eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
328 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
525 ویدیو
14 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱آیه های زندگی🌱
صحبتاش جالب بود... شهادت طلبانه بود اما باید میگفت... لحن و ادب کلامش خوب بود... اولش به خیلیا برخور
قسمت ۸ من میدیدم که اون خانمه در حین صحبت کردنش، همه را ساکت کرد و توجه همه را جلب کرد و برای دقایقی، دست از آبروی خودش شست تا بتونه کاری کنه که مطالبش را با حساسیت بشنوند! و این، کار منو یه کم راحت تر کرد... مجری همایش، وقتی منو معرفی کرد، فقط به اسم و فامیلی مستعار اکتفا کرد و گفت: «در بخش آخر روز اول همایش، در خدمت کارشناس امنیتی از .......... هستیم. قطعا صحبت های جذاب و مهمی دارن که میتونه دریچه جدیدی را به بحث امروزمون باز کنه! از ایشون دعوت میکنم که به جایگاه تشریف بیارن و مطالبشون را بیان کنند. تا ایشون آماده میشن... وقتی دید بچه های ما دو سه نفرشون شروع به دویدن به طرف درها کردند و یه کم سالن شلوغ شد، جملاتش ناتموم موند و نتونست ادامه بده... حواس همه به طرف اون دو سه نفر جلب شده بود و همه نگاشون میکردند و از تعجب داشتن شاخ درمیاوردن! چون نمیدونستن چه خبره، بیشتر تعجب میکردن! به طرف جایگاه حرکت کردم... همینجوری که راه میرفتم، چشمکی به مسئول درب اصلی زدم و اون هم درب را خیلی آروم و بی سر و صدا قفل کرد ... یه کم قدم ها را سریع تر برداشتم و با نوعی از حروله کردن (حالتی بین راه رفتن و دویدن) پله ها را دو سه تا یکی کردم و رفتم بالا... تا رسیدم پشت تریبون، بدون هیچ سلام و صلوات و مقدمه ای گفتم: «حضار محترم! عذرخواهی میکنم... همایش تعطیله... یه خطر بزرگ امنیتی گزارش شده که باید هر چه سریع تر سالن را ترک کرد...» تا اینو گفتم، همه نیم خیز شدن... همهمه ها باز شروع شد... دو سه نفر پاشدن حرکت کردن... صدامو بردم بالاتر و با حالتی هیجانی تر گفتم: « ببخشید اما باید واقعیتو گفت... همکارانم گفتند که ظاهرا دو سه تا بمب با درصد تخریب زیاد در سالن وجود داره که باید هر چه سریع تر سالن را ترک کرد...» دیگه هیچکس سر جاش ننشسته بود و همه پاشدن به طرف درب ها هجوم بردند! مخصوصا وقتی دیده بودن که چند نفر دارن میدون، هیجان عمومی بیشتر شد... اینقدر هجوم زیاد شد و سر و صداها بلند شده بود که حتی صدای بلندگویی که صدای منو به اونا میرسوند، اثری نداشت و کسی نمیشنید! حدود سیصد چهارصد نفر به طرف دو تا درب اصلی هجوم بردند... پیر و جوون... زن و مرد... وحشت و اضطراب، سراسر سالن را فرا گرفته بود... اما بیچاره ها هر کاری میکردند در باز نمیشد... همین باز نشدن درب ها استرس جمعیت را بیشتر کرد و حتی چند نفر در بین اون جمعیت مضطرب از حال رفتند... منم پشت بلندگو جو میدادم و میگفتم: «آقا درب را باز کن... عزیزان خونسرد باشن... عمر دست خداست... یکی پاشه اون در صاب مرده را باز کنه... چرا قفلش کردن... بچه های امنیت کجایین؟ حاج آقا هل نده... مواظب پیرها باشید...» ملت زبون بسته داشتن مدام هل میدادن تا بتونن درب سالن را بشکنند و خارج بشن... اما درب سالن، خیلی سفت و سخت بود و حتی گلوله هم ازش عبور نمیکرد... اینقدر شرایط بحرانی شده بود که حتی میدیدم مردم که هیچ چاره و راهی به بیرون نداشتن، با صدای بلند یا حسین یا حسین میگفتن و به امام زمان متوسل شده بودن و... به یکی از بچه های دیگه اشاره کردم... اون چند متری من و در جایگاه ایستاده بود... کاری بهش سپرده بودم که خیلی حساس و استرس زا بود... تصمیم سختی بود اما باید انجام میشد... دوباره بهش اشاره کردم... اونم ترقه ای از جیبش آورد بیرون و آتیشش زد... تصور کنین دقیقا... حجم جمعیت پشت در... فشارهای زیاد... وحشت زده... یکی دو نفر هم غش کرده... یهو صدای بلند یه ترقه دست ساز هم بیاد... صدایی که وقتی توی اون سالن سر بسته بپیچه، انعکاس های خاص خودش هم داشت و دیگه خودتون فکر کنین چی شد و چه جیغی زن و مرد کشیدن... جالب بود... توی اون شرایط، دو سه نفر مدام شعار میدادن و میگفتند: مرگ بر آمریکا ... مرگ بر اسرائیل ... مرگ بر داعش... مرگ بر آل سعود... اما کسی حمایتشون نکرد و جوابی نشنیدن... به من از آخر سالن اشاره کردن که وضعیت داره قرمز میشه و ممکنه فاجعه خفگی و سکته به وجود بیاد... چون چند تا از بچه های خودمون هم وسط جمعیت بودن و از راه دور، آمار میدادن... تصمیم گرفتم سخنرانیم را شروع کنم... آهان... راستی... یه چیزی یادم رفت بگم... با چشمم دنبال همون خانمی گشتم که قبل از من سخنرانی داشت... دیدمش... دیدم دستش روی گلوش هست و حسابی هول کرده... اما مثل بقیه نیست و مدام هل نمیده و جیغ نمیزنه! خلاصه... تصمیم گرفتم سخنرانیم را شروع کنم... گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم... خسته نباشید... علما و وزرا و حضار گرامی! بفرمایید سر جاهاتون تا براتون توضیح بدم! آقا بفرمایید... خواهران بفرمایید... بفرمایید خواهش میکنم... توضیح میدم...» یه نفر گفت: «چی چی را توضیح میدی؟! در باز نمیشه! الان ملت خفه میشه! الان همه جا میترکه!» با صدای بلندتر گفتم: «لطفا بشینین سر جاهاتون! گفتم لطفا برگردین سر جاهاتون!»
🌱آیه های زندگی🌱
روی گلوش بود و احساس ترس و خفگی میکرد... احساس خفگی میکرد چون هیجان مانور زیاد بود و نمیدونست داره م
قسمت۹ مجری بیچاره که سر جاش نبود، فورا اومد بالا... بد راه میرفت... یه کم خمیده بود... در حالی که کتش درآورده بود و حتی آستینش هم یه کم در اثر کش و قوس های وسط جمعیت پاره شده بود... رفت پشت میکروفن و گفت: «تقدیر و تشکر میکنیم از جناب...» هنوز جملش تموم نشده بود که از حال رفت... حال بقیه، مخصوصا پیرمردها خیلی جالب نبود... جالب تر این بود که با وجود اینکه جلسه تموم شده بود و درها باز شده بود، حتی یک نفر هم سالن را ترک نکرد... همه یا با هم حرف میزدن... یا روی صندلی ها ولو شده بودن و چشماشون بسته بودن تا یه کم آروم بشن... یا سرشون بالا بود و به سقف زل زده بودند... یا داشتن به من نگاه میکردن و دندوناشون به هم میسابیدن! از پله ها که اومدم پایین، دو سه تا از همکارام دور و برم جمع شدن و با هم حرف میزدیم... دو سه نفر دیگه هم داشتن به مجری کمک میکردن که حالش سر جاش بیاد... هنوز داشتن تو سالن آب قند و میوه تقسیم میکردن تا بقیه یه کم جون بگیرن... من فقط چند خط درباره اون فضا توضیح دادم... شما هم فقط یه چیزی خوندین و رد شدین... تا خودتون اونجور جاها نباشین، نمیدونید چه دارم میگم و چه انرژی و حالی از تن و مغز ادم تخلیه میشه! رفتم تو لابی و یه استکان چایی خوردم... همونجور که داشتم چایی میخوردم، تا برگشتم دیدم یکی از معاونین وزرا با تعداد قابل توجهی از هیئت همراهش داره میاد طرفم... سلام و علیک کردیم... گفت: «دست شما درد نکنه... ایده جالبی بود... ارائه مقصودتون حرف نداشت... من هم قبول دارم... باید به داد فضای آشفته مجازی رسید... راستی میتونم شماره همراهتون داشته باشم؟» گفتم: «بزرگوارید... امیدوارم تاثیر صحبت های علما و عزیزان و من حقیر، فقط این چند قطره عرق سردی نباشه که روی پیشونیتون نشسته و یه کم هم دستتون لرزش پیدا کرده...» با تلخند گفت: «نه ان شاءالله... من دستور مستقیم میدم که اتاق فکرهای ما با شما تماس بگیرن و از تجارب و راهنمایی های شما استفاده کنیم...» گفتم: «خواهش میکنم... اما جسارت نباشه... حضرت آقا با کلمه «اتاق فکر» موافق نیستن و مشکل دارن... فرمودن این کلمه خاص غربی هاست و دیگه استفاده نکنید... پیشنهاد دادن که از حالا بگیم «کانون تفکر» یا 《هیئت های اندیشه ورز》 !» گفت: «جالبه... نشنیده بودم... من هر چی رو به روی شما بایستم، هم بیشتر گاف میدم و هم بیشتر مطلب یاد میگرم... در هر حال خوشحال شدم از زیارتتون... روز تون بخیر!» بعد از اون بنده خدا، چند نفر دیگه هم اومدن و حرف زدیم و آشنا شدیم ... حرف های خوبی تبادل میشد و تجارب خوبی مطرح شد... یه استاد لبنانی داشتیم که میگفت: «معمولا حاشیه همایش ها و جلسات و کنفرانس ها از خود اون جلسات مفیدتر است!» راست میگفت... من تجربش دارم... مثل همین جلسه ای که براتون تعریف کردم... تا اینکه... همون خانمه که قبل از من ارائه مقاله داشت اومد جلو... با یه آقای روحانی جوان... سلام و علیک کردیم... گفتم: «اتفاقا من میخواستم بیام خدمت شما و سلام و خداقوت بگم... اما دورم شلوغ بود... شرمنده کردین...» اون خانمه گفت: «خواهش میکنم... روش شما معرکه بود... خیلی حساب شده و دقیق... اصلا قابل حدس و پیش بینی نبود... با هیچ روشی نمیشد به مردم فهموند که «فضای بسته با فشار اطلاعات نامحدود، سبب روابط از هم گسسته و افکار متلاشی میشه!» من لذت این عبارت و تعبیر شما را تا آخر عمرم فراموش نمیکنم...» گفتم: «بزرگوارید... اما کاش به جای شما... و یا لااقل به اندازه شما، بقیه هم متوجه میشدن و منو به اتاق های فکرشون حواله نمیدادن... راستی لطفا مقاله ای نوشته بودید را فردا برام بیارید تا بخونم و استفاده کنم...حتی اگر خودتون هم نتونستید تشریف بیارید توسط برادرتون به من برسونید ... یا حتی خودم میام میگرم...باید مقاله باارزشی باشه...» با تعجب به هم نگاه کردن و گفتن: «برادر؟! شما چطور فهمیدین ما با هم خواهر و برادریم؟!» خندم گرفت... گفتم: «همینجوری... حدس زدم... معمولا مردای جوون، جلوتر از خانماشون از دری وارد یا خارج نمیشن!»
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «میگم... عجلم ننداز... بذار از سوژه بگم... چهار روزه که گرفتیمش اما نم پس نمیده... خیلی باهاش ح
قسمت ۱۰ به علوی گفتم: «نگو بخاطر این، اینجوری بهم ریختی که باورم نمیشه! به هوش نیومده که نیومده... اصل کاری را بگو... مشکل تو چیه این وسط؟! الان چرا خرابی؟! این که چیزی نیست!» یه نفس عمیق کشید و گفت: «مشکل اینه که دلم خیلی براش میسوزه... با تمام زرنگیش اما احساس میکنم بچه است... اینی که الان پایین افتاده، خیلی آدم عجیب غریبیه... وقتی داشتیم روی کانال ها و گروه های آتئیست ها کار میکردیم، بهش برخورد کردیم... بچه ها ردش را از یکی از اکانتاش در تلگرام زدند... خودم روش کار کردم... چند شب درگیرش شدم و باهاش حرف زدم و حتی نصیحتش کردم... اما اثری نداشت و ادامه میداد و هر روز حرف ها و مطالب زشت تری کیگذاشت... تا اینکه هفت هشت روز طول کشید تا تونستیم اعتمادشو جلب کنیم!» گفتم: «کجا بوده؟!» گفت: «اول میگفت کرج هست... بعدش فهمیدیم ایران نیست... آخرش هم ردش را از فرودگاه ترکیه زدیم!» گفتم: «داره جالب میشه! نگو واسه صیغه و دختر و زن فاحشه اومده که باورم نمیشه!» گفت: «نه... فکر نمیکنم... جالبه که موردش منکراتی و جنسی نیست... موردش عقیدتیه! اما هنوز خودمون هم نمیدونیم چرا اومده ایران؟!» گفتم: «لیدرها و پیاده نظام هایی که دعوای عقیدتی با ما دارن، تا اینجا نمیان معمولا... چون با جسم و جون مخاطبشون که کاری ندارن... بنظرت این بابا اینجا چه غلطی میکرده؟!» گفت: «خیلی تو کارش وارده... تحصیلات هم داره... سر و زبونش و شیوه استدلال کردنش خیلی حرفه ای و غیر معمولیه... تا اینکه در یکی از سوپرگروه های بالای سه چهار هزار تایی که داشته، یه دختر پیدا میشه و حالش میگیره! با هم قرار مناظره مجازی میذارن... حدودا دو هفته طول میکشه و هر شب در حضور جمع، اون دو تا با هم بحث های داغ اعتقادی راه مینداختند... تا اینکه بالاخره دختره پیروز میشه و سی چهل تا اشکال به اعتقادات این پسر وارد میکنه و آبروش را میبره! یکی دو تا از بچه های ما در طول اون مدت در اون گروه بودن و همه صحبت ها را چک میکردن و خلاصه نظارت داشتن!» گفتم: «توضیح خوبی بود. پس ما با یکی طرفیم که پر چونه است و باسواده .... خب؟ راستی چرا زده بودینش؟!» گفت: «بچه ها اشتباه کرده بودن... اونی که زده بودش را توبیخ کردم و اداره داره پدرش را درمیاره تا دیگه بی دلیل و اجازه دست روی مردم دراز نکنه... حق زدن نداشته و ضرورتی هم نداشته که بزندش... اصلا اینجور آدما را نمیزنن... حالا کاری نداریم... اون پسر، خیلی ها را از راه گمراه میکنه... جرم های توهین و استهزا و تمسخر عقاید مردم، جرم های کمی نیست... اصل و اساس اسلام و ریشه دین را در ذهن خیلی از جوون ها داشته میزده... مدام پیامش به دست همه و همه گروه ها میچرخیده و کسی حریفش نمیشده...» گفتم: «خب بعدش!» گفت: «تا چند روز پیش... پیامی از طرف ستاد اومد که فردی با این مشخصات داره وارد فرودگاه امام تهران میشه و داره میاد ایران! با مشخصاتی کاملا جعلی... رابط ما در ترکیه آمار میده که این پسر داره مستقیما از ترکیه میاد ایران و همونی هست که مدت ها فضای مجازی را با لجن پراکنی هاش مسموم میکرده و سر دختر و پسرای زیادی از راه به در برده!» گفتم: «چطوری شناختینش؟» گفت: «تو که خودت ماشالله واردی! خیلی ساده... از طریق دوربین بالای لب تاپش عکسش را داشتیم... یه بدافزار هم فرستادیم تو گوشیش تا gps خودمون هم فعال بشه و بدونیم کجاست!» گفتم: «شما هم میریزین رو سرش و میگیرینش؟!» گفت: «دقیقا! الان توش موندیم... نه حرف میزنه... نه حرفه ای عمل میکنه... نه میدونیم برای چی اینجاست؟ الان هم غش کرده و افتاده پایین!» گفتم: «بچه های تیم پزشکی دیدنش؟!» گفت: «به طور حرفه ای و درمانی نه! اما علائم حیاتی و ایناش خوبه! محمد کمکش کن... بنظرم خیلی بچه است... میشه پرونده و کاغذ و فایل براش راه بندازیم اما حیفه... بنظرم میشه بیشتر روش کار کرد... ما رسالت اصلیمون صیانت از عقاید و امنیت مردمه... نه گیر و گیر بازی و دستگیر کردن مردم! اینا مال مراحل حساسه... نه این بچه!» گفتم: «که اینطور! پاشو بریم تا ببینمش! شاید خدا لطف کرد و تونستیم کاری بکنیم.» پاشدیم رفتیم پایین... وقتی رسیدیم پایین و در را باز کردن... دیدم یه پسر حدودا 30 ساله... نسبتا خوش تیپ ... البته با لباس و وضعیت به هم ریخته... افتاده رو زمین... نشستم بالای سرش... پلک چشماش را آروم باز کردم و ولش کردم... نبضش هم گرفتم... رو کردم به علوی و گفتم: «تمومه دیگه! چیزی نمونده... آخراشه... پاشو برو از تو ماشین، گواهی فوت را بیار تا براش بنویسم... بعدش برو صندوق عقب و دو تا گونی بردار بیار تا بدم بچه ها ببرن چالش کنن!!»
🌱آیه های زندگی🌱
علوی که داشت چشماش چارتا میشد، گفت: «چشم... راستی حاجی غسل چی؟ غسل و کفن نمیخواد؟!» گفتم: «نه بابا
قسمت11 در مدتی که با هم پایین تنها بودیم، نشستیم رو صندلی و رو به روی هم حرف زدیم... بازم میخواست گریه کنه که بهش گفتم: «گریه چیز خیلی خوبیه... مخصوصا برای ما مردا... من قبول ندارم که میگن مرد گریه نمیکنه! غلطه... نمیگم گریه نکن... اما میخوام بگم اینجا چیزی تو را تهدید نمیکنه... خیالت راحت باشه... حتی کسی که تو را زده، الان تا هم فیها خالدونش گیره و داره جواب پس میده... پروندت هم هر جور تو خواستی مینویسم... اصلا قلم و کاغذ میدم خودت تا حتی کاغذی هم که باید بازجو پر کنه، خودت سر دل استراحت پرش کنی و هر چی دوس داشتی و به نفعت بود بنویسی! امشب اگر دوس نداشتی حرف بزنیم اشکال نداره... من فردا تا عصر یه همایش دارم... وقتی برگشتم با هم حرف میزنیم... ولی با هم حرف میزنیما... شر و ور تحویل هم نمیدیم... چون وقت دوتامون ارزش داره و ممکنه بیشتر از فرداشب نتونم قم بمونم... پس با آرامش زندگی کن و بدون که ما اونچیزی نیستیم که اونطرفیا تو ذهن شماها ساختن!» نگام به لبش بود... لبش آروم باز شد و در حالی که سرش پایین و داشت چشماش را میمالوند گفت: «چشم!» گفتم: «روشن! میخوای تا وقتی شام حاضر میشه یه کم استراحت کنی؟ وقتی سفره آماده شد میام دنبالت!» قبول کرد و رفت رو تختش و دراز کشید. منم رفتم بالا. علوی تا منو دید گفت: «چی شد حاج ممد آقا؟!» گفتم: «هیچی... سلامتیت... رفیقمون یه کم داره استراحت میکنه!» گفت: «چطور دیدیش؟!» گفتم: «نباید بچه بدی باشه! حالا ببینم چی میشه... تو امشب میری خونه؟» گفت: «اگر با من کاری نداشته باشی... اگر هم بگی بمون میمونم! چطور؟» گفتم: «نه... هیچی... برو به زندگیت برس... اتفاقا میخواستم بگم برو خونه... من هستم... من امشب جایی نمیرم... میخوام پیشش باشم... بنظرم میشه شب جالبی بشه!» گفت: «هرجور صلاحه... باشه... پس اگر با من کاری داشتی فورا زنگ بزن... خوابم سبکه و زود پا میشم.» شام را آوردند... سفره انداختیم و جاتون خالی... رفتم صداش کردم... اومد بالا و سه نفری نشستیم سر سفره... اون خیلی راحت نبود... بهش گفتم: «راحت باش داداش... بخور... اگر هم اینجا و پیش ما راحت نیستی پاشو غذاتو بردار ببر پایین و راحت شامتو بزن!» با صدای آروم گفت: «نه... تشکر... خوبه... همین جا میخورم» علوی یواشکی یه نگاهی به من کرد و یه خنده کوچولو کرد... مشخص بود که داره کیف میکنه که اون پسر بالاخره زبونش باز شد و داره الان چلوماهیچه میخوره! بعد از شام، با علوی خدافظی کردیم... رفت خونشون و من و اون پسر رفتیم زیر زمین... به بچه ها گفتم کسی لطفا سر و صدا نکنه و آرامش خونه را بهم نزنه... چایی هم نمیخوایم و اگر خواستیم خودمون میریم دم میکنیم. رفتیم پایین... ساعت حدودا 10 شب بود... گفتم من یه کم خوابم میاد... صبح همایش دارم... برنامه شما چیه؟ گفت: «اگر زیاد خسته نیستین میخواستم باهاتون حرف بزنم... بنظرم تا حالاش هم خیلی دیر شده...» گفتم: «باشه... مشکلی نیست... راستی نمیخوای به خانوادت خبر بدی؟ نگرانتن لابد!» گفت: «نمیدونم... نه... تردید دارم... اصلا بخاطر همین گفتم تا حالاش هم دیر شده!» گفتم: «چطور؟ بیا بشینیم برام تعریف کن... بیا» نشستیم رو تخت... میخواستم غیر رسمی و مهربون باهم حرف بزنیم... شروع کرد: «من پسر یکی از فراریای زمان شاه هستم... بابام دقیقا دو روز بعد از شاه با مامان و خواهرم از ایران فرار میکنن و بخاطر اینکه وضع مالش خیلی خوب نبوده، نتونست بره اروپا و آمریکا... مجبور شد بره ترکیه و اونجا پناهندگی گرفت و موندن اونجا. من هنوز به دنیا نیومده بودم... تا اینکه چند سال بعدش من به دنیا اومدم... مدام از مامانم شنیدم که من ناخواسته به دنیا اومدم و از این حرفا... به خاطر همین از اول زندگیم احساس خوبی به خدا و عدالت خدا و اصلا وجود خدا و خوب شدن سرنوشت سیاه خودم نداشتم. تا اینکه بابام وسطای جنگ ایران و عراق میگن گم شد و بعدش مامانم طلاق غیابی گرفت و از اینجور حرفها...» گفتم: «یه لحظه لطفا صبر کن... کاری ندارما... اصلا به تو ربطی پیدا نمیکنه ها... خیالت راحت... اما میشه بگی بابات چطوری دقیقا گم شد و کی گم شد و اصلا کجا گم شد؟!» گفت: «من نمیدونم... اطلاعی ندارم... اما مامانم میگه یه سفر رفته بوده عراق... اونجا سه چهار ماه میمونه... بعدش هم دیگه نه تماس و نه خبر و نه هیچی! من فقط همینو میدونم.» گفتم: «عجب! باشه... خب میگفتی!» گفت: «ببخشید میشه بگید چه حدسی میزنید؟ آخه احساس میکنم از حرفی که درباره بابام زدم یه چیزی فهمیدین!» گفتم: «مهم نیست... فقط یه حدسه... کاری به تو نداره...» گفت: «ازتون خواهش میکنم... شما معلومه مرد با تجربه ای هستین... فقط بهم بگین چه حدسی میزنین؟»
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «مامانم اینجوری میگه! میگه مرده! نمیدونم!» گفتم: «خب حالا... میگفتی!» ادامه داد و گفت: «تورو
قسمت 12 عطا شروع کرد از دلخوشیش گفت: «من شاگرد اول دوره ارشد فلسفه بودم... شاخ دانشگاهمون بودم و حتی اساتیدمون هم ازم میترسیدن و حریف سر و زبونم نمیشدن... به ما پروژه تحقیقاتی دادن که وارد فضای مجازی بشیم و تبلیغ کنیم... اولش بچه ها دل و دماغ به خرج نمیدادن... جز من... وقتی بقیه کار و گرد و خاک منو دیدن که چطوری با مخ دختر و پسرا بازی میکنم تشویق شدند اونا هم وارد گود شدند... جوری که همین حالا فقط دویست نفر آتئیست از دانشگاه ما دارن فعالیت مجازی در توییت و تلگرام میکنند. وقتی وارد فضای مجازی شدم، ظرف مدت کمتر از 15 ماه، حدودا ده هزار نفر پایه ثابت پیدا کردم و به راحتی وقتی پست میذاشتم، حداقل سیصد چهار صد هزار تا شیر میشد و سرش دعوا میشد. پول خوبی هم بهم دادن. ینی علاوه بر پروژه ام، پول خوبی هم به جیب زدم و وضع مالیم هم بهتر شد. انرژی بیشتری هم پیدا کرده بودم. ینی وقتی میبینی میتونی اثرگذار باشی و میریزن رو سرت و باهات چت میکنند خیلی اثرات و اتفاقات خوبی برات میفته و ذهنت هم بازتر میشه. تا اینکه تصمیم گرفتم گروه بزنم. همون شب اول، چهار هزار نفر دختر و پسر و پیر و جوون فارسی زبون ریختن تو گروهم. چشم همه اعضای دانشکدمون داشت کور میشد. از بس وقت میذاشتم و کار میکردم و عضو جذب میکردم. تا اینکه یه نفر اومد تو گروهم و حرفایی زد که خوشم نمیومد. از اسلام و شیعه و عقاید شیعی میگفت و خیلی هم سر حرفش محکم وایساده بود. اذیت میشدم که میاد گرد و خاک میکنه و میره... تا اینکه اون پیشنهاد مناظره داد! خیلی با اعتماد به نفس و محکم به نظر میرسید. به خاطر همین حرصم میگرفت و دوس داشتم چنان بشونمش سر جاش که دیگه حرف نزنه و یا از اون گروه بره! حتی بیشتر اساتیدمون را هم دعوت کردم. فکر میکردم اگر جلسات مجازی مناظره من و اون را ببینند بیشتر روی من حساب میکنند و کرسی تدریس بهم میدن و هیئت علمی میشم و خلاصه به نون و نوایی میرسم. تا اینکه قرار گذاشتیم. یادمه شب اول، حدودا دو ساعت بحث میکردیم. حداقل پونصد نفر آنلاین بودند و واضح، همه چیزو میخوندن و میدیدن. شب دوم تعدادمون حدودا تا صد نفر بیشتر شد. همینجور تعدادمون داشت افزایش پیدا میکرد تا اینکه هفته اول تموم شد. اون خیلی زیرک بود. اینقدر زیرک بود که به هیچ طریقی نمیتونستم از بین حرفاش درباره قرآن و آیات، تناقضی پیدا کنم و مچش را باز کنم. حتی یه شب تا سر حد دره و پرتگاه هم رفت اما خیلی ماهرانه خودشو نجات داد... وارد هفته دوم شدیم... دیگه همه میدونستند که سر ساعت 10 شب باید آنلاین باشن و بحث را شروع میکنیم... تا اینکه اون دیر کرد... حدودا یه ربع دیر کرد... رفتم پی ویش... ازش پرسیدم چرا نمیایی بحث کنیم؟ اما اون جوابمو نداد... جوابش را در گروه داد... گفت درگیر یه کانالی هست و از حالا تا داستان های اون کانالو نخونه نمیاد بحث کنه و از این حرفها... هفته دوم تعداد افراد آنلاینی که شاهد بحث ما بودند از مرز سه هزار نفر هم گذشت... خیلی بحث های داغی مطرح میشد... از قرآن شروع شد... به خلقت رسیدیم... به قواعد دینامیک و ترمودینامیک... قواعد مربوط به تکامل و اصول داروینی... حتی نظریه ذرات گسسته و احتمال فقدان معاد و... اصلا کم نمیاورد... خیلی هم معطل نمیکرد در جواب... خیلی سریع تایپ میکرد و میفرستاد در گروه و ... خلاصه شب های عجیبی بود... تا اینکه ده شب بحث کردیم... فرداش از دانشگاه با من تماس گرفتند و گفتند: «ولش کن... باهاش بحث نکن... حریفش نمیشی... گروهت را هم منحل کن و کلا یه مدت اکانتت را ببند تا ببینیم بعدا چی پیش میاد؟!» خیلی بهم برخورد... باهاشون برخورد بدی کردم... گفتم: «درباره من چی فکر کردین؟ من دارم تلاشمو در بحث ها میکنم و تا الان هم کم نیاوردم!» بهم گفتند: «تو هنوز بچه ای و نمیفهمی!» پرسیدم: «ینی چی بچم؟! منظورتون چیه؟!» گفتند: «اینا شیعه هستن... معمولا ضرب شصتاشون را میذارن دقیقه نود! میترسیم نتونی از پسش بربیایی و حیثیت گروه و آتئیست گری و... را ببری!» داغون شدم وقتی بهم اینو گفتند! با خودم تصمیم گرفتم که هر جور شده شکستش بدم و پوز اساتیدمون را به خاک بمالم تا دیگه به من نگن بچه! تا شب دوازدهم... خیلی دیر کرد... همه معطل بودند... اما کسی بهش حرف بد نمیزد! فقط میپرسیدن کجاست و چرا نیومده و کی میاد؟! منم داشتم حرص میخوردم که نیومده... تا اینکه یهو آنلاین شد... گفت: ببخشید دیر کردم... اون کاناله که داستان میذاره، امشب دیر گذاشت و تا نمیخوندم نمیتونستم تمرکز کنم و ببخشید و ... همه ریختن رو سرش که آدرس کانالو بگو ببینیم داستاناش چطوریه؟ اما اون آدرس کانال را نداد!! همه تعجب کردیم! گفت: «فانون این گروه اینه که تبلیغ نشه... منم نمیخوام تبلیغ کنم که بگن وسط دعوا تبلیغ کرد و یار جمع کرد و ممبر جفت و جور میکرد!»
🌱آیه های زندگی🌱
دقیقا سر وقت حاضر شد... منم از همیشه آماده تر بودم... همون لحظه حدود بیست نفر از اساتید و شاگرد اول
قسمت 13 عطا ادامه داد: «من خیلی حرف برای گفتن آماده کرده بودم. از حرف های آخوندا گرفته تا مداحان هیئت های تهران و مشهد و چند تا شهر دیگه هم رصد کرده بودیم تا بتونیم اگر بحث گیر کرد، بزنیم تو دهنش و بگیم اینا... آخوندا و مداحان خودتون هم که دست پرورده خودتون هستند بعضیاشون همین حرفها را میزنند و حتی حرف هایی میزنن که ما تا حالا جرات گفتنش نداشتیم! اون بانو به من گفت که : «این خوبه که حالت خوبه!» بهم گفت «امیدوارم شاداب زندگی کنی و کم نیاری!» بهم گفت «لابد به من اطلاعات غلط دادن!» بهم گفت «حرف و اقرار خودت برام مهم هست!» خب کدوم آدم ساده ای میتونه باور کنه که داشت این حرف ها را بدون تیکه و طعنه بارم میکرد؟! احساس کسی داشتم که دوس داره یکی بهش تیکه بندازه و سوسکش کنه! من آدم احساسی نیستم ... اوج لاو ترکوندنم اینه که یه دخترو اسکل کنم و ازش عکس و فیلم بگیرم و بعدش اذیتش کنم! اما اون لحظه که اون داشت اون حرفا را میزد، احساس میکردم به این حرفا نیاز دارم. دوس دارم یه نفر مشت و مالم بده!» به عطا گفتم: «چون فهمیدی زن هست و همجنست نیست چنین احساساتی بهت دست داد؟!» عطا گفت: «اولش همین فکرو کردم... گفتم شاید بخاطر اینه که فهمیدم زن هست و اون موقع تا حالا با یه زن داشتم میچتیدم، اینجوری بهم پیچیدم اما بعدش فهمیدم که نه! کلا فازم جوری شده که دوس دارم ادامه بدم.» گفتم: «خب! بعدش چی شد؟» گفت: «من قفل کرده بودم ... کلی اساتیدمون بهم پی ام دادن و مثلا تقویتم کردن اما چندان فایده ای نداشت... بالاخره طبق برنامه پیش رفتم... قرار بود اونشب تیر خلاصمون بزنیم... تیر خلاص خودم که خیلی تا حالا جواب داده، مسئله «شر» هست.» گفتم: «بیشتر توضیح بده!» گفت: «مسئله شر ینی اینکه نگاه کنیم و ببینیم چقدر تعداد بد بیاری ها و ضعف ها و بیچارگی ها و مشکلاتمون زیاده و از اون همه مشکل و شر، نتیجه بگیریم که یا خدا نیست که این همه مشکل پیش اومده و یا اگر هم هست، دیگه صلاحیت خدایی نداره و اوضاع از دستش کنده شده!» گفتم: «خب... اون خانمه چه جوابی داد؟» عطا گفت: «اون خانمه بر خلاف هر شب که شروع میکرد و استدلال های منطقی و برهانی کوتاه میچید و دهن منو میبست، اون شب اصلا یه جوری بود... جوری که حال منم یه جوری کرد... مثلا درباره مسئله شر گفت: «اگه از خدا بپرسی، فورا میگه من که احسن الخالقین هستم و همه چی اینجا ردیفه و مشکل از این بالا نیست... تو کدوم کتابش گردن گرفته و گفته ببخشید اینجوری خلقتون کردم و دیگه همین قدر از دستم برمیومد و به بزرگواری خودتون ببخشید؟! خب تو هیچکدوم! پس فکر کنم مسئله شر و تمام بدبختی هایی که اینجا وجود داره، گردن من و تو هست. پس بیا خودمون حلش کنیم و هی توپ را تو زمین خدا نندازیم! موافقی؟!» براش نوشتم: «بچه گیر آوردی؟! ینی چی؟ من میگه اون بد خلق کرده که مدام سیل و زلزله میاد، تو میگی ولش کن و نندازیم گردن اون؟! مثلا من و تو درباره پیش نیومدن سیل و زلزله چه غلطی میتونستیم بکنیم که نکردیم؟» اون نوشت: «من نگفتم تقصیر من و تو هست که سیل و زلزله میاد. من میگم آخه تو که قرآنو قبول نداری... اصلا تورات و انجیل و هیچ کتابی قبول نداری... داری کسی (خدا) را متهم میکنی که نمیخوای حرفاش را بشنوی و نمیذاری از خودش دفاع کنه! منم که مثل تو آدم هستم و از تو چه پنهون، دوس دارم همه چی بندازم گردن خدا تا دلم خنک بشه! اما حالا که چی؟ وقتی دهنش را بستیم و حرفاش را نمیخونیم تا بفهمیم چه دفاعی از خودش داره، دیگه چرا بحث کنیم؟!» کنج رنگ گیر کردم... اگر میگفتم خدا اجازه داره از خودش دفاع کنه و تو از طرف اون قرآن بخون و بگو خدات چه دفاعی از خودش کرده که هیچی! همه چیزو میباختم و آبروم میرفت! از طرف دیگه هم باید مسئله شر را میزدم تو دهنش تا پیروز بشم... نمیدونستم چیکار کنم... یکی از اساتیدمون گفت: براش بنویس بالاخره مسئله شر را قبول داری یا نه؟ نوشتم... اون خانمه جواب داد: بعله که قبول دارم... بالاخره مسائل و مشکلاتی تو عالم وجود داره که یکی باید گردن بگیره... آتا کاش اجازه میدادی خدا از خودش دفاع کنه ... اگر نتونه قانعمون کنه، منم آتئیست میشدم و میومدم تو تیم شما!» داشت عصبیم میکرد... خیلی عصبی شده بودم... راس میگفت... ما از اول گفته بودیم قرآن را قبول نداریم... حالا هم مسئله را مطرح کرده بودیم که باید قرآن را میخوندیم که ببینیم بالاخره داستان چیه؟ عصبی تر شدم مخصوصا وقتی یکی دیگه از اساتیدم تو صفحه شخصیم نوشت: عطا نذار قرآن بخونه... اگه قرآن خوند، ینی قبول کردیم قرآن از طرف خداست! برای اون استادم نوشتم: باشه... پس این دختر از خودش دربیاره که نظر خداش چیه؟! چرا قصه میگی استاد؟! استادم نوشت: این دختر خیلی رندانه داره حرف میزنه... میخواد همین شب آخری تو زیر بار قرآن خوندنش بری تا هر چی شب های اول بحث کردی، پنبه کنه!
🌱آیه های زندگی🌱
نوشتم: حالا چه غلطی بکنم؟! همه منتظرن! چرا همتون لالمونی گرفتین! نوشت: بگو عقلانی بحث کنه! به اس
قسمت 14 ینی قیامت شدا... همه ریختن وسط... حتی از شوها و جلسات و مهمونیهای کازینوی استانبول هم خرتوخر تر شد... اینا همه داشتن جواب حرف های اون دختره را میدادن و اون دختره و من... نمیدونم چطور براتون بگم... تا خودت دلت یه جوری قیلنج نرفته باشه نمیدونی چی دارم میگم؟ من که فقط برمیگشتم و میخوندم و مطالبی که برام نوشته بود مرور میکردم و تو دل خودم تحسینش میکردم... کاری که حتی واسه مامانمم نکرده بودم... چون کلا چیز قابل تحسینی جز خودم در زندگی سگیم سراغ نداشتم... من ... که در افق محو... اساتید... که جسارت نباشه... در حال تیکه پاره کردن کانال... اون دختره... اما خیلی آروم... میشه گوشیمو برام بیارین تا بهتون نشون بدم چه گذشت؟!» گفتم آره... به بچه هایی که تخلیش کرده بودن گفتم وسایلشو بیارین... وسایل که نداشت... وقتی برامون آوردن، دیدم که فقط گوشیش باهاش هست و کیف پولش و پاسپورتش و... یه مشت خرت و پرت دیگه! گفتم: پسر پس کو چمدونت؟! خندید و گفت: ااااای حاجیییی! نگفتم تا حالا جای من نبودی! من همینجوری اومدم ایران! گوشیش را روشن کرد... آورد صفحه و صحنه اون شب... ینی شب چهاردهم... یه اسکرین شات هم ازش گرفته بود... بذارین از رو براتون بخونم و چیزی از خودم اضافه نکنم: «استاد: شر و ور میگی! تو هیچی از خودتون ینی شیعه نمیتونی دفاع کنی! کاش میشد آتا هیچوقت خودشو به درد سر تو نندازه! دختره: چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری ........ چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری استاد: نمیدونم به چی فکر میکنی و آتا درگیر چیت شده؟! اما حرفات درباره شر و وجود خدا دلایل قابل قبولی نداشت! دختره: چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی ........ چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری مستانه: اینا به کنار... نمیدونم چرا داری شعر میخونی برامون هنوز ابهام داره... تو دلایلت خیلی الکیه... آتا داره سر به سرت میذاره بدبخت! دختره: چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری ....... چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری حریف: آتا چرا لالمونی گرفتی؟! نمیخوای یه چیزی بگی؟! دختره: خوش آوازی من دیده دواسازی من دیده ........ رسن بازی من دیده از این چنبر چه غم داره من: راس میگه... اعتماد به سقفش کشت منو... خانمی میشه یه لحظه بیایی پی وی؟! دختره: ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو ...... همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری الا آتا ز دست تو چه بگریزم زچنگ تو ..... همه ملحد ز چنگ تو ز دست تو چه بگریزم؟! من: بیا دیگه! خواهش میکنم... استاد: آتا واقعا برات متاسفم... گند زدی... مستانه: لیاقتت هم همینه... برو پی ویش... برو تا هدایتت کنه... اصلا میخوای امشب هم دعای کمیل بخون... از فردا ریش هم بذار... من: خفه... خانمی لطفا ... یه دقیقه... فقط یه دقیقه از انسداد خارجم کن و بهم گوش بده و برو... و .........» همینجوری که داشتم اسکرین شاتای عطا را میخوندم، زیر چشم بهش نگاه میکردم... به زمین چشم دوخته بود... حال علوی را درک میکردم... احساس منم نسبت به عطا مثل احساس علوی شده بود... ینی میگفتم عطا کم آورده و... اون شب گذشت و بالاخره صبح شد... نماز صبحمو خوندم از خونه امن زدم بیرون...بین الطلوعین قشنگی داره قم... خیلی باحاله... اول رفتم سراغ گوشیم و یه اس ام اس به خانمم زدم... خواب بود و جوابم نداد... بیخیال شدم و همینجور راه میرفتم... یاد دوران نامزدی خودمون افتاده بودم و بیقراری عطا هم برام جالب بود و خاطرات خودمو یادم میاورد... علوی زنگ زد... گوشیو برداشتم و گفت: «سلام حاجی... شنیدم ترکوندی دیشب... از رفیق ما چه خبر؟!» به علوی گفتم: «سلام رفیق! جات خالی... الان یه کم خرابم... بذار چند دقیقه ای قدم میزنم و میام... تو کجایی؟» گفت: «خونه امن... پاشو بیا که برات صبحونه گرفتم...» بعد نیم ساعت که برگشتم، با هم مفصل حرف زدیم... آماده شدم که برم همایش... برخلاف ظاهرم که ژولیده و به هم ریخته به نظر میرسیدم، اما اصلا خوابم نمیومد... رسیدم به سالن... جالب بود... برخلاف دیروز که جزو اولین نفرها بودم، اما اون روز، خیلیا زودتر از من اومده بودن... حتی معاون وزیر هم مونده بود قم و دوباره اومد.... دو تا وزیر هم دوباره شرکت کردن... دورم جمع شدن... من که همش عطا جلوی چشمم بود، خیلی از حرفاشون را نمیشنیدم و فقط میگفتم: خواهش میکنم... لطف دارین ... چشم... مخلصم.... التماس دعا... چون خیلی ربطی به اصل پرونده نداره، دیگه نمیگم اون روز از صبح چی شد... اما خیلی مفیدتر از دیروز بود... و همه دنبال راهکار بودند و راهکار ارائه میدادن... تا من رفتم بالا... مجری که دیروز غش کرده بود پشت بلندگو گفت: آقا اگر امروز هم میخوای مانور بدین، اشکال نداره... من که آب قندم بغل دستمه و قصد غش کردن هم ندارم!
🌱آیه های زندگی🌱
باهام مناظره کنی و شکستم بدی! بیا لااقل با بچه های گروهت روراست باش و بیا وسط معرکه تا بدونیم چند مر
قسمت 15 اون روز خیلی در حرم به من چسبید... حرف های جالبی از یک خانم طلبه شنیدم که اصلا فکرشم نمیکردم در اون حال و هوا زندگی کنن و نفس بکشن... ما درباره اونا چی فکر میکنیم؟ ... اما اونا واقعا جوری دیگه هستن! مثلا اجازه بدید یه تیکه دیگه از صحبتاش را براتون بنویسم... صحبتایی که معلومه از سر درد و تکلیف هست... نه از سر اتلاف وقت و سر هم بندی... اون خانمه در حرم بهم گفت: « اون حجره در اصل، مال پریا بود... اون تونسته بود ظرف مدت یک ماه، ما را دور هم جمع کنه... اصلا ذره بین برداشته بود و آدمایی را با معیارهای خودش دور هم جمع کرد... نقاط مشترک همه ما هفت نفر که پریا دنبالش بود و شاید در نگاه اول خنده دار باشه ... مثلا اینا بود: روحیه سیریشک و پرسش گر داشتن... قانع نشدن به کلیشه ها... اهل حرف و بحث بودن... حوصله فراموش کردن اولویت های ساده و کودکانه دخترانه داشتن... خوشتیپ بودن ... به روز بودن... اهل فضای مجازی و گعده های طلبگی شبانه بودن... چندان متعصب نبودن... و کلی چیزای دیگه که یه شب خود پریا برامون توضیح داد و هممون از تعجب دهنمون باز مونده بود! خب کسی که این صفات را به صورت کامل داشته باشه قطعا وجود نداشت... حداقل اطراف ما کم بودن... اما پریا ما را اینجوری بار آورد... دخترای باحجاب و خوش پوش و شیک و اهل مطالعه و سر و زبون دار که سر نترس داشته باشن و مثل دخترای دیگه، حداکثر جهان بینیشون ست کردن رنگ مو و لباس و کفششون نباشه! مثلا شما به کارای دیروز و امروز من در همین همایش خودمون نگاه کنید، مطمئنا میفهمید که طراحی این سناریو و حتی مطالب مقاله ای که برنده شدم، همش مال ذهن خودم نبود. پریا و من و بچه ها سه چهار شب نشستیم و طراحی کردیم و قرار شد من اجراش کنم.» گفتم: «این خوبه که همه چیز را تشکیلاتی طراحی میکنید اما انفرادی اجرا و ارائه میدین؟!» گفت: «دقیقا ... من تشکیلاتی ترین کاری که از قبل از دوستی با پریا و بچه های دیگه انجام داده بودم، شرکت در نماز جماعت بود! من حتی مفهوم تشکیلات را هم بلد نبودم. اما یاد گرفتم. تز پریا این بود: «تشکیلاتی بیندیش... انفرادی عمل کن!» » خیلی این جمله برام آشنا بود... مثل جمله معروفی که میگه «جهانی بیندیش و محله ای عمل کن!» ... داشت جالبتر میشد... عجب خانومای جالبی! گفتم: «میفرمودید... از حجره دوستتون بگید! باید جالب باشه.» ادامه داد و گفت: «یه حجره کوچولوی 15 متری ... که یه تیکه از پایین دیوارش هم نم زده بود و زمستونا بوی نم میداد... با یه ساک کوچولو لباسا و وسایل شخصی پریا... و یه عالمه کتاب... کتابای فارسی و عربی و انگلیسی... همش مربوط به عقاید و روش فکر و متدلوژی اجتهاد شیعی و انواع کتب منطق و فلسفه و اینا... اون ما پنج شیش نفرو پیدا و دور هم جمع کرد... مطالعه جمعی میکردیم... وقتی که داره سنت مباحثه در حوزه تعطیل میشه و طلبه ها حوصله مباحثه کردنشون کم شده، با هم مباحثه چند ساعته میذاشتیم... گاهی اوقات دعوامون میشه و داد میزنیم... اما لذت میبریم و ادامه میدیم... قرارهای معنوی و قرآنی... مطالعات گسترده خارج از چارچوب حوزه اما بسیار مفید و سنگین... حجره پریا کلا شلوغ و پر التهاب و پرشور هست... مخصوصا در طول اون دو هفته که شده بود اتاق جنگ... هفت نفر با لب تاپ و چند تا کتاب درشت و کوچیک دور و برش... همه سرشون تو لب تاپ اما با هم تند تند حرف میزنن و مطالب را هماهنگ میکنن... صحنه اتاق فرمان های جنگ را به وجود آورده بود... پریا خانوم اسم اون پروژه را گذاشته بود: «پروژه آتا» ... رمز عملیاتمون هم «یا ام البنین» بود... افسر شاخص اون پروژه هم «نسیم خانوم» بود... بقیه هم ادوات و نخود و لوبیای مباحث را میفرستادن پی وی نسیم خانوم! و نسیم هم مطالب را خرج میکرد. «جنگ» به معنای واقعی کلمه بود... میدونستیم که عطا هم اون طرف... ینی در جبهه خودشون تنها نیست و یه تیم قهار دارن کمکش میکنن... ما هفت نفر بودیم ... اونا حداقل هفتصد نفر... چرا میگم هفتصد نفر؟ چون وقتی مناظره ها تموم میشد، حداقل هفتصد نفر میریختن پی وی نسیم خانوم و میبستنش به رگبار... خود عطا هم به اندازه یه تیم کامل، حاضر جواب بود و معلومات داشت و زبون میریخت... اون دو هفته، هممون وزن کم کردیم و کم خوابیدیم و کم خوردیم و کم شوخی کردیم و کم بیرون رفتیم... به جرات میتونم بگم که اون دو هفته عملیات علمی و روانی تیمی که انجام دادیم، لذتش بیشتر و بالاتر از همه عبادت ها و تحصیلاتی هست که تا حالا هممون داشتیم...» گفتم: «مناظره با عطا چطور بود؟ چطور پیش میرفت؟» جواب داد: «ما همیشه پیروز نبودیم... بعضی از شبها پیروز میشدیم و بعضی از شبها هم شکست بدی میخوردیم... گفتم: «مثلا در چه زمینه هایی خون به دلتون میشد و اذیت میشدین؟» آه سردی کشید و گفت: «ما ... ینی کلا حوزه های علمیه... چه برادرا و چه خواهرا...
🌱آیه های زندگی🌱
به اندازه که درباره ی توحید ونبوت و امامت و معاد و شب اول قبر و برزخ و قیامت و فقه و اصول و اینا کا
قسمت 16 جریان از این قرار بود که شب دوازدهم، یکی دو ساعت قبل از شروع مناظره نسیم و عطا، هفت نفرمون دور هم نشسته بودیم و زمین بازی خودمون را تعریف و چک میکردیم... این مرحله، ینی مرحله تعریف و چک کردن زمینی که قراره در اون بازی کرد، از خود بازی مهمتره! پریا میگفت: اکثر تیم های فوتبال و والیبال، بخاطر «چینش درست نیروها» و «تقسیم به موقع فشارها» بر حریفشون چیره میشن... وگرنه اگر دقت کرده باشین، در بازی هایی که ستاره های جهان در یک تیم دور هم جمع میشن، برخلاف تصور همه، تعداد گل کمی میتونن بزنن! چرا؟ چون علی رغم اینکه همشون ستاره هستند، اما ترکیب و تقسیم خوبی ندارن و در نتیجه، همه مجبورن فقط روی توانمندی های خودشون حساب کنند و انگار نه انگار که بقیه هم هستن و میتونن توپ ساز و گل ساز خوبی برای هم باشن! خلاصه... داشتیم تیمو برای مناظره شب دوازدهم میچیدیم که یکی از دخترا به اسم «هاجر خانوم» اهل ابرکوه که قبل از حوزه، کارشناسی نرم افزار خونده و مخ کامپیوتر هست و خودش میگه قبلا هکر بوده، حرفی زد که دهن هممون باز موند... هاجر گفت: «بچه ها باید باهاتون صحبت کنم... یه صحبت حیاتی و مهم... صحبتی که میتونه نتیجه معادله را به نفع نسیم... یا بهتره بگم به نفع شیعه... تغییر بده... هرچند منکر بهتر بودن و چیره بودنمون بر حریف نیستم و تا حالاش هم خیلی خوب اومدیم اما ... بچه ها جون! من همین الان شرایطم طوریه که میتونم ... میتونم... میتونم سیستم عطا را هک کنم تا ببینیم چی تو مشتش داره و الان داره چه حرفها و فایل هایی را آماده میکنه!! راستشو بخواید از دو سه پیش که سرگرم بحث بودیم، من علاوه بر مطالبی که خودم باید برای بحثمون پیدا میکردم، روی سیستم عطا کار کردم تا اینکه الان میتونم ظرف چند دقیقه دیگه، سیستمش را هک کنم! نظرتون؟!» هممون دهنمون باز مونده بود و فقط داشتیم به هم نگاه میکردیم... خب خداییش کار خیلی حرفه ای بود و هاجر میتونست به خوبی از پسش بر بیاد... در توانمندی هاجر هیچ شکی نبود و میدونستیم که به محض اینکه پریا اجازه این کار را بده، شاید به ده دقیقه نکشه که هاجر ترتیب سیستمش را بده! هممون به لب و دهن پریا نگاه میکردیم... پریا بعد از اینکه چند لحظه ساکت بود، خیلی آروم و در حالی که معلوم بود در دریای فکر و تخیلاتش داره غرق میشه، گفت: نه... موافق نیستم... من گفتم: ببخشیدا... چرا اونوقت؟! پریا گفت: عادلانه نیست... هاجر گفت: نیس که عطا خیلی به عدالت و عدل الهی اعتقاد داره! عادلانه نیست که نیست! پریا گفت: ما که اعتقاد داریم... عطا میخواد اعتقاد داشته باشه ... میخواد نداشته باشه... اصل کار اینه که شرایطمون یکی باشه... مگه اون دسترسی به لب تاپ نسیم داره که ما تلاش کنیم به لب تاپش دسترسی پیدا کنیم؟! بقیه بچه ها حرفی نمیزدند... اما از چشماشون مشخص بود که چندان مخالف هم نیستن که بریزیم تو سیستم عطا و بفهمیم داره چیکار میکنه! هاجر گفت: لطفا زود تکلیفمو مشخص کنید... چون هر لحظه ممکنه سیستمش به خاطر اینترنت نفتی ما از دسترسم خارج بشه! چیکار کنم؟! پریا محکم و بدون هیچ ملاحظه ای دوباره گفت: نه... همین که گفتم... اصلا نسیم نظر تو چیه؟ نسیم هیچی نمیگفت... فقط گوش میداد و سرش تو کتابش بود... پریا دوباره به نسیم اشاره کرد و گفت: نسیم جان... وانمود نکن که صدامو نشنیدی... نظر تو چیه؟ بالاخره تو الان قراره با گلادیاتور اونا مچ بندازی... بگو چیکار کنیم؟ اصلا نظر من، نظر نسیم هست.... هر چی نسیم بگه! نسیم بازم ساکت بود... هممون داشتیم نگاش میکردیم... تا اینکه نسیم لب باز کرد و گفت: «من یازده شب جون کندم... ینی هممون جون کندیم... داریم پیروز میشیم... مطمئنم... پس لطفا کاری نکنین که لذت و حلاوت این پیروزی که قراره تا آخر عمرمون پزش بدیم و هر وقت یادمون میاد، اشک تو چشممون حلقه بزنه و بگیم یادش بخیر... نذارین ابتر بمونه ... نذارین با رکب، برنده بشیم... بذارین با زور علمی خودمون، عطا را بشونیم سرجاش... چیزی نمونده... به قیافه هاتون نگاه کنین! آخه به شما با این همه خستگی و فراموش کردن زندگی معمولی دخترونه، میگن دختر؟! پس حالا که به این حال و روز افتادیم و داریم از حال میریم از خستگی و فراموش کردن همه لذت های کم ارزش دیگه که بقیه دخترا توش غرق هستند، بذارین تا تهش بریم و علمیت و ذکاوتمون به رخ عطا و اساتید و تیمش بکشیم...» پریا که از این حرفای نسیم خیلی خوشش اومده بود گفت: ای جووونم... جوووونم دختر قائم شهری... رو سفیدم کردی... شیعه تا حالا با این رکب زدن ها پیروز نبوده... شیعه با شجاعت و جسارت و علمیتش بوده که تونسته تو دهن همه بزنه...
🌱آیه های زندگی🌱
اگر قرار باشه با این چیزا و این روشس ها به جایی برسیم، اصلا چرا هفت نفر آدم تحصیل کرده دور هم جمع شد
قسمت 17 همینجور که داشتم عجله میکردم که برسم به بیمارستان... در ذهنم آنالیز اولیه میکردم: غیر طبیعی بود... هیچ شباهتی به فرار برنامه ریزی شده نداشت... خون و کف بالا بیاره و واقعا از حال بره و حالا هم زده و فرار کرده؟! خب این فرار نیست... فرار برنامه ریزی شده نیست... پس کسی که فرار برنامه ریزی شده نداشته باشه، جا و مکان و نظم خاصی هم در ادامه فرارش نداره... به راننده گفتم بزن کنار ... gps روشن کردم و زوم کردم روی محل فرار عطا... وسطای شهر بود... پر از نیروهای امنیتی و شلوغ پلوغ... پس داخل دو تا خیابون اطرافش نمیتونه اومده باشه و بزنه به چاک و بچه ها هم بزنن دنبالش! چون اگر جلب توجه میکرد، ملت هم همکاری میکردن و بالاخره دستگیر میشد... اون موقع دقیقا یه ربع بیست دقیقه بود که از اطلاع فرارش گذشته بود... با خودم گفتم از دو حال خارج نیست: یا هنوز تو بیمارستانه یا زده بیرون... فورا با علوی تماس گرفتم و گفتم به بچه بگو تو بیمارستان بمونند... بیمارستان را زیر و رو بکنند... حواسشون به ماشین هایی که از اونجا خارج میشن باشه تا عطا نتونه با ماشین ها به بیرون منتقل بشه... به علوی گفتم خارج از بیمارستان باشه به عهده من... چون در مدت یه ربع بیست دقیقه، از ره خیابون که بعیده و تقریبا غیر ممکنه... یه کوچه بغل بیمارستان هست... طولانیه اما چون ته اون کوچه را با میله ها درست کردند، ماشین نمیتونه رفت و آمد کنه... پس اونجا با من... تا رسیدم، از ماشین پیاده شدم ... به درو و برم نگاه کردم ... خیابونا آروم بود و نشونه ای از ناآرامی نبود... رفتم تو کوچه... هفت هشت تا ماشین اونجا بود... سریع پشت و زیر همشونو چک کردم... همینطور که به ته کوچه نزدیک میشدم، پشت نرده ها را هم نگاه میکردم... پشت ماشینا نبود... رسیدم ته کوچه... ته کوچه، منتهی میشد به خط ریل راه آهن ... و دو سه تا کوچه دیگه... هر چی به احساسم مراجعه کردم، هیچ احساس خطر و مشکلی نکردم... رفتم سراغ کوچه ها... کوچه اول نبود... کوچه دوم هم هیچی... اما کوچه سوم، که یه موسسه تحقیقاتی هم داخلش بود... مملو بود از ماشین و موتور و دوچرخه... رفتم سراغ جای موتورها و دوچرخه ها... متاسفانه حدسم درست بود... بازی یه کم پیچیده شد... چون داخل جوب کنار پارکینگ موتورها دیدم پیراهن و شلواری که تن عطا بود اونجا افتاده... نشستم کنار جوب... ناامید شدم از عطا... فهمیدم باید بیفتم دنبالش... معمولا وقتی بیفتم دنبال کسی و بفهمم میخواد منو بازی بده، معمولا حداقل فک و دندوناش و احتمالا دو سه تا از دنده هاش هم خرد میکنم... نه اینکه از عمد باشه ها... بالاخره طبیعت درگیری با مجرم فراری از دست مامور امنیتی مثل من بهتر از همین نیست! آه میکشیدم و با بی حوصلگی با پیراهنش ور میرفتم... خوشم نیومد که عطا فرار کرد... اگر مونده بود میتونستم کمکش کنم... اما اون روند پرونده را پیچیده کرد و همانطور که خودتون خواهید دید، کار خودش و ما را هم سخت تر کرد... میگفتم... همینطور که با بی حوصلگی با پیراهنش ور میرفتم، دیدم رو لباس چند تا جمله نوشته... گفته بودن پسر باهوشیه اما نمیدونستم فیلم هم زیاد میدیده و یه کمی شبیه حرفه ای ها عمل میکنه! با خودکار قرمز نوشته بود: «لطفا دنبالم نیایید... من جرمی مرتکب نشدم که مستحق محاکمه در دستگاه قضا و امنیت ایران باشم... به اون آقای باهوشی که دیشب تمام زندگیم را از زیر زبونم کشید بگید نیاد دنبالم... من دو تا کار دارم که باید تا هستم انجامش بدم... قول میدم مشکلی پیش نیارم و پسر بدی نشم... اما اگر پسر بدی شدم، بدونید تقصیر خودتونه و خودتون نذاشتین همه چیز ختم به خیر بشه... عطا» بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به امید تو... پرونده وارد مرحله «تعقیب و گریز» شد... زنگ زدم به علوی... گفتم: «حاجی یه ماشین بفرست به موقعیت من... خودت هم همونجا بمون تا بیام... خیره ان شاءالله... نگران نیستم... تو هم نگران نباش... درستش میکنیم... برمیگرده... حالا یا سالم یا جنازش...» رفتم پیش علوی و اینا... تقاضای جلسه فوق العاده کردم... علوی مدیریت جلسه را به من داد... من تو اون جلسه گفتم: «رفقا... مرغ از قفس پریده و باید برگرده... برای بار اولمون نیست که اینجور موقعیت ها را تجربه میکنیم... پس برش میگردونیم با توکل بر خدا... عطا برای ما پیام گذاشته... چند تا نکته داره پیامش: اولا معتقده جرمی مرتکب نشده... وقتی کسی چنین احساسی داشته باشه، معلومه که ما را ظالم یا نفهم تصور کرده و نمیشه باهاش شوخی کرد... انسان ها در برابر کسی که اونو ظالم یا نفهم بپندارند، سرسختانه تر موضع میگیرن! پس حواستون جمع باشه...
🌱آیه های زندگی🌱
ثانیا یه تیکه از پیامش مربوط به منه... مشخصه بخاطر حرفایی که به من زده، احساس خوبی نداره و شاید پشیم
قسمت18 بچه های امنیت، کارت شناسایی خاصی ندارن و اصلا قرار نیست شناسایی بشن که به این کارت نیاز داشته باشن. در مواقع ضروری و مورد نیاز، براشون کارت و مجوز خاص صادر میشه. حداکثر، اگر به معرفی میان مدت نیاز داشته باشن، کارت های پوششی در قالب وزارت خونه های دیگه براشون به صورت موقت صادر میشه. گزارش دادن که عطا با کت و اسلحه و کارت و یه مشت خرت و پرت دیگه در رفته! این برای بچه های ما خیلی سنگین بود. مخصوصا با اسلحه و کارت!! علوی در اون جلسه رسما منو مامور و سرپرست تیم قرار داد و به بقیه گفت: «حتی خودمم مثل شماها میخوام زیر دست محمد بایستم تا هم یه چیزی یاد بگیرم و هم به روش های به روز تر و آنلاین تر آگاه بشم.» البته این از تواضعش بود. وگرنه ماشالله خودش اوستاس. فورا تقسیم کار شد و جلسه را تموم کردیم. من موندم و علوی. ماموری که کت و اسلحه و کارتش گم شده بود را خواستیم بیاد تو! وقتی اومد داخل، حتی نذاشتم بشینه! بهش گفتم: «بچه ای که بزنمت و حالت را بگیرم؟! بدم دخلتو بیارن؟! بگم برات بازداشت موقت بنویسن؟! آخه این چه اشتباهی بود که کردی؟! تو دیگه هیچوقت تو این سیستم رشد نمیکنی و به جایی نمیرسی بیچاره! هنوز نمیدونی چقدر نظام و سیستم، روی مسئله گم شدن و مفقودی اشیاء حساسن؟! هنوز نفهمیدی که اگر خودت گم شده بودی، بهتر از این بود که اشیاء و تجهیزاتت گم بشه؟! کاش خودت مفقود الاثری ... مفقود الجسدی ... چیزی شده بودی اما به رزومه و حیثیت سازمانیت گند نمیزدی! برو یه بیل از بچه ها بگیر بیار...» اون مامور که داشت میلرزید و رنگش شده بود مثل گچ گفت: «بیل برای چی قربان؟!» گفتم: «زود باش! من به گنده تر از تو هم جواب ندادم... زود باش گفتم!» رفت تا بیل بیاره... علوی هیچی نمیگفت و فقط زیر چشمی منو میپایید... فکر کنم اونم از این لحن و جدیت من دست و پاش گم کرده بود... اون لحظات فقط به سکوت گذشت ... من درگیر کاغذای اطرافم بودم و علوی هم همینطور... اون مامور برگشت... با بیل برگشت... بهش گفتم: «اسمت چی بود؟» گفت: «امین!» گفتم: «اسم سازمانیته؟» گفت: «بله قربان!» گفتم: «تو هم چشم بازار را کور کردی با همین امین بودنت و امانتداریت! خوب گوش بده ببین چی میگم: فقط تا فرداشب فرصت داری تجهیزاتت پیدا کنی و با تجهیزاتت برگردی! وگرنه با همین بیلی که تو دستت هست، میری یه قبر واسه خودت میکنی و خیلی بی سر وصدا، خودتو چال میکنی! تو خودتو چال کنی، بهتر از اینه که من چالت کنم! گرفتی چی میگم؟» با لکنت زبون گفت: «ااااماااا قرررربان...» گفتم: «برو بیرون! همین که گفتم... فقط تا فرداشب وقت داری! مرخصی... برو...» رفت بیرون... علوی گفت: «برنامت برای این چیه؟» گفتم: «چه پیدا کنه و چه نکنه، بیچاره است... حالا اگر درگیر شده بودن و زده بودنش و بعدش تجهیزاتش برداشته بودن، یه چیزی... اما این خیلی بی احتیاطی کرده... اصلا اسلحه و کارتش توی کتش چی میخواسته؟!» علوی گفت: «موافقم! داستان اینکه تا فرداشب بهش فرصت دادی چیه؟» گفتم: «بالاخره ما یه «مامور موازی» میخواستیم... این مسئله باید تا فرداشب فیصله پیدا کنه... حداقل تجهیزاتش پیدا بشه... بعلاوه اینکه بهترین روش همینه که یه مامور موازی هم بندایم به جون پرونده! هم یه فرصت جبران به امین دادیم... و هم کار خودمون پیش میره!» (مامور موازی: ماموری که از طریق و روش خودش، برای حل معما و گوشه ای از پرونده به کار گرفته میشه. موظف به همکاری و هماهنگی کامل با ما هست اما یه کم دستش بازتره تا از این فرصت گمنامی و انفرادی استفاده کنه و به هدفمون برسه علوی گفت: «اما یه مشکل دیگه ما فرار عطا هم هست... برنامت برای اون چیه؟» گفتم: «حاجی... الهی دورت بگردم... نگران نباش... کاش همه مشکلات ما فرار عطا بود... اون با من... یا خودش برات میارم یا خبرش...» رفتم اتاق شبکه... به بچه ها گفتم: «ردیاب کت و اسلحه امین را فعال کنین...» فعال شد... گفتم به من لینک بشین ... من دارم میرم دنبالش... رفتم بیرون... یه ماشین از اداره گرفتم و با یه راننده رفتیم دنبالش... بچه های شبکه، مختصاتشو فرستادن روی سیستمم... مختصات اولیه ما... نیروگاه بود... خیابون جوادالائمه... جایی در نزدیکی مسجد وسط خیابون... اول پل نیروگاه که رسیدیم دیدیم تصادف شده و خیلی شلوغه... فقط ده دقیقه یه ربع همونجا معطل شدیم... داشت فرصت از دستمون میرفت... پلیس هم داشت تلاششو برای باز کردن خیابون میکرد اما جمعیت بیشتر از این حرفها بود... خلاصه راه باز شد... به محض اینکه راه افتادیم، بچه های شبکه بیسیم زدن و گفتن: حاجی! سوژه حرکت کرده... برید سمت خیابون سواران... ینی به طرف عمق محله نیروگاه... بازم خیابونا شلوغ بود... اما به محض اینکه از پل نیروگاه رفتیم پایین و به میدون توحید
🌱آیه های زندگی🌱
غریب بود... کد 025 داشت... ینی از قم... برداشتم: گفتم: سلام علیکم! گفت: سلام. احوال شما؟ گفتم: مم
قسمت 19 وضو گرفتم... هنوز جورابمو نپوشیده بودم که رفتم رو خط امین... : «امین لطفا اعلام موقعیت!» امین گفت: «خاک فرجم قربان! موقعیت 11» گفتم: «موقعیت 11 ؟! پس صبر کن الان میام... تا نیومدم دست به اقدامی نزن!» فقط فرصت کردم و رو به روی ضریح حضرت معصومه ایستادم و یه سلام دادم... همه داشتن با خیال راحت میرفتن زیارت و عشق بازی و حال و صفا... اما من باید سریع از حرم خارج میشدم و پل آهنچی و خیابون خاک فرج دنبال سوژه! همینطور که روی پل راه میرفتم و سرعت راه رفتنم هم زیاد بود، داشتم نقشه میکشیدم که چطوری و با چه زبونی به خانمم شرایط را منتقل کنم که متوجه بشه و همکاری کنه! میتونستم از خانم های اداره بخوام که چیزی که تو ذهنمه را انجام بدن اما نمیخواستم خونه چند تا طلبه خواهر را تبدیل کنم به کندوی عسل و شلوغ بازار راه بندازیم. میخواستم خیلی راحت و بی انگیزه امنیتی با هم رفتار کنند تا هم آرامششون حفظ بشه و هم تا آخر عمر، ذهنیت بدی از قم و طلبگی و کار در فضای مجازی و... پیدا نکنند! بگذریم... تا نشستم تو ماشین... گفتم: «حرکت کن... خاک فرج... موقعیت 11» داشتیم میرفتیم خاک فرج که یهو یه چیزی اومد تو ذهنم... گفتم چرا داری میری اونجا؟ تو از کجا مطمئنی که عطا اونجا باشه؟! اصلا داستان کت چی شد؟ تا وسط نیروگاه و مسجد دو طفلان رفتی و ولش کردی؟! فورا بیسیمم را برداشتم و به بچه هایی که فرستاده بودم موقعیت نیروگاه گفتم: «بچه های موقعیت نیروگاه... لطفا اعلام موقعیت!» گفتن: «قربان داریم چک میکنیم... دو تا از خشکشویی ها تعطیلن... یکیشون هم خیلی شلوغه... دو تاشون هم همکاری نمیکنن!» گفتم: «ینی چی همکاری نمیکنن؟! پس شما اونجا رفتین به تماشاگه راز؟! سریعا اقدام کنین... اگر همکاری نکردند به جرم عدم همکاری، جلبشون کنین! مگه بچه بازیه؟!» گفتند: «چشم... نتیجه را عرض میکنیم!» به اول مطهری که رسیدیم، خوردیم به ترافیک سنگین... داشت طول میکشید... خیلی فاصله ای نداشتیم... منتظر بودیم راه باز بشه اما داشت الکی طول میکشید... با کمال تعجب!! اینبار هم به تصادف برخوردیم! ته ته ته دلم یه لحظه خالی شد... یه لحظه به ذهنم اومد که وقتی دنبال کت بودیم، به تصادف خوردیم و بعدش سیگنال ردیاب کت پرید... نکنه این دفعه هم که به تصادف خوردیم... سیگنال بپره و اسلحه هم به فنا بره! چشمتون روز بد نبینه! بچه های شبکه اومدن رو خطم و گفتن: «حاجی! سیگنال اسلحه هم پرید! حاجی با منی؟ سیگنال اسلحه پرید! مفهومه؟» گفتم: «ینی چی؟ چرا باید بپره؟ ینی اینم انداختن تو آب؟!» همون لحظه بچه های موقعیت نیروگاه اومدن رو خطم و گفتن: «حاجی کت امین پیدا شد... دست یکی از خشکشویی ها بود... تازه انداخته بود تو دستگاه تا بشوره!» گفتم: «جلبش کنین... همین حالا!» گفتند: «حاجی ما حکم جلب نداریم! دستور چیه؟» در حالی که از روی حرص، دندونام داشت روی هم سابیده میشد صدامو بردم بالا و گفتم: «مشکل خودته! مگه من مرجع صدور حکم جلبم؟! میگم جلبش کن بگو چشم!» به راننده گفتم من پیاده میشم... تا از این ترافیک آزاد شدی خبرم کن... بین ماشینا زدم و خودمو رسوندم اول خاک فرج و بقیه راه را داشتم با حالت تند راه میرفتم... هم عصبانی بودم و هم داشتم آنالیز میکردم... اعتراف میکنم که ذهنم به هیچ جا قد نمیداد! بچه های نیروگاه دوباره اومدن رو خطم... گفت: «حاجی روم سیاه! میدونیم نباید در این شرایط اذیتتون کنیم اما بخدا نمیشه اینو جلبش کرد! اجازه بدید همین جا هر چی لازمه از زیر زبونش بکشیم بیرون! باهاش حرف میزنم... اجازه هست؟ بعدا بیل نمیدی دستم و بگی برم مثل امین گور خودمو بکنم؟!» حوصله نداشتم... جوابش ندادم... اونم دست بردار نبود... «حاجی جون! جوابم نمیدی؟ به خدا... به حضرت معصومه قسم نمیشه... هم مغازش شلوغه و هم طرف، آدم حسابی نیست که بی دردسر باهامون بیاد و اذیتمون نکنه و جلب توجه نکنه! میتونم ضربتی عمل کنم... اصلا من خودم بچه ضربتم... اما الان جاش نیست!» صحبتشو قطع کردم و گفتم: «ببین بچه ضربتم!! نمیدونم... من ازش اطلاعات میخوام... مسئولیتش با خودت... ازش بکشین بیرون که این کت را کی آورده و دوربین مدار بسته مغازش و مغازه های اطرافش چک کنید... من مثل مامان و بابایی نیستم که بچشون تهدید کنن و بچه هم خیالش راحت باشه که کارش ندارن و الکی تهدیدش کردن! من حقیقتا چالت میکنم اگر این بابا سابقه دار باشه و قصر در بره! حالا خود دانی!» گفت: «نوکرتم... چشم... خبرتون میدم... یاعلی!» اینا همش به کنار...داشتم رسما میدویدم و نفس نفس میزدم هم به کنار... فکر خانمم و اینکه قراره چی بشه و چطوری راضی بشه و بیاد و بمونه و توجیه بشه هم به کنار... پیدا شدن کت یه جا.... و گم شدن سیگنال اسلحه کمری هم به کنار... من فقط مونده بودم حالا کت را میبرن خوشکشویی و میشورنش... دیگه اسلحه را کدوم گور سیه بردنش که سیگنال نمیده؟!!
🌱آیه های زندگی🌱
ازبس شلوغ بود... من چسبیدم به پشت ماشین آمبولانس و همینجور باهاش رفتم جلو... وقتی رسیدم جلو... قلبم
قسمت20 از حرفه و شغلم که عشقمه بدم میاد وقتی نتونم برا ی رفیق یا نیروی زیر دستم عزا بگیرم... نتونم بشینم بالای سرش و باهاش حرف بزنم... وقتی نتونم مثل تو فیلمها لحظه آخر بالای سرش باشم و سرش بگیرم تو بغلمو و بوسش کنم و داد بزنم و بگم خداااااااا ... نتونم یه دل سیر اشک بریزم و بالا سرش سینه زنی کنم... نتونم چند دقیقه ای حداقل تو حس باشم ... حتی فرصت یادآوری خاطرات صبحش که زده بودم تو پرش و تهدیدش کرده بودم و گفته بودم چالت میکنم هم نداشتم... هر کی ندونه فکر میکنه ما جنسمون از پولاد و آهنه... والا به خدا ما هم معنی بی شوهر شدن زن جوون را میفهمیم ... ما هم معنی بی پدر شدن دو سه تا بچه قد و نیم قد را میفهمیم... معنی زن بیوه شدن همسر رفیقمون و بچه های صغیرش را میفهمیم و خورد میشیم و از درون میشکنیم... فقط تفاوتمون با بقیه اینه که نباید همون لحظه که شوکه شدیم، عکس العمل به خرج بدیم و احساساتی بشیم... باید وقتی داریم گزارش را تایپ میکنیم و یادمون میاد، کیبوردمون از اشک چشمامون خیس بشه و دعا کنیم کسی در را باز نکنه و نیاد داخل تا بتونیم قشنگ و یه دل سیر اشک بریزیم و براش عزا بگیریم! بگذریم... کوچه هنوز ملتهب بود... بعد از پیامی که به مرکز دادم، رفتم رو خط اتاق شبکه... گفتم: بچه ها شماره ای که براتون میفرستم را ردیابی کنین... از مخابرات خودمون رد و آدرسش را پیدا کنین و فورا بهم اطلاع بدید! داشتم ضعف میکردم... یه شکلات تو جیبم بود... باز کردم و گذاشتم تو دهنم تا فشارم نیفته... قدرت آنالیز و تحلیل اینکه چه بر ما گذشت را نداشتم... فقط رفتم یه گوشه و نشستم... یادمه که یه فضای سبز کوچیک بود... رفتم روی یه نیم کت نشستم و فیلم دوربین مدار بسته مغازه خشکشویی را دانلود و تماشا کردم... خیلی با دقت نگاش کردم... شاید بیش از پنج بار نگاش کردم... یک دقیقه و چند ثانیه بود اما دو تا زاویه موجود در فیلم را به دقت بررسی کردم... حجم و هندسه اون بابایی که کت را آورده بود را به صورت چشمی و تقریبی حساب کردم... اما ... کار پیچیده تر شد... چون سر شونه ها و حجم سر و اندام کلی اون شخص موجود در فیلم، اصلا به عطا نمیخورد!! خب این اکتشاف، خیلی خوشایند نبود... این مسئله، احتمال حمایت یه تیم کارکشته مسلح وحشی از عطا را تقویت میکرد... حتی با این پازلی که تو ذهنم چیدم، جرم عطا دیگه از یه آتئیست فعال مجازی و فحاش به ائمه اطهار و اینا بالاتر بود... خب هر بچه ای اینو میفهمه که وقتی لباس و تجهیزات مامور ما را کش میرن و بعدش که موی دماغشون میشه، وسط شهر میزننش و هنوز سایه تهدیدی بزرگ بر سر چند تا خواهر طلبه از همه جا بیخبر وجود داره، این ینی «مسئله امنیتی» هست و مربوط به امنیت ملی میشه... حتی احتمال حمله و حملات تروریستی هم وجود داره و اصلا بعید نیست و ممکنه قتل عام تروریستی هم اتفاق بیفته... با خودم دم گرفته بودم و میگفتم: «یا ابالفضل العباس»... مامور ما را زمینگیر نکردن... زدنش به قصد خلاص... به قصد کشت... مگه چی دیده بوده و چیکار کرده بوده و چه خطری داشته که زده بودنش که بمیره... نه اینکه بزنن و زمینگیرش کنن تا بتونن راحت فرار کنند!!! اول به دفتر فرماندهی عملیات پیام دادم و تقاضای نیروی کمکی کردم... بعدش هم تقاضا کردم که به واحد امنیت ملی لینکم کنند... اگر بهشون اون موقع اطلاع نمیدادم، ممکن بود دیر بشه ... ممکن بود کشته بشم و کسی نتونه اطلاع بده ... بخاطر همین میخواستم قبل از اینکه کشته بشم، نتیجه مشاهداتم را اطلاع بدم... مستقیم منو به تهران وصل کردند... وقتی لینک شدم، گفتم: من با شواهد موجود در پرونده، احساس یه حمله جدی تروریستی و امنیت شهری میکنم... شواهد خطرناکی امروز به دستمون رسیده که حکایت از به خطر افتادن جان شهروندان داره! لطفا هر چه سریعتر اعلام دستور بفرمایید! جواب اومد: «لطفا منتظر دستور باشید!» بعد از سه دقیقه اومدن رو خطم... گفتن: «شواهدات و مختصات شما بررسی و توسط کارشناسان تایید شد. توانایی ادامه ماموریت را دارین؟» گفتم: «بله قربان! اندکی ضعف دارم اما میتونم ادامه بدم. لطفا دستور همکاری و ارسال نیروی کمکی بدید.» گفتن: «تایید شد. دستورش داره صادر میشه. پرونده شما الحمدلله نشون دهنده اینه که دوره ایجاد و تثبیت امنیت شهری را با موفقیت سپری کردین. اما توصیه میشه که به اتاق فرماندهی عملیات برگردین و از اونجا پیگیر عملیات باشین!» گفتم: «جسارتا موقعیتش نیست... انتقال میدان به مامور ثالث صلاح نیست و بنظرم اگر خودم اینجا باشم بهتره!» گفتن: «این یک توصیه بود... اما معنای اصرار شما مبنی بر موندن در صحنه را نمیفهمم!» حالا چی بهشون بگم؟ بگم چون زنم داره میاد؟ بگم چون دلم نمیخواد آرامش اون هفت تا خواهر طلبه بهم بخوره؟ بگم چی؟ اون که متوجه وضع موجود نبود... مثل یه کارشناس خارج از گود، حکم میکرد... فقط یه چیزی به ذهنم رسید...
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم اصراری نیست... اگر دستور برسه، تمکین میکنم!» گفتن: «بسیار خوب! پس طبق صلاحدید عمل کنید!» خب ا
قسمت21 اونشب خط ها خط نمیدادن ... وقتی که قرار باشه اتفاقی بیفته، میفته و خط و خطوط، چه دائم و چه اعتباری ... و چه ثابت و چه همراه، فرقی نمیکنه! شماره یگانه از دسترس خارج بود... نتونستم باهاش ارتباط بگیرم... با چشمم دنبال شماره داداشش میگشتم... بیش از ده بار، لیست سیصد چهارصد نفری را از پایین و بالا گشتم و خوندم و چک کردم... اما نبود... شماره مردی به نام شفق وجود نداشت! بهتره بگم، اگر شخصی به نام آقای شفق در اون لیست نبود! خیلی تعجب کردم! با اینکه همه حضار اون همایش، با اسم و شماره همراه و کاملا مشخص وارد اونجا شده بودند! مگه میشه اسم داداش یگانه اونجا نباشه؟! مگه میشه از همه کارت و معرفی نامه و دعوت نامه گرفته باشن و چک کرده باشن به جز داداش یگانه؟! از بچه ها پرسیدم: «مطمئنید دیگه لیستی وجود نداره؟! این همه اسامی هست؟! چیزی، کسی، موردی از قلم نیفتاده؟!» گفتند: «نه! این همش هست و حتی اسامی پرسنل و افراد تدارکات هم داریم! اصلا شخصی به نام آقای شفق در بین اونا نیست!» جلّ الخالق! این دیگه چه دردسری هست که گرفتارش شدیم؟! یکی از بچه ها گفت: «حاجی چرا زنگ نمیزنی به حوزه خواهران؟! از اونجا که راحتتر میشه آمارشون گرفت!» گفتم: «انیشتین! یه نگاه به ساعت بنداز! ساعت یازده نصف شبه! الان گربه های سلف و آشپزخونه حوزه هم خوابن چه برسه به .... لا اله الا الله!» یکی دیگه از بچه ها گفت: «خب بنگاهی ها! بنگاه های محل که میشه چک کرد!» صدامو بردم بالا و با حرص و خشم گفتم: «پامیشم میام بیسیممو میکنم تو حلقت که از گوشات بیاد بیرونا! هی من اعصاب ندارم... هی برام من تز میدن! میگم ساعت یازده نصف شبه! کدوم بنگاهی؟ کدوم کشک؟ اصلا کی از شماها طرح و نظر خواست که اعلام وجود میکنین؟!» همه ساکت شدن و از بیسیم هیچکس صدایی نیومد! بنده خداها خیلی در اون مدت مراعاتمو کردن! خب حق بدید! منم تحت فشار بودم و جون عزیزان مردم در خطر جدی و تروریستی بود! تا اینکه همون بچه ضربت بود... همون که مامور نیروگاه شده بود و باهام کلکل میکرد که صاحاب اون خشکشویی را جلبش نکنه، اومد رو خطم... اسمش صابر هست... البته اسم عملیاتیش... صابر گفت: «حاج آقا ببخشید! اجازه هست یه چیزی عرض کنم؟! بیسیمتون نمیکنید تو حلقم؟ چالم نمیکنید؟» با بی حوصلگی گفتم: «مزه نریز! چیه حالا؟» گفت: «اجازه میدید برم قرارگاه و بشینم با بچه های واحد چهره نگاری، زیر و بم قیافه آقای مشفق را در بیارم... بلکه بتونیم بشناسیمش و شماره و خط و ربطی ازش پیدا کنیم؟ برم حاجی؟ صلاح هست؟» یه کم فکرش کردم... دیدم بیراه نمیگه... گفتم: «چقدر طول میکشه؟» گفت: «اگر فیلم سالن و لابی همایش سر دست باشه و شعاع دیدش باز باشه و میزان وضوحش هم بالای سی درصد باشه، فکر نکنم بیشتر از ده دقیقه شناساییش طول بکشه! دیگه شما که ماشالله اوستایی! وقتی اصل چهره شناسایی بشه، شماره همراه و شماره منزل و بیرون کشیدن اطلاعات خودش و نه نه و باباش بیشتر از یه ربع طول نمیکشه... شما بگو سر جمع نیم ساعت... برم حاجی؟» گفتم: «برو... برو تا منم فضای اطراف کیوسک تلفن و موقعیت یازده را چک کنم... فقط زود خبرم کن!» یاعلی گفت و رفت... بقیه بچه های واحد سیار را جمع و جور کردم... به دو گروه تقسیم شدیم و افتادیم به جون موقعیت یازده... نقشه هوایی اون منطقه را از بچه ها گرفتم و دانلود کردم... معمولا وقتی کسی بخواد با کیوسک تلفن زنگ بزنه جایی، به نزدیک ترین کیوسک خونشون مراجعه میکنه... کسی تاکسی نمیگیره و بره کیوسک محله بغلی! ما هم از همونجا شروع کردیم... ینی از کیوسکی که زنگ خورده بود... تا شعاع پونصد متری هدف قرار دادیم... که حدودا چهارتا کوچه بود و کوچه ای که امین در اون کوچه شهید شده بود، دومین کوچه اون محوطه پونصد متری محسوب میشد! دو نفر دو نفر شروع کردیم و کوچه ها را بررسی کردیم... من کوچه محل شهادت امین را برداشتم و بقیش هم بین بقیه تقسیم کردیم... همون اول کار، خانمم زنگ زد... گفتم: «کجایی بانو جان؟!» گفت: «حرکت کردیم... بلیط آخرین اتوبوس تهران که امشب حرکت میکرد، گرفتم و الان با بچه ها سواریم و داریم میاییم! ان شاءالله اگر مشکلی پیش نیاد حدودا هشت نه ساعت تو راهیم... الان هم از دروازه قرآن رد شدیم... تو کجایی؟» چی باید میگفتم؟ باید میگفتم موقعیت شهادت رفیقم؟ بگم دنبال خونه هفت تا دخترم؟ میگفتم ویلون و سرگردون خیابون خاک فرجم؟ آخه چی باید میگفتم؟ فقط بهش گفتم: «زیر سایه شما ! منتظرتم... لطفا به دلیجان که رسیدید، یه پیام برام بده!» خدافظی کردیم... اصلا کسی نبود بپرسه که آخه مرد مومن! داری زن و بچت را میکشونی اونجا که چی؟ مگه هماهنگ کردی؟ اگر هم قرار باشه هر اتفاقی بیفته، همین امشب میفته و ....
🌱آیه های زندگی🌱
شروع کردیم به گشتن... با قدم های آهسته و دقت، کل اون سه چهار تا کوچه را کشیک میدادیم... البته جوری ک
قسمت 22 تیرمون از جانب به اصطلاح داداش یگانه خانوم هم به سنگ خورد... شب عجیبی بود اونشب... خیلی غیر طبیعی به نظر میومد... به نظر میرسید خیلی مصنوعیه که در طول یک شبانه روز، همه راه های ارتباطی ما به یک نفر قطع بشه و هیچ جور نشه درستش کرد! بالاخره دلمون خوش بود که حدود اون منطقه مورد نظر را پیدا کردیم و میدونستیم که هر اتفاقی که قراره رخ بده، در همین محدوده موقعیت یازده هست. خیابون ها مدام خلوت و خلوت تر میشد... خلوت و سکوت خاصی بر کل محله و خیابون خاک فرج حاکم بود... نه خبری از دستفروش ها بود... نه ماشین های بلندگودار و نه مردم و اهل محل و نه هیچ چیز دیگه! به خاطر اینکه حوصله بچه ها سر نره و بتونیم با هوشیاری بیشتری منطقه را گشت بزنیم، جاهامون را با هم عوض میکردیم... هر گروه، به کوچه گروه دیگه هم میرفت و چرخشی عمل میکردیم. حتی به خاطر اینکه خوابمون نبره، مدام آمار میگرفتم و مثل عزرائیل میرفتم بالای سرشون! جون من و ده ها مامور امنیتی و نظامی و انتظامی دیگه، فدای یک تار موی بانوی طلبه ی باسواد با دغدغه فعال شیعه! چه برسه به آرامش و خواب راحتمون و غذای گرم خونمون و استراحت پیش زن و بچمون! «امنیت، حق مردم ماست! چه برسه به اهل علم انقلابی!» همین جور که راه میرفتیم، به اتفاقات اون روز هم فکر میکردم... خیلی روز خاصی بود... تفحص محل... تعقیب سوژه... ردیابی محل و کت و اسلحه... کشف کت... ضبط کت... شهید امین... آخ گفتم شهید امین... بیسیم زدم به صابر... گفتم: «صابر پاشو که باید بری یه جای خوب!» گفت: «امر بفرمایید قربان!» گفتم: «پاشو برو سردخونه!» گفت: «سردخونه؟! لابد پیش امین؟! قربان من که کاری نکردم!» گفتم: «گوش بده حالا... میری پیش جنازه امین... من فرصت نکردم بدن و جیب و کت و خلاصه ظاهر و باطنشو با دقتی که دلم میخواست چک کنم... پاشو برو ببین چیزی دستگیرت میشه؟! وقتی رسیدی و در حال چک بودی، بهم اطلاع بده تا آنلاین ببینمت!» گفت: «چشم... الان راه میفتم... دیگه امری نیست؟» گفتم: «پاشو ماشالله... خدا به همرات!» ساعت دو شد... ساعت دو و نیم... دو و چهل و پنج دقیقه... خمیازه کشیدن ممنوعه! مخصوصا سر پست... مخصوصا پستی که میدونی در تیررس دشمن هست و هر لحظه ممکنه قیامت بشه! بچه ها خداییش بچه های صبوری بودن... بدون هیچ آمادگی از قبل، و بدون اینکه شیفت شب باشن، تا بهشون دستور دادیم که باید بمونن و برن سر پست، هیچکس دم نزد و خیلی خوب همکاری کردند! خبری از حال الان اون بچه های گشت اون شب ندارم. اما اگر هنوز زنده هستند، خدا حفظشون کنه. اگر هم شهید شدن، خدا حقشون را بر گردن همه ما حلال کنه. صابر اومد رو خطم... گفت: «حاجی در رکابتم... الان پیش امین هستم... خودم چک کنم و خبرش را بهت بدم؟ یا شما هم میخواید مشاهده کنید؟» گفتم: «تو بذار رو دوربین... کسی باهاته؟» گفت: «آره... میتونم به راننده هم بگم بیاد... از بچه های عملیاته... میتونه اون فیلم بگیره تا شما هم ببینید.» گفتم: «آره... زود... منتظرم...» همونجوری که داشتم با یه چشمم به مونیتور سیستمم نگاه میکردم، با یه چشمم هم کوچه و محله را میپاییدم! صابر از سر و صورت از هم پاشیده امین شروع کرد... تا حالا شده جنازه مظلومانه رفیقتون را آنالیز کنین؟! خدا نصیبتون نکنه به حق حضرت زهرا... خیلی سخته... مخصوصا اگر بدنش تازه باشه و مال همون روز باشه... مخصوصا هنوز گلوله تو بدنش باشه و خون تازه و یه کم خشک شده، روی پارچه سفیدی که انداختن روی بدنش، به چشم بزنه! بماند که هنوز خون داشت از تخت میچکید و زخم و جراحتش کهنه نبود! حالا اینکه نمیشه تا دو سه روز دیگه تشییعش کرد و باید حکم پزشکی قانونی اداره خودمون هم پاش باشه و خانواده و زن و بچش هم صلاح نیست تا یکی دو روز بفهمن و حالا اونا هم مدام زنگ میزنن براش و نمیتونیم جوابشون بدیم، جای خود! صابر همونجور که مشاهده میکرد، بیان هم میکرد... از همه شما عزیزان به خاطر تشریح این صحنه ها عذرخواهی میکنم و حلالیت میطلبم... میگفت: «سرش معمولیه... فقط تیر خورده و از هم پاشیده... جوری از هم پاشیده شده که یکی از چشماش هم از جاش حرکت کرده... صورتش و اون یکی چشمش قبل از شهادتش معمولی بوده ... حتی بوی دهان و دندوناش هم حکایت از این داره که چیزی تو دهنش نبوده و احتمالا ناهار هم نخورده بوده بنده خدا... مو و ریش و سیبیلش هم اثر خاصی نداره... فقط خیلی خون روی صورتش پخش شده... گوشاش هم نه... چیزی نیست... یه کم خونی و کثیف هست... اما خوبه... مشکلی نداره... گردنش... گردنش هم سالمه... نشکسته... چیزی هم روش نیست... نفسش طبیعی بوده... فکر کنم بنده خدا یه کم تیروئید داشته... چون قبقبش آویزونه یه کم... خط ریشش هم مال دو سه روز قبله...»
🌱آیه های زندگی🌱
علوی اومد پشت خطم... گفتم: «حاجی لطفا واسه قتل امین، درخواست بازپرس ویژه و تشکیل پرونده مجزا بده!»
قسمت23 از بچه های شبکه خواستم که شماره تلفن اون خونه را پیدا کنند... طولی نکشید که شماره تلفنشون را برام ارسال کردند... فقط مونده بود خانمم بیاد و توجیهش کنم... عکس العمل خانمم با دو تا بچه کوچیک خیلی برام مهم بود... حتی اگر قبول نمیکرد و زیر بار نمیرفت، حق داشت و نمیتونستم سرزنش کنم... چون بالاخره مادر هست و حساب مادر و فرزندانش با حساب یه آدم بی کله ی مامور درب و داغون و خسته ای مثل من خیلی فرق میکنه! نشستم فکر کردم که الان که اومد چی بگم؟ اگر راضی شد و رفتیم خونه پریا و اینا اونجا چی بگم؟ چطور حرف بزنم که مردم نترسن؟ و یا چطور حرف بزنم که جوگیر نشن و کار را خراب نکنند؟ هر چی فکر کردم ذهنم به جای خاصی خط نداد... تصمیم گرفتم واگذار کنم به خدا و حضرت معصومه... بالاخره حضرت معصومه، حواسش به دختراش هست و از منم بهتر کارش را بلده! خانمم نزدیک قم بود... دقت کنید... خانما خیلی باهوشن... در عین حال، چون از لطافت و صداقت بالایی هم برخوردارند، میفهمند که کجا داریم تملق میکنیم؟ و کجا حقیقتا از دل و قلبمون حرف میزنیم؟ پس پیشنهاد میکنم هیچوقت در برابر همسرتون، معلق بازی در نیارین... براش شعر و لطیفه و اینا بفرستین اما دقیقا مطلبی بفرستین که بهش اعتقاد دارین و دوسش دارین دوس دارین اون باور کنه! منم همین کارو کردم... نه به خاطر اینکه قرار بود بفرستمش رو میدون مین! دقیق تر بگم... نه به خاطر تملق... بلکه به خاطر اینکه «هیچ مرد سالم و خداترسی نیست که در فشارهای طاقت فرسای زندگیش با خانمش دو سه تا کلمه حرف بزنه و خانمش هم اهل شعور و محبت باشه اما اون مرد، آروم نشه!» به این میگن «گفتار درمانی!» ینی با کلمات و احساسی که در پس جملات ساده یک بانو هست، کوه مشکلات و غم های یک مرد به پنبه تبدیل بشه و تحملش فوق العاده ساده تر بشه. براش نوشتم: «پدیدار از تو آمد صبح عالم .... خوشا عالم، خوشا صبح و خوشا من» همون کلمه ای نوشت که مخصوص خودمه... همون که وقتی وسط درگیری هم برام میفرستاد، کار خوشو میکرد... فقط یه کلمه نوشت: «دیوانه!» منم از خدا خواسته، یه شعری تو آستین داشتم که مدت ها براش نخونده بودم... اصلا گذاشته بودم سر بزنگاه بفرستم... از خودم نیست ... اما براش نوشتم: «اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام من رعد و برق و زلزله‌ام؛ ناگهانی‌ام این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام» نوشت: «بعله... ماشالله چقدر هم شما استخونی هستی!!» نوشتم: «من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم من، این من غبار؛ چــــرا می‌تکانی‌ام؟ بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام کوتاه شد سی و سه پل و دو پله اش شکست از بعد رفتنت گل ابروکمـــــــــــــــــانی‌ام «شاعر شنیدنی است» ولی دست روزگار (و ماموریت های داخلی و خارجی و شغل پر استرس و این چیزا) نگذاشت این کـــه بشنوی‌ام یا بخــوانی‌ام» نوشت: «خب حالا امرتونو بفرمایید حضرت آقا؟!» منم واقعا همون لحظه دلم صبحونه درست و درمون و یه بستنی زعفرونی میخواست... نوشتم: «این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند من دوست‌دار (اولا یه دست کله پاچه کامل... مخصوصا با مغز و بناگوش اضافه... و یه استکان چایی با مایه آب لیموی طرفای خودمون و) بستنی زعفــــــــرانی‌ام» اینا را از عمد نوشتم... قصدم صفحه پر کردن و این چیزا نیست... چون نه وقت مطول گویی دارم و نه انگیزش... اینا را نوشتم... که کسی فکر نکنه زن و مرد، آدم آهنی هستن و زن یه مامور امنیتی، تا رسید باید بگه چشم و بپره وسط گود و بگه یا علی! نه... بالاخره باید دل زن را به دست آورد... تا اون هم دلتو به دست بیاره! موقعیت 11 را سپردم به علوی... پاشد اومد خاک فرج و یکی دو ساعتی جای من ایستاد... خانمم و بچه هام رسیدند قم... اول بردمشون یه زیارت کوتاه... در حد یک ربع... بعدش هم رفتیم کله پاچه ... دیگه کم کم داشت کله پاچش تموم میشد که رسیدیم و خودمون واسش تمومش کردیم... فقط میتونم بگم جای شما خالی... من معمولا آخر سفره، وقتی جوری غذا خوردم که دارم میترکم... دست خودم نیستا... اما آخرش میگم: «خدا این قلیل توسلات را به کرمش از همه ما قبول کنه ان شاءالله!» بچه هامم با خنده میگن: «ایشالله!» دیگه وقتش بود... باید براش مطرح میکردم و بعدش برای پریا تماس میگرفتیم و کارو شروع میکردیم... یه قبرستون هست اونطرف پل آهنچی... قبر کربلایی کاظم و سید جواد ذاکر و کلی آدمای مشتی اونجاست... منم ته دلم سید جواد را دوسش داشتم و دارم... زن و بچه را بردم همونجا... فضای خیلی باحالیه... قدم میزدیم و فاتحه میخوندیم...
🌱آیه های زندگی🌱
! نباید شوهر کنم... چرا؟ بخاطر بچه ها. نباید یادت کنم! چرا؟ به خاطر بچه ها! نباید گریه کنم! چرا؟ بخا
فسمت24 باید حرفام را شروع میکردم. همه چیز بستگی به این داشت که من چطوری بگم و اونا چه تصمیمی بگیرند؟! باید خوب و درست بیان میشد تا بتونند یه تصمیم خوب و درست بگیرند! بسم الله گفتم و شروع کردم: «اسم من محمد و مامور امنیتی هستم. این خانم هم خانمم هستن و اینا هم بچه هام هستن. اینم حکم و کارت شناسایی هست که برای اعتماد و شناخت شما به صورت موقت برای من صادر شده تا بتونید منو بشناسید و اعتماد کنید. ببینید خانما! شما وارد یه کار بزرگ شدید که الحق و الانصاف جای تقدیر داره. شماها وارد مناظره با یکی از بزرگترین دانش آموخته های آتئیستی شدید که اصلا پرورش یافته بوده که فضای مجازی فارسی زبانان را به گند و کثافت بکشونه. شماها تونستید خیلی خوب و موثر وارد بشید و حتی بچه های ما مجموعه مطالب شما را هم دارن و خیلی ازتون تعریف کردند. شماها نمونه عینی الگوی یک بانوی مسلمون باسواد هستید که باید از شماها محافظت بشه. حتی اگر جان هزاران نفر مثل من و همکاران من به خطر بیفته. اصلا من و همکارام این حرفه را پذیرفتیم تا بتونیم از امثال شماها و بقیه دانشمندانمون محافظت کنیم. پس در مرحله اول، وظیفه خودم دونستم که از طرف همه کسانی که توسط مباحث شما راه را پیدا کردند و مطالب شما تونست حقیقت شیعه را براشون روشن کنه تشکر کنم. تاکید میکنم... کار کوچیکی نکردید... کار بسیار بزرگ و پر ارزشی انجام دادید. اما این وسط، یه مشکل کوچیک پیش اومده... مشکلی که من و همکارام تصمیم گرفتیم مدتی از شما محافظت کنیم. فکر کنم یگانه خانم براتون تعریف کرده باشه... مشکل اینه که عطا یا همون آتا وارد ایران شده... الان هم قم هست... یه کم پیجیده است اما متاسفانه مسائلی پیش اومده که الان تو همین شهر داره پرسه میزنه و ما فکر میکنیم که بخاطر همین، لازمه از شما محافظت بشه!» یکی از خانما حرفمو قطع کرد و گفت: «خب تو شهر باشه... مگه ما چیکار کردیم که بخواد به ما ضربه ای بزنه؟!» گفتم: «شاید خودتون ندونید چیکار کردید اما شما باعث پراکندگی بزرگترین کانال ها و سوپرگروه هایی شدید که اونا راه انداخته بودند. شماها بر خلاف عده ای که به گروه های معاند، حمله سایبری میبرند... یا بر خلاف عده ای که گروه ها و کانال های متعدد زدن و مثلا دارن بر علیه آتئیست ها کار میکنن... راه حل مواجهه مستقیم و گمنام را انتخاب کردین و باهاشون در زمین خودشون مناظره کردید. این اونا را عصبانی کرده!» همون خانم قبلی که بعدا فهمیدم اسمش زهراست بازم حرفام را قطع کرد و گفت: «جسارتا خودشون به شما گفتن که الان دنبال ماها هستن؟ یا شما دارین حدس میزنید؟ چون فرق میکنه!» گفتم: «چند شب بعد از اینکه عطا اومد ایران، خودم ازش بازجویی کردم... خیلی با هم حرف زدیم... تا صبح حرف میزدیم... از حرفاش فهمیدم که باید مراقبش بود... اما چون الان در دسترس ما نیست، باید مراقب شما باشیم.» پریا گفت: «ببخشید بچه ها صحبتتون را قطع کردن... میفرمودین! الان چه کاری از دست ما برمیاد؟» گفتم: «بزرگوارید... اشکال نداره... بالاخره باید اگر ابهامی هست، برطرف بشه. حرفم اینه که شما باید به کار و زندگی خودتون ادامه بدید... حتی به فعالیت های مجازیتون... خیلی عادی به فعالیتتون ادامه بدید. از بعد از مناظره با عطا بازم مناظره و فعالیت اونجوری داشتین؟!» پریا گفت: «بله... با دو تا گروه دیگه از آتئیست ها مناظره داشتیم و باهاشون حرف زدیم... الان دیگه متوجه شدیم که دیگه کار روی آتئیست ها کافیه... چون همشون حرفای تکراری میزنن و فعال نیستن! ضربه ای هم که ما به اونا زدیم، خیلی کاری بوده و حالا حالاها دیگه نمیتونن اعتماد خیلی ها را کسب کنند! چیزی نیستن که بخوایم عمرمون را بیشتر از این خرجشون بکنیم و باهاشون بیشتر از این بحث و جدل کنیم.» گفتم: «جالبه! میشه بپرسم برنامتون چیه؟ یا بهتره بگم پروژه بعدیتون چیه؟» پریا جواب داد: «والا هنوز به صورت علنی وارد مناظره نشدیم... اما ... احساس میکنیم طرفداران احمد الحسن یا همون شخصی که خودش را یمانی معرفی کرده و یه جا میگه من پسر امام زمانم... یه جای دیگه هم میگه من خودشم... یه جای دیگه هم میگه من فرستادشم... احساس میکنیم خیلی داره در فضای مجازی و حقیقی و قم و مشهد و پیاده روی اربعین و اینا تبلیغ میکنن و جذب دارن! میخوایم روی اونا کار کنیم. البته این به معنای این نیست که بیخیال آتئیست ها هستیم و ولشون کردیم. نه! ما هفته ای دو شب، در گروه های اونا حاضر میشیم و با روش های مختلف، مطالبشون را به چالش جدی میکشونیم.» تو دلم بازم تحسینشون کردم... واقعا با برنامه و انگیزه و معلومات ... آفرین... گفتم: «بسیار خوب! شما به همین فرمون ادامه بدید و پیش برید. ما هم کار خودمون را میکنیم. جسارتا اشکال نداره خانم و بچه هام اینجا باشن؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
پریا گفت: «از نظر من اشکال نداره... اما نظر بقیه هم مهمه... چون ما این خونه را با هزار زحمت ومشورت ه
قسمت25 اونا حق داشتند همه چیزو بدونن. منم براشون کم نذاشتم و همه چیزو براشون تعریف کردم. اتفاقا خیلی خوب شد. من موافق سانسور نیستم. مخصوصا اگر قرار باشه و یا پیش بینی بشه که اتفاقات خاص و خطرناکی بیفته! باید جوری براشون همه چیز شفاف باشه که بعدا نگن نگفتین! از اون جمع، زهرا سادات و فرشته قرار شد از ما جدا بشن. ینی خودشون اینطوری خواستند. من مخالف بودم. چون بالاخره ممکن بود جایی و پیش کسی حرفی بزنن که همه چیز لو بره و نشه جلوی آسیب های امنیتی بعدی را گرفت. اما اونا قول دادند که حرفی نزنن و اگر هم اتفاقی افتاد، مسئولیتش به عهده خودشون باشه و رفتند. برای رفتن فرشته و زهرا سادات، یکی از بچه های اداره را هماهنگ کردم که بیاد و اونا را به ترمینال یا میدون هفتاد و دو تن برسونه و ماشین براشون بگیره و برن به سلامت! لطفا حواستون باشه... قرار نیست هر کسی مذهبی بود و حتی طلبه و یا بسیجی و یا حالا هر چیز دیگه باشه، پای جون و خطرات هم بایسته و سینه چاک بیاد وسط معرکه! نه! بعضیا از مذهب و خدا و پیغمبر و نظام و مسجد و بسیج و حتی امنیت و شغل ما و اینا خوششون میاد ... اما فقط خوششون میاد... نه یک کلمه بیشتر! نمیشه به اینا «بی وفا» یا «خائن» گفت. اینا مومنین به شرط همه چیز جفت و جور هستند! خلاصه... پریا گفت: «ما حاضریم. از کجا باید شروع کنیم؟ برنامه چیه؟» گفتم: «برنامه خاصی نداریم. شما کارتون را بکنید. انگار نه انگار. اصلا کاری به حضور خانم و بچه هام و من و خطر و عطا و اینا نداشته باشید. برنامه مناظره هاتون و مباحثاتتون و همه چیز طبق برنامه قبلی ادامه بدید.» یه کم دیگه حرف زدیم و آخرش باهاشون خدافظی کردم. وقتی میخواستم از خونه خارج بشم، خانمم تا دم در دنبالم اومد. دم در، آروم بهش گفتم: «نگران هیچی نباش. تو هم مثل همینا زندگیت بکن و به بچه هات برس. اما لطفا جوری که اینا متوجه نشن، با من در ارتباط باش و منو از چیزی بی اطلاع نذار!» رفتم پیش علوی! تقاضای جلسه مشورتی دادم. چند تا کارشناس و علوی و خودم دور هم جمع شدیم. علوی چند تا آیه قرآن خوند و بعدش من شروع کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم یه نفر شهید... البته تا دیشب... پنج نفر خواهر طلبه پای کار اما بی تجربه امنیتی... دو نفر خواهر طلبه هم گذاشتن و رفتن محله و خونه خودشون... ده تا مامور مراقب اون موقعیت هم به لطف کمبود نیرو و کارهای مهم دیگه اداره، به سه نفر رسیدن که با خودم میشیم چهار نفر... علوی و همه شما هم درگیر و گرفتار پرونده ها و سوژه های خودتون هستید. خب کارشناس امنیت ملی از تهران هم به دعاگویی هممون مشغوله و ماشالله هزار ماشالله مدام از لحظه به لحظه کارها و تصمیمات ما گزارش زنده میخواد. منم این وسط شدم گوشت نذری ! یه پام اینجاست و یه پام خاک فرج! هم باید به دخترا جواب بدم و هم به از ما بهترون! حالا اینا هیچی! خدا بزرگه... من الان یه چالش دارم... ببینید رفقا ! از دو حال خارج نیست: یا اونا موقعیت خونه پریا و اینا را شناسایی کردن و الان هم همون نزدیکی هستند و لابد متوجه حضور ما هم شدن و الان هم منتظر یه خلاء امنیتی و یا موقعیت مناسب هستن تا زهر خودشون را خالی کنند! یا اینکه نه! ینی اونا هنوز از موقعیت پریا و اینا اطلاع ندارن و باید منتظر حرکت بعدیشون باشیم تا بتونیم پاتکش را طراحی کنیم. خب حالت دوم معقول نیست. چون ما دقیقا یه شهید دادیم. کجا؟ در همون موقعیت! کی شهید شده؟ همونی که کت و وسایلش توسط عطا در بیمارستان دزدیده شده! الان سوال اینجاست: من کند ذهن شدم و نمیفهمم یا واقعا یه جای کار داره میلنگه؟! من نمیفهمم چی به چیه؟ هنوز نمیدونم ما کجای پازلیم! راستشو بخواید من هنوز به قتل امین هم مشکوکم! ینی مطمئن نیستم عطا امین را زده باشه! حدفاصل نیروگاه و خاک فرج، کم نیست. اما لباس امین در نیروگاه پیدا میشه! ینی عطا فورا بعد از خشکشویی، پا میشه میره خاک فرج تا پریا و اینا را بکشه و حالا سر راهش امین را هم بزنه؟! یه جای کار میلنگه! نظرتون چیه؟» علوی گفت: «بنظرم عطا تنها نیست و با یه تیم مواجهیم! البته این نتیجه را قبلا هم با محمد مطرح کرده بودیم و حرف تازه ای نیست.» یکی دیگه از کارشناسا گفت: «این که عطا تنها نیست درست! دیگه تقریبا جای هیچ شکی در این زمینه نمونده! اما فکر کنم اون جایی که محمد و ما متوجه نمیشیم این باشه که چرا امین کشته شد؟ اگر کار اونا باشه، خیلی اشتباه بزرگی مرتکب شدند که اونجا... ینی در موقعیت یازده... ینی دقیقا بغل گوش خونه پریا دست به قتل و سرو صدا و حساسیت ما شدن!» یه نفر دیگه گفت: «موافقم که اشتباه کردند! اما پیچیدش نکنید! امین یا عطا را دیده یا یه چیزی مربوط به عطا ! وگرنه رزومه و پرونده امین پاکه و طبق تحقیقات ما اهل خط و ربط به بیگانه نبوده!» یه نفر دیگه گفت: «دوستان اصلا مسئله ما این نیستا ! لطفا امین را فراموش کنید.
🌱آیه های زندگی🌱
توالان کجایی؟» گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم
قسمت26 ما نگران بودیم که یه وقت دختر مردم سکته نکنه... اما اون موقع، یگانه داشت دو تا غول بیابونی را سکته میداد! به صابر گفتم: «صابر لطفا هیچ عکس العملی به خرج نده! یه وقت به طرفش نگاه نکنیا!» یگانه ساکت... منم ساکت... صابر بیچاره هم پا در هوا... دلمو زدم به دریا و گفتم: «صابر برگرد به طرفش!» صابر گفت: «مطمئنید؟!» گفتم: «آره... برگرد...» از دوربین بالای سر صابر داشتم میدیدم... صابر برگشت... اما با کمال تعجب... دیدیم اصلا یگانه پشت سر صابر نیست... یا به عبارتی، اصلا صابر را ندیده بود... یگانه نشسته بود توی دم درب اتاقش ... پشت به صابر... داشت با گوشیش صحبت میکرد... ینی نفس راحت کشیدیما... دو تامون نفس راحت کشیدیم... گفتم: «صابر بزن به چاک! زود باش پسر!» صابر هم زد به چاک و خیلی آهسته و حرفه ای، از درب اون خونه اومد بیرون! یه کم به یگانه مشکوک شدم... شاید شما هم تا حالا دیگه به یگانه یه کم مشکوک شده باشین... رفتم خطش را چک کردم... حکم چک و شنود داشتیم... وقتی کانکت شدم، دیدم همون حاج آقایی پشت خط هست که توی همایش با یگانه بود... همونی که یگانه بهش میگفت داداش اما کاشف به عمل اومد که داداشش نیست! بذارین یه تیکه از صحبت اونا را براتون بگم... اون آقا داشت میگفت: «تو اشتباه کردی که بازم پا گذاشتی تو زندگیم ... خانمم فهمیده و میگه چرا اون بهت پیام میده! خب راس میگه بنده خدا... چقدر بهت گفتم عاقل باش و توی تخیلات و هپروت زندگی نکن...» یگانه با حالت استیصال و درماندگی گفت: «اما من بدون تو هیچی نیستم... نمیتونم بدون تو زندگی کنم...» اون آقا جوابش داد: «ولی تو داری زندگی منم خراب میکنی! تو که بچه نیستی... باید بفهمی چقدر کارت اشتباهه... من که در حقت بدی نکردم... اشتباه من این بود که تحویلت گرفتم... اما نمیدونستم اینجوری میشه ... چرا یه کاری میکنی که آبرو و حیثیت من و خودت و خانواده هامون نابود بشه؟!» یگانه شروع به گریه کرد... اصلا معلوم نبود که همون دختری هست که توی اون همایش، همه را از خواب بیدار کرد و کلی اعتماد به نفس داشت و پژوهشگر هست و این چیزا... اصلا بهش نمیخورد... گفت: «حق با تو هست... من دارم شورشو در میارم... خودمم میفهمم... اما تلاش میکنم روی خودم کار کنم... ببخشید تو هم توی دردسر انداختم... خداشاهده اصلا نمیدونستم اینجوری میشه... منو ببخش... اما من حالم خوب نیست... حتی امروز نتونستم با بقیه برم حرم... دل و دماغ هیچ کاری نداشتم... دوس داشتم با تو... ببخشید با شما صحبت کنم...» اون آقا جوابش داد و گفت: «صحبت کردن با من، دردی از تو دوا نمیکنه! درد و احساس تنهایی یه دختر مجردی که داره سن و سالش میره بالا، با ارتباط با یه مرد زن دار برطرف نمیشه! اینو نمیگم که بخوام تو را از سر خودم باز کنم... خدا شاهده اینو دارم جدی میگم... یه کم هم به فکر من باش... نه اصلا... نمیخواد... تو لطف کن و اصلا به من فکر نکن... بابا دیگه چطوری بهت بگم؟ خسته شدم... بس کن دیگه!» یگانه گفت: «فکر کن من یه مراجعه کننده هستم... راهنماییم کن... چیکار کنم که از سرم بیفتی؟! مگه من دیوونم که بخوام با موقعیت تو و آبروی خودم بازی کنم... بالاخره همه جا آبروی یه دختر خیلی حساسه... تا همین جاش هم شرمندت هستم... اما تو بگو چیکار کنم؟ با زندگی بدون تو چیکار کنم؟» اون آقا جواب داد: «من، غیر از سخنرانیام و کتابام هستم... همه همینن.... تو از من توی ذهن خودت بت ساختی... دنیای علم و درس و بحث با دنیای واقعی ما آدما زمین تا آسمون فرق میکنه... من که باسواد تر از بقیه نیستم... به خدای احد و واحد نمیدونم راه حلش چیه... اما من کلا به همه میگم «ورزش» کنن و «تفریح» سالم و «دوست»ای خوب و اهداف «علم»ی بزرگ ... جوری که وقتشون را پر کنه ... اینا باعث میشه ذهن آدم به سمت چیزای دیگه نره... یا حداقل کمتر بره... من دیگه چیزی بلد نیستم... وگرنه بدون اینکه تو بگی، بهت میگفتم و خودم و خودتو خلاص میکردم...» اینا و یه سری حرفای دیگه بین اون دو نفر گفته شد و بعدش زود قطع کردند. هیچ قضاوت و صحبتی در این مورد نمیکنم. چون خیلی واضحه و نیازی به آنالیز نداره. اما شنود این مکالمه تا حدی منو مطمئن کرد که یگانه از روی غرض و مرض نیس که با اونا حرم نرفته.بلکه مشکلات خودشو داشته. بگذریم... اونشب وقتی زمان تعویض شیفت بچه های موقعیت اونجا بود، به صابر هم گفتم بیا... من و صابر شیفت بودیم... خیلی با هم کار نکرده بودیم و فرصت خوبی بود که بشناسمش و ازش یه مصاحبه زیر پوستی برای ماموریت های احتمالی بعدی بگیرم. حدودا دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا حرم بود که خانمم و بقیه خانما برگشتن خونه. من و صابر هر لحظه منتظر عکس العمل خانما از دیدن رد خون و اسم آتای نوشته شده بودیم...
🌱آیه های زندگی🌱
دیدم فورا خانمم زنگ زد... با حالتی که معلوم بود داره استرسش را مخفی میکنه و لرزش خاصی توی صداش بود گ
قسمت27 صابر گفت: «چطور فهمیدید هاجر خانومه؟! چرا اینقدر مطمئنید؟!» گفتم: «من تو رو به زحمت انداختم و کلی ژینگولک بازی درآوردیم که دو تا مطلب رو بشه: یکی اینکه یگانه چیکاره است؟ دوم اینکه بالاخره ترس اط عطا بیفته به جونشون و اگر کسی داره باهاش همکاری میکنه، خودش اعتراف کنه. من این روش را بارها و در پرونده های مختلف امتحان کردم. اگر میرفتم و مینشستم جلوی اون دخترا و کلی حرف و حدیث میزدم، بازم نتیجه ای که میخواستیم نداشت! من به هاجر شک کردم چون فهمیده بودم که متخصص نرم افزار و کامپیوتر هست. احتمالا اطلاعات خوبی داره که به درد ما میخوره! میگی نه؟ نگاه کن!» گوشیمو برداشتم و برای هاجر پیام دادم و نوشتم: «آروم باشید. بالاخره اشتباهی بود که از سر «دلسوزی بی جا» انجام دادید. فکر کردید میتونید با توجه و شخصیت دادن به عطا روی ایمانش هم اثر مثبت بذارید اما اشتباه از آب دراومد و شده بلای جونتون! حالا میخوام به دو تا سوال من با دقت و صداقت جواب بدید!» هاجر نوشت: «من خیلی پشیمونم. به خدا... به حضرت معصومه قسم فکر نمیکردم اینقدر آدم عوضی باشه. من فکر کردم اگر بدونه که طرف مقابلش دختر خانم هست، هم ادب و احترام بیشتری میذاره و هم میتونیم روی فطرت پاکش اثر بذاریم! بفرمایید. جواب میدم.» نوشتم: «سوال اولم اینه که شما کامپیوترش را هک کردین؟!» نوشت: «آره!» نوشتم: «قطعا مطالب و تصاویر و محتوای زیادی هم ذخیره کردین! لطفا نگید نه که باور نمیکنم! درسته؟!» نوشت: «آره. دقیقا!» نوشتم: «من همه اطلاعاتی که ازش هک کردین و دارین را میخوام. همین حالا. لطفا بفرستید به ایمیلم.» نوشت: «چشم. دیگه همه چیز تموم میشه؟ خطر برطرف میشه؟» نوشتم: «مگه شق القمر کردیم که همه چیز تموم بشه! میدونم نگرانید اما لطفا دیگه مثل دختر دبیرستانی ها صحبت نکنین! لطفا هر چه سریعتر برام بفرستید. همین حالا منتظر ایمیلتون هستم. لطفا همه چیز را بفرستید و چیزی از قلم جا نیفته!» نوشت: «ببخشید. چشم. اما تو را به امام زمان قسمتون میدم به کسی چیزی نگیدا ... مخصوصا به دوستام!» نوشتم: «باشه... لطفا سریعتر!» با مرکز تماس گرفتم... تقاضای دو تا نیروی کمکی کردم... حدود یه ربع بعدش اومدند و مستقر شدند... چرا تقاضای نیروی کمکی دادم؟! چون میخواستم ذهنم راحت باشه و همین جا باشم و جایی نرم و بشینم اطلاعات سیستم هک شده عطا را آنالیز کنم. حدودا نیم ساعت بعدش برام چند تا ایمیل سنگین از طرف هاجر اومد... اینقدر سنگین که برای دانلود و ذخیره سازی اون مطالب، وقت زیادی صرف کردیم و حجم زیادی مصرف شد!! 👈🏾 (من قبل از اینکه ادامه قصه را بگم، ازتون یه خواهشی دارم. از همه شما خوانندگان گرامی، مخصوصا متولیان فرهنگی و امنیتی و دلسوزان نظام فکری و آموزشی خواهش میکنم ... تمنا میکنم که از اینجا به بعد را با دقت صد برابر مطالعه کنند... تاکید میکنم: با دقت صد برابر... این اطلاعات که از منابع آشکار به دست اومده و حاصل تحقیقات طاقت فرساست، میتونه خیلی راهگشا باشه و در تدوین نقشه جامع نظام آموزشی و فرهنگی و امنیتی پنجاه سال آینده نقش به سزایی داشته باشه. البته به حقیر حق بدید که مطالب عمومی تر را عنوان کنم و پیشاپیش از سانسور و عدم بیان برخی مطالب عذرخواهی کنم. کل داستان حجره پریا تا اینجا، حکم مقدمه برای مطالب بعدی را دارد. حتی اونجاهایی که بعضیا اشتباها احساس کردن که الکی داره طولانی میشه و وقت و صفحه و حجم مطلب به هدر میره و از اصل داستان دور شده! لطفا اشتباه نکنید! و با دقت و حساسیت مطالعه بفرمایید!) اینقدر اطلاعات سیستم عطا زیاد و متنوع و بعضا حساس بود که فورا کارشناس تهرانی امنیت ملی را نصف شب از خواب بیدار کردم و براش فرستادم تا اگر اتفاقی برای من افتاد و مشکلی پیش اومد اون اطلاعات به دست اهلش افتاده باشه و بتونن پیگیری های بعدی را انجام بدهند. اون شب تا صبح روی اون منابع کار کردم اما بازم وقت کم آوردم. بچه ها به جای من کشیک دادن و مواظب موقعیت یازده بودند. هر چی مطالعه و بررسی میکردم، بیشتر خواب از چشمم میپرید و چشمام گرد و گرد و گردتر میشد. نمیدونم از کجاش بگم اما بذارید اینجوری شروع کنم: حدود سی چهل تا نامه در پوشه ای جداگانه و بی نام وجود داشت که لحن و بیان همه نامه ها یکی بود. محتوای اون نامه ها عبارت از دعوت به همکاری و حتی معرفی عطا به بعضی از شخصیت های مارکدار ضد انقلاب مقیم ترکیه و مقیم فرانسه بود. وقتی خط و ربط این دو تا کشور را به هم بررسی کردیم و نمونه امضاهای نامه ها را با هم تطبیق دادیم و کلمات پر کاربردش را با یکی از صدها نرم افزار مخصوص خودمون رصد کردیم و بیرون آوردیم، به این نتیجه رسیدیم که این نامه ها از سازمانی موسوم به سازمان «میت» برای عطا ارسال میشده.
🌱آیه های زندگی🌱
ن روند ادامه داشته تا بهش میگن باید سوپر گروه بزنی و به ازای جذب هر 500 نفر ممبر واقعی و فعال، هزار
قسمت28 مطلب اول درباره طرح بزرگی بود که سالهاست در حال اجراست اما کسی سر و صداش درنیاورده بود و خیلی مثلا چراغ خاموش حرکت میکردن... ولی از سال 92 و با روی کار آمدن دولت جدید در ایران، ساز و کارها به سمتی پیش رفت که تونستند فضای جدیدی به وجود بیارن و اون طرح چراغ خاموش که از دوره اصلاحات دنبالش بودند اما موفق نشده بودند را رسما کلید بزنند! اون طرح چراخ خاموش در پوشش طرح جامع علمی آمریکا به نام طرح «فولبرایت» طراحی و عملیاتی شد! و اما اینکه «فولبرایت» چیه و چه ربطی به عطا پیدا کرد را خواهش میکنم با دقت به چیزایی که میگم گوش کنید: فولبرایت یک برنامه آموزشی وزارت خارجه ایالات متحده آمریکا است که افراد مستعد را از سراسر جهان شناسایی و سپس وارد این پروسه آموزشی می‌کند. پروسه جذب این افراد نیز به این شکل است که ابتدا با توجه به دارا بودن سه ویژگی 1 ــ مستعد بودن 2 ــ از کشور درحال توسعه 3 ــ مستعد ادامه تحصیل بودن. توسط هشت معتمد محلی در کشورهای مختلف شناسایی می‌شوند و از بین تعداد فراوانی که معرفی شده‌اند به شورای فولبرایت مستقر در سفارت‌خانه آمریکا در آن کشور (شامل سفیر، نفر دوم سفارت، که معمولاً آدم امنیتی هست، و مسئول آموزش و بودجه) معرفی می‌شوند. به گزارش وزارت خارجه آمریکا توسط سفارت این کشور در کابل 300 نفر در فولبرایت وارد می‌شود که معمولاً به مقامات عالی اجتماعی ــ سیاسی می‌رسند که می‌شود از خاور سولانا، محمد بنگلادشی، بان کی مون و همین‌طور 29 فرمانده ارتش کشورهای اسلامی نام برد. سپس بر اساس برآورد و نیازی که جامعه اطلاعاتی آمریکا به آنها گفته است آنها را جذب می‌کند. لازم به ذکر است برنامه فولبرایت برنامه وزارت امور خارجه آمریکا است که از محل بودجه امنیت ملی تأمین می‌شود، چون به این نتیجه رسیده‌اند که جنگ و دخالت‌های نظامی مستقیم جواب نمی‌دهد بنابراین به‌روی بحث آموزش افراد به‌منظور تربیت رهبران کشورهای مختلف اقدام کرده‌اند. در گزارش ذکر شده است که در سفارت آمریکا در کابل ادعا شده این برنامه (فولبرایت) در 155 کشور دنیا وجود دارد همچنین اشاره شده فارغ التحصیل‌ها در فولبرایت همه رؤسای دولت، وزرای کابینه، سفیر یا نماینده پارلمان‌اند و یا فردی درطراز این مسئولیت‌ها که وارد فعالیت حرفه‌ای شدند. یکی از افراد در افغانستان در سال 70 الی 85 لیسانس و سه مدرک دکترا در افغانستان می‌گیرد و دو مقاله با موضوع همجنس‌بازی از نگاه فقه می‌نویسد، ایشان آشنای با فقه دارد چون رشته تحصیلی وی حقوق بوده است. همچنین در این گزارش به این موضوع اشاره شده است که سالانه 8هزار نفر بورس می‌شوند که 4 نفر از آن غیرآمریکایی‌اند. جالب است که در برخی کشورهای مثل مصر هم مبارک و هم مرسی که اختلاف نظر 180درجه‌ای داشتند بورس فولبرایت‌اند. در قسمت آمریکا نحوه آموزشی فرق می‌کند، آنهایی که در بورس فولبرایت قبول می‌شوند و در دانشگاه‌های آمریکا درس می‌خوانند و دو نوع آموزش می‌بینند؛ یک آموزش سیاسی ــ عقیدتی و دوم آموزش علمی که تمرکز تحصیلی آنها تحصیل در 30 دانشگاه است که نام جرج تاون که یک دانشگاه سرویسی است تا هاروارد در آن دیده می‌شود، سپس وقتی فرد فارغ التحصیل می‌شود به یک عنصر تمام‌عیار برای سیستم و نظام آمریکایی تبدیل می‌شود. اشاره کردیم که از دیپلم فرد را شناسایی می‌کنند تا پست داک مثلاً خانم ندا ناطق دختر 19ساله‌ای است که می‌رود آمریکا بعد دکترای ریاضی می‌گیرد و در همان استنفورد عضو هیئت علمی می‌شود. حالا وقتی فولبرایت تمام شد با گرفتن PhD بلافاصله به فرد پست داک می‌دهند، پست داک هم به این شکل است که هیچ آداب و ترتیب خاصی ندارد، صرفاً باید تحقیق کنی و سرچ کنی و سفر کنی به کشورهای مختلف و بگویی مسئله چیست. دو نفر دانشجو هم به فرد می‌دهند، باید از آن مسئله سالی چند مقاله ارائه دهد. بعد از این وقتی این مرحله هم تمام شد و فارغ التحصیل شدند باید بروند مؤسسه NED که به‌صورت قرارگاهی عمل می‌کند، یک صورت دیگر هم دارد؛ آن این است که اگر فردی در کشورش بدون استفاده از فولبرایت سیستم بزرگ شد وی را مستقیماً جذب NED می‌کنند.
🌱آیه های زندگی🌱
حضور ساکس در ایران با اعتراضات دانشجویان انقلابی و متعهد دانشگاه امیرکبیر روبه‌رو شد اما متولیان امو
قسمت29 عطا با این تیم چهار نفره که در واقع، سران چهار جریان جاسوسی تحت حمایت سازمان سیا بود در ارتباط بود. البته شواهد ما میگه که به احتمال زیاد، عطا نمیدونسته که اینا کین و چیکارن و از کجا تغذیه میشن؟! چون متن نامه ها و جواب هایی که عطا به اونا داده بود، اینو میرسونه و نمیشه از همین اولش عطا را خفت کرد و انگ جاسوسی به پیشونیش زد! حتی عطا را میخواستن با خودشون برای شرکت در یکی از همایش ها به ایران بیارن اما مشکلی برای عطا پیش میاد و نمیتونه اونا را همراهی کنه. میخواستن عطا را به عنوان یک جوان موفق تحصیلکرده و صاحب ایده در منطقه غرب آسیا معرفی کنند. البته این پیشنهاد را به عطای تنها ندادن و چندین نفر دیگه هم باهاشون بودن که بررسی رزومه و زندگی اون افراد، خودش حکایت دیگری است! به طرز عجیبی، طبق شواهدی که ما در دست داشتیم و همچنین استعلامی که صابر از بچه های مقیم ترکیه کرد، عطا قاطی کثافت بازیای میت و سیا و موساد نشده بود! علتش چی بوده؟ نمیدونیم... اما هیچ سند و مدرکی که دلالت بر قاطی شدن عطا یا حتی ملاقات مستقیم عطا با سازمان های جاسوسی باشه پیدا نکردیم. بذارید همین جا این نکته را بگم که؛ اغلب بچه های ایرونی خودمون هم که یا برای فرصت مطالعاتی و یا برای ادامه تحصیل، در کالج های اروپایی و آمریکایی شرکت میکنند، دقیقا شرایطی مثل عطا براشون پیش میاد. ینی نامه های فدایت شوم و قربونت چشمات بشم مراکز جاسوسی را به نام موسسات تحقیقاتی دریافت میکنند و بعد از اینکه مدت ها باهاشون همکاری کردند و مثلا رزومه علمی و پژوهشی خودشون را با روابط به اصطلاح علمی و جهانی اون موسسات پر و پیمون کردند، با پیشنهاداتی از طرف اونا مواجه میشن که دیگه نمیتونند زیرش بزنن و تمکین نکنن و بگن التماس دعا و یاعلی! حتی مورد داشتیم که علاوه بر ثبت مقاله آبکیش در نشریات معتبر جهانی و دریافت پولهای گزاف و ارتباط با دو سه تا موسسه تحقیقاتی دیگه، فهمیدن که نیاز جنسی داره و همون لحظه براش تامین کردند! اون که بی سواد بود، اونجوری بهش حال دادند! چه برسه به عطا حنیف نژاد باسواد با قدرت جذب و مدیریت مجازی بالا ! بذارید یه مثال خیلی ساده از این وضعیت در فایل های به دست آمده براتون بگم: ظاهرا در مقطعی از زمان تحصیلش، عطا دچار رخوت تحصیلی و روحی میشه. واسطه عطا و سازمان میت، اونو به مرکزی برای مشاوره و درمان معرفی میکنه. من فقط بخش هایی از نتیجه آزمایشاتی که عطا داده و بهش اعلام شده را براتون ارسال میکنم و بخونید تا بدونید چه خبره؟ : «از: موسسه تحقیقات جامع انسانی و روان پژوهی به: آقای عطا حنیف نژاد! موضوع: نتیجه آزمایشات و تست های روان شناسی باسلام شما از نظر کارشناسان ما دارای روحیه اکتیو و بیش فعالی هستید که لازم است به شما فرهیخته گرامی تبریک بگوییم. در حال حاضر، شما دچار نوعی رخوت و رکود طبیعی شده اید. جای هیچ نگرانی نیست. چرا که کارشناسان ما معتقدند که شما به علت درگیری بیش از حد به مسائل علمی و پژوهشی، نیازهای اصلی و انسانی خودتون را فراموش کرده اید. این مشکل، با نوعی طراوت و تجربه لذیذ «جنسی» که برای شما بی خطر و آرام بخش باشد به راحتی قابل حل می باشد. به پیوست این نامه، آلبومی از دختران و بانوان جوان اهل علم که دقیقا مشکل شما را داشتند اما با راهکار هدایت جنسی این موسسه مشکلشان برطرف شده و حتی حاضر به کمک به همنوعانشان هستند ارسال میشود که اتفاقا تعدادی از آنها هم فارسی زبان و ایرانی مقیم ترکیه هستند. آنها به صورت رایگان و به راحتی، در دسترس شما می باشند. آدرس و شماره تماس آنها برای هر مدت که نیاز داشتید در لیست دوم پیوستی وجود دارد. کافی است که فقط یکبار با آنها تماس بگیرید. امیدوارم از زندگی کوتاه هر یک از ما انسان ها و جوانی غیر قابل بازگشتتان با عشق و لذت، نهایت استفاده را ببرید. داوود آغلو... رییس موسسه تحقیات جامع انسانی و روان پژوهی» این یه نمونش... بگذریم... طرفای ساعت هشت صبح بود که کارشناس امنیت ملی اداره باهام تماس گرفت. اونم نشسته بود و با کمک چند تا کارشناس دیگه آنالیز کرده بودند. وقتی صحبت کردیم و از نتایح هم آگاه شدیم، فهمیدیم که نتایجمون یکسان بوده و خیلی مسئله پیچیده و گنگی نیست. همه به این نتیجه رسیده بودیم که عطا دانسته یا نادانسته با مراکز حساس ضد اطلاعاتی و ضد امنیتی ترکیه، مخصوصا سازمان میت، به صورت موقت همکاری داشته اما نمیشه بهش جاسوس گفت و صفات 30 گانه جاسوس خرد یا جاسوس کلان را نداره! (یادم باشه یه موقع براتون از این 30 مشخصه بگم. الان ضرورتی به بیانش نیست.) همچنین ما تا اون موقع، به این نتیجه رسیدیم که نباید حکم تیر برای دستگیری عطا بدیم و با آنالیزی که من از شخصیت عطا در اون شب کرده بودم، فهمیدیم که با یک جانی و آدمکش حرفه ای مواجه نیستیم.
