🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #مسجد_شیخ_لطف_الله کاربری: مذهبی دیرینگی: صفویه بانی اثر: استاد اصفهانی شمار
مسجد شیخ لطفالله یک اثر معماری منحصر به فرد است که در اصفهان واقع شده و جزء میراث جهانی یونسکو است. این مسجد در دوران صفویه در اوایل قرن هفدهم میلادی (ساخته شده در ۱۶۱۹–۱۶۰۲ میلادی _ در زمان شاه عباس بزرگ) ساخته شد. مسجد شیخ لطفالله به دلیل طراحی منحصر به فرد و پیچیده اش شناخته شده است و آن را به یک جاذبه دیدنی تبدیل کرده است. این مسجد که در مقابل عمارت عالیقاپو و همسایگی مسجد شاه قرار دارد، به نام شیخ لطفالله عاملی اصفهانی از علمای برجسته آن زمان نامگذاری شده است. مسجد شیخ لطفالله در ضلع شرقی میدان نقش جهان که یکی از بزرگترین میدانهای جهان است، قرار دارد. یکی از بارزترین ویژگیهای مسجد شیخ لطفالله گنبد آن است که برخلاف بسیاری از مساجد دیگر مناره ندارد. این بنا با الگوی کاشی کاری خاص آراسته شده است و با بازتاب نور خورشید از کاشیها، جلوه ای ویژه ایجاد میکند. کاشی کاریهای معرق در نمای بیرونی مسجد بسیار دقیق است و مهارت مخصوصی در طراحی و ساخت آنها به کار برده شده است. نمازخانه اصلی دارای محراب کاشی کاری شده پیچیده و رنگارنگ است که جهت مکه (قبله) را نشان میدهد. دیوارهای مسجد با نقوش گل و خطاطی ظریف پوشیده شده است. سقف با نقوشی ظریف و هنرمندانه ساخته شده است. بازتاب صدا در مسجد شیخ لطفالله معماری ویژه این بنا را معرفی میکند. اگر در یک نقطه خاص در یک طرف مسجد بایستید، صدای شما به وضوح از طرف مقابل حتی در با زمزمه ای آرام شنیده میشود. این مکان برای تجلیل شیخ لطفالله مَیسی بنا گردیده و سالانه گردشگران زیادی را جذب خود میکند
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست، کی هستی و چهکاره هستی! امّا عقلم میگه که به گندهها وصلی! وصل هستی
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_سوم
از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلیخیلی بهتزده و در عین حال خوشحال بودم. از آن مدل خوشحالیها که آدم نمیداند باید بشیند و زارزار اشک بریزد یا قهقهه بزند و یک دل سیر بخندد.
ناخودآگاه وقتی از پلّههای هواپیما خارج شدم، زانوهایم شل شد و احساس بیحالی کردم. میدانستم که از هیجان زیاد است. دستم را به زانوهایم گرفتم، نتوانستم همان را هم تحمّل کنم و به زمین خوردم.
همه داشتند نگاهم میکردند! آنها که نمیدانستند مشکلم چیست. کسـی نمیتوانست بفهمد از گور نجات پیدا کردن، به جهنّم رفتن، از جهنّم فرار کردن، به اروپا و اسرائیل رفتن و الان هم وسط کابل بودن؛ یعنی چه و چه حسّ متضادّی در آدم به وجود میآورد.
کسی نمیتواند بفهمد که برای یک دختر پاکدامن که بزرگترین خلافش برق لب و خطّ چشم، آن هم برای چند تا کلاس و مهمانی بود، چه حسـّی دارد که بزنندش، ببرندش، دفنش کنند، عفتش را از او بگیرند، با تعدادی موش آزمایشگاهی بدبخت جنینخور مظلوم زندگی کند و در نهایت سر از جاهایی در بیاورد که یک عمر برایشان آرزوی مرگ میکرده است و ...
و از همه بدتر؛ الان حتّی به شعارهای قبلیاش هم یک ذرّه تردید کرده است و خلاصه دارد داغان میشود و مشخّص نیست تا کی بتواند ترکشهای این مدّت سیاه زندگیاش راتحمّل کند و افکارش آزارش ندهد.
همه داشتند نگاه میکردند و کسـی نمیدانست چه شده است و چطوری بهتر میشوم.
ماهدخت کلّی قربانم شد و فوراً مرا به سالن انتظار منتقل کردند و یککم آب، آب میوه و شکلات به من دادند برای اینکه فشارم نیفتد و اینها... تا اینکه توانستم سر پا بایستم.
نمیدانم در آن لحظات با سرگیجهای که داشتم، چطوری و چه کسـی انداخت توی دلم، امّا تمام حرکات و رفتوآمدهای ماهدخت را زیر نظر داشتم و یک حسـّی به من میگفت که دوست و دشمن در اطراف ما دارند به حرکات ما دقّت میکنند.
بهخاطر همین، حتّی وقتی که حالم بهتر شده بود و ماهدخت میخواست عرق و خستگیاش را برطرف کند و یک آبی بهصورتش بزند، پشتسرش رفتم و نگذاشتم از جلوی چشمانم تکان بخورد.
فکر کنم تا دید پلاچش هستم و ولش نمیکنم، آمد مثل بچّه آدم کنارم روی صندلی سالن انتظار فرودگاه نشست و چند کلمهای با هم حرف زدیم.
گفتم: «ماهدخت! چیزی شده؟»
گفت: «من باید از تو بپرسم! تو چت شد یهو؟»
گفتم: «من احساساتی شدم. وقتی پامو اینجا گذاشتم، نفسم دیگه بالا نمیومد. بهخاطر همین فشارم افتاد!»
اوّلش چند لحظهای سکوت کرد و به زمین زل زد. بعد سرش را بالا آورد و گفت: «دقیقاً درد منم یه چیزی تو همین مایههاست. منم تا پامو گذاشتم اینجا یه حسّ سنگینی اومد سراغم! احساس میکنم به اینجا متعلّق نیستم! با اینکه نژادم اینجایی هست، امّا خودم نه! ینی احساس نمیکنم اومدم وطنم!»
با تعجّب گفتم: «چرا میگی نژادم؟ منظورت خونوادهته؟»
دستپاچه شد و فوراً گفت: «آره حالا! گیر نده تو این موقعیّت!»
گفتم: «برنامهت چیه؟ اصـلاً پاشـو بریم خـونه ما یا هتـل یا حالا هر جا که تو بگــی، یهکم استراحت کنیم، تفریح و... بعد هم میشینیم سر فرصت فکر میکنیم.»
اوّلش چیزی نگفت، امّا بعـد گفـت: «پس بذار هر وقت خواستم برم و اذیّتم نکن!»
ضمناً اگه میخواستم میتونستم قالت بذارم، پس یه کاری نکن که حس کنم زیر ذرّهبینم!»
خندیدم و گفتم: «خیالت راحت! تو بالاخره مأموریّتهایی داری و کلّی کار داری! منم همینطور. پس بذار اوّل یه جایی بریم، نه اصلاً چرا بریم یه جایی؟ یه راست میریم خونه ما. چطوره؟»
مخالفتی نکرد و حرکت کردیم.
وقتی خواستم به تاکسی آدرس بدهم، اوّل به خانهمان زنگ زدم. چون یادم است که آخرین روزهایی که پیش خانوادهام بودم، بابام میخواست اسبابکشـی کند. بابام بنا به دلایلی که هیچوقت برایمان توضیح نمیداد، گاهی اوقات خانه، محلّ و حتّی شهرمان را عوض میکرد.
به خانهمان زنگ زدم. خوشبختانه توانستم شماره جدیدمان را پیدا کنم و با خانوادهام ارتباط بگیرم.
مادرم گفت: «نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و آدرس میدم.»
از این حرف مادرم خیلی تعجّب کردم. چارهای نبود، صبر کردم.
ماهدخت گفت: «چرا آدرسو نداشت؟»
گفتم: «هوش و حواس نداره که! شاید آدرسمون سخت باشه و باید از داداشام یا بابام بگیره.»
ساکت شد، امّا معلوم بود که شاخکهایش حسّاس شده است.
زنگ زدند و آدرس را دادند.
حرکت کردیم. تقریباً دو ساعت در راه بودیم.
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_سی_و_سوم از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلیخیلی بهتزده و در
نکته خیلی جالب و حسّاسی که رخ داد این بود که ماهدخت همان گوشی را بیرون آورد و شروع به عکسبرداری، تهیّه فیلم و مثلاً گزارش و سلفی از مسیرمان و راه کرد.
من که تعجّب کرده بودم گفتم: «اینو از کجا آوردی؟ نداشتی یا به من نشون نداده بودی کلک»
فقط خندید و گفت: «چیزی نیست، هدیهست.»
فوراً گفتم: «لابد از طرف همون پسره؟»
باز هم خندید و چیزی نگفت.
به سمت منطقهای به نام «کابل جدید» رفتیم. این منطقه در شمال کابل قدیم است که ژاپنیها مسئولیّت پروژه شهرسازی آن را به عهده داشتند و قرار است که دیگر کمکم پایتخت جدید معرّفی بشود. چیزی حدود سی درصدش را دارای سازه و مناطق نظامی تعریف کردند.
همینطور که داشتیم میرفتیم و تقریباً یک ربع دیگر مانده بود که به آن آدرس برسیم، وارد منطقهای شدیم که از اوّلش به تابلوی عجیبی رسیدیم: «منطقه نظامی! عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع!»
هر دونفرمان تعجّب کرده بودیم، امّا من بیشتر! چون با اخلاقی که از بابام سراغ داشتم، میدانستم که تن به زندگی در منطقه نظامی و شهرک نظامی نمیدهد.
دیدم که ماهدخت دو سه تا پیام نوشت و ارسال کرد، امّا نمیدانم چه نوشت و به که بود.
پانصد متر که جلوتر رفتیم یک ایستگاه ایست و بازرسی بود.
دیگر داشتیم شاخ درمیآوردیم! امّا من بیشتر...
خیلی گیر ندادند. فقط از راننده فرودگاه سؤال کردند و از من پرسیدند که منزل چه کسی تشریف میبرید.
من هم گفتم: «منزل فلانی! خونه بابام هست.»
پنجره طرف من باز بود و شنیدم که یکی از آن نظامیها آرام به آن یکی گفت: «خونه ابوحامد! میخوان برن خونه ابوحامد!»
نمیدانستم از چه کسی حرف میزنند! ابوحامد دیگر کیست؟ نمیدانستم
.
اشاره کردند که ماشین را آنجا پارک کنید.
راننده ماشین را کنار پارک کرد و پیاده شد.
بعداز سه چهار دقیقه، یک راننده دیگر آمد و ماشین را تا خانه برد.
ما فقط تعجّب میکردیم و دهانمان همینجوری باز و بازتر میشد! البتّه من بیشتر...؛ چون ماهدخت خیلی آرام بود و انگار خیلی برایش مهم نبود.
آن چیزی که تعجّب ما را خیلی بیشتر کرد و داشتم کمکم میترسیدم، این بود که اصلاً آن منطقه نظامی، مسکونی و یا شکل شهرک نبود.
ما را به یک ساختمان بردند و پیاده کردند. دو تا خانم آمدند و ما را بهطرف داخل راهنمایی کردند. اصلاً نه خبری از پدرم بود، نه مادرم، نه خانهمان، نه هیچ کس دیگری که بشناسم. واقعاً ترسیده بودم و کسی هم پاسخگوی ما نبود.
وقتی جواب آدم را نمیدهند، صبر آدم کمتر میشود و ترسش بیشتر؛ چون بیشتر مشخّص نیست که چه برنامهای برایمان دارند!
🌱آیه های زندگی🌱
نکته خیلی جالب و حسّاسی که رخ داد این بود که ماهدخت همان گوشی را بیرون آورد و شروع به عکسبرداری، ته
ما را از هم جدا کردند. من را به یک اتاق بردند و ماهدخت را هم به یک اتاق؛ خیلی یک جوری بود. دلم میخواست هر چه زودتر با بابام و خانوادهام حرف بزنم، امّا نمیشد.
دو تا مرد آمدند روبهرویم نشستند. یک میز بود و دو تا صندلی آن طرف و یک صندلی هم این طرف.
شروع کردند و از من سؤال کردند. چیزی حدود چهار ساعت، شاید هم از چهار ساعت بیشتر سؤال کردند. در مورد همهچیز از من پرسیدند. اصلاً بگذارید اقرار کنم که هسته اوّلیّه رمانی که دارید میخوانید، همان سی چهل صفحهای بود که در طول آن چهار پنج ساعت نوشتم.
از وقتی مرا دزدیدند تا وقتی که در فرودگاه کابل حالم بد شد و سرگیجه و ضعف به من دست داد؛ یعنی دقیقاً تا همینجای داستان که با آب و تاب و تحقیقات بیشتر برایتان تعریف کردم.
لطفاً یک لحظه استپ!
از اینجای داستان تا آخر، با محدودیّت منابع و معذوریّتهای خاصّ خودمان مواجه هستیم و نمیتوانم مثل قسمتهای قبل با جزئیّات بیان کنم. دقیقاً مثل بقیّه آثار که در چند جای داستان از مخاطبین معذرتخواهی کردم با اینکه روایت ماضیه را در حال طرح و شرح بودم، امّا اینجا معذوریّتها و محدودیّتهایمان بیشتر است. چرا که متأسّفانه پیشبینی میشود ظرف یک سال و نیم آینده، افغانستان و مخصوصاً مناطقی که قرار است داستان از آنجا روایت شود، دست خوش تحوّلات بزرگ و دردآور میان مدّت شود؛ لذا بهخاطر پارهای از مسائل، ادامه داستان را بسیار دست به عصا باید روایت نمود.
بگذریم.
خلاصه حسابی مرا تکاندند، از همهچیز پرسیدند و علاوه بر چیزهایی که خودشان مینوشتند، من هم باید همه حرفهایم را مینوشتم و امضا میکردم.
بعداً که با ماهدخت حرف زدم، میگفت: «پیشبینی چنین وضعی رو میکردم. فقط تعجّب کردم که چرا تو فرودگاه سراغمون نیومدن و ما رو برای استنطاق و شرح ماوقع نبردن!»
شب اوّل قرار شد آنجا بمانیم. برایمان توضیح دادند که این کارها لازم و کاملاً قانونی است و بهمحض تأیید و انطباق در اختیار خودمان قرار میگیریم و می-توانیم برویم.
حتّی اجازه ندادند که آن شب همدیگر را ببینیم. جدا بودیم و همهچیز جدا بررسی شد، امّا چندان نگران نبودم؛ چون بالاخره در وطن خودم بودم و میدانستم روالش همین است و کسی بهم تعرّض و بیاحترامی نمیکند.
دقیقاً فردای آن روز حوالی غروب بود که در اتاقم باز شد. خانمی مرا به بیرون راهنمایی کرد. دو سه دقیقه بعد وارد یک راهرو شدیم. چند لحظه پشت درب یک اتاق معطّلم کردند.
یک وقتهایی هست نمیدانی چه خبر است و قرار است چه بشود، امّا دلت دارد میتپدها ... منتظر یک اتّفاق خاص هستی و میدانی که هر چه باشد بد نیست و خیر است انشاءالله! دقیقاً همان حالی بودم.
تا اینکه وارد آن اتاق شدم. دیدم یک مرد عینکی و جوان، کمتر از چهل سال، سبزه، ایرانی، بدون لباس نظامی و با محاسنی نسبتاً پر پشت یک طرف نشسته است و روبهرویش هم یک روحانی که معلوم بود پیرمرد است و پشتش به من بود!
تا دیدند من وارد شدم، ابتدا آن آقای جوان بلند شد و سلام کرد، بعدش هم...
وای خدای من! به خدا الان که یادم آمد گریهام گرفته است.
دیدم آن روحانی پیرمرد، بابام... بابای پیر درد کشیده و دنیا دیده خود خودم بود. بابایی که با گم شدن دخترش، یک عالمه حرف و حدیث مردم پشتسرش بود و داشت تحمّل میکرد. جلوی من بلند شد و گفت: «سمن! عزیزدلم!»
به گریه افتادم، حالم بد شد. تا نیم ساعت توی بغل بابام و کنارش گریه کردم و قربان هم رفتیم. از خانه و مامان پرسیدم. از آنجا و دردهایم برایش گفتم: «بابا! دخترت رو زدن، بردن، آزار دادن، کُشتن، زندانی کردن، امّا تو نبودی... »
بابام هیچی نمیگفت و فقط نوازشم میکرد. بغض داشت، امّا تا آن موقع گریهاش را به ما نشان نداده بود. شخصیّت عجیبی داشت. به حرفهایم گوش میداد، قربانم میشد و برایم حرف میزد.
نکته جالب و عجیبی که وجود داشت این بود که آن مرد جوان، به من و بابام دقیق نگاه میکرد و از ما چشم بر نمیداشت. حتّی یادم است که یک جوری نشسته بود که قشنگ و واضح همهچیز را ببیند و حتّی به حرکت دستهای من روی صورت و سینه بابام هم دقّت میکرد.
امّا هیچی نمیگفت، تا اینکه دید کمی آرامتر شدم. به بابام اشاره کرد و بابام به من گفت: «دخترم! این آقا سؤالاتی داره که فکر نکنم خیلی طول بکشه؛ چون معمولاً کاراش رو خیلی زود به نتیجه و سرانجام میرسونه و میشناسمش، حوصله طول و تفصیل نداره! بهش گوش بده، جوابشو بده، هر چی که هست، هر چی که میخواد. جوابشو بده تا خلاص بشیم و بریم. »
خودم را مرتّب کردم و روی صندلی روبهرویش نشستم. آن مرد هم به صندلیاش تکیه داده بود. هر سه نفرمان ساکت بودیم، تا اینکه بابام گفت: «اگه اجازه بدین من بیرون باشم، اگه مزاحمم.»
🌱آیه های زندگی🌱
ما را از هم جدا کردند. من را به یک اتاق بردند و ماهدخت را هم به یک اتاق؛ خیلی یک جوری بود. دلم میخو
آن مرد هیچ جوابی نداد، امّا خداشاهد است هر لحظه داشت قیافهاش ترسناکتر و جدّیتر میشد، تا اینکه همینطوری که به من نگاه میکرد، به بابام گفت: «اگه خودتون اذیّت میشین میتونین تشریف ببرین؛ چون در هر حالتش من باید کارمو انجام بدم.»
بابای بیچاره من واقعاً ماند چه بگوید و چهکار کند. خب هرکس در آن شرایط باشد، نمیداند چهکار کند.
بابام هیچی نگفت و نشست.
آن آقاهه گفت: «سمن لطفاً کف هر دو دستت رو بذار رو این میز!»
با ترس و لرز گذاشتم.
گفت: «کف دستت رو بهطرف سقف باشه.»
همین کار را کردم. دستم با فاصله رو به سقف بود که دستش را کنار کمربندش برد، یک چاقوی بزرگ نظامی بیرون آورد و وسط دستهایم گذاشت؛ یعنی دقیقاً وسط دو تا کف دستم!
من که داشت چشمانم از کاسه بیرون میزد، بابام هم قشنگ یک تکان خورد و حسابی تعجّب کرد؛ اما هیچکداممان چیزی نگفتیم.
به بابام اشاره کرد و گفت: «شما بفرمایین! شرم حضور دارم. خیلی طول نمیکشه. بفرمایین تا خبرتون کنم.»
بابای بیچارهام یک نگاه به من کرد، یک نگاه به آن مردک، یک نگاه به چاقوی گنده گاوکشـی و از سر جایش بلند شد و خیلی محترمانه گفت «چشم!» و بیرون رفت.
من به او زل زده بودم و او به چاقویش!
هر لحظه گفتم الان است که سرم را ببرد و بگذارد روی سینهام! از بس ترسیده بودم ببخشید، امّا نزدیک بود خودم را خراب کنم.
گفت: «سه تا سؤال دارم، سه تا کلمه میخوام. بگو و پاشو برو پیش بابات که پشت در داره همه اهل بیت رو قسم میده و دعا میکنه که زنده و سالم از اینجا بری بیرون.»
در حالی که لبانم میلرزید گفتم: «بفرمایین.»
گفت: «وقتی کسی میگه بفرمایین، خیلی نمیتونم رو حرفش حساب کنم.»
گفتم: «چشم.»
گفت: «سؤال اوّل: وقتی بهت تعرض شد، اونی که این کارو کرد پیرمردی با یه کلاه یهودی نبود؟»
با تعجّب گفتم: «بله! پیرمردی با کلاه یهودی!»
گفت: «مایعی هم بهت تزریق کرد؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «رنگی بود یا سفید؟»
با تپش قلب گفتم: «رنگی!» داشت یادم میآمد و گریهام گرفته بود.
سکوت کرد. بعدش گفت: «سؤال دوّم! زیر تیغ جرّاحی هم رفتی؟»
گفتم: «نمیدونم! »
گفت: «جایی از بدنتون برآمدگی نداره؟ بچّههای ترکیه گفتن بدن تو نداشته!
میخوام خودت بهم بگی! داره یا نه؟ برآمدگی که طبیعی نباشه.»
با تعجّب و خشم گفتم: «ینی اونا که تو ترکیه... .»
فوراً دست راستش را به دسته چاقو زد، جوری که ترسیدم و از سر جایم بالا پریدم. گفت: «تا برام خانم محترمی هستی، جواب منو بده!»
با لرز گفتم: «نه من ندارم، امّا فکر کنم بدن ماهدخت داشته باشه .»
گفت: «سؤال سوّم: به تو برنامه دیدار و مصاحبه دادن یا فقط ماهدخت قراره مصاحبه و دیدار کنه؟»
گفتم: «نه، کسی به من نگفته دیدار و مصاحبه کنم. ببخشید میشه دستمو بردارم؟ داره فکّم میلرزه و بدنم سوزن سوزنی میشه.»
گفت: «نه، برندار! قبلاً هم اینجوری میشدی؟»
همینطور که میلرزیدم گفتم: «چه جوری؟ نه، نمیدونم. بذارین دستمو بردارم.»
گفت: «باشه، بردار.»
دید که چشمم به دستش هست که روی چاقو گذاشته است! متوجّه شد و دستش و چاقو را با هم برداشت و گذاشت دستم را بردارم و حرکت دهم.
همینطور که داشت چاقویش را کنار کمرش میبست، گفت: «ببین سمن! تو نه اینجا بودی و نه منو دیدی! فراموشم کن. به زندگیت برس، برو به مهمونت برس! برو به بابای داغدارت برس.»
گفتم: «چی؟ بابای داغدارم؟ چی شده مگه؟»
گفت: «تلاش کن هوشمندانهتر زندگی کنی. از ماهدخت چشم برندار تا خودمون بهت بگیم. دوره درمانت رو کامل و جامع سپری کن، باید آثار اون مایعاتی که به بدنت وارد شده از بین بره. تو خونه کنجکاو نباش و سؤالای زیادی از بابات نکن. همونی باش که اسرائیل بهت گفته: یه دختر فمنیسم و چپگرا...»
گفتم: «شما که همهچی رو میدونین! فقط میتونم یه سؤال هم من ازتون بپرسم؟»
با همان جدّیتش گفت: «میشنوم!»
گفتم: «یه پیرمرد ایرانی، ببخشین... دو نفر بودن، اونجا در بند و اسارتن...»
چشمانش را بست و مثل وقتی که یک چیز دردناک یادت میآید، سرش را به صندلی تکیه داد. وسط آن خلجان ذهنی که با این سؤالم برایش پیش آمده بود گفت: «مرخّصین!»
فهمیدم که دیگر نباید سؤالم را تکرار کنم. گفتم: «فقط یه سؤال دیگه! خواهش میکنم بهم جواب بدین. حدّاقل منم یه چیزی فهمیده باشم و ارزش این همه استرس و ترس و لرز رو داشته باشه.»
چیزی نگفت و همچنان به سقف زل زده بود.
فهمیدم که میتوانم بپرسم. گفتم: «ببخشین! جسارتاً شما «محمّد» رو میشناسین؟ همون که کاغذ زیر پیتزا...»
سؤالم را قطع کرد و گفت: «پدرتون منتظرتون هستن.»
بلند شدم، سرم را پایین انداختم. خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
ادامه دارد...
@ayeha313
الهی
در اولین روز هفته
در این روز زیبا
از تو والاترین والاها
از تو بخشنده ترین بخشنده ها
تمنا دارم 🙏
ما را از شر زخم چشم روزگار
محفوظ بداری
و به زندگی دوستانم آرامش و
برکت عطا فرمایی🙏
آمیــن یا رَبَّ الْعالَمین 🤲
ای پروردگار جهانیان 🙏
@ayeha313
‼️ #مجردانه
⚠️اگه پسرتون به هردلیلی #ظاهر یا شرایط #شخصی و #خانوادگی دختر رو نپسندید، اینو مستقیم بهشون نگید.
#دختره، #حساسه، #میشکنه
✅مثلا بگید:
«ما فکر کردیم دیدیم در بعضی #معیارها بین دو نفر اختلاف هست، و این ازدواج به صلاح نیست. ما مطمئنیم دختر شما با کمالاته، و بهترین #ازدواج رو میکنه و براش هم دعا میکنیم. شما هم برای #پسر ما دعا کنید»
@ayeha313
🤨 هوش مصنوعی چیه و وضعیت ایران تو این زمینه چجوریه؟
🤖 هوش مصنوعی تقلید ماشین (کامپیوتر) از رفتارهای هوشمندانه انسانه، یه مثال ساده از هوش مصنوعی نرمافزارهای تبدیل گفتار به نوشتاره و نمونه پیشرفتهاش خودروهای خودران یا همون بدون راننده است.
هوش مصنوعی تو علوم زیر هم کاربرد داره:
• پزشکی
• اقتصاد
• صنعت
• حمل و نقل
• کشاورزی
• تسلیحات نظامی
• امنیت سایبری
⚔️ اهمیت این فناوری اینقدر بالاست که یکی از عوامل اصلی نگرانی آمریکا درباره چین، پیشرفتش تو زمینه هوش مصنوعیه!
🙁 طبق گزارش مرکز بینالمللی تحقیقات و توسعه در سال ۲۰۲۰ ایران تو فهرست آمادگی هوش مصنوعی دولتها رتبه ۷۵ جهان رو داره، برنامهریزی پراکنده و نبود زیرساخت مناسب از دلایل عدم پیشرفت ایران در این فناوریه!
@ayeha313
#طب_سنتی
😷برای کودک سرماخورده چه سوپی درست کنیم؟
🍵 سوپ مناسب سرماخوردگی با توجه به شرایط فرد ممکن است متفاوت باشد. به طور کلی سوپ باید آبکی، ساده و سبک یا بدون گوشت برای کودکان باشد.
🍵 برای سرماخوردگی های عمومی نیز بهتر است در سوپ از برنج، هویج رنده شده، مقداری پیاز، جعفری یا گشنیز و بر اساس زائقه مقداری آبلیمو یا رب استفاده شود.
🍵 علاوه بر این، برای کودکانی که تب دارند مصرف آب سوپ جو بسیار مناسب است.
@ayeha313