«آیهجان»
«ترازو»
✍ نویسنده: #زهره_دلجو
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
توی برگهی گزارش دکتر برای آزمایشگاه پاتولوژی، نوشته بود کانسر. آنقدری سواد داشت که بفهمد تشخیص دکتر #سرطان است. برگه را که تحویل مسئول پذیرش آزمایشگاه میداد پرسید: «
تشخیصهای دکتر چهقدر درستن؟» زن لبخندی زد و گفت: «نگران نباشید. همهچی زیر میکروسکوپ معلوم میشه.» در عرض چند دقیقه به اندازهی یک عمر نگرانی و فکرهای جورواجور توی مغزش تلنبار شده بود. چشمهایش آب انداخته بود و دستهایش توی جیب پالتو میلرزید. پا را که از در آزمایشگاه بیرون گذاشت، سرما پیچید دورش و همهی آن فکرها و نگرانیها را جلا داد. سوار ماشین شد و در جواب مامان که چرخید به پشت و پرسید: «چی شد؟» دماغش را که نوک آن سرخ شده بود، بالا کشید و گفت: «انقدر بدخط و خارجکی نوشته بود که چیزی سر درنیاوردم.» بابا ماشین را روشن کرد. او خود را به در چسباند. یقهی پالتویش را بالا داد و بازوهایش را بغل کرد. زیرچشمی به بابا نگاه کرد و آهسته گفت: «چه سرده.» سرطان با بقیهی کلمهها فرق دارد. خیلی #سنگین است و بیاندازه هولناک. نمیتوانست به زبان بیاوردش. فکر کردن بیتوقف به این کلمهی شوم، رمقش را گرفته بود. آنقدر که وقتی جواب پاتولوژی، تشخیص دکتر را تأئید کرد، حتی نتوانست، پلک بزند. خود را سپرد به سوز زمستان و فکر کرد چهطور باید خبر را به مامان و بابا بدهد. هرچه توی نت میچرخید، سرطان سنگینتر و ترسناکتر میشد. نوشته بودند این نوعش درمان ندارد. دیر علائم میدهد و بیماران معمولاً فقط یک سال بعد از تشخیص زنده میمانند. تنها درصد کمی از آنها ممکن است تا پنج سال هم دوام بیاورند. اگرچه همهی وجودش شده بود #دعا و نیاز، اما باز هم در ترازوی ذهنش سرطان سنگینتر بود از امید به #معجزه. موقع خواندن #نماز دهانش به ذکرها میجنبید اما فکرش به این مشغول بود که چهطور میتواند کفهی دیگر ترازو را از این واژهی سیاه پنجحرفی سنگینتر کند. سلام را که داد، چشمهایش را بست و لای قران را باز کرد. «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى» آیه را که خواند، دلش گرم شد. خدا شانههایش را گرفته و تکان داده و گفته بود من اسمهای نیکوی زیادی دارم. مرا با آنها بخوان. خدا اسمای حسنایش را روانهی او کرده بود که بگذارد در کفهی مقابل سرطان تا آنقدر سنگین شود و کفهی دیگر را بالا ببرد که دیگر دیده نشود. #اسماء_حسنای خدا را تکرار کرد. بغض سرد و سفت دوروزه، بالأخره گرم و روان روی گونههایش سرازیر شد. «يَا أَنِيسَ الْقُلُوبِ، يَا مُفَرِّجَ الْهُمُومِ، يَا مُنَفِّسَ الْغُمُومِ، يَا دَلِيلَ الْمُتَحَيِّرِينَ، يَا غِياثَ الْمُسْتَغِيثِينَ، يَا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ، يَا جارَ الْمُسْتَجِيرِينَ، يَا أَمانَ الْخَائِفِينَ، يَا عَوْنَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا رَاحِمَ الْمَساكِينَ، يَا مَلْجَأَ الْعَاصِينَ، يَا غافِرَ الْمُذْنِبِينَ، يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ.» قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى بگو: چه اللّه را بخوانيد چه رحمان را بخوانيد، هر كدام را كه بخوانيد، نامهاى نيكو از آن اوست. #اسراء_110 #روایت_یک_آیه 🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند. @ayehjaan
«آیهجان»
«بیخدا هرچه خواهی کن»
✍ نویسنده: #فاطمه_اکبریاصل
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
مجبور بودم بطري زهرماري را سر بكشم و در آن سوز و سرماي #زمستان، بالاي داربستها بايستم و كار كنم. وقتي مايع قرمزرنگ توي بطري ته ميكشيد، تازه دستوپايم گرم ميشد و ديگر سرما را حس نميكردم و ميتوانستم آن بالا دوام بياورم. عقل خودم به اينجاها قد نميداد. پيشنهاد اصغر بود. اگر به خودم بود، نعشگي نميگذاشت پايم را آن بالا بگذارم. چاره چه بود. صاحبكارم وعده كرده بود اگر ميخواهم حقوق ماه بعد را پيشپيش بگيرم، بايد پانزده ساعت در روز يككله كار كنم.
موعد اجارهی اتاق زيرپلهاي كه شبها تن لشام را توي آن ميانداختم دير شده بود. هرچه درميآورد، خرج دود و دم ميشد و ميرفت هوا. خسته شده بودم. دلم از آن #زندگي كوفتي به درد آمده بود. نه راه پس داشتم، نه راه پيش. جلوي آقا و ننهام هم كه روسياه بودم. نه اينكه نخواهندم. اگر توي خانهشان ميماندم، لااقل براي سگدوزدن به خاطر اجاره يكگُلهجا لب به زهرماري نميزدم. روي ماندن نداشتم.
وقتي ميديدم ننه سر #سجاده نمازش، مدام اشك ميريزد و براي سربهراهيام دست رو به آسمان بلند ميكند، كفري ميشدم. نه ميتوانستم از باتلاقي كه درونش افتادهام خلاصي پيدا كنم و نه دلش را داشتم ننه و آقايم به خاطر من سرشان هميشه پايين باشد. يكروز براي هميشه از خانه بيرون زدم. به معتادجماعت جايي كار نميدادند. كار بالاي داربست يك ساختمان در حال ساخت را هم، اصغر برايم رفاقتي جور كرد. جلوي صورتم را با دستمال يزدي ميبستم تا دندانهاي يكيدرميانم خيلي توي چشم نباشد و از طرفي باد سرد بهشان نخورد و دوباره درد مثل مار زخمي نپيچد توي لثهها و دندانهاي خرابم.
#شب كه برميگشتم به اتاقم، مثل ميت يخزدهاي كه بگذارندش جلوي بخاري، كمكم سرما سوزن ميزد به دست و پاهايم و از لاي پوستم درميآمد بيرون. بخاري برقي را هم دم آخري ننه گذاشت كنار ساكم و با بغض توي گلو و چشم اشكياش گفت لازمت ميشود. دلم برايشان تنگ شده بود. خانه هم كه بودم، با بساطم توي اتاق خرپشته تنها بودم ولي غذايم گرم بود و ميدانستم طبقه پايين، هستند كساني كه حواسشان به من هست. اگر ننه بو ميبرد زهرماری ميخورم، عاقم ميكرد. همينكه تا اين سن كمرم را براي دو ركعت #نماز خم و راست نكرده بودم، دلش خون بود. گاهي كه ميآمد پهلويم و دستي به سروگوش اتاقم ميكشيد، توي خماري ميپرسيدم: «تا كي ميخواي سنگ خدايي رو به سينه بزني كه نديديش؟ دست بكش از ذكر و #دعا و #نماز.» چند تار موي سفيدش را جا ميداد زير روسرياي كه هروقت ميآمد پشتبام سرش ميكرد و ميگفت: «اگه زبونت به ياد خدا نچرخه، زندگيت ميشه هميني كه الآن توش هستي.» انگار به مغزم قفل زده بودند و يك نفر دستش را گذاشته بود جلوي چشمهايم. عيبهايم را نميديدم.
آنشب از سر ساختمان برگشته بودم و داشتم ذغالم را آماده ميكردم كه صداي دعا و نوحه از لاي درز اتاق آمد تو. نميدانستم از كجا است؟ آنقدر صدا بلند بود كه وقتي به خودم آمدم ديدم پاي پنجره ايستادهام و به آن گوش ميدهم. به گمانم از #مسجد يا حسينيهاي آن نزديكيها بود. شستم خبردار شد شام شهادت امام علي عليهالسلام است و من روسياه پاي منقلم. دست و دلم لرزيد. نگاهم توي اتاق دور ميچرخيد. پاي بساط، وا رفتم. همهچيز مثل نوار روي دور تند از جلوي چشمهايم رد شد.
به گذشتهها رفتم. به آن روز توي دبيرستان كه حاجآقايي آمد توي كلاس و بيمقدمه اولين چيزي كه روي تخته سياه نوشت اين بود: «زندگي سخت.» ميگفت اگر از ياد خدا غفلت كنيد، زندگيتان سخت ميشود و آنوقت هرچه دست و پا بزنيد، بيشتر غرق ميشويد. قلبم شكست. زندگي من هم سخت بود. زندگياي كه بوي تعفنش تا كيلومترها دورتر ميرفت. اشك مثل آبي كه از چشمه بجوشد، روي صورتم راه گرفت. نميخواستم در اين زندگي بمانم.
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى
و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم.
#طه_124
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
میگفت نمیدانم چرا هرچه #دعا میکنم خدا دعایم را مستجاب که نمیکند هیچ، به جای خیری که از او خواستهام، شرش دامنم را میگیرد؟
گاهی در آنچه از خدا خواستهایم زیانی نهفته است، یا #صلاح است که به تأخیر بیفتد؛ ولی با زاری و #التماس از خداوند میخواهیم حاجتمان را بدهد. عدهای نزد #پیامبر(ص) آمدند و گفتند خدا را چگونه صدا بزنیم؟ آیا به ما نزدیک است كه او را آهسته بخوانيم و يا دوراست كه فریاد بزنیم؟
آیهی ۱۸۶ بقره در پاسخ به آنان نازل شد و خدا گفت من نزدیکم و در قلب شما هستم. «فَإِنِّي قَرِيبٌ». خداوند در این آیه آداب دعا کردن را بیان کرده و گفته که هنگام دعا فقط «من» را بخوانید «اذا دعان». نه غیر من را، تا شما را اجابت کنم. «فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي» او آنقدر بندهاش را دوست دارد که در اين آيه، هفت مرتبه تعبير «خودم» را برای لطف به او بهکار برده است. البته هر دعای خیری مستجاب میشود، مگر اینکه در آن شری نهفته باشد و خودِ دعاکننده نداند. یا از خداوند درخواستی داشتهباشد، ولی به غیرخدا امیدوار باشد. که در اینصورت شرط اصلی دعا که ایمان قلبی و اخلاص میباشد را رعایت نکرده. «وَ لْيُؤْمِنُوا بِي». که اگر رعایت میکرد سبب رشد و هدایتش هم میشد. «لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ»
#تفسیر_آیه
#بقره_186
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan