🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_دوازدهم با تعجّب گفتم: «نظامی؟» پوزخند زد و گفت: «آره جون عمّهات! من خودم ختم رو
خیلی تلاش میکرد که بغضش را بخورد و اشکش پایین نریزد، امّا حریف چشمانش نشد و عاقبت ریخت! اوّلش یک قطره، دو قطره، بعدش هم که دیگر ...
گفتم: «ماهدخت! به جون بابام اگه حرفی نزنی و واضح نگی چی تو دلته، دیگه باهات حرف نمیزنم! گفتم به جون بابام!»
نگاهم به لبانش بود. منتظر بودم تکان بخورد و دو سه تا کلمه بیرون بریزد. تا اینکه یواشیواش گفت: «نه بلدم نفرین کنم و نه میتونم نفرینش کنم! منم یه استثنا داشتم. یکی که برام مقدّس بود. بوی غریزه و خوشاشتهایی نمیداد. فکر میکرد همه اونو برای خودشون میخوان. معتقد بود که کسـی اونو برای خودش نمیخواد. سر همون شد که با دلم کَل انداختم. گفتم یا به خودم ثابت میشه که مثل بقیّه هستم یا به اون اثبات میکنم که من واسه خودش میخوامش. باید یه کاری میکردم که بین همه اطرافیانش منو ببینه! نزدیکش شدم، امّا اشتباهم همین بود.»
دیگر رسماً ماهدخت داشت هق هق میکرد. امّا بیصدا. اینقدر بیصدا که مجبور بود دستش را توی دهانش بگذارد تا صدای گریهاش بلند نشود.
گفتم: «آروم باش ماهدخت! الان بیدار میشن و شر میشهها. آروم تورو قرآن!»
چند دقیقه صبر کردم. کمی آرامتر شد امّا از صورتش حرارت بیرون میزد. داغ داغ داغ بود. نفسش هم که دیگر نگو! معلوم بود که دارد از درون میسوزد. وقتی کمی آرام شد گفت: «اشتباهم این بود که درست نمیشناختمش! فکر میکردم میتونم باهاش به خیلی جاها برسم. امّا نه اون دل داد و نه من تونستم ازش دلبری کنم! اون حتّی فرصت پاسخگویی به نیازهاش نداشت. منم براش شده بودم مزاحم!»
گفتم: «افغانستانی بود؟! کجا باهاش آشنا شدی؟»
گفت: «کاش افغان بود! نه... چه اهمّیّتی داره که کجا باهاش آشنا شدم؟!»
گفتم: «همینطوری!»
گفت: «وقتی دانشگاهمون میخواست از لندن ما رو به تور اروپا گردی و بازدید از یه مؤسّسه تحقیقاتی ببره، اوّلش نمی¬دونستیم دقیقاً کجا داریم میریم. تا اینکه ما رو به جایی بردن که فهمیدم اکانتهای اون مخاطب استثنایی من از سرور اونجا ساپورت میشه. ینی دقیقاً محلّ زندگی و کار همون استثنا! اوّلش خیلی خوشحال شدم. حتّی شب قبلش خیلی خودمو ترگلورگل کردم. خیلی خرج خودم کردم. اون خبر نداشت که داریم میریم اونجا. من هم چیزی نگفتم. من حتّی نمیدونستم اونجا دقیقاً کجاست؟ امّا وقتی رفتیم اونجا، همه دنیا رو سرم خراب شد؛ چون فکر نمی¬کردم اونجوری باشه!»
با تعجّب گفتم: «داری منو میترسونی ماهدخت! مگه کجا بود؟!»
سرش را جلو آورد. لبش را تقریباً به گوشم چسبانده بود، خیلی آرام گفت: «اسرائیل! تل آویو! یکی از مؤسّسات سازمان موساد!»
🌱آیه های زندگی🌱
خیلی تلاش میکرد که بغضش را بخورد و اشکش پایین نریزد، امّا حریف چشمانش نشد و عاقبت ریخت! اوّلش یک قط
حرف¬های آن شب هر دو نفرمان اگر لُو میرفت، ممکن بود به قیمت جانمان تمام بشود. مخصوصاً با شرایط شنود و حسّاسیّت به بعضـی واژگان، اصطلاحات و... ممکن بود هر لحظه توی سلّول بریزند و دوباره همان جهنّم قبلی بشود.
بهخاطر همین، اینقدر یواش حرف میزدیم که با وجود اینکه به هم چسبیده بودیم، امّا خودمان هم حرف¬های همدیگر را به زور میشنیدیم.
به ماهدخت گفتم: «حالا چرا اینقدر رو کار نظامی حسّاسی و تا فهمیدی که داداشم نظامی بوده و شهید شده، لپات گل انداخت؟!»
گفت: «احساسم می¬گه اونی که دوسش داشتم باعث شده که الان من اینجام!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟!»
گفت: «نمیدونم! امّا درست فردای روزی که اون منو دید و من کلّی ذوق کرده بودم و اون کلّی بهتزده شده بود، منو گرفتن و انداختن تو این خوکدونی! خب تو جای من! اهل سیاست، دانشمند علوم خاصّ و این حرفا هم که نیستم که منو بدزدن و ازم استفاده کنن! منو گرفتن انداختن اینجا، خودمم نمیدونم چرا، حتّی اینا هم نمیدونن چرا! حدّاقل از لیلما و هایده یه خونی میگیرن، گاهی هم بارداری، گرفتن جنین مرده و..، امّا من چی؟ فقط منو تا حالا چند بار زدن، یه بار هم که... بگذریم! دیگه چه اتّفاقی میتونه منو به اینجا بکشونه جز اون استثنای زندگیم؟!»
گفتم: «نمیدونم، عقلم جایی قد نمیده امّا چرا اون باید باعث بشه بیفتی اینجا؟! آدم با دشمنش هم این کار رو نمیکنه! چه برسه به کسـی که یه روزی بهش تعلّق خاطر داشته، البتّه تو به اون، امّا بازم فرقی نمیکنه. دلیل موجّهی نیست!»
داشتیم حرف میزدیم که صدای پا شنیدیم. صدای یک نفر که در راهروی بیرونی راه میرفت. اینقدر ترسیده بودیم که داشتیم میلرزیدیم و خودمان هم متوجّه لرزش محسوس همدیگر بودیم. فوراً خودمان را به خواب زدیم، امّا صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی به سلّول ما و سلّول کناری؛ یعنی سلّول ایرانیها رسید، سرعتش کم شد.
داشتیم سکته میکردیم. صلوات و لاالهالّاالله و خلاصه هر چه بلد بودیم از دهانمان نمیافتاد. هر لحظه منتظر بودیم داخل بیاید و ما را با خودش ببرد، امّا متوجّه شدیم که از سلّول ما هم رد شد و سراغ سلّول ایرانیها رفت. همانجا چند لحظه ایستاد، معلوم بود که دارد به سلّول ایرانیها دقّت میکند تا ببیند چه میگویند.
صدای آن پیرمرد میآمد، خیلی آرام و لطیف میگفت: «اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمینَ (خدایا هر عامل فسادی را از جامعه و امور مسلمانان اصلاح کن!) اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمینَ بِالظَّالِمین (خدایا ظالمین را به خودشان مشغول کن)» تا اینکه گفت: «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَالْعَنْ یَهُودُ الْخِیبَری و مَنْ تَابِعَ وَ مَعَهُمْ (خدایا بر پیامبر و آلش درود بفرست و یهودی خیبری و کسانی که از آل یهود تبعیّت می¬کنند و کسانی که با آل یهود هستند را مورد لعن و نفرین خود قرار بده!)»
اصلاً جنس دعاهای آن پیرمرد فرق میکرد. تا حالا فقط بعضـی از بخشهای ادعیهای را که میخواند از پدرم و دیگران شنیده بودم، امّا بخشهایی که آن پیرمرد میخواند خیلی جذّابتر و محرّکتر بود. به دعای در بند و زندانی نمیخورد، بلکه به دعای کسی شبیه بود که وسط معرکه جنگ ایستاده است.
