«آیهجان»
«جیپیاس را سفت بچسب»
✍ نویسنده: #فاطمه_ترکاشوند
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
مدرسهای که من درس میخواندم فول امکانات بود! برای از راه به در شدن، سر میچرخاندی، هر مدل دوستی که میخواستی پیدا میشد؛ بهایی، همجنسباز، سیگاری، بد دهن، با سابقهی #خودکشی. دوستپسر که حق طبیعی هر دختری بود. فصلی یکبار هم خبر جنین سقط شده در سرویس بهداشتی بین دانش آموزان میپیچید.
اما من در جیب مانتوی خاکستری #مدرسه یک «جیپیاس» داشتم که نمیگذاشت بین آن همه انتخاب، گم شوم. «جیپیاس»اَم به خط «عثمان طه» بود، قطع جیبی، بدون ترجمه، کاغذ کاهی سبک، زیپی. همهی شروط چاپ خوب برای حفظ. چه کسی این جیپیاس را در جیب من گذاشت؟ خانم «پ». معلم حفظ قرآنم.
من آنموقع از ترس اینکه کج نروم، سفت این جیپیاس را میچسبیدم. ساعتهای تعطیلی یا #زنگ_تفریح در میآوردمش با دخترعمویم مباحثه میکردیم. آیات زوج من، آیات فرد او، آیات انتهای صفحه و آیات ابتدای صفحه و... من میگفتم، او میگفت. مثل یک بازی هیجانانگیز. خانم «پ» این روش را به ما یاد داده بود تا مسلط شویم. ما بچه مدرسهای و او طلبه. اولین بار چادر لبنانی را سر او دیدم. توی کلاس #روسری بلند رنگ روشن میپوشید و با گیره میبست. تمیز و معطر.
قبل از او معلم قرآنم پیرزن #همسایه بود که هر دفعه از مراحل کفن و دفن اموات و تنهایی شب اول قبر به ما میگفت! اما سر کلاس خانم پ هر جلسه سوژهای برای خنده داشتیم. صدایش قشنگ و #رسا بود. فراز و فرودهایش، کش و قوس کلمات #قرآن، محزون و بانشاط خواندن آیات را موبهمو مثل پرهیزکار رعایت میکرد. بعضی وقتها خودش انگار از آیهای که خوانده دلش ضعف میرفت، لپش صورتی میشد، لبهایش کش میآمد. ما که ترجمه و عربی نمیفهمیدیم او بین آیات مکث میکرد معنی آیه را میگفت و حظش را با ما شریک میشد.
روزی که رسید به «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ» اول تکهتکه عربیاش را خواند، ما هم تکرار کردیم. نفهمیدیم چه خواندیم. بعد کل آیه را یکپارچه خواند، چانهاش لرزید، دور سفیدی چشمانش اشک حلقه انداخت و ترجمه کرد، فهمیدیم. جیپیاس روشن شد تکانم داد. «فَإِنِّي قَرِيبٌ» را مزه مزه کردم. جیب مانتوی خاکستری مدرسه یادم آمد، من در امان قرب با جیپیاس بودم وگرنه معلوم نبود به سمت کدام دره میل میکردم!
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ
چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، بگو كه من نزديكم و به نداى كسى كه مرا بخواند پاسخ مىدهم. پس به نداى من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند.
#بقره_186
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«لاف نیکوکاری نزن» ✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران ✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان پرده اول چند بار اینپا و
«عزت و خواری من فقط دست خداست»
✍ نویسنده: #هدیه_قلیزاده
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
از پنجمین #مدرسه بیرون آمدم. آفتاب بالای سرم بود و نورش را مستقیم به فرق سرم میتاباند. کف پاهایم درد میکرد. برای پر کردن فرم همکاری، پیاده به همهی مدرسههای اطراف #خانه سر زده بودم. #خسته و کلافه، با لباسهای خیس از عرق به خانه رسیدم. تلفنم زنگ خورد. صدای خالی از عشوه زنانهی خانمی پشت تلفن گفت: «شما سال پیش اینجا فرم پر کرده بودین اگر هنوز جایی مشغول به کار نیستید برای مصاحبه فردا تشریف بیارید مدرسه» اسم مدرسه را که گفت یادم نیامد دقیقا کجا بود.
صبح زود به آدرسی که پیامک شده بود رفتم. یادم آمد #تابستان سال گذشته با یکی از دوستانم آنجا فرم پرکرده بودم. مجتمع آموزشی دخترانهای که از مدارس نامدار منطقه بود. با مدیر و موسس مجتمع #مصاحبه کردم. گفتند: «از فردا به مدت یک هفته آموزشی بیا که کار را از نیروی قبلی تحویل بگیری.» در پوست خود نگنجیدن را داشتم از نزدیک #تجربه میکردم. از #خوشحالی خودم را یک بستنی مهمان کردم.
یک هفته صبح تا ظهر و بعضی روزها که پشت کنکوریها در #مدرسه میماندند، تا شب پرانرژی رفتم و آمدم. همه تلاشم را میکردم به موقع برسم و همه کارهایم را درست و بینقص انجام دهم. بعد از یک هفته مدیر دبیرستان از طرف موسس تماس گرفت و گفت: «توی رزومهات نوشتی توی فلان مدرسه پسرانه کار کردی. ما تماس گرفتیم با مدیریت مدرسه و گفتن همچین آدمی اونجا اصلا کار نکرده! همین کارها رو میکنید آدم نمیتونه به چادریها اطمینان کنه! به دروغ رزومه پر کردی چی میخوای یاد بچههای مردم بدی؟» نزدیک نیمساعت پشت هم توهین و بعد هم تلفن را قطع کرد.
من شوکه شده بودم. مغزم خالی از #کلمه بود. با دوستی که سال قبل با هم برای پر کردن فرم به آن مدرسه رفته بودیم تماس گرفتم و ماجرا را گریهکنان تعریف کردم. پیشنهاد داد با مدیر مدرسه قبلی تماس بگیرم. فردا صبح هم به مجتمع آموزشی دخترانه بروم و حضوری گفتگو کنم. صبح جلوی در مدرسه که رسیدم دستهام میلرزید. از راهرو که رد شدم برای رفتن به اتاق مدیر، همکارها میپرسیدن «چیکار کردی؟ چه اتفاقی افتاده؟» احساس بدی بهم دست داده بود. انگار که همه با هم مچ یک سارق حرفهای را گرفته باشند. در اتاق مدیریت روی دورترین صندلی از مدیر نشستم و گفتم: «من نمیدونم چطور شده که به شما گفتن من اونجا کار نکردم اما میتونم همین الان با مدیر دبستان پسرانه تماس بگیرم و ثابت کنم که دروغی نگفتم.»
بعد از حرف زدن با مدیر #دبستان و توضیح دادنش فهمید که موسس مدرسه پسرانه از چند ماه پروژهای کار کردن من در مدرسه خبر نداشته. از من معذرتخواهی کرد و گفت: «میتونی از فردا بیای» من به سختی «نه» گفتم. برای نشان دادن احساس پشیمانی یا حسننیت، نمیدانم؛ گفت: «اگر دوست نداری پیش ما باشی میتونم سفارشت رو بکنم جای دیگه استخدامت کنن.» خیلی دلم میخواست پیشنهادش را قبول کنم اما ترجیحم این بود بدون سفارش و بند «پ» مشغول به کاری شوم که به آن علاقه دارم. در راه برگشت به #خانه با ناراحتی شروع کردم به غر زدن به عالم و آدم که تلفنم زنگ خورد. یکی از پنج مدرسهای بود که چند روز قبل رفته بودم. بعد از #مصاحبه مشغول به کار شدم. از آن روز هر جا قد سختیها از قد خودم بلندتر میشود به این آیه فکر میکنم که:
تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ
هر کس را بخواهی، عزت میدهی؛ و هر که را بخواهی خوار میکنی
#آلعمران_26
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan