#طب_سنتی
😷برای کودک سرماخورده چه سوپی درست کنیم؟
🍵 سوپ مناسب سرماخوردگی با توجه به شرایط فرد ممکن است متفاوت باشد. به طور کلی سوپ باید آبکی، ساده و سبک یا بدون گوشت برای کودکان باشد.
🍵 برای سرماخوردگی های عمومی نیز بهتر است در سوپ از برنج، هویج رنده شده، مقداری پیاز، جعفری یا گشنیز و بر اساس زائقه مقداری آبلیمو یا رب استفاده شود.
🍵 علاوه بر این، برای کودکانی که تب دارند مصرف آب سوپ جو بسیار مناسب است.
@ayeha313
🔰احکـــام نمـــــــاز جماعتـــ👥
⁉️ آیا ذکر گفتن در نماز جماعت ایرادی دارد؟مثلا زمانیکه امام جماعت درحال قرائت حمد و سوره است، ماموم ذکر سبحان الله بگوید؟
✅ طبق نظر آیت الله خامنه ای: به طور کلی اگر ماموم در نماز صبح و رکعت اول و دوم نماز مغرب و عشا حمد و سوره ی امام جماعت را بشنود ،هر چند کلمات آن را تشخیص ندهد،نباید حمد و سوره را بخواند و نیز در صورتی که بعضی از کلمات حمد و سوره ی امام را بشنود ،بنا بر احتیاط واجب نباید آن را بخواند ولی اگر صدای امام را نمی شنود مستحب است حمد و سوره را آهسته بخواند و چنانچه سهوا بلند خواند ،اشکال ندارد .در رکعت اول و دوم نماز ظهر و عصر ماموم بنا بر احتیاط واجب نباید حمد و سوره بخواند و مستحب است به جای آن ذکر بگوید .
📚منبع:مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
@ayeha313
🔴 راستیآزمایی یک ادعا
❓آیا رهبر انقلاب به مبارزه و محور مقاومت، بیش از اقتصاد داخلی پرداختهاند؟
⚠️❌ ابتدای هفته جاری بود که علینقی مشایخی کارشناس برنامه تلویزیونی «شیوه» اظهاراتی را مبنی بر اینکه اگر واقعاً ذهنیت توسعه در ایران جدی بود، بهجای تمرکز بر موضوعاتی نظیر مبارزه و حمایت از مقاومت در منطقه، میبایست عمدتاً پیرامون مسائل اقتصادی سخن گفته میشد، مطرح کرد و مخاطب نقد خود را مستقیما رهبر معظم انقلاب اسلامی قرار داد.
✅ واقعیت ماجرا:👇
محسن ردادی پژوهشگر مسائل سیاسی و اجتماعی در یادداشتی به این مغالطه و مدعای غیر علمی پاسخ داده و نوشت:
✅👌 بررسیهای علمی نشان میدهد که رهبر انقلاب اسلامی، ۳۸۹۵ بار کلمات مرتبط با دشمن و تحسین مبارزان خارج از کشور و... را به کار بردهاند و در مقابل ۵۴۶۸ بار کلمات مرتبط با اقتصاد را در سخنرانیهای خود تکرار کردهاند.
📌یعنی توجه ایشان به موضوع اقتصاد حدوداً ۲۹ درصد بیش از توجه به موضوعهای مرتبط با محور مقاومت است.
❌بنابراین فرضیه و ادعای آقای مشایخی ابطال میشود که گفتند: «من فکر کنم[کلام رهبر انقلاب] بیشتر متوجه مبارزه، مقابله با دشمن و فتنه و از این بحثهاست بیشتر و تمجید و تحسین مبارزینی که در خارج از کشور دارند کار میکنند».
وی در ادامه این یادداشت به نکته مهمی اشاره کرده و نوشتهاست:👇
📌بررسیهای این یادداشت نشان میدهد که رهبر انقلاب اسلامی در بیان اصول و سیاستهای اقتصادی کشور، کوتاهی نکردهاند. اما وقتی مشاور والامقام و استادی همچون دکتر مشایخی از این محتواها بیخبر هستند، میتوان چنین نتیجه گرفت که در این سه دهه، دستگاه اجرایی و دولتی کشور، با اصول و راهبردهای دیگری هدایت شده است.
✅اغلب تصمیمسازان در نظام جمهوری اسلامی تحصیلکرده دانشگاههای غربی هستند. مثلا جناب آقای دکتر مشایخی، از دانشگاه امآیتی فارغالتحصیل هستند و قاعدتاً در نظریات خود متأثر از همان اندیشههایی هستند که در آن دانشگاه آموختهاند.
🔹وضعیت امروز نظام اقتصادی و حکمرانی را باید حاصل همان اندیشههایی دانست که این بزرگواران در آن کشورها آموختهاند و به نظام حکمرانی ارائه میکنند، نه نتیجه راهبری رهبر معظم انقلاب اسلامی.
@ayeha313
#سوال_کاربران
چرا ما برای سلامتی امام زمان (عج) دعا میکنیم؟ مگر حفظ جان و ظهور ایشان وعده حتمی خدا نیست؟ حضرت مهدی( عج ) بیمار میشوند یا خدایی نکرده اتفاق بدی برایشان می افتد؟
🟢 پاسخ
اولاً ایشان انسان هستند، (قل انما انا بشر مثلکم.... کهف:۱۱۰) و بیماری از ویژگیهای انسان است همانطور که گزارشهای متعددی از بیماری امیرالمومنین، حضرت زهرا، امام حسن، امام حسین و سایر ائمه اطهار علیهمالسلام در تاریخ وجود دارد. بنابراین ایشان هم ممکن است بیمار شوند.
پس بر عاشقان حضرت لازم است که دائماً برای سلامتی محبوب خود دعا کنند و صدقه دهند، همانطور که یک مادر همواره نگران سلامتی فرزندان خود هست و دائم برای سلامتی آنها دعا و توسل دارد. (نگرانی برای معشوق، رسم عاشقی است)
🔹 از سوی دیگر مهمترین فایده دعا برای ایشان، برای دعا کننده است؛ دعاهای ما، همچون کلاف نخی است که آن پیرزن برای خرید حضرت یوسف به بازار برده بود، تحفه ناقابل و بهانهای برای توجه و تقرب به ولی اعظم خداست.
#مهدویت
@ayeha313
🟡 سوال
چرا حماس پیروز شد و اسراییل شکست خورد؟
🟢 پاسخ
پیروزی و موفقیت درهر کاری یعنی دستیابی به اهداف تعیین شده!
ببینیم کدام طرف به اهداف خود به طور کامل دست یافت!
🔹بررسی اهداف تعیین شده در کابینه جنگ رژیم صهیونیستی و نتایج آن:
۱_ نابودی کامل حماس که محقق نشد!
۲_ برگرداندن اسرای ۷ اکتبر که محقق نشد!
۳_کوچ اجباری مردم غزه که محقق نشد!
۴_برگرداندن ساکنین شهرکهای شمال فلسطین اشغالی با فشار به حزب الله که آن هم محقق نشد!
پس آنچه از ویرانی ها و کشتار در غزه شاهد بودیم، جنایت بود نه موفقیت...!
🔹اما اهداف و دستاورد حماس:
۱_گرفتن اسیر از رژیم برای وادار کردنشان به آزادی اسرای فلسطینی که محقق شد!
۲_بر هم زدن روند صلح ابراهیم بین صهیونیستها و حکام عرب منطقه که محقق شد!
۳_نابود کردن برنامهی راه اندازی "کریدور هند_غرب آسیا_اروپا" از مسیراسرائیل که محقق شد!
۴_معرفی مظلومیت غزه به جهانیان ناشی از سالها ظلم رژیم صهیونیستی که محقق شد!
۵_ احیای حقانیت فلسطین و حقیقت غاصب بودن رژیم در یاد جهانیان که محقق شد!
۶_بیداری و حرکت جهانی علیه خوی ددمنشی صهیونیسم که محقق شد!
۷_ شکست هیمنه پوشالی اطلاعاتی و نظامی رژیم باعملیات زمینی هوایی و دریایی در ۷ اکتبر که محقق شد.
۸_متوقف کردن سیر مهاجرت به سرزمین اشغالی و مهاجرت معکوس که محقق شد!
۹_ایجادبحران در امنیت داخلی و اجتماعی رژیم که محقق شد!
۱۰_بی اعتمادی ساکنین غاصب به حکومت جعلی رژیم در وعده تامین امنیت که محقق شد!
۱۱_ وادار کردن رژیم غاصب به مذاکره و تحمیل آتش بس به آنها
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
آن مرد هیچ جوابی نداد، امّا خداشاهد است هر لحظه داشت قیافهاش ترسناکتر و جدّیتر میشد، تا اینکه هم
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_چهارم
وقتی رفتم بیرون، دیدم بابام یک گوشه روبروی محوّطه آنجا ایستاده است و به دور دست نگاه میکند. مشخّص بود که حسابی نگران است.
وقتی بیرون آمدم، تمام بدنم از عرق خیس بود و حتّی از لابلای موهایم هم عرق میریخت. خیلی بهم فشار آمده بود. هیچوقت علّت برخورد آن مرد را نفهمیدم، ولی شوکّ بزرگی برای من محسوب میشد.
تا به پدرم رسیدم، آغوش باز کرد و رفتم توی بغلش! محکم بغلش کردم. در گوشم آرام گفت: «دیگه تموم شد، برگشتی پیش بابات. دیگه باید از رو جنازه من رد بشن که بخوان به تو آسیبی بزنن.»
همینطور که سرم روی سینه بابام بود و داشت بغضم میترکید، متوجّه لباس سیاهش شدم. نگاهی به چهرهاش کردم و گفتم: «بابا! چرا مشکی پوشیدی؟»
با ناراحتی بهم گفت: «به قول امیرالمؤمنین که جونم فداش: خداوند را فرشتهاى است كه هر روز فرياد میكند: بزائيد براى مردن و جمع كنيد براى از بين رفتن و بسازيد براى ويران گشتن!»
با ترس پرسیدم: «بابایی چی شده؟ دارم میترسم!»
تا اینکه بالاخره گفت: «داداشت! من خودم و بقیّه اهل و عیالمو با این آیه آروم کردم کـه: «مِـنَ المُؤمِـنـينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَمابَدَّلوا تَبديلاً» عزیزم! داداشت...»
دنیا روی سرم خراب شد. داداشم فقط 10 ماه از من بزرگ¬تر بود و خیلی به هم وابسته بودیم. حتّی وقتی میخواست زن بگیرد، خودم برایش انتخاب و همهچیز را ردیف کردم. از بس به من اعتماد داشت.
پرسیدم: «برگشت؟»
بابا که داشت همهچیز دوباره برایش تکرار میشد و میسوخت، گفت: «ما هدیه رو پس نمیگیریم دخترم!»
با گریه گفتم: «حتّی از بدنش هم نگذشتن؟!»
گفت: «چیزی ازش نمونده بود که برگرده. فکر کردم خبر داری!»
شروع کردم به جیغ کشیدن، چشمانم سیاهی ¬رفت. آخر سخت است داداش باهوش، قد بلند و عینکی، خوشکل، ورزشکار داشته باشی و حالا حتّی قبرش را هم نداشته باشی، چه برسد به بدن، لباس و وسایلش را که بو کنی و ببوسی و به چشمانت بکشی.
حالم بد شد. سخت است، داغ برادر سخت است. آن از داداش اوّلم که هنوز هم میگویند زیر شکنجه است و گاهی داعش فیلم جدید از او منتشر میکند، این هم از دوّمی که دستشان به زندهاش نرسید.
این هم از من! که حتّی خجالت میکشم فکرش کنم که چه بلاها بر سرم آوردند، چه برسد که بخواهم به بابای پیرمرد مظلوم جگرخونم بگویم.
شاید حدود نیم ساعـت حـالم خـیـلی بـد بود که بابام کمکم آرامم کرد و کمی توانستم خودم را کنترل کنم. مخصوصاً اینکه نمیخواستم جلوی ماهدخت گریه کنم و از خودم ضعف نشان بدهم! بالاخره بچّه هزاره، مظلوم و مقتدر است.
منتظر ماهدخت ایستاده بودیم. تا اینکه حدود یک ساعت بعداز من پیدایش شد. در حالی که حال نداشت و به شدّت ضعف داشت. به او آب و دو سه تا شکلات دادیم تا وقتی به خانه میرسیم فشارش نیفتد.
تا خانهمان حدود بیست دقیقه بیشتر راه نبود؛ چون در نزدیکی آن منطقه نظامی؛ یعنی دقیقاً پشت آن منطقه، منازل سازمانی بود که در میان انبوهی از درختان و در دامنه دو تا تپّه بزرگ قرار داشت.
تا به خودم آمدم، دیدم ماهدخت دارد با بابام حرف میزند: «حاجآقا! سمن خیلی از شما تعریف میکنه! خیلی به شما وابستهست. خوشحالم که بعداز مدّتها همدیگه رو میبینین!»
بابام که او هم معلوم بود دلودماغ قبلاً را ندارد، فقط یک کلمه گفت: «تشکّر!»
ماهدخت هم دیگر چیزی نگفت، سکوت کرد و به بیرون نگاه میکرد.
وقتی به اوّل شهرک مسکونی رسیدیم، ماشینمان را نگه داشتند، پیادهمان کردند و از ما کارت شناسایی و تردّد خواستند. با اینکه پدرم را میشناختند، امّا باز هم کار خودشان را انجام دادند.
من آنجا فهمیدم که به ماهدخت «کارت خبرنگاری» دادند و بعداً هم فهمیدیم که با سفارش و تأکیداتی که از طرف «سفارت ترکیه» در کابل بوده است، میزان دسترسی خوبی به او دادهاند.
وقتی داشتیم کارت و وسایلمان را به آن سه چهار نفر مأمور نشان میدادیم، توجّهمان بهطرف یک خودروی سوخته و سیاه و بخشی از دیوار تخریب شدهای جلب شد که در حال تعمیرش بودند.
بابام بعداً گفت: «دو سه روز قبل، یه عامل انتحاری قصد ورود به شهرک داشته که جلوش رو گرفتن و اونم عمل کرده و سه چهار تا زن و بچّه رو به خاک و خون کشیده!»
فکر کنید بعداز مدّتها به خانه برگشتهاید، آن هم خانهای که مثلاً قرار است امنتر از بقیّه جاهایی باشد که تا حالا آنجاها زندگی کردهای. این هم که بدو ورودش میبینی عامل انتحاری، انفجار، کشتن مردم و...!
سوار شدیم و به داخل رفتیم. به خانه رسیدیم، دیدار با مادر، خواهرهایم و استقبال گرم و محبّتشان یک طرف! از طرف دیگر هم پرچمهای سیاه، عکس داداش خوشکلم، تسلیت مقامات ارشد و...
هیچوقت فکرش را نمیکردم در موقعیّتی به خانهمان برسم که ندانم باید بخندم یا باید زار بزنم؟!
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_سی_و_چهارم وقتی رفتم بیرون، دیدم بابام یک گوشه روبروی محوّطه آنجا ایستاده است و به
تا اینکه....
خوابم نمیبرد، تمام وجودم خشم و نفرت بود. دائم داداشم جلوی چشمانم میآمد و حجم فراقش اصلاً در باورم نمیگنجید. مخصوصاً با توصیفاتی که بابام از وحشیبازیهای داعشیها درباره داداشهایم تعریف کرده بود.
من بیدار بودم، به سقف خانه زل زده بودم، دندانهایم را به هم فشار میدادم و از درون داغان بودم. دلم میخواست یکی را با دستهای خودم خفه و زجر کش کنم تا راحت بشوم! از آنهایی هستم که معمولاً خشمشان را در خیالشان تجسّم میکنند، امّا چندان جرأت ابراز ندارند.
دیدم ماهدخت هم دراز کشیده، امّا صورتش روشن است. فهمیدم که زیر پتو گوشیاش روشن است و دارد با گوشیاش ور میرود.
دوست داشتم بفهمم که چه خبر است و دارد به چه کسـی پیام میدهد. با اینکه منطقه خانه ما شبکه نداشت، تا همین حالا هم ندارد و اصلاً شبکه داشتن جرم محسوب میشود.
امّا...
چیزی که سمن دوست داشت بفهمد، ولی نه ماهدخت از گوشیاش جدا میشد و نه امکان هک کردن رمز گوشیاش برای سمن وجود داشت، توسّط واحد جـنـگال مـســـتـقـر در آن شهرک بودند کشف و ضبط شد:
ساعت 23:33 نوشت: «وضعیّت DFT در موقعیّت RR»
رمزنگار ما اینگونه رمزگشایی کرد: «این اعلام یک محاصره و عدم امنیّت جانی و اطّلاعاتی است. موقعیّت جغرافیاییام معلوم است و طبق پیشبینی عمل شد.»
ساعت 23:43 جواب اومد: «؟ / .. »
یعنی: «کسی هم شناسایی شد؟»
نوشت: «+ !»
یعنی: «فکر کنم لااقل یکیشون رو شناسایی کردم!»
گفتند: «؟»
یعنی: «کدومشون؟»
نوشت: «!מחמד»
یعنی: «فکر کنم: محمّد»!!
🌱آیه های زندگی🌱
تا اینکه.... خوابم نمیبرد، تمام وجودم خشم و نفرت بود. دائم داداشم جلوی چشمانم میآمد و حجم فراقش اصل
در طول آن یکی دو روز اوّل، ماهدخت زودتر از من از خواب بیدار میشد و دیرتر از من میخوابید. در کارهای خانه به مادرم و خواهرهایم کمک میکرد. از پوشیدن لباس محلّی ما گرفته تا حتّی آشپزی، شستشو و ... همه کار میکرد.
مادرم کمکم داشت با او دوست میشد؛ یعنی ظاهرش این را نشان میداد. بابام که کلّاً خیلی اهل بها دادن و توجّه همینجوری به کسـی نیست و چندان پرس و جو نمیکرد.
تا اینکه نمیدانم سوّمین روز یا چهارمین روز بود، صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. آن روز، روز خاصّی بود! شاید دو سه ساعت زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتم را شستم و قدمقدم بهطرف آشپزخانه نزدیک شدم. شنیدم که مادرم و ماهدخت داشتند با هم صحبت میکردند.
چند لحظه همانجا فال گوش ایستادم.
مادرم داشت از بچّههایش برای ماهدخت میگفت. چیزی شنیدم که خیلی وقت پیش هم شنیده بودم، امّا چون خیلی برایم مهم نبود ازش حرف و سؤالی هم مطرح نمیکردم.
مادرم داشت از همان داداشم که قم مدفون هست برای ماهدخت میگفت: «پسر خیلی خوب و چابکی بود. اسمش عماد بود. از وقتی اون رفت، حاجآقا هم شکسته شد و روزبهروز پیر و پیرتر میشد؛ چون تقریباً از نظر سنّی با پسر بزرگم هم سنّ و سال بود، خیلی با پسرم نزدیک و هم روحیه بود.»
ماهدخت با تعجّب گفت: «چرا میگین پسرم؟ مگه با هم فرقی دارن؟»
مامانم همه خاطراتی که سالها بود فراموشش کرده بودم را یادآوری کرد: «عماد پسر ما نبود! پسر یکی از دوستای حاجآقا بود که قبلاً تو جنگ شوروی بوده و... حالا دیگه اوناش رو نمیدونم! ولی یه شب کلّ خونواده رو قتل عام کردن. پدر عماد، مادرش، دو تا داداشاش ... ما اون موقع تازه عروسی کرده بودیم و اوایل زندگیمون بود. شاید همهش یه سال و دو سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم و من حامله بودم. اون موقع تازه هوای ایران و قم افتاده بود تو سر حاجآقا... مربوط میشه به کلّی وقت قبلاز اینکه طالبان بخواد افغانستان رو به گند بکشه! حاجآقا یه روز با عماد برگشت خونه، عماد کوچیک بود و هنوز نیاز به شیر داشت، امّا من که شیری نداشتم...»
ماهدخت گفت: «پس چیکار میکردین؟»
مامانم جواب داد: «اون موقع دوستای حاجآقا از عراق به افغانستان اومده بودن و قرار بود سه شب هم خونه ما باشن.»
نمیدانم چرا ماهدخت فوراً گفت: «عراقیا هم آخوند بودن؟»
مامانم گفت: «یادم نیست. نه، نمیدونم چیکاره بودن!»
مامانم ادامه داد: «وقتی دوستاش از عراق اومدن، برای حاجآقا دو تا ظرف، شاید دو سه لیتر میشد آب فرات آورده بودن. یادم نیست، امّا بعدش حاجآقا میگفت که ظاهراً از منطقه سرداب عبّاسیّه (حرم حضرت ابالفضل العبّاس سلام الله علیه) آورده بودند. یکیشون که بعدها تو ایران هم خیلی بهمون لطف داشت، گفت که وقتی میخواستن بیان افغانستان به دلشون افتاده بوده که واسه ما از اونجا آب بیارن!
حاجآقا هم وقتی اینو شنید دلش شکست! چون واقعاً بیچاره شده بودیم و نمیدونستیم چطوری باید عماد رو سیر کنیم. خیلی آروم و صبور بود، همین که گریه نمیکرد بیشتر دل ما رو میسوزوند. خلاصه حاجآقا به دلش افتاد که شروع کنیم و یه بار شـب و یه بار هم روز، یه قـند مـتبرّک مجلـس روضه تو اون آب مینداخـتیم و حل میکردیم و به عماد میدادیم.»
صدای بغض مامانم را میتوانستم بشنوم؛ چون من هم دیگر داشت گریهام میگرفت وقتی مامانم داشت اینها را برای ماهدخت میگفت.
مامان ادامه داد: «دقیقاً تا چهل شب؛ ینی کلّ اون چهل شبانهروز، عماد اونجوری زنده موند و تونستیم بزرگش کنیم. تا اینکه شب چهلم وضع حمل کردم و سینههام شیر آورد. من که خیلی به عماد اعتقاد داشتم، شیر یکی از سینههام رو وقف عماد کردم. جالبه که وقتی عماد مدّت دوسالش تموم شد، شیر اون سینه هم تموم شد و دیگه هر کاری میکردیم شیر نمیداد. با اینکه بچّه خودم هنوز دو سه ماه دیگه باید شیر میخورد، از همون سینهای که مال خودش بود میخورد.»
ماهدخت گفت: «اینا رو دارین جدّی میگین؟»
مامانم جواب داد: «باورش واسه بعضیا مشکله، امّا آره! دلیلی نداره که بخوام دروغ بگم!»
ماهدخت گفت: «نه، نه! منظورم این نبود که دروغ میگین؛ چون باورش واسم سخته گفتم! عاقبتش چی شد؟ عاقبت عماد منظورمه!»
مادرم گفت: «وقتی ایران بودیم، وقتی بزرگتر شد بیشتر مرید حاجآقا شد. حاجآقا هم دوستانی داشت که عماد رو دوست داشتن. همونا بهش شغل دادن و باعث پیشرفتش شدن.»
ماهدخت گفت: «ینی شغل نظامی!»
مامانم که معلوم بود خیلی دلش نمیخواهد جواب بدهد، گفت: «آره تقریباً، شهید شد.»
ماهدخت گفت: «راستی شنیدم داداشای ماهدخت هم از نیروهای اطّلاعاتی بودن! درسته؟»
مامان سادهلوح و دل پاک من جواب داد: «خب الگوی همه¬شون عماد بود.»