eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
334 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
534 ویدیو
17 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰احڪــام پزشڪــــــی تعیین جنسیت جنین ⁉️ آیا تعیین جنسیت جنین از طریق انجام عمل IVF و مانند آن اشکال دارد؟ ✅ تعیین جنسیت به خودی خود اشکال ندارد؛ ولی باید از مقدمات حرام (مثل نگاه و لمس حرام) اجتناب شود. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌متن شبهه👇 پوتین سگ دست آموز یهودیان خزری مادرش هم یهودی و خودش دست بوس همسر بنیامین بینندگان با دقت فراوان به این فیلم نگاه کنید آقای نتانیاهو از در ورودی ایشون رو هدایت میکنن که داخل خانه شخصی نتانیاهو واینجا مترجم ودفتر ورود هست که شخصیت هایی که وارد میشن به اصطلاح یادداشت میدن توضیحاتی میدن وامنیت این دیدار رو بیان میکنن وامضا میکنن 📌پاسخ به شبهه 👇 🔹 روابط روسیه و اسرائیل، از قدیم الایام بر سر مسائل مختلف فراز و نشیب‌هایی داشته است. 🔹 مسلّماً موضع روسیه نسبت به رژیم صهیونیستی هیچ قرابتی با موضع ایران ندارد و آنها با این رژیم روابطی دوستان دارند. 🔹 اما این رفتارهای معنادار بین پوتین و نتانیاهو، دوطرفه است و نمی‌توان از یک ویدئو این نتیجه را گرفت که مثلاً پوتین سگ دست‌آموز یهود است یا برعکس. 👈 مثلا در سال 98، پوتین سه ساعت نتانیاهو را در یک اتاق منتظر می‌گذارد و رسانه از این اقدام پوتین به حبس سه ساعته تعبیر کردند. mehrnews.com/xQ6Zv 👈 یا در همایشی پوتین با اینکه در کنار نتانیاهو می‌نشیند اما کاملاً به او بی محلی می‌کند و به او دست هم نمی‌دهد. https://ifilo.net/v/7EXL6i9 👈 در صحبت‌ها و گفتگوها هم بارها کنایه‌های سنگینی بین آنها رد و بدل شده. https://www.jomhornews.com/fa/news/92153/ این نمونه‌ها نشان می‌دهد که رفتارهای معنادار این دو شخصیت سیاسی تابع وقایع مختلف است نه چیزی دیگر. @ayeha313
✅ به فرزندانتان بیاموزید بعضی اوقات از چیزهایی که دوست دارند به دیگران ببخشند. 👈 از طريق بخشيدن، کودکان ارزش همدردی را درون خود رشد می‌دهند. ❎ کودکانی که بخشيدن را ياد نمی‌گيرند، در بزرگسالی به افرادی عبوس و تندمزاج تبديل می‌شوند. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام کتاب: نویسنده: موضوع: رمان انتشارات: شهرستان ادب
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #تشریف نویسنده: #علی_اصغر_عزتی_پاک موضوع: رمان انتشارات: شهرستان ادب
📚درباره ی کتاب 🔶️تشریف داستان مردی به نام شهریار است که در شب عروسی‌اش متوجه می‌شود که همسرش در دوران دانش‌سرا دوست صمیمی او، مصطفی، را به امنیتی‌ها فروخته است. از آن‌جا که شهریار، مصطفی را بسیار دوست می‌داشته، تحمل از کف می‌دهد و حجله را ترک می‌کند. بدین‌شکل آوارگی سه‌روزه‌ او آغاز می‌شود. آوارگی‌ای که سرانجامش در دل برف و یخ تپه‌های اطراف همدان رقم می‌خورد. این داستان در آذرماه سال ۱۳۵۷ در همدان می‌گذرد و قصه‌ سرگشتگی‌ها و پیداشدن‌هاست. 🔸این اثر رمانی چندلایه با شخصیت‌های متعدد در فضایی کاملاً ایدئولوژیک و با رنگ و بویی ملی و دینی است. نویسنده در این رمان به دنبال تصویر و بازتعریف اتصال میان انقلاب اسلامی ایران در سال ۵۷ و پدیدۀ ظهور آخرین امام شیعه است @ayeha313
🔴فرو خوردن خشم برتر از هزار رکعت نماز! امام جواد علیه السلام می فرماید: راه خدا را از قلب شروع کنی، میانبرتر است از اینکه اعضا و جوارح را به زحمت بیاندازی. یعنی چی؟ ✅یعنی یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز زودتر به خدا می رساند... خیلی حرف بزرگی است. 💠من مومنی را می شناختم که آقا انقدر این تلخ بود، که الان یادش می افتم بی اختیار برایش رحمت می فرستم، اما باور کنید کامم تلخ می شود، چون می رفت تو مسجد تمام نوافل، تمام مستحبات، سر راهش هر جا یک هیئتی بود یک سری می زد. ✳️اما خانه که می آمد انگار اژدها وارد شده، از دم در فریاد شروع می شد: چرا در این روغن باز است؟چه قدر به شما بگویم، کی شما آدم می شوید؟! فکر می کرد خودش ملائکه است! 🌑وقتی مُرد زن و بچه اش آرام شدند. اینجوری که آدم به خدا نمی رسد،مگر اسباب بازی است؟ هی هزار رکعت نماز بخوان بعد هم برو داد بزن، نه!! از اینجا باید شروع کنیم. اینجا را درست کن بعد هزار رکعت نماز خودش می آید، خودت مشتاق می شوی. 🔰می خواهد برود جمکران، حالا با مادرش هم بحثش شده است، دوستانش هم دم در هستند، مادرش همینجوری نگاهش می کند، مادری که اینقدر زحمتش را کشیده است شبها نخوابیده است. ⛔حالا این جوان عصبانی شده است. خداحافظی هم نمی کند، خیلی خب این کار را کردی؟ خیلی معذرت می خواهم، آدم باید خیلی احمق باشد فکر کند از مادر خداحافظی نکند، امام زمان به او نگاه کند! این آدم باید برایش دعا نوشت! دعا هم درستش نمی کند، چون می گوید لكل شيء دواء الا الحماقه. حماقت درمان ندارد. ♨️احمق احمق است دیگر، منتهی بعضی احمق ها عمدا احمق می شوند آنها درست نمی شوند، اگر عمدی نباشد درست می شود. 📖از بیانات استادِ اخلاق،آیت الله فاطمی نیا @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
جفت لگدش که دقیقاً وسط بدن ماهدخت فرود آمده بود، سبب تنگی نفس و احتمال شکستگی در بدن ماهدخت شد. به‌خ
تا آن روز، هیچ‌وقت این‌قدر نترسیده بودم و خون و مظلومیّت خودمان را با گوشت و پوست درک نکرده بودم. آن روز، از هر روز بیش‌تر سخت گذشت و ترسیدم. این‌قدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم قلبم دارد از جا کنده می‌شود! ماهر و جلیل را بردند، به قصد کشت هم بردند. فقط با لبم ... آرام و پر بغض به آن‌ها نگاه کردم و یواشکی گفتم: «برید خدا به همراتون... فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ!» در همان آشفتگی حواسم به‌طرف ماهدخت رفت. خودم را زیر دست و پای آن وحشی‌ها انداختم و به زور به ماهدخت رساندم. از بس جا کوچک بود و با وجود آن تعداد زیاد، نمی‌توانستم از ماهدخت مراقبت بکنم. ماهدخت هم بی‌حال روی زمین افتاده بود و به زور و با صدا تلاش می‌کرد نفس بکشد. هر چقدر کتکم زدند، خودم را از ماهدخت جدا نکردم. دو سه بار تنفّس دهان به دهان به او دادم و ماساژش دادم تا کمی اوضاعش بهتر شد. وقتی کمی اوضاعش بهتر شد، احساس کردم که نظرشان به‌طور کلّی به‌طرف ما دو تا جلب شده است. هر چهار نفرمان را با خودشان بردند، امّا نه با حالت عادّی بلکه موهایمان را می‌کشیدند و با توحّش هر چه تمام‌تر ما را یکی دو طبقه پایین‌تر بردند. من کلّاً به هوای زیر زمین حسّاسم و احساس خفگی می‌کنم، حالا چه برسد به اینکه در آن شرایط حدّاقل سه چهار طبقه، شاید هم بیش‌تر زیرِ زمین بودیم. از فشار کمبود اکسیژن، به زور نفس کشیدن، وزن سنگین ماهدخت و... داشتم کم می‌آوردم. ماهدخت کم‌کم داشت چشمانش را باز کرد. خودش را که در پناه من دید، محکم‌تر به من چسبید. من هم دستم را محکم‌تر گرفتم و نگهش داشتم. باید از خودم و خودش، دو جسم به هم چسبیده می‌ساختم، باید پوست تنش می‌شدم، باید سایه بدنش می‌شدم، این سفارش ماهر بود. با خودم می‌گفتم از دو حال خارج نیست: یا ماهدخت آدم خوبی هست یا نیست! اگر خوب نباشد خودم به حسابش می‌رسم، اگر هم آدم خوبی باشد که ضرر نکردم. فقط می‌دانستم که اتّفاقات مهمّ و سختی قرار است بین من و او و یا با هم بیفتد. حالا چه اتّفاقاتی؟ این را دیگر حتّی حدس هم نمی‌توانستم بزنم! ما را به جایی شبیه سالن بردند. رو‌به‌روی ما سلّول‌هایی بود که به غیر از یک سلّول، اسرای دیگر از بقیّه سلّول‌ها بیرون آمده بودند و به ما نگاه می‌کردند. با اینکه دلیلی برای شکنجه ما وجود نداشت، امّا باز هم با این حال برای خالی نبودن عریضه، سی چهل بار با کمربند هر کدام از ما را زدند و تار و مار و کبودمان کردند! چهار تا زن، بی‌پناه، بی‌یاور، خُرد و خسته و خونی‌ روی زمین رها شده بودیم. چشمان ما بعداز یک فصل کتک حسابی داشت یکی یکی باز می‌شد. داشتیم مثل کرم‌هایی که یواش‌یواش از زیر خاک بیرون می‌زنند، لول می‌خوردیم و بدنمان را تکان می‌دادیم. ماهدخت با صدای گرفته و بعداز کلّی سرفه گفت: «زنده‌ها دستا بالا!»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_دهم تا آن روز، هیچ‌وقت این‌قدر نترسیده بودم و خون و مظلومیّت خودمان را با گوشت و پو
سه نفرمان با زور و زحمت دستانمان را کمی بالا بردیم، حتّی توان حرف زدن اضافه نداشتیم. از بین ما سه نفر، حال هایده خیلی بدتر از بقیّه به نظر می‌رسید، خیلی به خودش می‌پیچید و اظهار درد و پیچیدگی خاصّی در شکم و بدنش داشت. خودمان را جمع‌و‌جورتر کردیم و کم‌کم به‌طرف هایده کشاندیم. امّا من نمی‌دانم چرا حواسم به‌طرف بقیّه زندانی‌ها بود که با دلسوزی و ناراحتی به ما نگاه می‌کردند، زندانی‌هایی سیاه‌پوست، سفید‌پوست، حتّی اروپایی و... تا حالا برایتان اتّفاق افتاده است که حواستان به یک سمتی جلب شود، امّا هر چه به آن سمت نگاه می‌کنید، باز هم سیر نمی‌شوید و حس می‌کنید یک چیزی در ورای آن سمت هست که باید کشفش کنید؟! دقیقاً همین حس سراغم آمده بود. تا اینکه کشفش کردم! فهمیدم چرا چشم و ضمیر ناخودآگاهم هر چه به آن طرف نگاه می‌کند سیر نمی‌شود. در بین آن همه سلّولی که آدم‌هایش به‌طرف درهای سلّولشان فشار می‌آوردند تا بتوانند دقیق‌تر به ما نگاه کنند، حتّی سر و دستانشان بیرون زده بود و با دقّت به ما نگاه می‌کردند، حواسم به‌طرف آن سلّول کوچکی جلب شد که هیچکس از آنجا به ما نگاه نمی‌کرد و یک جورهایی برای من جاذبه داشت. به خدا قسم وقتی یاد آن لحظه می‌افتم تپش قلب و هیجان عجیبی می‌گیرم. رویم را به‌طرف بچّه¬ها گرداندم و از آن‌ها پرسیدم: «این طبقه کجاست؟ اینا کین؟ شماها تا حالا این طبقه بودین؟!» لیلما گفت: «اینجا تقریباً طبقه آخر اینجاست... اکثرا آسیایی هستن... تک و توک اروپایی اینجا می‌بینی!» گفتم : «لیلما اون سلّول...» گفت: «کدوم؟!» گفتم: «اون، اوناش! آخری... سلّول آخری! کجاست؟ مال کیاست؟» لیلما چیزی گفت که دلم هُری پایین ریخت، طوری که دیگر نشد جمعش کنم. لیلما گفت: «نمی‌دونم! امّا می‌گن... مطمئن نیستما، قط شنیدم که میگن اون‌جا ایرانین! می‌گن دو نفرن، دو تا مرد ایرانی! من تا حالا نه صداشونو شنیدم و نه قیافه‌شونو دقیق دیدم! امّا می‌گن دو تا پیرمرد ایرانی اون‌جان.» ادامه دارد... @ayeha313