهتر شد و کاملتر و واضحتر دیدمش!
اومدم تکون بخورم ... اصلا حال نداشتم ... دست و پاهام جون نداشت ... تا خواستم یه نگاه به اطرافم بندازم، آقاهه گفت: «لطفا کلا به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین ... یا علی ...»
از سر جام به زور پاشدم ... اون آقاهه افتاد جلو و منم پشت سرش ... خیلی دلم میخواست یه بار برگردم و پشت سرمو نگاه کنم و واسه آخرین بار، ماهدختو ببینم ... اما ... ترسیدم ... دلم نمیخواست دوباره غش کنم ... من حتی تحمل دیدن گوسفند مُرده را ندارم ... چه برسه به ماهدخت ....
همینجوری که پشت اون آقاهه میرفتم، دیدم دو تا پلاستیک باهاش هست و داره با خودش میبره! همینجوری که میبرد، صدای تق و توق هم از توی اون کیسه ها میومد!
من فکر کردم توی اون کیسه ها سر بریده شده ماهدخت هست ... اما دیدم صدای تق و توق میاد! فقط نگاش میکردم ... میدیدم که ازش یه رد هم گذاشته رو زمین و داره میره!
من سوار ماشین شدم ... اون آقاهه اول رفت کوچه و خارج از منزل را چک کرد و بعدش اومد سوار ماشین شد و روشن کرد و رفتیم!
زبونم قفل شده بود ... تو ماشینی که رانندش اون آقاهه باشه، پر از امنیت و آرامشی ... اما ... نه وقتی که بهترین روزهای جوونی و عمرت تباه شده باشه و همه چیزت از دست داده باشی و یهو شده باشی یه آدم دیگه!
همنیجور که سرمو چسبونده بودم به پنجره ماشین، تمام زورمو توی زبون و دهنم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟»
اون آقاهه همنیجور که داشت رانندگی میکرد، یه نفس عمیق کشید و گفت: «یه جاسوس! به اسم میتار ... خواهر ناتنی جاسوسی به نام حیفا ... اما زیباتر و باهوش تر از حیفا ... با سابقه بیش از 13 سال حضور در افغانستان ... باور میکنین اگه بگم حتی دو سه تا بچه هم داشته و از بچه هاش خبری در دست نیست؟!»
به تعجبم داشت افزوده میشد ... نمیدونستم چی بگم؟
ادامه داد: «اون تا حدود یه سال پیش، بیش از 200 یا 300 نفر از شخصیت های اثرگذار شیعه و سنی افغانستان و پاکستان را به قتل رسوند ... بعضیاش را مستقیم ... و بعضیای دیگه هم با واسطه و تیمی که تشکیل داده بود ... تا اینکه بچه های مقاومت تونستند طی یک عملیات یک ساله، تیمش را شناسایی و منهدم کنن!
از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید ... از یه طرف دیگه، میدونستیم که دو بار جراحی پلاستیک کرده و احتمال اینکه واسه بار سوم هم جراحی کنه و با یه چهره جدید برگرده و بازم جنایت کنه، وجود داشت! به خاطر همین، تنها سر نخ ما مقادیری تارمو و خرت و پرتای دیگه ای بود که بچه های ژنتیک روش کار کردند! و چندتاش هم شما توسط اون نفوذی ما در اون جزیره دیدین و ...
تا اینکه ...
نفوذی ما از بچه های حزب الله در موساد خبر داد که میتار وارد فاز جدیدی از ماموریتش شده و ....... تا اینکه خورد به داستان شما و جنایات یهود بر علیه دست نخورده ترین ژن های عالم اسلام ... ینی ملت افغانستان!»
لبامو دوباره به زور تکون دادم و با یه عالمه بغض و حسرت گفتم: «چرا من؟!»
گفت: «والا چراش که چی بگم؟ ... خیلی احتمالات مطرحه ... هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست ... اما اون چیزی که خودم حدس میزنم، موقعیت خانوات
باشه! موقعیت داداشات و شخصیت پرنفوذ پدرت!
بذار اینجوری بگم:
خب اون چیزی که همه از پدرت میدونن، با اون چیزی که واقعا هست یه کم متفاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچه های فاطمیون هست ... اینو وقتی اسرائیل فهمید، داداشات دونه دونه توسط یه مشت خائن لو رفتن و موقعیت ارشدیت اطلاعاتیشون هم به خطر افتاد و ترور شدند!
حتی اون یکی داداشت که هنوز نیومده و قبلا گفتن که در دست داعش هست، متاسفانه کلا مفقود شدن و هیچ خبر و اطلاعی ازشون در دست نیست. حتی اسمشون در لیست تبادلات اُسرا و کشته شده ها هم نیست!
خب فقط مونده بود که داداش آخریتون هم ترور بشه ... پدرتون هم شهید بشن و کلا خانواده شما از هم بپاشه ... به خاطر همین، روی شما سرمایه گذاری کردند!
ما دیر فهمیدیم ... دقیقا از وقتی کارمون شکل گرفت که شما از تل آویو با پدرتون تماس گرفتین! و بعدش هم بابات به ما گفت و بچه ها شروع کردند روی پرونده شما تخصصی کار کردند!
اینکه پرسیدین چرا من؟ جوابش با این مطالبی که گفتم ساده است ...
البته اینو هم باید اضافه کنم که اونا همراه با پروژه شما و نفوذ به خونه بابات و سواستفاده از موقعیت حاج آقا و کلی چیزای دیگه، مسئله کنترل و مدیریت دارو و غذا توسط مطالعات ژنتیکی بر زنان و نسل مسلمان زاده های افغانستان را هم کار میکردند!
به خاطر