eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
23.9هزار ویدیو
701 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی بوده اما من مثل مادرم سخنران خوبی نشدم. شاید چون خون او در رگهایم نبود. شاید هم خونش در رگهایم بود و من استعداد سخنرانی کردن را نداشتم. نمیدانم... بگذریم! این جملات مال من نیست، حرف های سید جواد در شب قدر است. همان شبی که در مسجد پای منبرش نشسته بودم و از پشت پرده می شنیدم که می گفت : " سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میگذارد، شب قدر است... در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی را بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید در باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... " اینکه چه شد که در آن شب قدر من پشت پرده پای منبرش نشسته بودم بر میگردد به اتفاقاتی که بعد از خواستگاری افتاد... پس از آنکه امتحاناتم تمام شد، با وساطت و هماهنگی فرزانه، خاله زهرا برای خواستگاری به خانه ی ما آمد. خانه ی پدری ام را می گویم. البته این بار سیدجواد نیز همراهش بود. خودم رضایت دادم که بیایند. همیشه که نباید برای بدست آوردن دل کسی کارهای عجیب و غریب انجام داد. گاهی با یک اشاره ی کوچک و یک کار ساده هم میتوان در قلب دیگران نفوذ کرد. با هدیه کردنِ یک سبد گیلاس که حاصل دسترنج ماه ها تلاش و زحمتش بود و چند خط نوشته ی ساده عمیقاً نظرم را نسبت به افکاری که درباره اش داشتم تغییر داد. خوشحالی من از دیدن همان یک سبد چوبی معمولی بیشتر از دیدن رزهای مشکی عجیب و زنجیر طلای گران قیمت سینا بود. جنس محبتی که پشت هدیه ها پنهان شده باید به دل بنشیند، وگرنه هرچقدر هم زر و ثروت زورکی به پای کسی بریزی تا او را برای خودت نگه داری، اگر جنس محبتت اصل نباشد نمی شود که نمی شود. پس از پایان ترم به شهر خودمان برگشتم. باید به مادرم می گفتم که قرار است سیدجواد به خواستگاری ام بیاید. یک روز در سالن نشسته بود و مشغول نوشتن برنامه هایش بود که کنارش رفتم و گفتم: _ مامان، میخوام یه چیزی بهت بگم. همانطور که سرش در دفترش بود و می نوشت گفت: _ هوم؟ بگو؟ کمی منتظر ماندم تا شاید سرش را از دفترش بلند کند و به من توجه کند اما فایده نداشت. وقتی سکوتم را دید دوباره در حین نوشتن گفت : _ چی میخواستی بگی؟ گفتم : _ قراره برام خواستگار بیاد. ناگهان قلمش را در همان نقطه نگه داشت، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید : _ کی هست؟ داداش ملیحه؟ با تعجب گفتم : _ وا، چرا فکر کردی اونه؟ _ چون مامانش چند وقت پیش با من حرف زد، گفت میخوان بیان خواستگاری ولی تو راضی نیستی. میخواست من راضیت کنم. منم گفتم هرجور خودش میدونه. آخه من که اصلا اصراری به این وصلت ندارم تا بخوام تورو راضی کنم. فکرم پیش ملیحه رفت. هنوز چیزی از اینکه سیدجواد میخواهد به خواستگاری ام بیاید به او نگفته بودم. دلیلش هم بخاطر مهدی بود. فکر می کردم شاید با گفتن این خبر ناراحتش کنم. منتظر بودم تکلیف این خواستگاری مشخص شود تا بعد از قطعی شدن به او بگویم. مادرم قلمش را زمین گذاشت و دوباره پرسید : _ خب حالا نگفتی کیه؟ _ یکی از اساتید دانشگاهمون. چشمان مادرم گرد شد و با هیجان گفت : _ واقعا؟؟ _ بله. _ خب کیه؟ اسمش؟ تحصیلاتش؟ چه جوری گفت میخواد بیاد خواستگاریت؟ _ یه روحانی سیده. مادرم آنقدر متعجب شده بود که چشمانش چهاربرابر از حالت معمولی درشت تر شد، با صدای بلند گفت : _ روحانی؟؟؟ یعنی تو میخوای با یه روحانی ازدواج کنی؟؟؟ _ از نظر شما اشکالی داره؟ شانه اش را بالا انداخت و گفت : _ از نظر ما که نه، ولی اینکه تو چنین تصمیمی گرفتی خیلی عجیبه. خب کی میخوان بیان؟ باید با پدرت صحبت کنم. _ منتظر اجازه ی شما هستن. هروقت شما بگین میان. _ باشه، پس من امشب با پدرت حرف میزنم. بعد هم کمی بصورت سربسته درباره ی اتفاقاتی که باعث آشنایی من و سیدجواد شده بود توضیح دادم و فرزانه را بعنوان عامل اصلی این خواستگاری معرفی کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
میدانستم خانواده ام مخالفتی با این خواستگاری ندارند. آنها تمام عمرشان از خدا میخواستند که من سرم به سنگ بخورد و به راه راست برگردم. حالا برایشان چه چیزی بهتر از این بود که من با یک روحانی ازدواج کنم؟ هرچند پدرم سعی کرد قبل از آمدنشان کمی شرط و شروط برای سید جواد تعیین کند اما مشخص بود که حتی ندیده و نشناخته هم هیچ مخالفتی با این ازدواج ندارد. خلاصه فرزانه بعنوان واسطه با مادرم تماس گرفت و برای یک هفته ی بعد قرار گذاشتند. مادرم مشغول دم کردن چای بود که زنگ در صدا خورد. قوری را زمین گذاشت، فوراً به سالن آمد، دستم را کشید و مرا به آشپزخانه فرستاد. بعد هم چند بار با تاکید تکرار کرد که تا صدایم نزده از آنجا بیرون نیایم. از این بازی ها خوشم نمی آمد. مگر دفعه ی اولی بود که میخواستیم همدیگر را ببینیم؟ هرچقدر تلاش کردم که اجازه بدهد از همان اول در جمع حضور داشته باشم نشد. وقتی پدرم به استقبال رفت، مادرم درِ آشپزخانه را به رویم بست، دوان دوان چادرش را سر کرد و پشت سر پدرم راه افتاد. صدای تعارف زدن هایشان را می شنیدم. پدرم بلند بلند میگفت : " سلام علیکم و رحمة الله و برکاة. مشرف فرمودین. بفرمایید، بفرمایید داخل حاج آقا. خوش آمدید. صفا آوردید... " پدرم آنقدر هول بود که میخواست هرجور شده مرا به سید جواد بدهد. مطمئن بودم اگر از حرف مردم نمی ترسید همان روز خودش عاقد دعوت می کرد و همه چیز را همانجا پایان می داد. وقتی وارد سالن شدند و نشستند صدایشان سخت تر شنیده می شد. گوشم را به در چسبانده بودم تا حرف هایشان را بشنوم. پدرم مدام از عبارات عربی استفاده می کرد و مادرم هم مرتب حال و احوال خاله زهرا را می پرسید. چند دقیقه بعد خاله زهرا به مادرم گفت : " عروس خانم ما کجاست؟ صداش نمی زنین بیاد ما چشممون به جمالش روشن بشه؟ " مادرم گفت : " چشم چشم، الان میگم برسه خدمتتون." بعد هم چند بار پشت سرهم مرا صدا زد : " مروارید خانم، مروارید جان، عزیزم... " آنها آنقدر هول کرده بودند که انگار مال مفت را به حراج گذاشته اند. من هم پشت در ایستاده بودم و از این رفتارشان حرص می خوردم. وانمود کردم که صدای مادرم را نشنیده ام. همانجا دست به سینه در آشپزخانه نشستم. به سماور در حال جوش نگاه کردم. قوری خالی کنار سماور بود و مادرم فراموش کرده بود که باید چای دم کند. زیر لب گفتم : " اصلا من دلم نمیخواد چایی دم کنم. چایی نداریم. به من چه؟ همینه که هست. اومدن خواستگاری یا اومدن قهوه خونه؟ " مادرم دستگیره را چرخاند و با استرس وارد آشپزخانه شد. با صدای آرام گفت : " مگه نمیشنوی این همه صدات زدم؟ چرا چیپیدی این تو در نمیای؟ " چشم غره ای زدم و گفتم : " نخیر نشنیدم. " با تعجب نگاه کرد و گفت : " وا، چیه چرا اینجوری می کنی؟" کشوی آشپرخانه را کشید، دستگیره را بیرون آورد و گفت : "انگار ما زور کردیم اینا بیان خواستگاری! " بعد هم سمت سماور رفت تا چای بریزد. همینکه چشمش به قوری خالی افتاد دو دستی توی سرش کوبید و گفت : " خاک به سرم. وای... دیدی چی شد؟ یادم رفت چایی دم کنم. " با عصبانیت قوری خالی را سمت من گرفت، نگاهم کرد و پرسید : " تو این قوری خالی رو ندیدی؟؟ چرا چایی دم نکردی؟؟ " شانه ام را بالا انداختم و گفتم : " مگه گفتی چایی دم کنم؟ گفتی بشینم اینجا بیرونم نیام." زیرلب آهسته فحشم داد و با عجله چای را دم کرد. چادر گلدار را از روی صندلی برداشت و روی سرم انداخت و گفت : " خیلی خب. پاشو بریم بیرون. منتظرن تورو ببین. هروقت چایی دم اومد من میریزم بعد صدات میزنم ببری براشون." چادرم کش نداشت و مدام سُر می خورد. به سختی کنترلش می کردم. کلافه ام کرده بود. مثل همان چادر روزهای بچگی که به زور روی سرم می گذاشتند و کف سرم می خارید. همانطور که با چادرم کلنجار می رفتم وارد سالن شدیم. جلو رفتم و با خاله زهرا روبوسی کردم. هی چادرم روی دوشم می افتاد و دوباره با عجله روی سرم می کشیدمش. سید جواد فقط سلام گفت و سر جایش نشست. نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد. از پدرم خجالت می کشید. کمی به سکوت گذشت. همه منتظر بودند تا یک نفر شروع به حرف زدن کند که بالاخره خاله زهرا به پدرم گفت : " خب حاج آقا، شما سوالی، شرایطی، چیزی ندارید بفرمایید؟ ما در خدمتیم؟ " پدرم گلویش را صاف کرد و گفت : " والا شما که از خودمونین. دیگه باهم این حرفا رو نداریم..." کج کج پدرم را نگاه کردم و در دلم گفتم : " چرا مثلا از خودمونن؟ خوبه حالا تا امروز اصلا سیدجواد رو ندیده بودا. معلوم نیست اگه از دوست و رفیقاش بود دیگه چی میگفت!" سپس سرفه ای کرد، بعد دوباره گلویش را صاف کرد و ادامه داد : " یه مهریه و یه جهیزیه است که تواقفی صحبت می کنیم و انشاالله سرش به تفاهم می رسیم. " خاله زهرا هم با رضایت لبخندی زد و حرف های پدرم را تایید کرد. مادرم از سرجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. پدرم خندید و رو به سید جواد گفت : " این خانم من مهریه اش پونصد هزار تومنه. الان پونصد هزارتومن دیگه چیزی نیست ولی اون موقع که داشتیم ازدواج می کردیم خیلی زیاد بود. خدا میدونه که توی زندگی چندین برابر این مهریه رو براش خرج کردم. بالاخره از قدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته." سید جواد لبخند کوتاهی زد و چیزی نگفت. از شنیدن حرف های پدرم حرص می خوردم. هرچند مهریه برایم ارزشی نداشت اما هرچه باشد او پدر من بود. باید این مراسم را کمی جدی تر می گرفت. وارد حرف هایشان شدم و با جدیت گفتم : " ببخشید، ولی من یه شرطی دارم. " پدرم متعجبانه نگاهم کرد. خاله زهرا گفت : " بگو دخترم؟ چه شرطی؟ " به سید جواد نگاه کردم. سرش را به سمت من کج کرده بود اما به زمین خیره بود. گفتم: " فقط باید به خودشون بگم. " پدرم با عصبانیت نگاهم کرد. از اینکه از قبل با او هماهنگ نکرده بودم خوشش نیامده بود. اخم کرد و حرفی نزد. خاله زهرا به من چشمکی زد و گفت : " خب اینکه مشکلی نداره دخترجون. " سپس رو به پدرم ادامه داد : "حاج آقا اگه اجازه بدین این جوونا برن چند کلوم باهم حرف بزنن." پدرم دستانش را بالا آورد و گفت : " هرجور شما صلاح میدونین." مادرم با سینی چای کنارم ایستاد و گفت : " دخترم بیا این چایی ها رو برای حاج آقا و حاج خانم نگه دار" با صدای بلند گفتم : " ببخشید چادرم سر میخوره، نمیتونم! " مادرم گوشه ی لبش را گاز گرفت و با خنده ی مصنوعی گفت : " باشه خودم نگه میدارم!" بعد هم جوری نگاهم کرد که یعنی "بعدا پدرتو در میارم..." چای ها را نگه داشت. سید جواد چایش را برداشت و روی میز گذاشت. سپس لبخند زد و با همان لحن آرام و همیشگی اش به پدرم گفت : "حاج آقا، دخترتون هر شرطی که داشته باشن من نشنیده قبول می کنم." راستش را بخواهید همینکه جمله اش تمام شد، همه ی حرص هایی که از بدو ورودشان خورده بودم ناگهان فروکش کرد. سپس بدون اینکه نگاهم کند سرش را به سمت من برگرداند و ادامه داد : " با این حال بازهم اگه شما امر بفرمایید برای صحبت کردن من در خدمتم. " سید جواد آرام بود. آرامشش درونی بود، ریشه ای بود. آنقدر آرام بود که من و تمام موج های سرکش درونم در اقیانوس آرام وجودش گم می شدیم. از ادب او و لحن کمی گستاخانه ی خودم خجالت کشیدم. نمیدانستم چه بگویم. کمی من و من کردم و به ناچار گفتم : " میخوام باهاتون صحبت کنم. اگه ممکنه." سپس با اجازه گرفتن از پدرم از سر جایش بلند شد و برای حرف زدن با هم به حیاط رفتیم. برخلاف گذشته که فکر می کردم او مرا از سر جبر و اجبار میخواهد، اما این بار احساس می کردم که واقعا مرا بخاطر خودم خواسته و همانطور که هستم پذیرفته. گلدانهای رنگی مادرم گوشه به گوشه در حیاط چیده شده بود. عطر شمعدانی ها از بقیه گلها بیشتر بود. کمی قدم زدیم و سپس کنار باغچه ایستادیم. هنوز هم نگاهم نمی کرد. به گلدان مقابلش خیره شد و با لبخند گفت : _ چه شرطی برای من در نظر گرفتین؟ هول کردم. چرا که هیچ شرط خاصی در ذهنم نبود و فقط بخاطر رفتار پدرم آن حرف را زده بودم. کمی به مغزم فشار آوردم و سپس گفتم : _ گیلاس ها. با خنده گفت : _ گیلاس ها چی؟ _ باید هرسال تمام گیلاس های باغ رو بدید به من. معلوم بود از شرط بچه گانه ام خنده اش گرفته. گفت : _ چشم. فقط همین؟! کمی حرف هایم را مرور کردم. رفتارم واقعا خنده دار و نسنجیده بود. خودم هم خنده ام گرفت. گفتم : _ ببخشید. من واقعا شرط خاصی توی ذهنم نبود. بخاطر چیز دیگه ای اون حرف هارو زدم. عینکش را جابجا کرد و گفت : _ متوجه شدم.مساله ای نیست... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سرم را زمین انداختم و ساکت شدم. لیز خوردن چادرم اذیتم می کرد. با دستهایم محکم گرفته بودمش که دوباره سر نخورد و از روی سرم نیفتد. با چشمانم دنبال گلدانی می گشتم که اسم مرا رویش گذاشته بودند. گلدان های مادرم زیاد بود. نمی توانستم پیدایش کنم. ناگهان مارمولکی از روی دیوار پایین آمد و از پشت پایم عبور کرد. تمام تلاشم را کردم که جیغ نکشم. فقط چشمانم را بستم و چهره ام را درهم کشیدم. همانطور که چشمانم بسته بود سید جواد گفت : _ اون گل چقدر زیباست. به سمت راست حیاط حرکت کرد، از پشت انبوهی از گل ها به گلدان پشتی اشاره کرد و گفت : _ تابحال ندیدمش. اسمش چیه؟ کمی پایم را کشیدم و قدم را بلند کردم تا بتوانم گلدانی که می گفت را ببینم. ناگهان متوجه شدم به همان گلدانی اشاره می کند که من دنبالش میگشتم. گفتم : _ من تمام این مدت دنبال همون بودم. شما چجوری از اون پشت دیدینش؟ _ گفته بودم که نگاه من به اطرافم یکم متفاوته. چیزهایی نظرم رو جلب میکنه که شاید بقیه کمتر به چشمشون بیاد. نگفتین اسم اون گل چیه؟ _ مروارید. لبخندی زد، نگاهی به گل انداخت و چیزی نگفت. دوباره گفتم : _ نمیدونم اسم واقعیش چیه. ولی پدر و مادرم اسمش رو گذاشتن مروارید. آخه مامانم روی گلهاش اسم میذاره. _ اسم قشنگی رو براش انتخاب کردن. _ ممنون. همانطور که خم شده بود و با دقت به گلبرگ هایش نگاه می کرد گفت : _ برای من نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری نیست. منظورش را نفهمیدم. گفتم : _ بله؟ از جلوی گلها بلند شد، عبایش را مرتب کرد و گفت : _ به خانم سهیلی گفته بودین پیغامتون رو به من برسونه که دوست ندارید با مردی زندگی کنین که شمارو مثل نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری میدونه... فهمیدم درباره ی روزی حرف می زند که از فرزانه خواسته بودم جواب منفی ام را به او برساند. دوباره ادامه داد : _ هرچند نماز و روزه جزو تکالیف شرعی هستن اما برای من نه از روی اجباره و نه صرفاً از روی وظیفه. _ پس برای چیه؟ _ برای روحم، آرامشم. حرفهایش را میفهمیدم. خودم هم بخاطر همین آرامشی که او می گفت به نماز می ایستادم. هرچند تا مدتی پیش بخاطر خانواده ام تظاهر می کردم که اهل نماز نیستم اما در خلوتم خوب میدانستم که این تنها راه آرام شدن است. حرف هایش را ادامه داد و گفت : _ همونطور که انتخاب کردن شما بخاطر روح خودم و آرامشم بود... چیزی برای گفتن نداشتم. ساکت بودم و به حرف هایش گوش می دادم. سرش پاین بود و فکر می کرد. مدتی بعد دستش را روی ریش هایش کشید و گفت : _ اگه توی ملاقات های گذشته اینطور به نظر رسید که من فقط صرف تکلیف و اجبار از شما درخواست ازدواج کردم و همین موضوع باعث شد که نسبت به من دچار سوءظن بشین عذر میخوام. شاید من حرف زدن بلد نیستم. با صدایی آرام و از روی شرمندگی گفتم : _ خواهش می کنم. اشکالی نداره. _ شاید پیدا کردن شما بخاطر همون نشونه هایی بود که خدا سر راهم قرار داد، اما ادامه ی این مسیر وابسته به خیلی چیزهای دیگه است. اگه در این باره چیزی نگفتم و حرفی نزدم بخاطر مصلحت اندیشی بوده، نه از روی بی تفاوتی. چند ثانیه به سکوت گذشت، سپس پرسید : _ خب، امری فرمایشی اگر باشه در خدمت هستم؟ _ نه، حرفی نیست. بعد هم از من اجازه گرفت و به داخل خانه برگشتیم. آن روز نتوانستم در برابر حرف هایش چیزی بگویم. اصلا همیشه در مقابل سید جواد زبانم بند می آمد. او تنها کسی بود که با حرف هایش می توانست زبان دراز مرا لال کند. به داخل خانه برگشتیم و بعد از تعارف تکه پاره کردن، بالاخره با اعلام رضایت من یک روز معین را برای مراسم نامزدی مشخص کردیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹تو بگو قیمت چند؟؟ نثار روح گرانقدر تمام شهدا و شهدای مظلوم مدافع حرم سردار دلها هدیه کنیم صلواتی بر محمد و آل محمد این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 اگه برای خدا قیام کنی، خدا اونو بی‌جواب نمیذاره 🔻 روایت حاج حسین یکتا از شهید نادر مهدوی 🚩 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
📌 خانگی 🔶 مخلوط سه شیره شما را از کم خونی و عارضه های قرص های آهن شیمیایی نجات می دهد. ✔️ شیره انگور ✔️ شیره خرما ✔️ شیره توت 🔶 مخلوط سه شیره به جای قرص آهن: ✔️ این سه شیره را به اندازه مساوی در یک شیشه مخلوط کرده و در داخل یخچال نگهداری کنید. ✔️ این مخلوط تا مدت زیادی ماندگاری دارد. ✔️ این معجون مقوی رو هر 8 ساعت یکبار مصرف کنید. ✔️ برای بچه ها یک قاشق مرباخوری و برای بزرگترها یک قاشق غذاخوری ✔️ این مخلوط یک معجون فوق‌العاده برای درمان کم خونی، بی حالی و بی حسی بدن و درمان تیروئید استفاده میشود. ✔️ اگر دائم حال خواب آلودگی دارید حتما استفاده کنید. ✔️ چاق کننده نیست
28.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵فوری🔵 🔴بسیار مهم🔴 🔺اظهارات جنجالی دکتر طالب زاده از انفجار مشکوک بیروت و نقل نظرات کارشناسی گوردن داف و کارشناسان خارجی که اعتقاد به ضعیف شده به یکی از زیرساختهای مهم و حیاتی لبنان را دارند
مهارتهای کلامی_7.mp3
12.95M
۷ صمت و جوع و سحر و خلوت و ذکری به دوام ... ناتمامانِ جهان را، کند این پنج، تمام 😊 تمام شدنِ مراتب انسانی و دَرنَوردیدن پله‌های تکامل، مستلزم رعایت این پنج قانون است ... ▫️و سکوت، یکی از این قوانین رساننده‌ی این مسیر .... 🎤
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️حتما ببینید 🔻ابتکاری عالی از دفتر نمایندگی آستان قدس در خراسان رضوی 🔻دیروز ساعت شش صبح ماشین هایی کارگران روز مزد سر گذر راجهت کار سوار کردند. 🔻با رعایت فاصله بهداشتی حدود ۳۰۰ و ۴۰۰ کارگر عزیز به ورزشگاه میبرند 🔻اهدای پک مواد غذایی کامل و بن خرید لباس و اجرای سرود و دلجویی بخاطر وضع موجود از جمله برنامه های این دفتر توسط خدام حرم مطهر رضوی بوده است
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹روایت شنیدنی یکی از همرزمان حاج قاسم درباره گرفتن وام از سردار سلیمانی
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره گویی زیبا از آقای ماشاالله شاهمرادی در محضر رهبر انقلاب سال ۱۳۹۶