خدایا🙏
دستانمان را در روزهای
زیبای زمستانی
به امیداستجابت
دعاهایمان
به سوی تو بلند است
معبودا پرکن
ظرف وجودمان را
ازآنچه برای بهترین بندگانت
عطامیکنی
آمین یا قاضِیَ الْحاجات
ای برآورنده ی حاجت ها
@ayeha313
🌺اگرچه پول شرط کافی برای #ازدواج نیست اما شرط لازم است.
✅داشتن پشتوانه #مالی در ازدواج در کنار سایر فاکتورهای مهم مانند عشق و علاقه، سلامت جسم و روح و خانواده با آبرو تا حد زیادی استحکام ازدواج را تضمین میکنند.
✅البته باید این نکته را نیز مد نظر داشت که بیشتر از پول، توانایی پول درآوردن از راه سالم است که نقش اصلی را بازی میکند.
✅اگر خواستگاری دارید که از لحاظ مالی در شرایط خوبی نیست قبل از اینکه به او جواب مثبت و یا منفی بدهید به این نکات توجه کنید:
🛑آیا او پشتکار دارد و در دشواریها سخت کوش است؟
🛑شرایط مالی خانواده او چطور است؟
🛑اختلاف سطح مالی دو خانواده چقدر است؟
🛑با توجه به شغل و درامد فعلی و میزان تلاش او به آینده او میتوان امیدوار بود؟
🛑خودتان چقدر تحمل چالشهای مالی را دارید؟
🛑انتظاراتتان از زندگی آینده چیست؟
🛑برای پیشرفت در زمینه مالی در زندگی مشترک چقدر روی خودتان میتواند حساب کنید؟
@ayeha313
#احکام
💠 آیا هنگام فروش ماشین باید تمام عیب و نقص های آن به خریدار گفته شود و در صورتی که نگوییم معامله صحیح است؟
🔸 گفتن عیب واجب نیست، اما نباید عیب آن را مخفی کند یا دروغ بگوید و معامله صحیح است، ولی اگر مشتری عیب را نداند و بعد از معامله بفهمد، حق فسخ معامله یا دریافت پولش را دارد.
💠 من مسئول خرید شرکتی هستم در خریدهایی که انجام میدهم میتوانم تخفیف بگیرم، آیا اگر تخفیفی از فروشنده بگیرم مبلغ تخفیف را میتوانم خودم برداشت کنم؟
🔹 باید تخفیف را برای شرکت بگیرید اما جایز نیست آن را برای خود بردارید؛ و آنچه را که دریافت میکنید باید به شرکتی که مأمور خرید آن هستید تسلیم کنید.
💠 اگرشخصی زمینی را به فردی بفروشد و شرط کند که نباید به فلانی بفروشی، آیا شرط صحیح و نافذ است؟
🔸 باید طبق شرط عمل شود.
💠 خرید جنس از کودک پنج، شش ساله چه حکمی دارد؟ معیار چیست؟
🔹 در صورتی که کودک ممیز باشد، معامله در چیزهای مختصر از مواردی که روش معمول مردم بر آن جاری است، اشکال ندارد.
@ayeha313
🔴درخت هرچه پر بارتر،سر به زیر تر!
☑️یک وقت هایی؛
بعد از دو شب #نماز_شب!
بعد از چند روز #روزه_مستحبی!
بعد از چند روز #تسبیح چرخاندن!
بعد از یک کار فرهنگی در #فضای_مجازی و حقیقی!
و ...
🔵کُلی سر و صدا راه می اندازیم که آقا چرا ما امام زمان(عج) رو نمی بینیم؟
کُلی هم خودمون رو تحویل میگیریم!
شاید جلو آیینه هم بریم و ببینیم که به_به!!
چقدر نورانی شدیم...
ببینید...اونی که دونه درشت بشه!
مخلص بشه!
خالص بشه!
برای #امام_زمان عج سر و صدا راه نمیندازه
🔶به قول حاج حسین یکتا:
اون پولِ خوردِ که سر و صدا داره!
اسکناس صدایی ازش در نمیاد...
دونه درشت بشیم!
خالص بشیم!
که امام زمان(عج) ماموریت هاشو به ما بسپاره...
@ayeha313
❌ شبهه
من موندم این ایمان لامصب مگه چند تا نیمه داره که نیمی از اون ازدواجه، نیمیش حجابه، نیمیش نمازه، نیمیش احترام به پدر و مادره، نیمیش عمل صالحه و...
خب راست میگن دروغگو کم حافظه میشه دیگه. بیست تا نیمه برای ایمان گفتن!
✅ پاسخ
🔹اولا هیچ تعبیری در مورد این که حجاب نیمی از دین است، یا نماز نیمی از دین است نداریم.
تعبیر در مورد نماز اینه که ستون دین است. در مورد احترام به پدر و مادر عباراتی از این قبیل آمده:
محبوبترین عمل، بزرگترین واجب و...
بنابراین شبهه فوق مصداق بارز «خود گویی و خود خندی» است.
🔹ثانیاً ایمان ابعاد مختلفی همچون اجتماعی، فردی، خانوادگی و... دارد که فضیلت هر عملی، مرتبط با ابعاد مختلف بیان میشود. مثلاً اگر به کارمندی گفته شود: «مهمترین کار تو انجام فلان پروژه است»، در عین حال مثلاً به او گفته شود: «مهمترین وظیفه تو رفاه خانواده است» این دو منافاتی با یکدیگر ندارند، زیرا یکی ناظر به وظیفه شغلی اوست و دیگری مربوط به مسئولیت خانوادگی.
@ayeba313
🛑ضرورت انجام اعمال مستحب برای چیست؟
عارف بالله مرحوم دولابی:
♻️بعضی سالها میشد که مزرعهی اصلی ما آفت میخورد و تمام محصولمان از بین میرفت.
🌴اما ما یک قطعه زمین کوچک هم جای دیگری کاشته بودیم، به اصطلاح کنارهکاری، و اصلاًَ آن را به حساب نمیآوردیم...
💥امّا واقعا همهی خرج سالمان را همان کنارهکاری تأمین میکرد و جبران همهی خسارت مزرعهی اصلی را هم میکرد.
🌼خوب است مؤمن در کنار عبادات و اعمال واجبش یک عمل مستحب، هر چند هم که کوچک باشد، به طور خصوصی برای خودش قرار بگذارد،
🍃 مثل دستگیری از یک خانوادهی فقیر یا سرپرستی یتیم و چه بسا فردای قیامت همین کنارهکاری باعث نجات انسان شود...
♦️اعمال خوب را به جا آورید، هر چند به نظر کوچک باشند.
🔷در امور اخروی کارهای کوچک را هم کوچک نشمارید و از دست ندهید. امور اخروی اصلاً کوچک و بزرگ ندارد؛ کوچکش هم بزرگ است.
📘مصباح الهدی،تألیف استاد مهدی طیّب
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
در همین فکرها بودم که به ذهنم رسید از شغل و مسائل مربوط به زندگی هر کدام از بچّه¬ها بپرسم، امّا می¬د
#رمان_نه
#قسمت_نهم
🔺 لطفاً با دقّت و حوصله بیشتری مطالعه بفرمایید!
یاد شبی افتادم که گم شدم و وقتی چشم باز کردم دیدم دفنم کردهاند! آخر به چه کسی میتوان گفت یک آدم که دارد زندگیاش را میکند، بگیرند، بدزدند، دفن کنند و بعدش هم زندان، بیحیایی و...؟!
مدّتی بود که در یکی از محلّههای فقیرنشین بامیان، اطراف اداره پست، کنار ایستگاه تاکسـی کوچهای بود که پر از دخترهای با استعداد، خوشکل و باایمان بود. من از وقتی با آنها آشنا شده بودم، با پدرم مشورت کردم که چهکار میتوان کرد تا از این وضعیّت رنج، فقر و عقبماندگی نجات پیدا کنند.
بابام گفت: «سواد خوندن و نوشتن دارن؟»
گفتم: «آره! حتّی قرآن هم میتونن بخونن البتّه با غلط و اشتباه، ولی آره، سواد دارن.»
بابام پیشنهاد جالبی مطرح کرد که اصلاً به ذهنم نمیرسید. حتّی اوّلش مخالفت کردم و نمیدانستم چرا این حرف را زد، امّا بهخاطر ایمانی که به پدرم دارم، قبول کردم. بعداً هم برکاتش را داشتم به چشم خودم میدیدم.
بابام پیشنهاد داد که به آنها «زبان فارسی»؛ یعنی زبان اصیل و رسمی ایرانی با محوریّت کتاب مثنوی یاد بدهم. در حدّ خواندن و نوشتن کامل!
وقتی علّتش را پرسیدم، به نکته عمیقی اشاره کرد و گفت: «ما تو زبان خودمون فقر فرهنگ نداریم، بلکه فقر منابع فرهنگی داریم. با توجّه به شرایطی که الان بر کشور ما حاکمه، جای خاصّی برای تهیّه و نشر منابع اصیل اسلامی و شیعی وجود نداره، امّا میبینیم که بهخاطر اهمّیّت دادن رهبر ایران به فرهنگ، اصالت اسلامی، تمدّنسازی اسلامی و مهیّا بودن زمینه نشر و تولید کتاب و منابع فرهنگی، ایرانیها خیلی از ما جلوترن. حدّاقل به اندازه سه قرن از ما تو طول این چهل سال جلوتر هستن. من پیشنهاد میدم بهشون زبان فارسی یاد بده تا هم بتونن به منابع فرهنگی اسلامی راحتتر مراجعه کنن و هم یه علّت دیگه داره که خودت بعداً متوجّه میشی!»
وقتی گفت: «خودت بعداً متوجّه می¬شی»، احساس کردم یا هنوز بچّه هستم و یا اینقدر رشد نکردهام که بتوانم محرم همه حرفها و اندیشههای پدرم باشم.
بهخاطر همین، التماسش کردم! گفتم: «فقط یه کلمه... فقط یه کلمه از دلیل دوّمت هم بگو تا دست از سرت بردارم!»
بابام لبخندی زد، نفس عمیقی کشید، به چشمانم خیره شد و گفت:
«ببین جان بابا! بهخاطر شرایط پیچیده و بدی که در طول دو سه سال آینده بر ما حاکم می¬شه، اگه قرار باشه کسـی به داد ما برسه ایرانیها هستن. ما در تمام جنگهایی که داشتیم، در تمام جنگهایی که یا پای ایران وسط بوده و یا پای افغانستان، خون ما و اونا در کنار هم و در هم آغشته شده. تعداد شهدای افغانستانی در جنگ ایران و عراق ۴۵۰۰ نفر و تعداد مفقودا ۴ نفر اعلام شده. مثلاً همین شهید «رجب علی غلامی» که مزارش تو شهرستان بجستانِ خراسان جنوبی تبدیل به زیارتگاه خاصّ و عامّ مردم منطقه شده و در عملیّات والفجر 9 شهید شده و یا همین شهید «علیدوست شهبازی» که هنوز وقتی بهش فکر میکنم، احساس وجد و شجاعت به من پیرمرد دست میده.
دخترم! شرایط پیچیدهای در انتظارمونه. به زودی تکفیریا در اینجا اعلام وجود میکنن و شرایطی به مراتب، بدتر از قبل به وجود میارن! متأسّفانه ما طوایف مختلف افغانستان، چندان با هم متّحد نیستیم، امّا ایران میتونه با شرایطی که بلده و اجرا میکنه، حکم برادر بزرگتر ما رو در نبردها و شرایط حسّاس ایفا بکنه. بهخاطر همینه که من معتقدم اگه بخوایم مثل عراق و سوریه به سلامت از جنگ بیرون بیایم، باید تئوری «ایرانیزه» کردن فرهنگ جهاد و مقاومت رو بپذیریم و به مردم و ملّتمون یاد بدیم که ایران، رفیق بیکلک ماست. این فقط توسّط نزدیک شدن و آشنا شدن مردم ما با فرهنگ و منابع اصیل شیعی ایرانی محقّق میشه!»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_نهم 🔺 لطفاً با دقّت و حوصله بیشتری مطالعه بفرمایید! یاد شبی افتادم که گم شدم و وقت
دهانم بسته شد و چشمانم گردتر! اصلاً فکرش نمیکردم اینطوری باشد.
بهخاطر همین تصمیم گرفتم در همین منطقه خودمان؛ یعنی بامیان، دخترای 12 تا 20 ساله را دور خودم جمع کنم و به بهانه مثنوی و اشعار جذّاب به آنها فارسی سلیس یاد بدهم.
اینقدر به آموزش زبان فارسی علاقه دارم که آن دخترها هم متوجّه این علاقه شده بودند و با من راه میآمدند و کلّی با هم خوش میگذراندیم.
حدوداً هشت ماه به این کار ادامه دادم و داشتیم به نتایج خوبی میرسیدیم؛ حتّی فیلمها و کتابهای ایرانی را بین هم پخش میکردیم و بچّهها هم از این کار لذّت میبردند.
تا اینکه یک شب وقتی میخواستم به خانه برگردم یکی از دخترها با حالتی هراسان و سراسیمه به سمت من آمد. اینقدر دویده بود که نمیتوانست حرف بزند و حتّی آب دهانش را قورت بدهد.
تا کمی آرامش کردم و توانست حرف بزند، گفت: «سمن خانم! لطفاً زود بیا خونهمون! مامانم خیلی درد داره، داره میمیره!»
من فوراً با او شروع به دویدن کردم. اینقدر سریع از کوچههای وحشتناک و تاریک آن محلّه دویدم و رد شدم که نفس نفس میزدم. به سرعت وارد خانه آنها شدیم. دیدم مامانش کف حیاط خوابیده است، بالای سرش رفتم؛ دیدم بیهوش نیست، امّا ناله میکند.
متوجّه شدم که وقتی من به سمت مادرش رفتم، آن دختر دَر خانه را بست. تعجّب کردم که چرا این همه راه را دویده است تا پیش من بیاید، امّا نرفته است از همسایهها کمک بگیرد!
امّا آن لحظه مامانـش مـهم بـود. بالای سـرش نشـسـتم. از پزشکی چیزی سر در نمیآوردم، امّا میدانم که وقتی کسی افتاده و نمیدانی مشکلش چیست باید اوّل نفس و دهانش را چک کنی که از نظر تنفّس، دهان و بینی مشکلی نداشته باشد.
مشکل تنفّسی نداشت و حتّی قلبش هم ظاهراً منظّم کار میکرد. کمی بهصورتش زدم، شانه و گردنش را ماساژ دادم. چشمانش باز بود و همین به من میفهماند که مشکل حادّی ندارد.
داشتم همین موارد را چک میکردم که ناگهان احساس کردم کمی اطرافم تاریک شد... تاریکتر شد... طوری که احساس کردم یک نفر بالای سرم ایستاده و به من نزدیک است.
اوّلش فکر کردم همان دختره است، بدون اینکه سرم را برگردانم به او گفتم: «تاریکی نکن ببینم مامانت چه مشکلی داره!»
امّا صدایی نیامد. صدای نفس از ته گلو، خشن و مردانهای از بالای سرم میآمد... ناگهان دلم ریخت! برگشتم تا ببینم چه کسـی و چه چیزی تاریکی کرده و سایهاش روی سرم است.
چشمتان روز بد نبیند! دیدم دو تا مرد هیکلی و صورت پوشیده به فاصله یک متری بالای سرم ایستادهاند و به من نگاه میکنند.
نفسم داشت بند میآمد. احساس میکردم قلبم ایستاده و از تپش افتاده است. یک جیغ بلند کشیدم و یکمرتبه خودم را بهطرف دیگری انداختم، میخواستم از دستشان فرار کنم که همان مادر نامردی که داشتم برایش خودم را به آب و آتش میزدم، مچ پاهایم را گرفت و باعث شد محکم و با صورت به زمین بخورم.
داشتم از درد به خودم میپیچیدم که دیدم آن دو تا مرد بالای سرم آمدند تا یک نفرشان خواست به من دست بزند، توی دستش زدم و مثلاً میخواستم فرار کنم که محکم با مشت به دهانم کوبید.
دیگر حال جیغ کشیدن نداشتم. میتوانستند از همان لحظه اوّل بیهوشم کنند، امّا عمداً اوّل مفصّل کتکم زدند بعدش که خُرد و خمبار شدم، دیدم یک نفرشان دارد دستکش پلاستیکی دست میکند! دسـتکش را دسـتش کرد و از داخل یک نایلون، دستمالی را خیلی با احتیاط بیرون آورد و به من نزدیک شد.
مثل کسی که میخواهد سر مرغی را ببرد، همانطوری بالای سرم نشست و موهایم را طوری وحشیانه کشید که بتواند صورتم را به راحتی کنترل کند.
من که لب و دهانم خونی بود و داشتم سرفه میکردم، فقط دیدم دستمالی را محکم روی دهان و بینیام گذاشت.
هر کاری کردم که از دستهای گنده و زُمُختش خلاص بشوم نشد که نشد!
چشمهایم داشت بسته میشد.
دست و پاهایم دیگر اراده و توان حرکت نداشتند.
دیگر نفهمیدم چه شد!
پ
🌱آیه های زندگی🌱
دهانم بسته شد و چشمانم گردتر! اصلاً فکرش نمیکردم اینطوری باشد. بهخاطر همین تصمیم گرفتم در همین م
تمام این خاطرات مثل برق از جلوی چشمانم رد شد و تنها یک آه حسرت بهخاطر از دست رفتن آرزوهایم به دلم گذاشت!
این چیزها را به هم سلّولیهایم نگفتم، مخصوصاً اندیشههای پدرم که حاضرم برایش جانم را بدهم از بس قبولش دارم و یقین دارم که الکی چیزی نمیگوید؛ مخصوصاً مسائل منطقه، آموزش زبان سلیس فارسی ایرانی به دوستانم و... با اینکه زبان اصلی خودمان هم فارسی هست، امّا پدرم روی زبان فارسی سلیس ایرانی تأکید داشت.
این حرفها را نمیشد به بقیّه گفت؛ چون فوراً علّتش را از من میخواستند و من هم چیز زیادی از خطّ و فکر پدرم نداشتم و نمیدانستم چطور جوابشان را بدهم؛ ضمن اینکه آنجا دیوارش موش داشت، موشش هم گوش داشت!
بگذریم.
فقط گفتم: «منو یه شب از وسط کلاسم دزدیدن و به همه برنامههام گند زدن و الانم اینجا هستم! همین.»
نگاهم بهطرف ماهدخت رفت. گفتم: «تو چه خبر؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟»
ماهدخت بغض کرد، بغضش شدید بود! نفسهای عمیقی میکشید که نزدیک است به یک گریه بلند دخترانه خانه خراب¬کن تبدیل بشود. تا اینکه فوراً دستش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد. دلم خیلی برایش سوخت، امّا یواشیواش که گذشــت، دیـدم آرام نـشد. او را توی بـغـلم گـرفـتم و گـفتم: «تو هـمـیشه به من درس صبر و صبوری میدادی، چی شد دختر؟ حرفای خودتم یادت رفت؟»
امّا نه... این تو بمیری، از آن تو بمیریها نبود! گریههایش داشت از حالت عادّی خارج میشد؛ روی زمین افتاد، دستش را روی گوشش گذاشت، بلندبلند داد میزد، اشک میریخت و حتّی یکی دو بار هم خودش را زد. فوراً دست و پایش را گرفتیم تا به خودش لطمه و آسیب نزند.
راستش را بخواهید، ما هم با گریه و صحنههای داغدار ماهدخت، گریهمان گرفته بود و با او گریه میکردیم. هایده همینطوری که داشت نوازشش می¬کرد و قربان صدقهاش میشد، گفت: «ماهدخت! الهی دورت بگردم! آروم باش... الان میان، میان میبرنتا... آروم دختر، آروم!»
لیلما که فقط گریه میکرد و پاهای ماهدخت را توی بغلش گرفته بود که نتواند به خودش آسیبی بزند.
من هم که شوکّه شده بودم با یک دهان باز، دو تا چشم خیس و قرمز، دندانهای به هم فشرده و عصبانی و دستهایی که دست¬های دوستش را گرفته است تا اذیّت نشود، در دلم هزار تا سؤال، درد و گره و... وجود داشت.
ناگهان در همان لحظه، صدای باز شدن در سلّولمان آمد. همه ما تا مرز سکته و مرگ پیش رفتیم. بیشتر تلاش کردیم ماهدخت را آرام کنیم، امّا نشد.
از وقتی صدای در آمد تا وقتی در کاملاً باز شد و سه نفر هیکلی باتوم به دست و وحشی وارد طویله شدند، شاید 8-7 ثانیه شد.
در همان 8-7 ثانیه، صحنهای را دیدیم که از همه صحنه¬های تا آن موقع زندان، فشار و استرس بیشتری داشت. اینقدر که من و لیلما و هایده هم با دیدن آن صحنه، شروع به جیغ زدن کردیم!
تا صدای در آمد، دیدیم همان شخصـی که چشمانش خیلی ضعیف بود و به مرز کوری رسیده بود، بلند شد، نعره¬ای کشید و با جفت لگد روی شکم ماهدخت پـریـد و مـثـل یک افعی گرسـنه، دو تا دسـت گـنـده و سـفـتش را روی گـلـوی مـاهـدخـت گذاشت و شروع به فشار دادن کرد!
🌱آیه های زندگی🌱
تمام این خاطرات مثل برق از جلوی چشمانم رد شد و تنها یک آه حسرت بهخاطر از دست رفتن آرزوهایم به دلم گ
جفت لگدش که دقیقاً وسط بدن ماهدخت فرود آمده بود، سبب تنگی نفس و احتمال شکستگی در بدن ماهدخت شد. بهخاطر همین، وقتی دستش را روی گلوی ماهدخت گذاشت و شروع به خفه کردن ماهدخت کرد، ماهدخت فوراً قرمز و تیره شد و همه رگهای صورت، گردن و چشمانش بیرون زد!
واقعاً داشت ماهدخت را میکشت!
ماهدخت داشت میمُرد!
در باز شد. تا در باز شد و آن سه نفر آن صحنه را دیدند، خواستند به آن مرد کم بینا حمله کنند که... آن یکی مرد افغان جلوی آنها را گرفت و با آنها درگیر شد.
بهطور قطع میتوانم بگویم که آن سه نفر، حریف آن یک مرد تنهای افغان نبودند! با سه نفرشان درگیر شد، امّا آنها با باتوم هم نتوانستند حریفش بشوند از بس قوی بود، آنها را غافلگیر کرد و به قصد کُشت زد.
ما سه تا زنی که شاهد آن صحنهها بودیم، ماهدخت را یادمان رفته بود. یک گوشه کز کرده بودیم و از وحشت این همه درگیری میلرزیدیم و گریه میکردیم.
آن سه نفر به زمین افتادند، حالتی بین بیجانی و بیهوشی!
آن مرد افغان فوراً بالای سر رفیقش رفت و از پشتسر، دستش را گرفت و به او گفت: «ولش کن جلیل! ولش کن، کُشتیش! ولش کن، بذار به وقتش! اینجا نه! کارت خوب بود!»
بعداز اینکه این حرف را زد، رفیقش دستش را کمکم از روی صورت سرخ شده و لبهای کبود ماهدخت برداشت و وقتی میخواست از روی سینهاش بلند شود، همه آب دهانش را جمع کرد و محکم به زمین پرت کرد.
آن مرد سراغ ما آمد، به من نزدیک شد. من داشتم از او میترسیدم، امّا میدانستم کاری با من ندارد و آزارش به من نمیرسد.
خم شد و به چشمانم زل زد. با یک صدای کلفت و خشن، امّا مطمئن و مردانه گفت: «الان اینجا قیامت میشه دختر ! از زمین و آسمونش مأمور میریزه و ما رو میبرن، احتمالاً ما رو میبرن خضراء، امّا مهم نیست. ســـمن این تنها کاری بود که از دست ما برمیومد!»
صدای دویدن و بلندبلند داد زدن ده بیست تا مأمور میآمد، مشخّص بود که دارند بهطرف سلّول ما میدوند.
آن مرد سرعت کلامش را بیشتر کرد و گفت: «ببین سمن! تو دختر باهوشی هستی. برای مردن اینجا نیومدی، امّا برای برگشتن هم ممکنه زنده نمونی! به راهت ادامه بده!»
صدای دویدنها نزدیکتر میشد و تعداد افرادی که میدویدند، بیشتر و بیشتر میشد و استرس ناتمام ماندن کلام آن مرد به جانم افتاده بود. فقط به لبهای خشک و خونیاش نگاه می¬کردم که داشت کلمات را منقطع منقطع به من می-رساند: «سمن از اینجا برو بیرون، باید به افغانستان برگردی! امّا کلید نجات تو از اینجا ماهدخته، همین دختری که مثلاً داشتیم میکشتیمش، قدرشو بدون!»
دیگر صداها خیلی نزدیک شده بود، یکی دو قدمی ما بودند، سایه¬شان مشخّص بود. خیلی تند آخرین جملاتش این بود: «باز هم فکر پرواز باش! حتّی زمانی که دارن برای ذبح، بهت آب میدن!»
من که بهتزده بودم و حتّی توان تحلیل، پرسش و درک آن لحظات را نداشتم، فقط فرصت کردم تمام جانم را در لبانم جمع کنم و به آن مرد بگویم: «آقا اسم شما چیه؟!»
توی سلّول ریختند! هرکس با هر چه که در دستش بود به آن دو تا بیچاره حمله کرد و به سر و صورتشان میزدند.
دوباره با جیغ و فریاد گفتم: «تورو خدا اسمتو به من بگو!»
توحّش کامل بود از بس وحشیانه آن دو تا بنده خدا را میزدند.
وسط آن خون و خونریزی و کشت و کشتار، صدایش را شنیدم. آره صدای خودش بود، همانطور پر طنین و درشت! مثل شیری که در تله کفتارها افتاده است. شنیدم که گفت: «ماهر... ماهر عبدالله! برو... سمن، ماهدخت رو ول نکن!»
ادامه دارد...
@ayeha313
❄️خدایا
🎄با نام تو آغاز می کنم
❄️شروع هر لحظه را
🎄ای که زیباترین
❄️علت هر آغاز تویی !
🎄امـروزم را
❄️با تلاش و مهربانی
🎄به تو می سپارم
❄️یارویاورم باش ای مهربانترین
❄️ بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🎄الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@ayeha313
#مجردانه
⁉️پرسش
چگونه بفهمیم که شریک آینده زندگی من، انسانی سلطه جو نیست؟
#پاسخ
اگر طرف در گفتگوها تحکم آمیز سخن میگوید و بجای اینکه بگوید: من مایلم یا دوست دارم این کار انجام شود، می گوید: شما «باید» این کار را انجام بدهید،
یا استبداد رأی دارد و جمله هایی مثل «باید» اینجوری شود، غیر از این نمیشود، من آدمی نیستم که و... را با حالتی تشرگونه میگوید،
و در موارد بسیاری با شما لجبازی میکند و می گوید: حرف، حرف من است،
می تواند در این باره برای شما تردید ایجاد کند.
در تحقیقاتتان از افراد مختلف در این زمینه سوال بپرسید تا تردید شما برطرف شود.
@ayeha313
#کودک
📌یک پدر تمام عیار برای دخترتان باشید
✅ پدر نقش کلیدی در سرنوشت آتی دختر خواهد داشت. برای اینکه یک پدر تمام عیار باشید👇
🌸 با همسرتان ارتباطی صمیمی و نزدیک داشته باشید.
🌸 از هوش آنها تعریف و تمجید کنید و برای دخترتان کتاب بخوانید. تحقیقات نشان داده که موفق ترین زنان کسانی هستند که پدرانی داشته اند که به هوش و فهم آنها ابراز علاقه و توجه کرده اند.
🌸 به علایق او توجه کنید. دخترتان نیاز دارد که هنگام انجام فعالیت هنری یا ورزشی اش توسط شما دیده شود و شما شاهد موفقیت او باشید.
🌸 از زیبایی دخترتان تعریف کنید. تعریف و تمجید پدر از حرکت های ورزشی دخترش، لباس مدرسه اش، شانه کردن موهایش و حتی سبک پوشش وی و در مواقع مقتضی تذکر دادن های به جا و دوستانه، خیلی مهم است.
🌸 آنطور که می خواهید همسر آینده دخترتان با او رفتار کند، با او رفتار کنید. روش تعامل شما با دخترتان همان چیزی است که او در آینده در رابطه با یک مرد به آن عادت خواهد کرد.
🌸 همان مرد مهربانی باشید که آرزو دارید همسر دخترتان باشد. شما الگوی مردانه ای هستید که دخترتان هنگام ازدواج به احتمال زیاد در جستجویش خواهد بود. اگر می خواهید همسر دخترتان وفادار، سخت کوش و صادق، مسئولیت پذیر،اخلاق مدار، مقید به اصول مذهبی و .... باشد لازم است شما نیز کاملا این ویژگی ها را در خود پرورش دهید.
@ayeha313
#خانواده
⛔️ چگونه نزاع های زناشویی را از بچه ها مخفی نگه داریم؟
🔹 اگر حس می کنید که یک نزاع و مشاجره با همسرتان در حال شکل گرفتن است خود را از دید و دسترس او خارج کنید و درباره آنکه چگونه با آن مواجه شوید کمی فکر کنید.
🔹 پیشاپیش بر روی علائمی با همسرتان به توافق برسید که هر یک از شما قبل از آنکه مشاجره و دعوا را مقابل کودکان آغاز کنید به طرف مقابل ارسال خواهید کرد.
🔹 وقتی فرزندانتان در اطرافتان هستند برای جر و بحث به یک مکان خصوصی در منزلتان بروید و سعی کنید که خونسرد و آرام باشید.
🔹 اگر در برابر فرزندانتان به مشاجره پرداختید و کار بالا گرفت برای آنها شرح دهید که این قضیه به هیچ وجه تقصیر آنها نیست.
🔹 سعی کنید به آن ها کمک کنید که بفهمند جر و بحث و مشاجره راه حل مشکلات و یا رفع اختلافات نیست.
🔹 مشاجره و دعوا با همسرتان را با عذرخواهی کردن به پایان برسانید و به فرزندانتان فرهنگ عذر خواهی را بیاموزید.
@ayeha313
🔰احڪــام پزشڪــــــی
تعیین جنسیت جنین
⁉️ آیا تعیین جنسیت جنین از طریق انجام عمل IVF و مانند آن اشکال دارد؟
✅ تعیین جنسیت به خودی خود اشکال ندارد؛ ولی باید از مقدمات حرام (مثل نگاه و لمس حرام) اجتناب شود.
#ستاد_ترویج_احکام
#احکام_پزشکی
#آموزش_احکام
@ayeha313
📌متن شبهه👇
پوتین سگ دست آموز یهودیان خزری مادرش هم یهودی و خودش دست بوس همسر بنیامین
بینندگان با دقت فراوان به این فیلم نگاه کنید آقای نتانیاهو از در ورودی ایشون رو هدایت میکنن که داخل خانه شخصی نتانیاهو واینجا مترجم ودفتر ورود هست که شخصیت هایی که وارد میشن به اصطلاح یادداشت میدن توضیحاتی میدن
وامنیت این دیدار رو بیان میکنن وامضا میکنن
📌پاسخ به شبهه 👇
🔹 روابط روسیه و اسرائیل، از قدیم الایام بر سر مسائل مختلف فراز و نشیبهایی داشته است.
🔹 مسلّماً موضع روسیه نسبت به رژیم صهیونیستی هیچ قرابتی با موضع ایران ندارد و آنها با این رژیم روابطی دوستان دارند.
🔹 اما این رفتارهای معنادار بین پوتین و نتانیاهو، دوطرفه است و نمیتوان از یک ویدئو این نتیجه را گرفت که مثلاً پوتین سگ دستآموز یهود است یا برعکس.
👈 مثلا در سال 98، پوتین سه ساعت نتانیاهو را در یک اتاق منتظر میگذارد و رسانه از این اقدام پوتین به حبس سه ساعته تعبیر کردند.
mehrnews.com/xQ6Zv
👈 یا در همایشی پوتین با اینکه در کنار نتانیاهو مینشیند اما کاملاً به او بی محلی میکند و به او دست هم نمیدهد.
https://ifilo.net/v/7EXL6i9
👈 در صحبتها و گفتگوها هم بارها کنایههای سنگینی بین آنها رد و بدل شده.
https://www.jomhornews.com/fa/news/92153/
این نمونهها نشان میدهد که رفتارهای معنادار این دو شخصیت سیاسی تابع وقایع مختلف است نه چیزی دیگر.
@ayeha313