19.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ نویسنده: #هدیه_قلیزاده
📷 عکاس: #هدیه_قلیزاده
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#آلعمران_26
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«لاف نیکوکاری نزن» ✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران ✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان پرده اول چند بار اینپا و
«عزت و خواری من فقط دست خداست»
✍ نویسنده: #هدیه_قلیزاده
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
از پنجمین #مدرسه بیرون آمدم. آفتاب بالای سرم بود و نورش را مستقیم به فرق سرم میتاباند. کف پاهایم درد میکرد. برای پر کردن فرم همکاری، پیاده به همهی مدرسههای اطراف #خانه سر زده بودم. #خسته و کلافه، با لباسهای خیس از عرق به خانه رسیدم. تلفنم زنگ خورد. صدای خالی از عشوه زنانهی خانمی پشت تلفن گفت: «شما سال پیش اینجا فرم پر کرده بودین اگر هنوز جایی مشغول به کار نیستید برای مصاحبه فردا تشریف بیارید مدرسه» اسم مدرسه را که گفت یادم نیامد دقیقا کجا بود.
صبح زود به آدرسی که پیامک شده بود رفتم. یادم آمد #تابستان سال گذشته با یکی از دوستانم آنجا فرم پرکرده بودم. مجتمع آموزشی دخترانهای که از مدارس نامدار منطقه بود. با مدیر و موسس مجتمع #مصاحبه کردم. گفتند: «از فردا به مدت یک هفته آموزشی بیا که کار را از نیروی قبلی تحویل بگیری.» در پوست خود نگنجیدن را داشتم از نزدیک #تجربه میکردم. از #خوشحالی خودم را یک بستنی مهمان کردم.
یک هفته صبح تا ظهر و بعضی روزها که پشت کنکوریها در #مدرسه میماندند، تا شب پرانرژی رفتم و آمدم. همه تلاشم را میکردم به موقع برسم و همه کارهایم را درست و بینقص انجام دهم. بعد از یک هفته مدیر دبیرستان از طرف موسس تماس گرفت و گفت: «توی رزومهات نوشتی توی فلان مدرسه پسرانه کار کردی. ما تماس گرفتیم با مدیریت مدرسه و گفتن همچین آدمی اونجا اصلا کار نکرده! همین کارها رو میکنید آدم نمیتونه به چادریها اطمینان کنه! به دروغ رزومه پر کردی چی میخوای یاد بچههای مردم بدی؟» نزدیک نیمساعت پشت هم توهین و بعد هم تلفن را قطع کرد.
من شوکه شده بودم. مغزم خالی از #کلمه بود. با دوستی که سال قبل با هم برای پر کردن فرم به آن مدرسه رفته بودیم تماس گرفتم و ماجرا را گریهکنان تعریف کردم. پیشنهاد داد با مدیر مدرسه قبلی تماس بگیرم. فردا صبح هم به مجتمع آموزشی دخترانه بروم و حضوری گفتگو کنم. صبح جلوی در مدرسه که رسیدم دستهام میلرزید. از راهرو که رد شدم برای رفتن به اتاق مدیر، همکارها میپرسیدن «چیکار کردی؟ چه اتفاقی افتاده؟» احساس بدی بهم دست داده بود. انگار که همه با هم مچ یک سارق حرفهای را گرفته باشند. در اتاق مدیریت روی دورترین صندلی از مدیر نشستم و گفتم: «من نمیدونم چطور شده که به شما گفتن من اونجا کار نکردم اما میتونم همین الان با مدیر دبستان پسرانه تماس بگیرم و ثابت کنم که دروغی نگفتم.»
بعد از حرف زدن با مدیر #دبستان و توضیح دادنش فهمید که موسس مدرسه پسرانه از چند ماه پروژهای کار کردن من در مدرسه خبر نداشته. از من معذرتخواهی کرد و گفت: «میتونی از فردا بیای» من به سختی «نه» گفتم. برای نشان دادن احساس پشیمانی یا حسننیت، نمیدانم؛ گفت: «اگر دوست نداری پیش ما باشی میتونم سفارشت رو بکنم جای دیگه استخدامت کنن.» خیلی دلم میخواست پیشنهادش را قبول کنم اما ترجیحم این بود بدون سفارش و بند «پ» مشغول به کاری شوم که به آن علاقه دارم. در راه برگشت به #خانه با ناراحتی شروع کردم به غر زدن به عالم و آدم که تلفنم زنگ خورد. یکی از پنج مدرسهای بود که چند روز قبل رفته بودم. بعد از #مصاحبه مشغول به کار شدم. از آن روز هر جا قد سختیها از قد خودم بلندتر میشود به این آیه فکر میکنم که:
تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ
هر کس را بخواهی، عزت میدهی؛ و هر که را بخواهی خوار میکنی
#آلعمران_26
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan