eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
334 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
534 ویدیو
17 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
5️⃣قانون ساده برای آنکه فرزندان خوبی تربیت کنیم 1️⃣برای کودک خود زمان کافی بگذارید 2️⃣ برای تربیت صحیح فرزندان تان یک فرد ایده آل خوب باشید 3️⃣کودکان را مسئولیت پذیر تربیت کنید 4️⃣از کودک قدر دانی کنید اما لوس نکنید 5️⃣ برای موفقیت در تربیت فرزندان به همه چیزخوب توجه کنید @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ همه مراجع عظام تقلید: تشکیل گروه‌های سرود پسران و دختران به شکل نامناسب در محافل، درصورتی که موجب بدآموزی و ترتّب مفسده شود، حرام است و همچنین چاپ عکس و ترویج آن توسط برخی مطبوعات یا پخش آن از تلویزیون که سبب ترویج حرام باشد، حرام است. 📚 منابع: استفتا برخط از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی 📚 @ayeha313
✅جملات انرژی بخش، باعث تشویق افراد به ارتقای سبک زندگی و موفقیت می شود و در نتیجه زندگی شادتری خواهیم داشت: ❣️من در انتخاب‌ها و فعالیت‌های روزانه‌ی خودم ثبات خواهم داشت ❣️ازمقایسه‌ی خودم با دیگران دست برخواهم داشت ❣️دنیا به روی من باز است، و هر روز موقعیتی است که خود را از نو خلق کنم ❣️برای انجام اقدامی مثبت، باید بینشی مثبت داشته باشم ❣️مثبت اندیشی باوری است که منجر به موفقیت می‌شود ❣️اگر هر وقت به افکار منفی فکر کنم، یک قدم در مسیر اشتباه برداشته‌ام @ayeha313
👇دختری شش ساله‌ای دارم که بسیار بی‌نظم است چگونه او را به منظم بودن تشویق کنم؟ 🔺 به فرزندتان حق انتخاب دهید و تصمیم او را بپذیرید. 🔺هرگز در مقابل بی‌نظمی فرزندتان از کوره درنروید. 🔻مراقب باشید که تن صدایتان دوستانه و بیان‌کننده حسن نیت شما باشد. 🔻به فرزندتان مسئولیت دهید. 🔺 با مسائل آموزشی کودکتان درگیر شوید و سعی کنید با مربی فرزندتان دائماً در تعامل باشید. 🔺ازتنبیه بدنی دوری کنید. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبهه آتش زدن پرچم یک کشور توهین به مردم آن کشور است ما با دولت مشکل داریم نه مردم امریکا ✅پاسخ شبهه افکن نمیداند که حتی تو خود امریکا هم وقتی اعتراض دارند پرچم کشورشون را آتش میزنند. حتی در سال ۲۰۰۶ قانونی به مجلس امریکا رفت که آتش زدن پرچم ممنوع شود که از صد رأی تنها یک رأی آورد!!! حالا اینجا بعضی کاسه داغتر از آش و دایه مهربانتر مادر میشن @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 کنار اسامی مبارک ائمه علیه السلام، (ع) یا (ص) نگذارید! آیت‌الله مجتهدی می فرمایند: ✳️به اسماء مبارکه باید احترام گذاشت. میرزا ابوالقاسم یزدی(رحمه الله) کیسه ای به همراه داشتند و هر وقت در کوچه و بازار ورقی را که اسماء مبارکه روی آن بود می‌دیدند بر می‌داشتند و در کیسه می‌انداختند ♻️ و حتی در منزل جستجو می‌کرد اسماء جلاله و اسماء مبارکه اهل بیت(علیهم السلام) را جدا می گذاشتند. ☀️چه بسا که احترام و تجلیل از یک اسم، باعث برکات و توفیقات زیادی شود. ⛔️ کسانی که اسماء مبارکه را با احترام ذکر نمی کنند، منبرشان نور ندارد. 💥شخصی به واعظی گفته بود بگو: حضرت علی اکبر علیه السلام ،نگو علی اکبر! ⛔️ بعضی که روضه می خوانند رعایت ادب را نمی کنند و می گویند: «زینب بیچاره...» ❌بیچاره خود اوست که حرمت بزرگان و مقربان درگاه الهی را حفظ نمی کند. ✅وقتی «نظّام رشتی» می خواستند اسم حضرت زینب(سلام الله علیها) را ببرند با صدایی رسا و قوی می گفتند: عقیله ی بنی هاشم، مجلله بی بی، زینب کبری علیهاالسلام. ✳️وقتی اسم ائمه اطهار (علیهم السلام) را می نویسی (ع) یا (ص) ننویس بلکه کاملا «علیه السلام» یا «صلی الله علیه و آله و سلم» را بنویس. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
بعداز اینکه دو سه ساعت با ماهدخت تمرین کردیم با تمام وجودم به شنیدن صدای مناجات آن پیرمرد نیاز داشتم
آموزشمان خوب پیش میرفت. گفتم که استعداد و هوش ماهدخت به خوبی تیپ و قیافه‌اش، بلکه بهتر هم بود. فقط کافی بود یکی دو بار، قاعده یا کلمه و یا حتّی ضرب‌المثلی را بگویم، فوراً یاد میگرفت و به وقتش به کار میبرد. حالتش مثل کسانی بود که به‌خاطر اضطرار و از روی درد و نیاز دارند یک کار مهمّی را انجام میدهند. آن قدر برایش مهم بود که حکم حیات داشت. انگار زندگی‌اش بسته به آموزش زبانش بود. از روی حالات، احوال و برخوردش می‌شد به سادگی این را فهمید. امّا من وقتی روبه‌روی ماهدخت مینشستم و شروع به آموزش و تمرین می‌کردیم، قیافه و حرف‌های ماهر و رفیقش در ذهنم می‌آمد. با خودم می‌گفتم: «ینی چی که ماهر بهم گفت تو باید از اینجا بری بیرون؟ ینی چی که بهم گفت ماهدخت، کلید رفتنت از اینجاست؟ چرا گفت ماهدخت رو رها نکن؟ این؛ ینی ماهدخت خیلی دختر خوب و باارزشیه؟ یا اینکه جاسوسه و خیلی خطرناکه و باید مواظبش باشم؟!» نمی‌فهمیدم! ماهدخت خیلی معمولی به نظر می‌رسید، نه آن‌چنان عالی بود که بشود پای حرفش قسم خورد و نه بد و بدجنس بود که از او متنفّر بشوم و بفهمم چه‌کاره است. یک جورهایی نفوذ در ماهدخت سخت بود؛ چون در عین صمیمیّت، فاصله‌های خاصّی را هم بین خودش و من حفظ میکرد. تا اینکه دیگر طاقت نیاوردم و یکبار که روبه‌رویم نشست گفتم: «ماهدخت من دارم به قولم خوب عمل میکنم. امّا تو چی؟ مثلاً چیکار کردی واسه من؟ چیزی به من نمیگی و معلومه که قرارت یادت رفته!» ماهدخت خیلی معمولی و عادّی بهم گفت: «من مشکلی ندارم سمن! پیش نیومد وگرنه دریغ نمیکردم. حالا بگو، بپرس! چی میخوای بدونی؟» من هم نه پیش گذاشتم و نه پس، فوراً گفتم: «چرا اون مرد افغان پرید رو تو و میخواست خفه‌ات کنه؟! اون دچار سادیسم و دیوونگی شد یا تو یه چیزیت هست؟ نکُشتت، امّا تا مرز مردنت هم پیش رفت. جریان چیه؟ بگو ما هم بدونیم!» ماهدخت باز هم خیلی معمولی برخورد کرد و گفت: «باور میکنی نمیدونم؟! داشت خفه‌ام میکرد دیوونه! دیگه رفته بودما؛ ینی چند ثانیه دیگه دستشو نگه میداشت، رفته بودم، امّا نمیدونم چی شد که گرفت و نمیدونم چی شد که ول کرد.» با تعجّب گفتم: «تو جای من! باورت میشه که ندونم چرا یهو دارم به قتل می‌رسم و یهو چرا قاتلم منصرف میشه؟ ماهدخت اگه نمیخوای بگی، مجبورم نیستی دروغ بگی. این‌جوری به شعورم بیش‌تر توهین میشه.» ماهدخت یک‌کم جدّی‌تر نشست و گفت: «آخه چی بگم بهت؟ الان وجداناً من هر چی بگم تو باور میکنی؟ انگ یه دروغ دیگه به نافمون نمیبندی؟» گفتم: «تو راستشو بگو، نه! مگه آزار دارم که بخوام اتّهام دروغگویی بهت بزنم؟ امّا لطفاً فقط راستشو بگو.» گفت: «اون مرد یه بار ازم تقاضایی داشت. من نتونستم و اصلاً نخواستم که بهش جواب مثبت بدم، باهاش همکاری نکردم. خیلی طبیعیه که اونم به من کینه بگیره و بخواد یه روز تلافی کنه!» گفتم: «چه تقاضایی؟! نگو تقاضای غیراخلاقی که باورم نمیشه، نه امکانش برای شماها فراهم بوده و نه اون چنین آدمی به نظر می‌رسید.» قشنگ تغییر را در چهره‌اش احساس کردم، شاید انتظار سریشک شدن از من را نداشت، امّا خب من هم باید می‌فهمیدم اطرافم چه خبر است؛ چون برای طرحی که آن موقع در ذهنم مهندسی و بررسی میکردم، نیاز داشتم که ماهدخت را بهتر بشناسم. گفت: «من که نگفتم تقاضای غیراخلاقی! یه نوع همکاری ازم می‌خواست.»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_پانزدهم آموزشمان خوب پیش میرفت. گفتم که استعداد و هوش ماهدخت به خوبی تیپ و قیافه‌اش
فوراً کلامش را قطع کردم و گفتم: «لطفاً نگو می‌خواست براش نقشه فرار از اینجا فراهم کنی و یا تو فرار باهاش همکاری کنی که اینم معقول نیست! یه چیز دیگه بگو.» باز هم به لکنت افتاد. تا دهانش را باز کرد، گفتم: «لطفاً نگو می‌خواسته براش جاسوسی کنی و اطّلاعات بیش‌تری از اینجا می‌خواسته که اینم باور نمیکنم؛ چون وقتی قراره اینجا بمونه و حتّی معلوم نیست زنده بمونه، اطّلاعات اینجا به درد گور و قبرش نمی‌خورده!» دیگر واقعاً هول شده بود. من داشتم همه راه‌های فراری که امکان داشت دست به دامن آن‌ها بشود را مسدود میکردم. به‌خاطر همین، باز هم تا آمد دهانش را باز کند، فوراً گفتم: «فقط دو تا چی میمونه که میخوام راستشو بهم بگی تا باور کنم آدم روراستی هستی وگرنه تا اینجاش یه‌کم مرموز و آب زیر کاه می‌زنی!» نفسـی که در سینه حبس کرده بود که بخواهد جواب مرا بدهد، بیرون داد و با چشمان گردش گفت: «کدوم دو تا چی؟!» گفتم: «یا اینکه تو در نابینا شدنش دست داشته باشی!» گفت: «و یا ؟» گفتم: «و یا باید شما دو تا قبلاً یه جایی با هم رو در رو شده باشین و خاطره خوشی از هم نداشته باشین! آخه اون‌جوری که اون داشت گردن تو رو فشار میداد، بوی خشم و نفرت عمیقی میداد.» ماهدخت فقط نگاهم کرد. راستش را بخواهید، کمی از عمق نگاهش می‌ترسیدم. آرام و شمرده، امّا با کمی چاشنی خنده بهش گفتم: «ماهدخت جان! لطفاً دوباره حمله عصبی، گریه و زاری، جیغ، خودزنی، افتادن رو زمین و این تریپا برندار که نه من دیگه حوصله‌ام می‌شه بگیرمت و نه اون دو تا بدبختِ بخت‌برگشته حامله!» ماهدخت با دقّت و کمی اخم نگاهم کرد و گفت: «مثل بازپرسا حرف میزنی! من اگه نخوام چیزی بگم، تیکّه تیکّه هم بشم لب باز نمیکنم، امّا... من و اون همدیگه رو میشناختیم. تو سفری که به اسرائیل داشتم دیده بودمش، راننده ما بود. راننده اتوبوس توریستی که ما رو از فرودگاه به سمت مؤسّسه تحقیقاتی همون پسره که مخاطب خاصّم بود میبرد. اون مرد از جنس شماها نبود. بودن در کنار ماهر، بهش اعتبار داده بود وگرنه اون یه خائن به تمام معناست. قصّه‌اش مفصّله، امّا فقط بدون شبی که من مثلاً گم شدم، رانندهم همین آقا بود. اگه هم قرار باشه کسـی، کسـی دیگه رو بکشه، من باید اونو نفله میکردم نه اون منو! سمن! به خدا این همه‌چیزی بود که می‌دونستم و بین من و او اتّفاق افتاد، چیز دیگه‌ای نبود. اینم که گفتم یه تقاضا ازم داشت، امّا من بهش رو ندادم، این بود که یه آب میوه بهم تعارف کرد، امّا من نخوردم. ولی وقتی داشتم تو ماشینش از حال میرفتم، احساس تصادف شدیدی کردم، فقط فهمیدم که یه چیزی محکم به ما خورد و صدایی شبیه تیراندازی و... دیگه نفهمیدم.» حالات صحبت ماهدخت طوری بود که باورم شد. دروغگویی و قصّه‌سرایی در صحبتش نبود، امّا مرا حسابی گیج کرد. این‌قدر گیج که فهمیدم، هر چقدر بخواهم دقّت کنم و بفهمم اطرافم چه خبر است، مثل اقیانوسی است که نمی‌دانم سر و تهش کجاست. فقط حس می‌کردم دارم به قعر یک مشت کلاف پیچ‌درپیچ میروم! کلاف پیچ‌درپیچ و غم معمّاهای تازه!