🌱آیه های زندگی🌱
خب اینا برای عطا خوب بود نه برای ما ! برای ما نتایج ساده ای نبود. بلکه شروع درک شرایط پیچیده ای بود
قسمت30 تصمیم دارم براتون از دو شیوه «فنی» و «نرم» جاسوسی که در جزوات موسسه تحقیقاتی رابرت بود و ظاهرا مورد علاقه و مطالعه عطا هم قرار داشت صحبت کنم. اما به خاطر اختصار هر چه بیشتر و محدودیت های خاصی که دارم، مسائل فنی را فقط اسم میبرم و رد میشم ولی مسائل نرم را میخوام طی ادامه داستان و مصائبی که برای اون خانما پیش اومده، توضیح بدم. روش های فنی جاسوسی (البته قدیمی) که در اون جزوات وجود داشت عبارت است از: 1.نظارت مخفیانه، 2. تراشه‌های کوچک و قابل‌اطمینان ، 3. جاسازی در اشیا (Dead Drop) 4. جک در جعبه، 5. نوشته قابل اشتعال، 6. مسموم کردن، 7. پنهان در برابر دیدگان همه، 8. گیرنده اسناد، 9. دستگاه ارسال پیام‌های کدگذاری شده،10. دست‌به‌دست کردن سریع. همه این روش ها را نمیتونستند به این راحتی درباره اون دخترهای طلبه و یا درباره افراد عادی مثل اونا انجام بدن. چون هم راه های مجازی و سیستماتیک آسان تر وجود داره و هم تقریبا این روش ها مال عهد دقیانوس محسوب میشه و هم دیگه الان به ریسکش نمی ارزه! اما... امیدوارم با دقت مطالعه کرده باشید. اطلاعات ما تا اینجا چند تا تناقض داره که باید حل میشد. مثلا اون شبی که عطا را بازجویی کردم، بهم گفت که وقتی فهمیده طرف مقابلش دختر هست و تونسته باد دماغ و غرور و نخوت عطا را بخوابونه خیلی تحت تاثیر قرار گرفته و حالی به هولی شده و این حرفا... اما وقتی با هاجر حرف زدم، گفت که شب اول، عطا جوابش نداده اما از شب های بعد، با عطا رابطه پنهانی به بهانه دلسوزی و نجات عطا از الحاد و شرک برقراری کرده و به عطا گفته که دختر هستن و حتی گفته که طلبه هستن و قم زندگی میکن و این حرفا... خب این دو تا حرف با هم نمیخونه... نه هاجر دلیلی داشت که بخواد به من دروغ بگه... چون هم ترسیده بود و جون خودش و دوستاش را در خطر میدید ... و هم خودش پیش قدم شد که با ما همکاری کنه... و هم عطا دلیل و نشونه ای از دروغ و زیر و رو کشی در رفتار و چهره اش وجود نداشت... بالاخره ما که بچه نیستیم... نا سلامتی درس این کارو خوندیم و مثلا در دنیا روی ما و متدهای ما حساب میکنند! حالا اگر بخوایم از دو تا الف بچه رکب بخوریم، باید جور و پلاسمون را جمع کنیم و بریم... پس کلا داستان تا اینجا با منطق من جور در نمیومد... بزرگترین تناقضش همین بود که گفتم... حالا باید چیکار میکردیم؟! ته دلم به کارشناس امنیت ملی که باهاش درارتباط بودم ایمان داشتم. اسم سازمانیش «ملکوت 22» بود. حرف زدن با ملکوت را از تشکیل جلسه با بچه های خودمون مفیدتر میدیدم. باهاش ارتباط گرفتم... گفتم: «ببخشید... شدم دائم الزحمه!» گفت: «شما سرور مایید! درخدمتم!» گفتم: «میلگنه... حاجی جان! یه جای کار میلکنه...» بعدش براش توضیح دادم... گفت: «میفهمم... اما فقط یه احتمال میمونه... شما بررسی میکنید یا خودم برم دنبالش؟!» گفتم: «من مشکلی ندارم برای بررسیش... اما دوس داشتم یه وقتی بذارید و آنلاین با هم دوباره یکی از فایل های عطا را بررسی کنیم...» گفت: «منم مشکلی ندارم حاج آقا... الان ساعت سه بعد از ظهره... راستی اونجا خبری نیست؟ تحرک خاص و مشکوکی نداشتن؟!» گفتم: «نه... عقل هم حکم نمیکنه که بعد از شلوغ بازاری که سر قتل امین انجام دادن، به این زودیا پیداشون بشه... مگر اینکه خیلی ناشی باشن!» گفت: «درسته... اما من یه نگرانی دیگه هم دارم!» گفتم: «لابد برای عطاست!» گفت: «دقیقا... چیکارش کنیم؟» گفتم: «حاجی خیلی کار داریم... تیم دور و بر منم چندان حرفه ای نیست... وگرنه الان باید به جای گزارش بچه های شبکه، گزارش بچه های ggds جلوی چشم دوتامون باشه!» گفت: «من ترتیب گزارش GGDS را میدم. دیگه بهش فکر نکن تا خودم نتیجه اش را ازشون بگیرم و بهت بدم! دیگه چه خدمتی از دستم برمیاد؟» گفتم: «بزرگواری حاجی جان! فقط یه تایم به من بده تا بشینیم با هم چک کنیم!» قرار شد ساعت 17 که باند کانال خودش خلوتتره با هم مذاکره و بررسی کینم. منم تا اون موقع بیکار ننشستم و شروع کردم با تمام دخترا مخصوصا هاجر سوال و جواب کردم. چون خودتون بعدا متوجه میشید که چقدر روی این تیم دخترا حساب کرده بودن! از هاجر پرسیدم: «شما سیستم عطا را دقیقا کی هک کردی؟!» گفت: «یادم نیست دقیقا... از شب سوم یا چهارم بود فکر کنم...» گفتم: «هرشب با عطا حرف میزدی؟!» گفت: «آره... حتی تا چندین شب بعد از اتمام مناظره نسیم و عطا... مدام لحنش عوض میشد اما احساس میکردم که ته دلش هم مشتاق بود که درباره ما بدونه و درباره قم و حوزه و طلبگی و اینا... خیلی از این چیزا سوال میپرسید. منم جوابش میدادم...» با پریا و نسیم و یگانه و زهرا هم مفصل حرف زدم... دیگه همه چیز برام روشن شده بود.... تا شد ساعت 17...
🌱آیه های زندگی🌱
وضو گرفتم و جاتون خالی یه حدیث کسا هم خوندم. عاشقشم... مخصوصا وقتی حضرت زهرا داره از بچه هاش میگه و
قسمت31 وقتی با ملکوت 22 صحبتمون تموم شد، بسیار حیرون و سرگردون بودم. با اینکه نتایج خیلی مهمی هم از نظر پرونده خودمون به دست آورده بودیم و هم از نظر بین المللی و منطقه... اما سرم داشت میترکید. خستگی و کم خوابی هم پیوست کنین به لیست سردرگمی و چاق و چله شدن بیش از حد پرونده! وقتی شرایطمو اینجوری دیدم، دیگه نمیدونستم باید برم دنبال عطا؟ برم دنبال قاتل امین؟ قاتل امین و شخصیت عطا با هم یکی هستند؟ الان دنبال سر نخ از س.میت باشم؟ تکلیف این دخترا که دارن تو شرایط خاص زندگی میکنند چیه؟ و هزار تا مسئله که به پیوست این مسائل، محتوای داغون هارد عطا هم که ازش ارتباط با سازمان های کثیف جاسوسی دنیا دراومد هم اضافه کنید! از یه طرف هم خانمم زنگ میزد و میگفت بچه ها دیگه کم کم دارن ایجاد مزاحمت میکنن برای این خانما و میترسم به درس و بحثشون آسیب برسه ... با اینکه خیلی با اون خانما دوس شده بود و حتی براش درددل میکردن و باهاش رفیق شده بودن! اون لحظه که همه این چیزا داشت توی ذهنم میگذشت، شرایط روحی خوبی نداشتم. حتی به ذهنم اومد که ممکنه اداره از عمد منو قاطی این پرونده کرده و از قبل، به زوایای مختلف این پرونده و پهناوری و تعدد موضوعاتش آگاه بوده و همه سناریوی قم و همایش را چید تا من بیام سر سفره این پرونده! خلاصه حالم خوش نبود... گفتم که... کلا سر این پرونده، خیلی دست و پام را گم میکردم... با اینکه نتایج وحشتناک و تاریخی داشتیم کشف میکردیم اما ذوق نمیکردم... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟! خوش خوشانم نبود... ته دلم نگران بودم... نمیدونستم از کجا شروع کنم؟ نمیدونستم باید چه مهره ای جا به جا کنم؟ جوری گیر کرده بودم که دلم میخواست برم حرم و یه دل سیر زیارت کنم اما شرایطش نداشتم... شاید سه چهار روز بود قم بودم اما همش یک ساعت نبود که بتونم تو حرم بشینم و زیارتنامه و جامعه کبیره بخونم! این منو خیلی آزار میداد... با اینکه میدونستم کاری که داریم انجام میدیدم، مورد عنایت خود بی بی بود که پرونده ما مراحل خوبی داشت سپری میکرد... اما... صابر داشت میرفت یه سر به زن و بچش بزنه... یکی دیگه از بچه ها هم دوره ضمن خدمت داشت و باید خودشو به کلاسش میرسوند... یکی دیگه از بچه ها موند و من... از ماشین پیاده شدم... بهش گفتم: «حواست باشه... دوربین یک و دو هم از سر و ته کوچه فعاله روی سیستم خودم... من یه دور بزنم و بیام...» رفتم... گوشی و بیسیمم باهام بود... دم دمای مغرب بود... همینجوری کلی راه رفتم... قدم میزدم... کم کم از منطقه یازده دور شدم و رفتم به طرف میدون... هوای خوبی بود... وقتی زندگی عادی مردم ... بچه هایی که با مامانشون داشتن راه میرفتن... خرید میکردن... شیطنت میکردن... کیف میکردم... وقتی راه میرم و میبینم که کم کم صدای قرآن قبل از اذون میاد ... مردم به طرف مسجد حرکت میکنن ... یواش یواش شب میشه... تاریک میشه... یه کم هوا خنک تر میشه... دیدن این صحنه ها آرومترم میکرد... رفتم به طرف مسجد... مسجدی اطراف همون میدون بود... وضو گرفتم... وقتی وارد صحن مسجد شدم، دیدم همون روحانی عالم سید خوشمزه امام جماعتشون هست... تا از دور همدیگه را دیدیدم، دست به سینه سلامشون کردم... یه لبخند و جمله «این باز اومد از زن دوم سوال کنه» تو قیافش موج میزد! مردم اومدن و نماز مغرب شروع کرد... الله اکبر سبحان الله... سمع الله لمن حمده... الله اکبر سبحان الله... بحول الله ... تسبیحات اربعه... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته... إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيما ... تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها معادل هزار رکعت نماز مستحبی... مشغول تسبیحات بودیم که صدای موج بیسیمم اومد... مدام صدای شاسی و قطع و وصل... تعقیبات شروع شد... یا من ارجوه لکل خیر و آمن سخطه عند کل شر... بازم صداش اومد... گفتم شاید دستش رفته روی شاسی ... اما ادامه داشت... یه کم غیر طبیعی بود... اما اهمیتی ندادم و قطعش کردم ... یا من یعطی من لم یسئله و من لم یعرفه ... دوباره اومد... ممتد هم بود... گفتم استغفرالله ربی و اتوب الیک... ینی چی؟ بازیش گرفته؟ از صحن مسجد اومدم تو حیاط ... باهاش ارتباط گرفتم اما جوابی دریافت نکردم... گفتم چیزی نیست و صلوات فرستادم و برگشتم سر جام... یا ذا الجلال و الاکرام... یا ذا النعماء و الجود ... یا ذا المنّ و الطول... حرّم شیبتی علی النار... داشت نماز دوم شروع میشد... یه تپش قلب ریز گرفتم... چون دوباره همون صدا اومد... اما اینبار یه کم واضحتر بود... میکرو هندزفری گذاشتم تو گوشم... وای صدای خر خر کردن میومد... گفتم یا قمر بنی هاشم...
🌱آیه های زندگی🌱
فقط اینو بگم که صداش هنوز تو گوشمه... مثل کسی بود که یه خار تو گلوش گیر کرده و داره به زور خر خر میک
قسمت32 چشممو توی ماشین آمبولانس باز کردم... فقط من روی تخت خوابیده بودم... خانمم بالای سرم گریه میکرد و حدیث کسا میخوند... یه نفرم دم در آمبولانس نشسته بود و داشت خیلی ریلکس با گوشیش ور میرفت! اومدم بلند شم که دیدم تمام بدنم درد میکنه... نتونستم و افتادم رو تخت ... با کلمات تقطیع شده و یه کم خسته به خانمم گفتم: «شماها خوبین؟ همه خوبن؟ کو بچه ها؟ کو دخترا؟» خانمم اشکشو پاک کرد و گفت: «به هوش اومدی؟! الهی شکر! استراحت کن محمد جان...» ابروهامو گره کردم و گفتم: «درست جوابمو بده! پرسیدم همه حالشون خوبه؟» خانمم سرش انداخت پایین و گفت: «نمیدونم... تا جایی که من دیدم......» اون آقایی که سرش تو گوشیش بود، یهو حرفای خانممو قطع کرد و گفت: «نه! همه حالشون بده! ولی تقصیر شما نیست... الان لطفا شما به فکر سلامتی خودتون باشید... بچه ها پیگیرن... ادعا نمیکنم شرایط در کنترل ماست اما از دستمون کنده هم نشده... اگر حالتون خوبه و دکتر هم تایید بکنه که براتون مشکلی نداره، با هم میریم دنبالشون!» با تعجب بهش گفتم: «شما را به جا نمیارم!» دیدم چیزی نگفت و دوباره رفت تو گوشیش... فهمیدم که جلوی خانمم نمیخواد چیزی بگه... منم دیگه نپرسیدم... گفتم اگه دکتر تو ماشین هست، لطفا بگید همین الان بیاد... فکر کنم بتونم حرکت کنم و مشکلی نداشته باشم... راستی من چرا زخم و زیلی نیستم؟! مگه تک تیرانداز منو نزد؟!!! همون آقاهه با بیسیم گفت بایستید... ماشین از حرکت ایستاد... دکتر اومد داخل و یه چکاپ سردستی کرد... گفت: مشکلی نیست... میتونید تشریف ببرید اما لطفا ندوید و کارهای سنگین نکنید... حتما آبمیوه و چیزایی که قند داره مصرف کنید که فشارتون نیفته و بتونید سر پا باشید... سریع پیاده شدم ... سرم گیج بود اما اینقدر نبود که نتونم تحمل کنم... یه شکلات مخصوص بهم دادن و گفتن بخور... چند تا حرکت ساده و نرمش کردم... اسلحه و تجهیزاتمو بهم دادند... به خانمم گفتم: «برو پیش بچه ها... فعلا هم باهام تماس نگیر تا بهت خبر بدم... یکی از خانمای سازمان، تو را میبره یه جای امن... لطفا به کسی هم زنگ نزن و به کسی هیچی نگو... ینی کسی نفهمه که چه اتفاقی افتاده... برو...» سه چهار نفر بودیم... نشستیم تو ماشین... گفتم: «یکی نمیخواد بگه چه اتفاقی افتاده؟! الان باید چیکار کنیم؟!» همون آقاهه گفت: «دخترا زنده هستن...» تا اینو شنیدم زیر لب گفتم: «الحمدلله... الهی شکر...» ادامه داد: «یکیشون زخمی شده اما جای نگرانی نیست... زخم تیر نبوده... ضربه محکمی به کتفش خورده ... همین حالا با بیمارستانش تماس داشتم...» منظورش زهرا بود... گفت: «یکیشون هم توی اتاق بیهوش افتاده بوده... هنوز علت بیهوش بودنشو نمیدونم... اما دارن بررسی میکنن... اونم حالش بد نیست... منتظریم به هوش بیاد...» نسیم... یادمه که نسیم بیهوش افتاده بود گوشه اتاق... بعدش فهمیدیدم که کار خدا بوده که اون بیهوش بیفته و بسیاری از صحنه ها را نبینه... بعدش سکوت کرد... نگاش کردم و گفتم: «ادامه بدید... دنبالش... بقیشون چی شدند؟!» با حالت بی حوصله ها گفت: «یکیشون گرفتار حریق شده بود... یه کم درصد سوختگیش بالاست... اما ... ینی امیدوارم... مشکلی پیش نیاد...» برقم گرفت تا اینو شنیدم... گفتم: «یا فاطمه زهرا... کدومشون؟ اسمش چیه؟!» گفت: «همون دختره بود که با یه نفر رابطه داشت... بهش میگفت داداش... چی بود اسمش؟!» با دلهره و بلند گفتم: «یگانه!! ... یگانه؟!» گفت: «آره فکر کنم... باید خودش باشه...امیدوارم جراحت صورت و گوشش... لا اله الا الله... دختره بنده خدا... سوختگی چهره برای دخترا خیلی سخته... حالا چیزی معلوم نیست... اما امیدوارم بهتر بشه...» حالم داشت بد میشد... سرم تیر کشید... خیلی نگرانش شدم... حالا درسته کار اشتباهی انجام داده بود... ولی دختر شجاع و اهل علم و ... حیفه دختر مردم ... اونم با آتیش... سوختن... خدا نیاره اون روز... با ناراحتی گفتم: «بقیشون... بقیشون چی شدن؟ هاجر... پریا... پریا چی شد؟!» گفت: «تروریست ها میخواستن هاجرو با خودشون ببرن... که با مقاومت هاجر و حمله پریا مواجه شدن... وقتی دیدن کیف لب تاپ گردن پریاست و اونو محکم گرفته... به پریا حمله میکنن... خلاصه ... متاسفانه... الان دوتا از دخترا ... هاجر و پریا ... دست اونا اسیرن...» خیلی وحشتناک بود... گفتم: «اسیر؟!! ینی الان اون دو تا دختر دست اونا اسیرن؟! چی میخوان؟! از جون اون دخترا چی میخوان؟! اونا که خیلی راحت میتونن با یه ویروس ساده، لب تاپ و هارد هاجر را نابود کنن! دیگه اطلاعات عطا هم چیز خاصی برای اونا فکر نکنم تلقی بشه! پس چیه ماجرا؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «اطلاعات سیستم عطا که هاجر هکش کرده، خیلی هم ضایع و تابلو نیست! الان شما عصبانی و ناراحتی که ای
قسمت33 به صابر گفتم: «چشم ازشون برندار تا بیام!» کارهای هماهنگی نیروهای پشتیبانی و ارتباط با نیرو انتظامی و مخبران محلی و ... را در مسیری که به طرف صابر میرفتم انجام دادم. یادم نیست دقیقا اون روزا چه خبر بود که یه کم کار هماهنگی میان سازمانی دیر انجام میگرفت اما به هر حال انجام شد. بعد از اینکه از پل نیروگاه گذشتیم، قبل از اینکه برسیم میدون توحید، نقشه هوایی اون منطقه را از شبکه خودم دانلود کردم. وایسادم گوشه خیابون ... در حال بررسیش بودم که فهمیدم موقعیت شلوغ... دارای دو سه تا راه اصلی و فرعی... مغازه ها و خونه های فراوون... بد موقع از ساعت شبانه روز... رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر باید از اون جا بکشونیمشون به طرف رودخونه و یا یه منطق کم خطرتر... نامردا از عمد اونجا را انتخاب کردن... خطرناکه... نظرت چیه؟!» صابر گفت: «حاجی بعیده بتونیم تکونشون بدیم... چون منم دارم نقشه را بررسی میکنم... اینجا براشون بهترین جاست... حتی اگه یه ترقه منفجر بشه، خسارت های مختلفی میزنه! ساختمون های اطراف و محلی که الان ماشین اونجاست را هم دارم میبینم... دوربین لیزیک من چیز خاصی را نشون نمیده... در رفت و آمد و کارهای معمولی هستند و دخترا را پیاده کردن و بردنشون زیر زمین! فقط چند تا آدم و چند تا ماشین... معلوم میشه که خیلی ناشی هستن... میترسم حاجی... میترسم غیر حرفه ای بودنشون، کار بده دستمون و جون مردم و دخترا و ... حالا هر چی شما دستور بدید!» گفتم: «صابر نتونستی ملیت و یا نشونه خاصی از اونا را تشخیص بدی؟!» گفت: «نه! تا آخرین لحظه پوشیده بودند! آخه یکی نیست بگه احمقا چرا تو شهر، پوشیه زده بودین؟!» هر چی فکرش کردم، دیدم راهی به جز نفوذ و عملیات به اون خونه نداریم... با ملکوت 22 هم مشورت کردم... اونم حرفی نداشت الا اینکه حداقل نصف تروریست ها باید زنده بمونند تا در تحقیقات بعدی مورد استفاده و بازجویی مفصل قرار بگیرند... جون دخترا هم که از جون خودمون واجبتره! تو همین فکرا بودم... داشتم محاسبه عملیات میکردم... نیم ساعت گذشت... نمیشد عجله کرد... صابر اومد رو خطم و گفت: «حاجی فکر کنم یه خبرایی هست... دارن راه میفتن! میخوان از خونه بیان بیرون...» شدیدا ذهنم درگیر یه جایی بود... باید مطمئن میشدم... باید ته دلم مطمئن میشد که من و امین راه را اشتباه نرفتیم و رزومه و دامن شهید امین از هر جهت پاک و تمیزه! گفتم: «جای دوری نمیرن! میگی نه؟ نگاه کن حالا!» خودم راه افتادم... رفتم همون جایی که حدس میزدم... نقشه اونجا را هم گرفتم... بیسیم زدم به صابر... گفتم: «صابر اعلام موقعیت!» وقتی اعلام موقعیت کرد، دقیقا پشت خشکشویی بود که کت امین را داده بودن اونجا و همین صابر فلان فلان شده هم اصرار میکرد که صاحب خشکشویی را ولش کنیم و آبرودار هست و این حرفا... فقط یه چیزی به صابر گفتم: «صابر من میدونم و تو! میدونی چه گافی دادی؟!» صابر که تازه فهمیده بود چی به چیه؟ گفت: «غلامم حاجی! ... من اون لحظه فکر کردم شما از روی عصبانیت... ولش کن... حاجی برم خودمو چال کنم؟» گفتم: «لازم نکرده... من سر بزنگاهم... باید یه کاری کنیم که از لونه هاشون بیان بیرون... اینجا الحمدلله خلوته... راستی دخترا با خودشون آوردن؟!» گفت: «آره... مطمئنم...» ملکوت اومد پشت خطم و گفت: «اعلام خلاصه! البته اگر بد موقع نیست...» گفتم: «بچه ها اشتباه کردند که گوش ندادن و بیخیال خشکشویی شدند... یا باید همون موقع دستگیرشون میکردیم و بازجویی و سایر مراحل... یا باید یه راه دیگه میرفتیم که بشه زودتر به اونا رسید... خلاصه اونا همون موقع فهمیدن که تحت نظرن و شاید تصمیم گرفتند که فورا عملیات کنند... و با خوشون فکر کردند که وقتی ما میتونیم لباس را پیدا کنیم، پیدا کردن اسلحه خیلی ساده تره... بخاطر همین لابد اسلحه را تو آب انداختن که نتونیم موقعیتشون را پیدا کنیم... اما یه کم دیر این کار را کردند... چون ما متوجه محدوده خاک فرج شدیم... تصمیم گرفتیم امین که همون نزدیکی بود بفرستیم دنبال اسلحش که یه جوری هم بتونه خطاش را جبران کنه... تا اینکه امین میرسه اونجا... همه شواهد ما حاکی از اینه که امین فهمیده بوده و یه جوری اونا را شناخته بوده و باهاشون برخورد داشته ... دیگه فرصت و عجله و کمبود وقت و این چیزا سبب میشه که امین ترجیح بده محله را شلوغ کنه و باهاشون درگیر بشه تا نتونند کارشون را بکنند و ما برسیم به اون موقعیت... به احتمال قوی میخواستن همون شب بریزن خونه دخترا و کار را تموم کنند!» ملکوت گفت: «درسته... این تنها احتمال درست حل مسئله است... خدا رحمت کنه امین... به موقع و به درستی عمل کرده... حتی تونسته یکیشون را بشناسه... حالا چطوری شناخته؟ نمیدونم... باید بازم بررسی کنیم ... الان برنامتون چیه؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
یه چیزیو خیلی رک بگم: 👈🏾 داعش و گروه های تکفیری اعلام کرده بودند که «هر کی هر جا ترکید، ما هستیم!» خ
قسمت 34 میبینید بچه های مردم در چه شرایطی گیر کرده بودند و و راه پس و پیش نداشتند؟! راه پس و پیش چیه؟! حتی صابر و پریا نمیتونستن تکون بخورن! چه برسه به عطسه شدید و خارش پشت کمر و صد تا مسئله دیگه! بیسیم زدم... از بچه های قرارگاه فرماندهی قم گرفته تا ملکوت 22 ... متخصص ترین بچه های چک و خنثی را درخواست دادم که فی الفور بیان و دست به کار بشن! هر لحظه امکان فاجعه وجود داشت... فاجعه ای که اگر رخ میداد، تا مدت ها قابل جمع کردن نبود! چهار نفر متخصص چک و خنثی و ملکوت 22 و من و دو نفر پزشک و پرستار خودمون... بقیه را راهی کردیم که از اون خونه برن... ملکوت 22 تا اومد، شروع کرد با هاجر حرف زد... هاجر به زور حرف میزد... به هاجر گفت: «به خودتون فشار نیارید... استراحت کنید... فقط یه سوال دارم... میتونید تمرکز کنید و جوابمو بدید؟!» هاجر سرش را تکون داد و به آرومی گفت: «بفرمایید!» ملکوت 22 گفت: «ببینید دخترم! من فقط میخوام بدونم شما از وضعیت پسری به نام عطا اطلاع دارید یا نه؟!» هاجر سکوت کرد... چشماشو بست... لب پایینش را یه گاز گرفت... ملکوت گفت: «اگر الان نمیتونید جواب بدید یا نمیخواید چیزی بگید، اصراری نمیکنم اما دخترم! ممکنه دیگه دیر بشه و نتونیم کاری بکینم... لطفا جوابمو بدید و استراحت کنید!» هاجر، همون جوری که چشماش بسته بود گفت: «نمیدونم خودش باشه یا نه؟! قیافش خیلی معلوم نبود... افتاده بود روی زمین! تاریک بود... اما فکر کنم خودش باشه!» لحن ملکوت خیلی برام جالب بود... آروم و دلسوزانه... به هاجر گفت: «دخترم! یه کم دقیق تر بگو کجا دیدیش؟! بقیش خودمون بررسی میکنیم!» هاجر گفت: «خونه قبلی که ما را بردن... وارد زیرزمینش که شدیم... اونجا افتاده بود! آره... همونجا افتاده بود...» ملکوت رو کرد به من و گفت: «شما وقتی ریختین اینجا ، کسی را هم برای خونه قبلی گذاشتین؟ اونجا را چیکارش کردین؟!» گفتم: «برای اونجا مامور گذاشتیم... منتظر دستور من هستند... ظاهرا دو نفر بیشتر تو اون خونه نیستند... بگم بریزن اونجا؟» گفت: «نه... خودم میرم!» خدافظی کردیم و ملکوت 22 رفت... رفت دنبال عطا... عطایی که کلید حل بسیاری از معماهایی میتونست باشه که هم برای ترکیه و سازمان میت خطرناک بود و هم برای خیلیای دیگه که صلاح نیست اسمشون را در این مستند داستانی بیارم! هاجر را چک کردیم... مشکلی برای هاجر وجود نداشت... ینی آلوده به چاشنی و حسگر نبود... هاجر گفت که وقتی سر و صدا شده بوده و همه داشتن فرار میکردن، دیدن یه نفر تند تند اومد پایین یه چیزی محکم بست به مچ دست پریا و فرار کرد... بچه های چک و خنثی خیلی تلاش کردند... دیدم بعد از نیم ساعت دارن به هم نگاه میکنن... ماتشون برده بود... پرسیدم: «چتونه؟! چرا به هم زل زدین؟!» یکیشون گفت: «حاجی میدونی خرجش کجاست؟!» (منظور از خرج، مواد منفجره ای است که هر لحظه امکان انفجارش وجود داره و در اصل، خطر اصلی اون هست!) با تعجب گفتم: «نه! کجاست؟!!» گفتند: «دوتا ست ... یکیش دقیقا زیر کاشی زیر پای این خانمه است... دومیش هم دقیقا زیر گردنشه! حالا میدونی دست صابر کجاست؟!» گفتم: «زیر گردنش؟!! یا امام حسین!!! نه...نمیدونم... دست صابر کجاست؟!» گفتند: «بدترین نقطه ... ینی محل اتصال به مچ این خانم... حتی اگر تعداد ضربان این خانم به صورت غیر منتظره بالا بره، چون انگشت صابر هم دقیقا همون جاست، دیگه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته!» گفتم: «تلاشتون بکنید... بازم امتحانش کنید... اما ریسک نکنید... حواستون باشه که جون این بچه ها ریسک بردار نیست... با بچه های تهران هماهنگ کنید... زود باشید!» فاجعه بود! حالا که دارم فکرش میکنم میبینم اون دو نفر چقدر آرامش و تقوا داشتن و چقدر خدا بهشون عنایت داشت که یهو از حال خودشون خارج نمیشدن و کار دستمون نمیدادن! صدایی از اون دو نفر نمیومد... پریا رو به طرف ما بود و چشماش بسته بود و از سر و صورتش خون میومد و حال نداشت... صابر هم رو به طرف دیوار و سرش پایین و چشماش بسته ... به پریا گفتم: «صدای منو میشنوید؟! میتونید صحبت کنید؟!» گفت: «بفرمایید!» گفتم: «بچه ها دارن تلاششون میکنن ... نگران نباشید!» گفت: «نگران نیستم... مشکل خاصی ندارم... شرمنده این آقا هستم که گرفتار من شد... کسی وابسته به من نیست ... اما فکر کنم این آقا خانواده و زن و بچه دارن! به والله قسم از خودم خجالت میکشم که برای این آقا و شما شدم دردسر!» صابر گفت: «من در حال انجام وظیفه هستم... وظیفه هم زن و بچه و اهل و عیال نمیشناسه... شما نگران من نباشید!» پریا به من گفت: «از نسیم چه خبر؟!» گفتم: «دکترش میگفت رو به بهبود هست و خطر رفع شده!» گفت: «خانم و بچه های خودتون چطورن؟!» گفتم: «اونا مشکلی ندارن! لطفا کمی استراحت کنین!»
🌱آیه های زندگی🌱
اون روز که همکار شما را زدند اونجا بودم... همکار شما تا منو دید به جای اینکه منو بگیره و بزنه، زود ا
قسمت35 یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صابر میکردیم... شوخی بردار نبود... فقط یه فشار نامتعارف شدید کافی بود که همه چیز خراب بشه! یکی از بچه ها اومد پایین و گفت: «حاجی یه نفر اومده با شما کار داره!» گفتم: «کیه؟ از بچه های اداره خودمونه؟!» گفت: «نمیدونم... گفت از طرف ملکوت 22 اومده!» بیسیم زدم به ملکوت... گفتم: «حاجی شما برای ما مهمون فرستادی؟!» ملکوت گفت: «آره... کارش درسته... باباش تخریبچی گردان خودمون بوده... الان هم پسرش راه باباش داره ادامه میده!» گفتم: «باشه... توکل بر خدا ... اما حاجی اینجا شرایط حساسی هستا ... خودتون که ماشالله اوستایین!» خیلی با حالت اطمینان گفت: «اونی که الان اومده پیشتون اوستای این کاره نه من!» خودم رفتم بالا ... میخواستم تو حیاط و هوای روشنتر از زیر زمین ببینمش! با یه پسر کم ریش و کم سیبیل حدودا 30 ساله مواجه شدم! تا دیدمش تعجب کردم! خیلی جوون بود... اما قیافه جدی و بی احساسی داشت... خوشم میاد از اینجور آدما که تو کارشون خیلی اوستان اما نشون نمیده و هر کی ندونه فکر میکنه از یه جایی در رفته! سلام کردیم... گفت: «منو ملکوت 22 فرستاده... مورد کجاست؟ درخدمتم!» گفتم: «اسم شریفتون چیه؟!» گفت: «قربان جسارت نباشه اما مامور نیستم اسممو بگم! اگر در اصل ماموریتم ضرورت داره و حتما باید بگم، تا بگم!» گفتم: «نه! مهم نیست... فقط اون دو نفرو زنده میخوام... هردوشونو زنده تحویلم بده!» گفت: «تلاشمو میکنم... حداقلش اینه که اگر قرار باشه اتفاقی برای کسی بیفته، اول برای خودم میفته!» بردمش پایین... نزدیک رفت و شرایط دست پریا و صابر و کاشی زیر پای پریا سنجید و بررسی کرد. گفت: «لطفا همه را بفرستید بیرون... اگر خودتون مایلید بمونید، به مسئولیت خودتون تشریف داشته باشید اما لطفا بقیه بیرون باشن!» همه رفتند و موندیم خودمون چهار نفر! لباس بیرونیش درآورد و یه لباس راحتی، مثل لباس کارگاه نجاری و اینا زیرش تنش بود. با همون کارش را شروع کرد. وسایلش که بیشتر شبیه وسایل پزشکی و شکنجه های حرفه ای بود بیرون آورد... از انواع سوزن و انواع میکرو بطری و مایعات رنگارنگ و .... نمیدونم الکل و سیم های بسیار باریک و... نشست پشت سر صابر... جوری که تقریبا بین پریا و صابر محسوب میشد... برگشت و قبل از اینکه کارش را شروع بکنه، دستشو زد به زمین و با همون مختصر خاک روی زمین، تیمم گرفت!! حساس شدم ببینم میخواد چیکار کنه؟ بهش نزدیک شدم و همونجوری که وایساده بودم، سرمو به طرف دیوار نزدیک کردم تا راحتتر بتونم ببینم... همونطوری که سرش پایین بود گفت: «قربان لطفا تاریکی نکن... نور اینجا به اندازه کافی کم هست!» یه کم دیگه که بررسی کرد، رو کرد به پریا و گفت: «کارم خیلی حساسه... باید کاملا بی حس باشید!» پریا با بی حالی و کم رمقی که داشت گفت: «چشم! تکون نمیخورم!» اون گفت: «چشم چیه؟ یا باید بیهوشتون کنم یا باید بی حس بشید!» پریا که نمیدونست چی بگه؟ گفت: «نمیدونم... سر در نمیارم!» اون گفت: «خیلی ساده است... اگر بیهوش بشید، خدایی نکرده اگر ترکید، چیزی متوجه نمیشید و فقط بدنتون میسوزه و از دنیا میرین! اما اگر بی حستون کنم، شاهد کارای من هستین و ممکنه استرس وارد بشه و دستتون را از دست بدین و اتفاقای دیگه!» صابر به اون گفت: «نمیتونی یه کم مهربون تر توضیح بدی؟! این چه طرز حرف زدنه؟! اصلا نمیخواد ... هیچکدومش نمیخواد... پاشو ببینم!» به صابر گفتم: «صابر جان! آروم باش. این کارشو بلده! راس میگه. بذار کارش را بکنه!» صابر باز ادامه داد و به اون گفت: «لابد برای منم نسخه داری! هان؟ چیه؟ بگو... تعارف نکن!» حالا که دارم اینا را مینویسم، دارم عصبی میشم که اسمشو نمیدونم و باید به جای اسمش مدام بگم «اون» ! اون به صابر گفت: «شما که کاره ای نیستی! خطری هم تهدیدت نمیکنه! اصلا اتصال به مرکز نداری! نه اتصال به چاشنی و نه اتصال به حسگر! پاشو برو خونتون!» صابر و من که داشتیم مثلا بهت و تعجبمون را میخوردیم، با هم گفتیم: «چی؟! دستمو بردارم؟! اتصال به هیچکگفتدومش ندارم؟!» اون همون لحظه، به صابر گفت: «میشه یه لحظه اون سیمی که اون طرف شماست را بهم بدید؟!» تا اینو گفت، صابر صورتشو برگردوند... به محض اینکه صابر صورتش برگردوند، اون انگشت صابر را خیلی سریع... ینی خیلی سریعا ... در حد سرعت دست دزدهای حرفه ای، انگشت صابرو از روی دست پریا برداشت! من و صابر تا به خودمون اومدیم، اون با اون یکی دستش و پای سمت راستش، صابر را هل داد اون طرف و خودش نشست جای صابر!! من و صابر فقط داشتیم حرص و تعجب خودمون و سرعت عمل اونو تحلیل میکردیم اما بازم سر در نمیاوردیم! خیلی قشنگ، صابرو از پریا جدا کرد و انداخت یه طرف!
🌱آیه های زندگی🌱
حرف که نمیزد ... خودم فهمیدم ... فهمیدم که چاشنی «مایع» بوده ... ینی خرج انفجار اول، باعث فعال شدن خ
قسمت36 هر طور بود، اون شب وحشتناک و غمبار گذشت... بدون حضور هیچ خبرنگار و دوربین خبرگزاری ها و ثبت لحظه شهادت و ... بدون اینکه اونور آبی ها و داعش و هر کوفت و زهرمار دیگه ای از گروهک های تروریستی اطلاع پیدا کنه و مسئولیت چیزی را به عهده بگیره! چون وقتی گروه تروریستی، بعد از یک واقعه تروریستی اعلام میکنه و مسئولیت چیزو به عهده میگیره، ینی ما بودیم... ما تونستیم... تونستیم نفوذ کنیم... تونستیم بالاخره هیمنه امنیتی شما را بشکنیم... بچه های تیم چک و خنثی رفتن و باقی مونده مایعات را جمع کردن و با خوشون بردند... وقتی اون مایعات از کیسه مخصوصش جدا بشه، در حقیقت از حسگر هم جدا شده و چاشنی از عاملش دور میفته و دیگه فایده ای برای انفجار و تخریب نداره... وقتی باقی مونده بدن مطهر «اون» را جمع کردن و توی کیسه مخصوص حمل جنازه گذاشتند، کاشی ها و مایعات و خلاصه همه چیزو جمع و جور کردند... دیدیم خدابیامرز، میدونسته داره چیکار میکنه و کیسه مایعات پاره شده و اگر تکون خاصی پیش بیاد، فاجعه و تخریب زیادی اتفاق میفته... چون حدود 15 کیلو مواد منفجره فوق العاده حساس نیتروگیلسیرین، آماده بوده که تا همه چیزو بفرسته هوا! پس «اون» ترجیح داده که بخوابه روش و بهش به صورت معمولی فشار بیاره تا مایعاتش که با نوعی اسید تجزیه کننده همراه بوده، تدریجا از کیسه خارج بشه و دیگه عمل نکنه! یادمه که قبلا تو دانشکده میگفتن: نیتروگیلسیرین، یک گونه مایع است که به عنوان پایه مواد منفجره در جهان شناخته می شود. این مایع انفجاری یکی از عناصر اصلی ساخت «دینامیت» به شمار می رود. در یک نمایه کلی «نیترو گلیسیرین» یک مایع روغنی است که اولین بار توسط آسکانیو سوبررو کشف شد. این مایع انفجاری به راحتی می توانست حجم زیادی از پوشش های خاکی و یا سنگی را شکافته و مسیر مورد نظر را باز کند. اما این مایع انفجاری دارای مشکلاتی هم بوده و هست. نیترو در شکل مایع شدیدا به شوک و ضربه ناگهانی حساس است. چندین مورد انفجار در همان سالهای قرن نوزدهم میلادی این نکته را اثبات کرد که کار با این ماده انفجاری به شدت خطرناک است. من با اینکه حالم خوب نبود و بدترین شرایط روحی را داشتم، اما نتونستم از «اون» جدا بشم... در جمع و جور کردن بدنش به بچه ها کمک کردم... خدابیامرزتش... اسمشو میدونما اما چون خودش اصرار داشت اسم قشنگشو نگه، نمیخوام خلاف خواسته اش رفتار کنم و اینجا اسمی ازش ببرم! بگذریم... دو سه روز بعدش در اداره... با ملکوت 22 و علوی جلسه فوق العاده داشتیم... ملکوت 22 که از اون جنایتکارها بازجویی های حرفه ای کرده بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشت! حرفهایی که سر از ارتباط اون گروهک تروریستی با منافقین داخلی درآورد و اسناد قابل ملاحظه ای در طول یک شب، ینی کمتر از 10 ساعت، تونسته بود کشف و ضبط کنه! بنظرم ارزش اطلاعات اون بازجویی توسط یک مامور بلندپایه امنیتی کار بلد، اینقدر زیاده که نسل بعضی از منفعت طلب ها را بتونه گم و گور کنه و برای همیشه به زباله دان تاریخ بیندازه! علوی هم حرفهای جالبی برای گفتن داشت. میگفت: «اینقدر گروه ها و سوپرگروه های آتئیست مرتبط با سازمان میت ترکیه در مدت دو هفته دسپاچه شدند که بعضیاشون دارن خودزنی میکنند! بعضیاشون هم حسابی با کاهش ممبر مواجه شدند. حتی سوپرگروه هایی که توسط عطا اداره میشد، دو سه تا ادمین پیدا کرده و دارن برای ادامه اخبار و اطلاعاتشون، دست به دامن کانال آمدنیوز (کانال تلگرامی وابسته به سازمان منافقین که توسط حمایت های مالی سازمان میت ترکیه اداره میشود) میشن. هر چند مشخصه که جای خالی عطا در بین خودشون و مطالبشون احساس میکنند و هنوز نتونستند جایگذین خوبی برای متن ها و سواد و شخصیت عطا پیدا کنند، اما بازم دارن حسابی تبلیغ میکنند و مثلا اوضاع را خوب و عادی جلوه میدن! چون میدونند نمیتونند عطا را مطرح کنند و اینقدر ازش سوتی و گاف داریم که به نفعشون نیست، دیگه الان رو آوردن به طرف شخصیت های زندانی سیاسی مثل هنگامه شهیدی و بهاره هدایت و خوانواده های منافقین لندن نشین... برای اینکه بتونند با علم کردن امثال اینا و مظلوم جلوه دادن اونا برای انتخابات آتی آماده بشن و بتونند بر علیه نظام جولان بدهند!» نوبت من شد... گفتم: «چی بگم والا... وسط یه پرونده، یهو پریدم وسطش... ینی پروندنم وسطش... دو تا شهید و یه راننده جانباز تا مرحله شهادت پیش رفته رو دستم گذاشتند... اما ... خدا را شکر دخترا همشون سالمن... به هوش اومدند... مونده پریا خانوم که هنوز تبعات انفجار روی بدنش مونده و الان خانمم بالای سرش هست و داره ازش مراقبت میکنه!
🌱آیه های زندگی🌱
قسمت آخر داستان *حجره پریا* 👈 امنیت، نه ارزان است و نه آسان! 💠تقدیم به ارواح مطهر همه شهدای بزرگو
قسمت آخر معمولا عصرها خیلی آنتایم نیستم... مخصوصا اگر بخوام برم ملاقات کسی تو بیمارستان... بعلاوه اینکه اگر نتونسته باشم بعد از ناهار یه کم استراحت کنم، خیلی نمیشه روی اخلاق و روی خوشم حساب کرد! اما اون روز، رفتم پیش بچه ها و مدتی که خانمم رفته بود پیش پریا، با بچه ها بازی کردم و یه کم هم خوابیدم. قرار بود خانمم تا غروب پیش پریا باشه تا بقیه دوستاش بتونند به درس و بحثشون برسند. شب هم قرار بود داداشش و زن داداشش پیشش بمونند. برای عیادت از نامحرم، هیچوقت دسته گل نمیگیرم. چند تا سیب قرمز گرفتم و رفتم بیمارستان. وقتی رسیدم به در اتاقش، میشنیدم که پریا و خانمم دارن با هم مشاعره میکنند. معلوم بود که الحمدلله حال و روحیه دوتاشون خوبه و حوصله دارند. در زدم و چند تا یا الله گفتم و رفتم داخل... بعد از سلام و احوالپرسی های معمولی، نشستم و خلاصه ای از پرونده و سرنوشت گروهک تروریستی منهدم شده را براش تعریف کردم. خیلی آرام و بدون ناراحتی به حرفام و توصیه های امنیتیم گوش داد و خوشحال شد که همه چیز ختم به خیر شده! بهش گفتم: «اگر بخوام بعدا این پرونده را به صورت خاطرات در بیارم، دوس داشتم بیشتر از آتئیست و گروه های ملحد و خداناباور و نقد عقایدشون صحبت کنم. اما مجبورم فقط اونایی که ارتباط مستقیم به پرونده پیدا میکنه و یا توی ذهنم مونده را بیان کنم. کاش میشد همه چیز گردن یه نفر نباشه و رفقای حوزوی شما اکتیوتر بشن. جوری که من فقط روند پرونده خودمو بیان کنم و مجبور نشم هم عقاید بگم... هم از تروریسم بگم... هم از نظام حوزه بگم و هم از همه چیز ! » گفت: «درسته. با یه دست نمیشه همه هندونه ها را بلند کرد. بالاخره شما وظیفه و مسئولیت خودتون را دارین و رسالت شما اینه که به من و نسل من بگین که «امنیت، نه ارزان است و نه آسان!» » خانمم گفت: «دلم برای یگانه خیلی میسوزه. خیلی دختر خوب و باسوادیه. کاش اونجوری نمیشد. زهراسادات میگفت گوش و صورت یگانه خیلی بهتره. اما بازم آدم دلش میسوزه.» پریا گفت: «مشکلی که برای یگانه پیش اومد، ممکن بود برای هر یک از ماها پیش بیاد. اصلا هرکدوممون یه مشکل خاص خودمون پیدا کردیم. نسیم اونجوری... هاجر بنده خدا اونجوری... من اینجوری... این مشکلات، کاری به خطا و ثواب ما نداره... مشکلاتی هست که تو زندگی همه هست و بسته به همون لحظه داره... اندازه جراحت صورت یگانه، به اندازه سر و صورت هاجر و بدن من و بقیه بچه هاست... امروز صبح با یگانه تلفنی حرف زدم... حرف جالبی زد... گفت: «اگر بخوایم با همه اتفاقات زندگیمون، خودمون را محکوم و سرزنش کنیم، سر از بیماری های روحی درمیاریم! کارمون درست بوده و به خاطر هیچ چیز پشیمون نیستیم. به خاطر هیچ چیز... نه مرتکب حرام شدیم و نه مرتکب کاری که مستحق سرزنش باشیم. هر چی هم شده، انتخاب خودمون بوده و از کسی طلب و کینه ای نداریم. سرمون هم میگیریم بالا و با روحیه زندگی میکنیم.» خیلی محکم و مثل همیشه سرشار از انرژی بود. به منم انرژی داد. دعا کنین خوب بشه و خاطره این روزها از زندگی همه مون کمرنگ بشه... » کلمه کلمه حرفای اون دخترای طلبه پر از درس و نکته بود. با همه سختی های این پرونده، اما هیچ وقت خدمت و تامین امنیت اونا را فراموش نمیکنم. به پریا گفتم: «با همه این مشکلاتی که براتون پیش اومد، بازم میخواید فعالیتتون را دنبال کنین؟!» خیلی مصمم و صریح گفت: «شک نداریم. اتفاق خاصی مگه افتاده؟! مگه فضای مجازیمون از حرفهای بد و زشت ضد دین ها پاک شده که بشینیم یه گوشه و بگیم ما کارمون را کردیم؟! اتفاقا اگه ما دیگه فعالیت نکنیم، اونا به هدفشون که ایجاد رعب و وحشت بوده رسیدن و همه زحمات قبلی ما هم بر باد میره! نسیم دیروز میگفت: «یه برنامه بذارین که بازم دور هم جمع بشیم... بعضی گروه های ضد دین خیلی لوس شدند... فکر کنم سایه ما را دور دیدن و دارن بازم حرفای عوام فریبانه میزنند! ما فقط موقعی میتونیم ساکت بشیم و بشینیم گوشه خونه و حجره حوزه، که همه و همه چیز خوب شده باشن و آقا امام زمان هم ظهور کرده باشن و مثلا مشکل خاص دیگه ای وجود نداشته باشه و کاری از دستمون برنیاد!» اون روز هر چی بیشتر با پریا و خانمم حرف میزدم، بیشتر چیز یاد میگرفتم. به پریا گفتم: «یکی از ماموران بلندپایه اداره خودمون بهم گفت که به شما پیشنهاد بدم که در پژوهشکده خودمون استخدام بشین و بتونیم بیشتر و بهتر از فعالیت های پژوهشی شما استفاده کنیم. ما برای هر گروه و فرقه ای در کشور و منطقه، کارگروه ها و پژوهشکده هایی داریم که تمام زیر و زبر های اونا را بررسی میکنند... بعدش هم راهکار و بیان راه حل و اینا ... میخوام دربارش فکر کنین... جای خوبیه...»