ناگهان شنیدیم آن کسـی که صدای پایش میآمد و دم در سلّول ایرانیها ایستاده بود، با باتوم دو سه بار به در و میله آن سلّول کوبید و یکی دو تا سرفه کرد و رفت.
🌱آیه های زندگی🌱
حرف¬های آن شب هر دو نفرمان اگر لُو میرفت، ممکن بود به قیمت جانمان تمام بشود. مخصوصاً با شرایط شنود
فهمیدیم که دارد به نوعی اعتراضش را نشـان مـیدهد؛ یعنی دیگر این دعاها را نخوان و نگو!
صدای پا از همان مسیری که آمده بود برگشت و بعداز چند لحظه، دیگر صدایش را نشنیدیم.
هنوز درگیر صدا و معانی دعاهای آن پیرمرد بودیم که به ماهدخت گفتم: «نگفتی! چرا زوم کردی رو کار نظامی؟»
گفت: «آره، داشتم میگفتم. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. حالا که فکرش رو میکنم، کینهای هم از اون به دلم نیست؛ چون بالاخره از اوّلش معلوم بود چندان علاقهای بهم نداره، امّا نمیتونم از سازمان و مؤسّسهای که ازش بازدید کردیم و اونم توش کار میکرد بگذرم.»
گفتم: «ماهدخت! زود بگو ببینم برنامهت چیه؟ چقدر ترسناک شدی امشب!»
گفت: «من اطّلاعات خیلی خوبی از اون مؤسّسه و مؤسّسات زیر مجموعهش دارم که فکر میکنم خیلی قیمتی باشه! اینقدر به ارزش اون اطّلاعات مطمئن هستم که فکر کنم منو اینجا زنده نگه داشتن که ببینن چقدر و تا کجا میدونم!»
با لبخند طعنهآمیز گفتم: «موفّق باشی بزرگوار! حالا ربطش به نظامی بودنِ داداش من چیه؟!»
گفت: «هیچی! دلم میخواد در اختیار ایران بذارم. میدونم که اونا بهترین کسانی هستن که میتونن از این اطّلاعات، بهترین بهره رو ببرن. دیگه کسـی سراغ ندارم، به هر جا و هرکسی بگم، بعدش مستقیم برمیگرده زیر دست تل آویو!»
گفتم: «عجب! حالا برنامهت چیه؟»
گفت: «برنامهای ندارم. فقط میدونم که تا اون اطّلاعات رو دارم ارزش زنده موندن دارم، امّا تعجّب میکنم چرا تا الان شکنجهای در اون رابطه نداشتم و نخواستن به زور از زیر زبونم بکشن با اینکه اگه میخواستن میتونستن حتّی تاریخ عقد مامانم هم از زیر زبونم بکشن بیرون!»
گفتم: «خیلی پیچیده شد. قادر به تحلیل حرفات نیستم، احساس میکنم همهش تحلیل خودته! اصلاً شاید داستان چیز دیگه باشه. از کجا اینقدر مطمئنّی؟»
گفت: «نمیدونم! یهکمکی بهم میکنی؟»
گفتم: «کمک؟! چی مثلاً؟»
گفت: «فقط تو به من کمک کن که مشکلات زبان مادریم رو برطرف کنم؛ ینی با من دری و پشتو کامل و بینقص تمرین کن! جوری که کسـی نفهمه من سالها اروپا بودم. همین. میتونی؟»
گفتم: «چته تو؟ ینی چی؟ اصلاً چی تو کلّهته؟»
گفت: «تو کاری به این چیزا نداشته باش. منم بهت یه قولی میدم!»
گفتم: «باز چیه؟ ماهدخت بذار کپه مرگمون رو بذاریم!»
گفت: «منم بهت قول میدم به ازای هر پیشرفت زبانی که داشتم، بخشی از اطّلاعاتم رو در اختیارت بذارم.»
خب پیشنهاد هیجانانگیزی بود. من هم خیلی مشتاق بودم بدانم چه خبر است و ماهدخت چه چیزهایی میداند؛ بهخاطر همین بعداز کمی فکر کردن قبول کردم.
من همیشه معتقدم که کلافهای پیچدرپیچ، حرفهای زیادی برای گفتن دارند؛ مخصوصاً اگر سر نخش به راحتی پیدا نشود.
و همان سرآغاز فصل جدید قصّه ما در آن زندگی سگی شد!
ادامه دارد...
@ayeha313
#ایرانشناسی
نام مکان: #تیمچه_امین_الدوله
شهر: کاشان
دوره زمانی: قاجار
تاریخ ثبت: ۲۹ دی ۱۳۵۳
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #تیمچه_امین_الدوله شهر: کاشان دوره زمانی: قاجار تاریخ ثبت: ۲۹ دی ۱۳۵۳
بازار کاشان یکی از مهمترین و زیباترین بازارهای ایران به شمار میرود که در اواخر قرن دوازدهم هجری قمری بر اثر زلزله به طور کلی از بین رفت. اما در دوره قاجار و در عهد فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه، به وضع مطلوب مرمت و بازسازی شد و بناهای بسیاری در این بازسازیها به وجود آمد. از جمله این بناها، تیمچه و کاروانسرایی است که توسط «جلالت مآب امین الدوله» بنا شد.
تمیچه امین الدوله از جاهای دیدنی کاشان به شمار میرود و در تقاطع خیابان بابا افضل و میدان کمال الملک، در یکی از نقاط مرکزی بازار واقع شده است
استاد علی مریم کاشانی طراح و معمار این بنا بودهاست که آن را بین سالهای ۱۲۸۰ تا ۱۲۸۴ هجری قمری ساختهاست.
تیمچهٔ امینالدوله در بازار کاشان در مجاورت تیمچهٔ بخشی قرار دارد
@ayeha313
🌸 خدای مهربانم
✨در طلوع عاشقی
🌸دفتر دلم را به تومی سپارم
🌸تو با قلم عفو و بخشش خود
✨خط بزن تمام گناهانم را
🌸 و بکش بر صفحه دلم
✨دريایی از سخاوت را
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@ayeha313
پیامبر گرامی و مکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
«کسی که نیکی به پدر و مادر و پایبندی به صلهی رحم را برایم تضمین نماید ، من هم زیادی ثروت، طول عمر و محبوب شدن میان اقوام را برایش تضمین میکنم.»........؛؛؛
منبع : 👇
کتاب شریع مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۷۶
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه #افراد_نامناسب_برای_ازدواج 📌#قسمت_اول . ۱. افرادی که مسئولیت پذیر نیستند: ✏یکی از مفاه
#مجردانه
#افراد_نامناسب_برای_ازدواج
#قسمت_دوم
🍂۲.افراد معتاد
✏فرد معتاد قبل از آن که به شما وابسته و علاقه مند شده باشد، به مواد مورد اعتیادش وابسته و علاقه مند است، پس طبیعی است در طول زندگی اعتیاد را رقیب خود بدانید و زندگی پر استرس و اضطرابی داشته باشد.
🔸️بعضی افراد وقتی متوجه می شوند فرد مقابلشان توانسته اعتیاد خود را ترک کند، از اراده و همت او خوششان می آید و این موضوع را نشان دهنده قوی بودن فرد می دانند، در حالی که باید به این نکته توجه کنند که فردی که معتاد است و اعتیاد خود را ترک کرده ممکن است فرد قوی و با اراده ای باشد ولی این دلیل نمی شود که تنها به خاطر داشتن قدرت ترك كردن برای ازدواج هم مناسب هستند!
⚡فردی که از اعتیاد خود لذت برده، خاطره این لذت در ذهنش وجود دارد و ممکن است با پیش آمدن هر مشکل و یا ناراحتی دوباره به اعتیاد رو آورد.
اگر قصد ازدواج با فرد معتادی را دارید که ترک کرده است، باید به این نکته توجه کنید که حتما حداقل یک سال از ترک اعتیاد او گذشته باشد و حتما با مشاور متخصص مشورت کنید و سپس اقدام نمایید.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313