eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
327 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
526 ویدیو
14 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم! 🔸همه بچه‌ها به صورت تصادفی با محتواهای هرزه‌نگارانه مواجه میشن و برخی از اونا مکرراً به دنبالش می‌گردن، و معمولاً این اتفاق در سنینی پایین‌تر از چیزی که انتظار دارین رخ میده.این فکر رو که «برای بچه من پیش نمیاد» کنار بذارید! 1⃣ با بچه‌‌هاتون درباره بغل کردن و احساسِ فوق‌‌العاده‌ای که به ما میده حرف بزنید،به اونا کمک کنید تا عاطفۀ انسانی رو امن، محبت‌‌آمیز و محافظت‌ شده درک کنند. و به اونا بگید که روابط فیزیکی در بستر «هرزه‌ نگاری» خلاف عواطف انسانی هست. 🔸هرزه‌نگاری تصویر درستی از رابطۀ جنسی و مشخصاً صمیمیت و محبت میان انسان‌ها ارائه نمیده. 🔸هرزه‌ نگاری تصویری به‌ شدت نمایشی و حتی کاریکاتوری از رابطۀ جنسی ارائه میده، درست مثل کاری که فیلم‌های سریع و خشمگین با رانندگی می‌کنه و اینکه تجربه‌های واقعی زندگی چه بسا خیلی متفاوت باشن. 🔸هرزه‌ نگاری چیزیه که از فانتزی‌های ذهنی آدم‌های دیگه ساخته شده و از تخیلِ تو بیرون نیومده و بازتابِ زندگی جنسی واقعیِ قریب به اتفاق آدم‌ها نیست و تصویر درستی از روابط جنسی سالم نمیده. ادامه داره... @ayeha313
گپی با خیّرین و نیکوکاران 1⃣ کمک رو محدود به دین، مذهب، نژاد، طایفه و کشور خاص نکنید. عدالت رو در توجه به روستاها رعایت کنید.گاهی همه امکانات رو به یک روستا میدین درحالی‌که روستای هم‌جوارش از کمترین امکانات برخوردار هست. 2⃣ موقع توزیع کالا و بسته غذایی، عکس نگیرید و اقلام غذایی رو به دست بچه‌ها ندید. با این کار کمترین آسیبی که به بچه‌ها می‌زنید اینه که از پدرش ناامید می‌شه و رزق و روزی رو از تلاش پدرش نمی‌بینه، احساس تنفر و حقارت می‌کنه و از بچگی عادت به گرفتن و تنبلی می‌کنه. 3⃣ کی گفته همین‌که کودک فقیری رو دیدید باید چیزی بهش بدید؟ چرا فکر می‌کنید کمک تنها پوشاک و غذاست؟ کودک بدون کفش بزرگ می‌شه اما بدون عزت رشد نمی‌کنه. ادامه داره... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢چرا امیرالمومنین(ع) بعد از هجوم به خانه حضرت زهرا (س) دست به شمشیر نبرد؟ چرا هنگام هجوم از همسر خود دفاع نکرد؟ پاسخ ✅ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب از زبان امیرالمؤمنین (علیه السلام) نقل میکند که فرمودند : قسم به خدای عالم، اگر ترس از ایجاد تفرقه و برگشتن کفر نداشتم، این حکومت را عوض میکردم ✅اميرمؤمنان عليه السلام در مرحله اول و زماني كه آن ها قصد تعرض به همسرش را داشتند، از خود واكنش نشان داد و با عمر برخورد كرد، او را بر زمين زد، با مشت به صورت و گردن او كوبيد؛ اما از آن جايي كه مأمور به صبر بود از ادامه مخاصمه منصرف و طبق فرمان رسول خدا صلي الله عليه وآله صبر پيشه كرد. در حقيقت با اين كار مي خواست به آن ها بفهماند كه اگر مأمور به شكيبائي نبودم و فرمان خدا غير از اين بود، كسي جرأت نمي كرد كه اين فكر را حتي از مخيله اش بگذراند؛ اما آن حضرت مثل هميشه تابع فرمان هاي الهي بوده است. 🔵سليم بن قيس هلالي كه از ياران مخلص اميرمؤمنان عليه السلام است، در اين باره مي نويسد: عمر آتش طلبيد و آن را بر در خانه شعله ور ساخت و سپس در را فشار داد و باز كرد و داخل شد! حضرت زهرا عليها السّلام به طرف عمر آمد و فرياد زد: يا ابتاه، يا رسول اللَّه! عمر شمشير را در حالي كه در غلافش بود بلند كرد و بر پهلوي فاطمه زد. آن حضرت ناله كرد: يا ابتاه! عمر تازيانه را بلند كرد و بر بازوي حضرت زد. آن حضرت صدا زد: يا رسول اللَّه، ابوبكر و عمر با بازماندگانت چه بد رفتار مي كنند»! علي عليه السّلام ناگهان از جا برخاست و گريبان عمر را گرفت و او را به شدت كشيد و بر زمين زد و بر بيني و گردنش كوبيد و خواست او را بكشد؛ ولي به ياد سخن پيامبر صلي الله عليه وآله و وصيتي كه به او كرده بود افتاد، فرمود: اي پسر صُهاك! قسم به آنكه محمّد را به پيامبري مبعوث نمود، اگر مقدرّات الهي و عهدي كه پيامبر با من بسته است، نبود، مي دانستي كه تو نمي تواني به خانه من داخل شوي» 📚الهلالي، سليم بن قيس، كتاب سليم بن قيس الهلالي، ص568،  @ayeha313
سئوال : چرا حزب الله لبنان به موشک های ضد هواپیما مجهز نشده است؟ ✅اینکه تسلیحات حزب‌الله در چه حد و کیفیتی است، مربوط به مسئولان و فرماندهان حزب الله می باشد. اما در جواب این سؤال می توان گفت که موشک های ضد هواپیما به وسیله رادار هدایت می شوند و عمدتاً نیاز به پایگاههای ثابت دارند و احتمال بمباران آن و نقص برنامه ریز پرتاب موشکی بسیار است و اصولاً سازوکار حزب الله بیشتر مبتنی بر جنگ های چریکی است، البته این بدان معنی نیست که حزب‌الله به موشکهای ضد هواپیما فکر نمی کند. 🔺 خاطر نشان می شود تعدادی بالگرد رژیم صهیونیستی در روزهای اول جنگ های زمینی نبردد ٣٣ روزه توسط موشکهای دوش پرتاب حزب الله سرنگون شدند که باعث گردید استفاده از بالگرد توسط رژیم صهیونیستی در لبنان غیر ممکن شود. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام کتاب: انتتشارات: روزبهان نویسنده:
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #یک_عاشقانه_ی_آرام انتتشارات: روزبهان نویسنده: #نادر_ابراهیمی
رسیدن، پله ی اول مناره ایست که بر اوج آن، اذان عاشقانه می گویند. برنامه ای برای بعد از وصل - برنامه ای برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطر روح. برنامه ای برای سربندی قاهرانه در برابر خاطره شدن. برنامه ای برای ابد. برای آن سوی مرگ ... برای بقای مطلق. برای بی زمانی عشق ... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
! نباید شوهر کنم... چرا؟ بخاطر بچه ها. نباید یادت کنم! چرا؟ به خاطر بچه ها! نباید گریه کنم! چرا؟ بخا
فسمت24 باید حرفام را شروع میکردم. همه چیز بستگی به این داشت که من چطوری بگم و اونا چه تصمیمی بگیرند؟! باید خوب و درست بیان میشد تا بتونند یه تصمیم خوب و درست بگیرند! بسم الله گفتم و شروع کردم: «اسم من محمد و مامور امنیتی هستم. این خانم هم خانمم هستن و اینا هم بچه هام هستن. اینم حکم و کارت شناسایی هست که برای اعتماد و شناخت شما به صورت موقت برای من صادر شده تا بتونید منو بشناسید و اعتماد کنید. ببینید خانما! شما وارد یه کار بزرگ شدید که الحق و الانصاف جای تقدیر داره. شماها وارد مناظره با یکی از بزرگترین دانش آموخته های آتئیستی شدید که اصلا پرورش یافته بوده که فضای مجازی فارسی زبانان را به گند و کثافت بکشونه. شماها تونستید خیلی خوب و موثر وارد بشید و حتی بچه های ما مجموعه مطالب شما را هم دارن و خیلی ازتون تعریف کردند. شماها نمونه عینی الگوی یک بانوی مسلمون باسواد هستید که باید از شماها محافظت بشه. حتی اگر جان هزاران نفر مثل من و همکاران من به خطر بیفته. اصلا من و همکارام این حرفه را پذیرفتیم تا بتونیم از امثال شماها و بقیه دانشمندانمون محافظت کنیم. پس در مرحله اول، وظیفه خودم دونستم که از طرف همه کسانی که توسط مباحث شما راه را پیدا کردند و مطالب شما تونست حقیقت شیعه را براشون روشن کنه تشکر کنم. تاکید میکنم... کار کوچیکی نکردید... کار بسیار بزرگ و پر ارزشی انجام دادید. اما این وسط، یه مشکل کوچیک پیش اومده... مشکلی که من و همکارام تصمیم گرفتیم مدتی از شما محافظت کنیم. فکر کنم یگانه خانم براتون تعریف کرده باشه... مشکل اینه که عطا یا همون آتا وارد ایران شده... الان هم قم هست... یه کم پیجیده است اما متاسفانه مسائلی پیش اومده که الان تو همین شهر داره پرسه میزنه و ما فکر میکنیم که بخاطر همین، لازمه از شما محافظت بشه!» یکی از خانما حرفمو قطع کرد و گفت: «خب تو شهر باشه... مگه ما چیکار کردیم که بخواد به ما ضربه ای بزنه؟!» گفتم: «شاید خودتون ندونید چیکار کردید اما شما باعث پراکندگی بزرگترین کانال ها و سوپرگروه هایی شدید که اونا راه انداخته بودند. شماها بر خلاف عده ای که به گروه های معاند، حمله سایبری میبرند... یا بر خلاف عده ای که گروه ها و کانال های متعدد زدن و مثلا دارن بر علیه آتئیست ها کار میکنن... راه حل مواجهه مستقیم و گمنام را انتخاب کردین و باهاشون در زمین خودشون مناظره کردید. این اونا را عصبانی کرده!» همون خانم قبلی که بعدا فهمیدم اسمش زهراست بازم حرفام را قطع کرد و گفت: «جسارتا خودشون به شما گفتن که الان دنبال ماها هستن؟ یا شما دارین حدس میزنید؟ چون فرق میکنه!» گفتم: «چند شب بعد از اینکه عطا اومد ایران، خودم ازش بازجویی کردم... خیلی با هم حرف زدیم... تا صبح حرف میزدیم... از حرفاش فهمیدم که باید مراقبش بود... اما چون الان در دسترس ما نیست، باید مراقب شما باشیم.» پریا گفت: «ببخشید بچه ها صحبتتون را قطع کردن... میفرمودین! الان چه کاری از دست ما برمیاد؟» گفتم: «بزرگوارید... اشکال نداره... بالاخره باید اگر ابهامی هست، برطرف بشه. حرفم اینه که شما باید به کار و زندگی خودتون ادامه بدید... حتی به فعالیت های مجازیتون... خیلی عادی به فعالیتتون ادامه بدید. از بعد از مناظره با عطا بازم مناظره و فعالیت اونجوری داشتین؟!» پریا گفت: «بله... با دو تا گروه دیگه از آتئیست ها مناظره داشتیم و باهاشون حرف زدیم... الان دیگه متوجه شدیم که دیگه کار روی آتئیست ها کافیه... چون همشون حرفای تکراری میزنن و فعال نیستن! ضربه ای هم که ما به اونا زدیم، خیلی کاری بوده و حالا حالاها دیگه نمیتونن اعتماد خیلی ها را کسب کنند! چیزی نیستن که بخوایم عمرمون را بیشتر از این خرجشون بکنیم و باهاشون بیشتر از این بحث و جدل کنیم.» گفتم: «جالبه! میشه بپرسم برنامتون چیه؟ یا بهتره بگم پروژه بعدیتون چیه؟» پریا جواب داد: «والا هنوز به صورت علنی وارد مناظره نشدیم... اما ... احساس میکنیم طرفداران احمد الحسن یا همون شخصی که خودش را یمانی معرفی کرده و یه جا میگه من پسر امام زمانم... یه جای دیگه هم میگه من خودشم... یه جای دیگه هم میگه من فرستادشم... احساس میکنیم خیلی داره در فضای مجازی و حقیقی و قم و مشهد و پیاده روی اربعین و اینا تبلیغ میکنن و جذب دارن! میخوایم روی اونا کار کنیم. البته این به معنای این نیست که بیخیال آتئیست ها هستیم و ولشون کردیم. نه! ما هفته ای دو شب، در گروه های اونا حاضر میشیم و با روش های مختلف، مطالبشون را به چالش جدی میکشونیم.» تو دلم بازم تحسینشون کردم... واقعا با برنامه و انگیزه و معلومات ... آفرین... گفتم: «بسیار خوب! شما به همین فرمون ادامه بدید و پیش برید. ما هم کار خودمون را میکنیم. جسارتا اشکال نداره خانم و بچه هام اینجا باشن؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
! نباید شوهر کنم... چرا؟ بخاطر بچه ها. نباید یادت کنم! چرا؟ به خاطر بچه ها! نباید گریه کنم! چرا؟ بخا
پریا گفت: «از نظر من اشکال نداره... اما نظر بقیه هم مهمه... چون ما این خونه را با هزار زحمت ومشورت هم و به خرج هم گرفتیم و داریم توش زندگی میکنیم.» یکی دیگشون که بعدا فهمیدم اسمش زهراسادات بود گفت: «قدمشون بر چشم! اما میتونم بپرسم چرا باید اینجا باشن؟» گفتم: «بله... چرا که نه... چون هم میخوایم رفت و آمد من به اینجا راحت باشه و هم اگر خدایی نکرده مشکلی پیش اومد، خانمم بتونن کمک کارتون باشن و ...» زهراسادات گفت: «شما دو سه بار از مشکل حرف زدید! مثلا عطا میخواد بیاد ما را بکشه؟! دیگه اینطوری هم فکر نکنم باشه!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه... اینطورام که فکر میکنین نیست! جسارتا شما فهمیدید دیشب در کوچه بغلی، چه اتفاق افتاده؟» همشون به هم نگاه کردن و اظهار بی خبری کردند! گفتم: «دیشب، متاسفانه یکی از بچه های ما را زدن!» یکی دیگه از دخترا که اسمش فرشته بود گفت: «خب اینجا ما تا حالا چند بار شاهد زد و خورد بودیم... این طبیعیه!» گفتم: «نه... دقت نکردید... زدند... ینی کشتن! با گلوله ... سه تار تیر... یکی از بچه های ما را به ضرب گلوله از پا درآوردند!» همشون که تا اون موقع، سرشون پایین بود و به گل قالی نگاه میکردن... یهو سرشون آوردن بالا و با چشمای گرد و متعجب به هم نگاه کردن وفرشته گفت: «ینی شهیدشون کردن؟ چرا؟!» گفتم: «بعله... شهید شدند... بابای سه تا بچه قد و نیم قد... چرا؟ قصه اش مفصله... اما فقط همینو بگم که چون وقتی رد اسلحه و احتمال ترور را پیدا کردیم... امین اومد و خواست دفعشون کنه که امین را زدند! حالا کجا؟ بغل گوش شما!» پریا گفت: «پس ینی اونا دنبال ما هستن؟ میخوان بیان سراغ ما؟» گفتم: «بله... البته به احتمال بسیار قوی!» دختری بود که خیلی ساکت بود و مدام نگاهش پایین بود و کنار پریا نشسته بود... یه چیزی خیلی آروم به پریا گفت... پریا هم اون حرف را بلند زد و گفت: «پس اونا خیلی به ما نزدیکن و جای ما را پیدا کردن؟!» گفتم: «دقیقا... اینقدر نزدیک که ما ده دوازده نفر مجبور شدیم دیشب، تا صبح پشت در خونه شماها کشیک بدیم و نخوابیم!» اسم اون دختری که خیلی بیشتر از بقیه ساکت و مظلوم تر بود و هر وقت میخواست حرف بزنه، آروم به پریا میگفت و پریا بلند میگفت، «نسیم» بود... همون دختر قائم شهری که با عطا در افتاده بود! حدودا نیم ساعت دیگه هم حرف زدیم... حرفهایی که باید میشنیدند... بعدش از اتاق رفتن بیرون و ده دقیقه دیگه برگشتند تا جواب منو بدن! پریا گفت: «حضور خانمتون مشکلی نداره... بچه هاتون هم همینطور... خیلی بچه های آروم و خوبی دارین... شرمندم اینو میگم اما حضور خودتون به هیچ وجه... چون بالاخره ما در این محل زیر ذره بین هستیم و جلوی در و همسایه ای که خبر ندارن، درست نیست...» گفتم: «بسیار خوب! خوبه... درک میکنم. نظر خواهران محترم چیه؟ ادامه میدن؟ حاضرن به ما کمک کنن که عطا را گیر بیاریم؟» به هم نگاه کردن ... خواستم که همشون حرف بزنن و اظهار نظر کنند: هاجر گفت: «من هستم... توکل بر خدا!» فرشته گفت: «من چون یه کم حالم خوب نیست و تنگی نفس دارم باید با پدرم مشورت کنم... الان هم سر کار هستن... تا ظهر اطلاع میدم!» زهرا سادات گفت: «راستش من شرمندم... من اصلا روحیه این چیزا را ندارم... میترسم... میدونم که به خانوادم هم بگم قبول نمیکنن! بخاطر همین الان بلیط میگرم و میرم شهرستان!» زهرا گفت: «من هر جا بوی شهادت بیاد هستم... با توکل بر خدا و عنایات امام زمان بعله!» همه زدن زیر خنده... بنده خدا اینجا را با پای سفره عقد اشتباه گرفته بود... یگانه گفت: «منم هستم... با افتخار هم هستم... هر اتفاقی هم میخواد بیفته... تا آخرش هستم!» نسیم گفت: «منم میمونم!» پریا گفت: «منم میمونم!» ادامه دارد... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام مکان: استان: آذربایجان غربی (ارومیه) ثبت ملی: ۱۹آبان ۱۳۵۴ دوره زمانی: ساسانی
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #کلیسای_مارسرگیز استان: آذربایجان غربی (ارومیه) ثبت ملی: ۱۹آبان ۱۳۵۴ دوره
کلیسای مارسرگیز مربوط به دوره ساسانیان است و در شهرستان اورمیه، روستای کلیسا واقع شده و این اثر در تاریخ ۱۹ آبان ۱۳۵۴ با شمارهٔ ثبت ۱۱۲۲ به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده‌است کلیسای مارسرگیز در ۳ کیلومتری جنوب غربی ارومیه در دامنه کوه «کوه سیر» و در روستایی به اسم کلیسا واقع گردیده‌است که در این روستا کردهای کرمانج و هموطنان مسیحی زندگی می کنند. باستان شناسان قدمت این کلیسا را از نظر سبک معماری متعلق به دوره ساسانی و قرن سوم میلادی می‌دانند. ‌ @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
پریا گفت: «از نظر من اشکال نداره... اما نظر بقیه هم مهمه... چون ما این خونه را با هزار زحمت ومشورت ه
قسمت25 اونا حق داشتند همه چیزو بدونن. منم براشون کم نذاشتم و همه چیزو براشون تعریف کردم. اتفاقا خیلی خوب شد. من موافق سانسور نیستم. مخصوصا اگر قرار باشه و یا پیش بینی بشه که اتفاقات خاص و خطرناکی بیفته! باید جوری براشون همه چیز شفاف باشه که بعدا نگن نگفتین! از اون جمع، زهرا سادات و فرشته قرار شد از ما جدا بشن. ینی خودشون اینطوری خواستند. من مخالف بودم. چون بالاخره ممکن بود جایی و پیش کسی حرفی بزنن که همه چیز لو بره و نشه جلوی آسیب های امنیتی بعدی را گرفت. اما اونا قول دادند که حرفی نزنن و اگر هم اتفاقی افتاد، مسئولیتش به عهده خودشون باشه و رفتند. برای رفتن فرشته و زهرا سادات، یکی از بچه های اداره را هماهنگ کردم که بیاد و اونا را به ترمینال یا میدون هفتاد و دو تن برسونه و ماشین براشون بگیره و برن به سلامت! لطفا حواستون باشه... قرار نیست هر کسی مذهبی بود و حتی طلبه و یا بسیجی و یا حالا هر چیز دیگه باشه، پای جون و خطرات هم بایسته و سینه چاک بیاد وسط معرکه! نه! بعضیا از مذهب و خدا و پیغمبر و نظام و مسجد و بسیج و حتی امنیت و شغل ما و اینا خوششون میاد ... اما فقط خوششون میاد... نه یک کلمه بیشتر! نمیشه به اینا «بی وفا» یا «خائن» گفت. اینا مومنین به شرط همه چیز جفت و جور هستند! خلاصه... پریا گفت: «ما حاضریم. از کجا باید شروع کنیم؟ برنامه چیه؟» گفتم: «برنامه خاصی نداریم. شما کارتون را بکنید. انگار نه انگار. اصلا کاری به حضور خانم و بچه هام و من و خطر و عطا و اینا نداشته باشید. برنامه مناظره هاتون و مباحثاتتون و همه چیز طبق برنامه قبلی ادامه بدید.» یه کم دیگه حرف زدیم و آخرش باهاشون خدافظی کردم. وقتی میخواستم از خونه خارج بشم، خانمم تا دم در دنبالم اومد. دم در، آروم بهش گفتم: «نگران هیچی نباش. تو هم مثل همینا زندگیت بکن و به بچه هات برس. اما لطفا جوری که اینا متوجه نشن، با من در ارتباط باش و منو از چیزی بی اطلاع نذار!» رفتم پیش علوی! تقاضای جلسه مشورتی دادم. چند تا کارشناس و علوی و خودم دور هم جمع شدیم. علوی چند تا آیه قرآن خوند و بعدش من شروع کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم یه نفر شهید... البته تا دیشب... پنج نفر خواهر طلبه پای کار اما بی تجربه امنیتی... دو نفر خواهر طلبه هم گذاشتن و رفتن محله و خونه خودشون... ده تا مامور مراقب اون موقعیت هم به لطف کمبود نیرو و کارهای مهم دیگه اداره، به سه نفر رسیدن که با خودم میشیم چهار نفر... علوی و همه شما هم درگیر و گرفتار پرونده ها و سوژه های خودتون هستید. خب کارشناس امنیت ملی از تهران هم به دعاگویی هممون مشغوله و ماشالله هزار ماشالله مدام از لحظه به لحظه کارها و تصمیمات ما گزارش زنده میخواد. منم این وسط شدم گوشت نذری ! یه پام اینجاست و یه پام خاک فرج! هم باید به دخترا جواب بدم و هم به از ما بهترون! حالا اینا هیچی! خدا بزرگه... من الان یه چالش دارم... ببینید رفقا ! از دو حال خارج نیست: یا اونا موقعیت خونه پریا و اینا را شناسایی کردن و الان هم همون نزدیکی هستند و لابد متوجه حضور ما هم شدن و الان هم منتظر یه خلاء امنیتی و یا موقعیت مناسب هستن تا زهر خودشون را خالی کنند! یا اینکه نه! ینی اونا هنوز از موقعیت پریا و اینا اطلاع ندارن و باید منتظر حرکت بعدیشون باشیم تا بتونیم پاتکش را طراحی کنیم. خب حالت دوم معقول نیست. چون ما دقیقا یه شهید دادیم. کجا؟ در همون موقعیت! کی شهید شده؟ همونی که کت و وسایلش توسط عطا در بیمارستان دزدیده شده! الان سوال اینجاست: من کند ذهن شدم و نمیفهمم یا واقعا یه جای کار داره میلنگه؟! من نمیفهمم چی به چیه؟ هنوز نمیدونم ما کجای پازلیم! راستشو بخواید من هنوز به قتل امین هم مشکوکم! ینی مطمئن نیستم عطا امین را زده باشه! حدفاصل نیروگاه و خاک فرج، کم نیست. اما لباس امین در نیروگاه پیدا میشه! ینی عطا فورا بعد از خشکشویی، پا میشه میره خاک فرج تا پریا و اینا را بکشه و حالا سر راهش امین را هم بزنه؟! یه جای کار میلنگه! نظرتون چیه؟» علوی گفت: «بنظرم عطا تنها نیست و با یه تیم مواجهیم! البته این نتیجه را قبلا هم با محمد مطرح کرده بودیم و حرف تازه ای نیست.» یکی دیگه از کارشناسا گفت: «این که عطا تنها نیست درست! دیگه تقریبا جای هیچ شکی در این زمینه نمونده! اما فکر کنم اون جایی که محمد و ما متوجه نمیشیم این باشه که چرا امین کشته شد؟ اگر کار اونا باشه، خیلی اشتباه بزرگی مرتکب شدند که اونجا... ینی در موقعیت یازده... ینی دقیقا بغل گوش خونه پریا دست به قتل و سرو صدا و حساسیت ما شدن!» یه نفر دیگه گفت: «موافقم که اشتباه کردند! اما پیچیدش نکنید! امین یا عطا را دیده یا یه چیزی مربوط به عطا ! وگرنه رزومه و پرونده امین پاکه و طبق تحقیقات ما اهل خط و ربط به بیگانه نبوده!» یه نفر دیگه گفت: «دوستان اصلا مسئله ما این نیستا ! لطفا امین را فراموش کنید.
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت25 اونا حق داشتند همه چیزو بدونن. منم براشون کم نذاشتم و همه چیزو براشون تعریف کر
الان مهنه که بدونیم نظر امین به چی جلب شده که زدنش؟! اون چیزه مهمه! وگرنه ما تا اون چیز را کشف نکنیم، نه به عطا میرسیم و نه به اسلحه امین و نه هیچ چیز دیگه!» خب حرفاشون غلط غلط هم نبود. بالاخره چارتا کلمه به درد بخور توش پیدا میشد. اما من بی آرام تر شدم! تپش قلب گرفتم. همه داشتن با هم حرف میزدن و صورت های مختلف مسدله را مطرح میکردند. که یه لحظه اعصابم نمیدونم چرا بهم ریخت! گفتم: «دوستان! یه لحظه لطفا به من دقت کنید! اجازه بدید اصلا موضوع را عوض کنم: اونا چطوری به خونه پریا رسیدند؟!» علوی گفت: «محمد چرا فکر میکنی اونا به خونه پریا رسیدند؟! چون امین را اونجا زدند؟! این که دلیل نمیشه!» با بی حوصلگی و اعصاب خوردی گفتم: «خب که چی حالا؟! پس چیکار کنیم؟ ربط این سه تا چیز چیه؟ : «امین ، موقعیت یازده ، عطا» خب چه علت دیگه ای میتونه داشته باشه که امین با کالیبر اسلحه و گلوله خودش و در موقعیت یازده ........ ولش کن ... بچه ها من داره حالم بد میشه؟! کاری ندارین؟!» از جلسه زدم بیرون... آشفته بودم... از اون جنس آشفتگی هایی که حتی به ذهن آدمای مثل من خطور نمیکنه که به معنویت و حرم و اهل بیت باید پناهنده بشن! از اداره زدم بیرون... چند قدم که دور شدم، یه چیزی اومد به ذهنم... فورا برگشتم... مستقیم رفتم پیش صابر! گفتم پاشو که کارت دارم... بیا اتاق من... صابر اومد... گفتم بشین... نشست... گفتم: «پرونده ای الان دستته؟» گفت: «آره... اما در مرحله پایان تحقیقه...» گفتم: «چیه؟ داخلیه؟» گفت: «چی بگم والا... مال یه بابایی هست که هفته ای دو سه بار با سایت های بیگانه به بهانه هواشناسی و اعلام وضعیت هوا ارتباطات سیاسی و امنیتی میگیره! کاشف به عمل اومده که پولهای عجیبی هم به حسابش واریز میشه و فهمیدیم که ته حسابش به عربستان وصله و حتی اخبار و اطلاعات خیابونای محل زندگی طلبه های پاکستانی را به بهانه معرفی محله های قدیم قم در اختیار یکی از سایت های مشکوک سعودی قرار میداده! ... اما درخدمتم... دستور بده حاجی!» گفتم: «بسیار خوب! خدا کمکت کنه! میخوام یه زحمتی بکشی!» گفت: «درخدمتم... رحمته!» گفتم: «میخوام امشب به خونه پریا بری و یه کاری واسم بکنی!» گفت: «چشم... کسی را هم بزنم؟» گفتم: «نه دیوونه! خانمم پیام داده که امشب میخوان برن حرم! میخوام وقتی نیستن بری و فقط برام یه گلمه بنویسی!» گفت: «چی بنویسم؟ کجا بنویسم؟» گفتم: «با خون مصنوعی روی آیینه ورودی اتاقشون بنویس: «عطا»! همین!» گفتم: «چشم! اما هیجانش کم نیست؟! میخوای یه شیشه هم بشکنم؟!» گفتم: «بد فکری نیست! وقتی گفتم برو!»
🌱آیه های زندگی🌱
الان مهنه که بدونیم نظر امین به چی جلب شده که زدنش؟! اون چیزه مهمه! وگرنه ما تا اون چیز را کشف نکنیم
این پرونده خیلی برام متفاوت از بقیه پرونده ها بود. حساسیت من روی قم و ارادتم به طلبه ها و اهمیت ویژه ی امنیت خواهران طلبه، جوری شده بود که استرسم را بیشتر میکرد. مثل بقیه پرونده ها چندان عقل کل و مبتکر و این حرفها نبودم. و همین سبب شده بود که زود جوش بیارم... زود از کوره در برم... بچه های خودمون را تهدید کنم و این حرفها... خودمم اینو میدونستم... تلاش میکردم دسپاچگیمو مخفی کنم اما نمیشد... نمیدونم میگیرید چی میگم یا نه؟! از اون دسپاچگی ها که دوس داشتم زود تموم بشه و تهدید از بین بره تا با خیال راحت بتونم دو سه روز دیگه هم قم بمونم و عشق و حال و حرم و بعدش هم با خیال راحت برگردم. حالا این مشکل من تنها نبود... حتی امنیت ملی هم درگیر شده بود و ازم جواب میخواست... پس برای همه مهم بود اما چون من «مامور سر پنجه» بودم حساسیتش برای من بالاتر از بقیه بود... دیگه حضور زن و بچم هم که ماشالله خودش قوز بالا قوز شده بود. بگذریم... عصر یه کم ناهار خوردم و استراحت کردم... دم دمای غروب بود... خانمم اس ام اس داد و گفت که ما داریم میریم حرم! گفتم: به سلامت! التماس دعا! به صابر گفتم پاشو که وقتشه... صابر را فرستادم خونه پریا و اینا... خودم دلم نماز آیت الله جوادی آملی میخواست... اما نمیدونستم نماز مغرب را کجا میخونن که پاشم برم؟ ... تو فکر این بودم نماز کدوم یک از علما برم و چیکار کنم که یه کم تخلیه بشم و چند دمی هم راه برم... به ذهنم رسید که دو تا محافظ دنبال سر خواهرا بفرستم... هماهنگ کردم و فرستادم... بهشون گفتم: «بین خودتون تقسیم کنید که بتونید چشم از اون شیش تا خواهر با دو تا بچه بر ندارید!» صابر اومد روخطم... گفت: «حاجی! الان دم در منزلشون هستم... دستور؟!» گفتم: «بسن الله... در را باز کن و برو داخل! شاکلید که داری؟!» گفت: «آره... یاعلی!» همون لحظه، یهو یکی از مامورای خواهر که فرستاده بودم دنبال اونا، اومد پشت خطم و گفت: «قربان اینا که شیش نفر نیستن!» گفتم: «ینی چی؟! درست بشمارید!» گفت: «علاوه بر من، اون مامور دیگه هم شمرد! اینا پنج نفرن! گفتم که بعدا مشکلی پیش نیاد!» دلم ریخت پایین!! یه پیام دادم واسه خانمم... نوشتم: «شما چند نفرین؟ کسی تو خونه مونده؟!» اما به پیامم جواب نداد... مجبور شدم زنگ بزنم... صابر داشت در را باز میکرد... صداش میومد که کم کم داره موفق میشه... گوشی خانمم وصل شد... اما بر نمیداشت... وقتی گوشی تو کیفش باشه و ذهنش مشغول بچه ها باشه، متوجه زنگ گوشیش نمیشه! فقط عقلم رسید و به صابر گفتم: «صابر با منی؟!» گفت: «جانم حاجی؟!» گفتم: «صبر کن!» گفت: «چی؟ چیکار کنم؟!» گفتم: «مگه نمیشنوی؟! گفتم صبر کن! احتمالا خونه خالی نیست و یکی خونه باشه!» گفت: «حاجی! حاجی قطع و وصل میشه! تا من میرم داخل، لطفا بیا روی فرکانس دوم واحد خودمون! حاجی گرفتی چی میگم؟! حاجی...» گفتم: «صابر... صابر صدامو داری؟! صابر تو را خدا نرو داخل! صابر میشنوی صدام!» خانمم بر نمیداشت... بووووق.... بوووووق.... بووووق.... بووووق.... بووووق.... قطع کردم دوباره زنگ زدم.... بووووووق.... بوووووق.... رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر! صدامو داری؟!» یهو گفت: «جانم حاجی! الحمدلله در باز شد... شاکلید خودم باهام نبود... یه کم گیر داشت.... الان داخلم... بذار خودم بعدا ارتباط میگیرم!» گفتم: «نه صابر.... نرو داخل! صبر کن...» گفت: «حاجی دوباره داره صدات قطع و وصل میشه... حاجی یه بار دیگه تکرار کن... گفتی چیکار کنم؟!» به اندازه کل عمرم عرق کرده بودم... اگه یه دختر داخل باشه و صابر را ببینه، سکته میکنه! علاوه بر اون، نقشمون هم لو میره! از خانمم ناامید شده بودم... هر چی زنگ میزدم که هیچی! بر نمیداشت! تا اینکه یهو خودش زنگ زد... گفت: «سلام! محمد جان کاری داشتی؟!» با عصبانیت گفتم: «په نه په میخواستم گوشیو برداری و فوت کنم؟! صد بار گفتم در دسترسم باش! الان کسی خونه است؟ شماها کسی را در خونه جا گذاشتین؟!» گفت: «آره... بنده خدا یگانه (!!!) نمیتونست بیاد... موند خونه... چطور؟!» گفتم: «تو نباید بهم میگفتی؟!» گفت: «والا من نمیدونستم باید بهت بگم... تو هم نپرسیدی! چی شده حالا؟!» گفتم: «هیچی! به معنویتتون برسید! نماز جماعتت دیر نشه! التماس دعا» گفت: «چی شده حالا؟ میخوای اصلا بگم هممون برگردیم؟!» حالا به اون بنده خدا هم کاری نداشتا اما من داشتم حرص میخوردم... ولی نمیشد حرص و دندونای روی هم فشرده ام را پشت تلفن منتقل کنم... گفتم: «نههههه! برید حرم... عادی باش. یاعلی!» رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر! صدامو داری؟!» صابر گفت: «آره حاجی! حاجی ما را گرفتی؟!» گفتم: «چطور؟ چی شده؟!» گفت: «مگه نگفتی اینا رفتن حرم؟! این که صدای یه دختر خانم داره از تو خونه میاد؟ حالا تکلیف چیه؟ چیکار کنم؟!» گفتم: «آره... حق با تو هست... یه ناهماهنگ پیش اومد...
🌱آیه های زندگی🌱
این پرونده خیلی برام متفاوت از بقیه پرونده ها بود. حساسیت من روی قم و ارادتم به طلبه ها و اهمیت ویژه
توالان کجایی؟» گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم و بزنم بیرون! حاجی اگر این بشر یهو بیاد بیرون و منو ببینه، سکته میکنه ها! چه کنم حاجی؟!» باور کنین مونده بودم چی بگم... از یه طرف، باید نقشه ای که داشتم، پیاده میشد و نتایجش را نیاز داشتم... اما از یه طرف دیگه هم نمیشد و ممکن بود لو بره! گفتم: «صابر! الان چهرت مشخصه؟!» گفت: «نه! نقاب زدم! حاجی لطفا زود تکلیفمو مشخص کن! برم یا بمونم؟!» من معمولا سرم بره، تصمیمم عوض نمیشه... مخصوصا تصمیمی که بر اساس منطق و تجربه عملیات های قبلی گرفته باشم... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «خوبه... خیلی معمولی قدم بردار و برو دم در یکی از اتاق ها و کاری که بهت گفتم انجام بده!» با تعجب گفت: «هر چی شما بگی... اما این دختره میمیره ها! ننه خدا بیامرزم که یه دفعه منو اینجوری دیده بود، تا یه هفته قرص زیر زبونی میخورد! حالا دیگه دخترای امروزه که جای خود دارن! گفته باشم... بعدا خونش نیفته گردنمون شر بشه!» گفتم: «تا من یه فاتحه برای مرحوم ننه خدا بیامرزت میخونم، کاری که بهت گفتم و انجام بده! خطت را هم روشن باشه تا بشنوم! دوربین بالای پیشونیت هم روشن کن!» گفت: «من که مرده شورم! اما چشم... اینو گفتم که بعدا چالم نکنی! بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به امید تو...» خیلی معمولی و با طمئنینه قدم برداشت و رفت... صدای یگانه نمیومد... ظاهرا اتاق اون طرفی بود... صابر با اون هیکل درشتش و صورت پوشیده اش رفت پشت در اتاق... در اتاق بسته بود... روی در اتاق با خون ساختگی نوشت «آتا» و یه رد خون دو سه انگشتی هم گذاشت روی در ! صورتشو برگردوند به طرف در کوچه... حرکت که کرد... یهو در اتاق بغلی باز شد... صدای یگانه اومد که گفت: «به به... سلام آقا... شما کجا؟ اینجا کجا؟» وای من داشتم سکته میکردم... صدای قلب صابر هم میومد... صابر پاهاش خشک شد و سر جاش در حالی که صورتش به طرف در کوچه بود، میخکوب شد! یگانه ادامه داد: «منو ببین! آقاهه... با تو هستما... گوش میدی چی میگم؟!» ادامه دارد... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـ🌸ــلام صبح زیبای شنبه تون بخیر 🌸🍃 🌸امـروزتـان زیبا 💓و پـراز انرژی مثبت 🌸امیـدوارم 💓تـوشـه امروزتـون 🌸پراز برکت و عشق الهی 💓پراز احساس خـوب 🌸پراز نگاه آرامش بخش 💓و پراز عـشق و امـید بـاشـد @ayeha313
💠 امیرالمؤمنین علیه السلام: العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ. دانش، بهترين همدم است. 📚 غرر الحكم، ح 1654 @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🍂از کجا بفهمیم آمادگی برای ا
💠نکته های مهم که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت پانزدهم 🔸️به چه ازدواجی موفق میگوییم؟ 💢در زمان آمادگی قبل از ازدواج پسران و آمادگی برای ازدواج دختر باید به معیارهای ازدواج موفق توجه کرد که عبارتند از: • سطح دانش‌تون نسبتا یکی باشه. • بتونید به راحتی استدلال کنین. • وحدت نظر در روش پول در آوردن و خرج کردن داشته باشین. • مسائل مالی رو جدی بگیرین. • نگاه مشابه به پول داشته باشین. • اولویت‌بندی مشابه در زندگی داشته باشین. • هر دو راستگو و با صداقت باشین. • شباهت در فرایند تصمیم گیری. • گذشته همدیگه رو بدونین (کلیات نه جزئیات). • میل به تغییر رو در خودتون ببینین. • اتحاد نظر در مورد فرزندان (تعداد بچه‌ها و نحوه بزرگ کردنشون) . • اتفاق نظر در مورد محل زندگی. • چگونگی ارتباط با دوستان و خانواده. @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#فرزندداری چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم! 🔸همه بچه‌ها به صورت تصادفی
چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم! 2⃣ با روی گشاده و صادقانه با نوجوونتون حرف بزنید، بدون قضاوت، بدونِ خجالت‌ زده‌ کردنش و بدونِ تهدید و ارعاب. 🔸زمانی رو انتخاب کنید که محیطی خصوصی فراهم باشه و در حال انجام کاری روزمره باشید، مثلاً توی ماشین. 🔸مطمئن بشید اطلاعاتی که دربارۀ مسائل جنسی در اختیارشون میذارید، مناسب سنشون و از نظر پزشکی دقیق هست. 🔸در‌ عین‌ حال، مهمه که پدر و مادر سطحی از کنترل رو در استفاده از وسائل دیجیتال داشته باشند، تا کمک کنن که بچه‌ها از مواجهه تصادفی با محتواهای مخرب محافظت بشن. 👈🏼 یادآوری مهم: این فکر رو که «برای بچه من پیش نمیاد» کنار بذارید! @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گپی با خیّرین و نیکوکاران 1⃣ کمک رو محدود به دین، مذهب، نژاد، طایفه و کشور خاص نکنید. عدالت رو در
گپی با خیرین و نیکوکاران 4⃣ آشغال، وسایل انباری و لباس‌های کهنه رو به مناطق محروم نفرستید. دفتر نقاشی که خط‌خطی شده رو نفرستید. مردم عزت دارند. 5⃣ نیازمندان رو با کمک مالی تنبل نکنید. اجازه بدید خودشون هم تلاش کنند. به‌جای توزیع بسته غذایی به کشاورز گندم مرغوب بدید تا محصولش به لحاظ کمی و کیفی بیشتر بشه. سال بعد از همون گندم مرغوب کشت می‌کنه و خودکفا می‌شه. هنرهایی مثل آشپزی، نمددوزی و... رو به نیازمندان آموزش بدید تا اشتغال‌زایی صورت بگیره. 6⃣ با یک فروشگاه قرارداد ببندید و تعدادی از نیازمندان رو معرفی کنید تا هرماه به سلیقه و نیاز خودشون، آبرومندانه خرید کنند. خانم‌ها نیاز دارن خودشون خرید کنن، خرید حس خوشایند و نشاط‌آوریه. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا