eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
699 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شرح حکمت ۴۴ قسمت ۱ آثار معاد۲.mp3
1.45M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 2⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳شجره آشوب« قسمت صد و سی و هفتم» 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻در سطور پیشین، برخی از برخوردهای قهری امام با اشعث را گفتیم. اما امام برای کنترل منافقین و اینکه جلوی تفرقه جامعه را بگیرد اقداماتی را نسبت به اشعث انجام داد. 🔻 این اقدامات، الگویی برای برخورد با اشعث های زمان و ایجاد وحدت در جامعه به منظور ایستادن و مقاومت در برابر جبهه کفار خارجی است. البته برخی از این موارد از سوی امام حسن علیه السلام نیز دنبال شد. ذیلا به این موارد اشاره می کنیم: 🔻1. هنگامی که پسر اشعث از دنیا رفت، امام با روشی پسندیده به او تسلیت گفت. حضرت با چنین اقدامی، در حقیقت گامی برای جذب قلب اشعث و طرفداران او در جهت وحدت جامعه است. 🔻2. زمانی که امام علی می خواست دختر سعید بن قیس را برای امام حسن خواستگاری کند، اشعث از ماجرا باخبر شد و دختر خود، جعده را به عقد امام حسن در آورد. امام علی نیز بنابر مصالحی این مسئله را پذیرفت. در حقیقت با این ازدواج، امام علی، قصد داشت با این منافق جامعه اسلامی، مدارا کرده و از رفتارهای تفرقه افکنانه او جلوگیری کند. 🔻امام حسن نیز به دلیل مصلحت مهم تر، یعنی حفظ جامعه اسلامی این ازدواج را پذیرفت و مانع از دست اندازی های تفرقه افکنانه اشعث شد. نکته مهم اینجاست که صرف رابطه خانوادگی با ولی خدا نمی تواند دلیل بر حقانیت یک شخص یا یک گروه باشد. اشعث، پدر همسر امام حسن بود، اما این نسبت خانوادگی، هیچ گاه امتیاز یا حقانیتی را برای او ثابت نکرد. 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "عاطفه" امیر ماشین رو توی خیابان قبل از حرم پارک کرد و پیاده به سمت حرم راه افتادیم. به خاطر دسته های عزاداری خیابون ها شلوغ شده بود....نفس عمیقی کشیدم و به راه رفتن ادامه دادیم. آخرشب امیر جلویِ در خونه عمه نگه داشت...کیف ام رو از صندلی عقب برداشتم و روبه امیر گفتم: _دستِ شما درد نکنه...نمیایی تو؟ +نه عزیزم...شب شیفت دارم باید برم بیمارستان. لبخندی به چهره ی خسته ی مردانه اش زدم. _مراقب خودت باش +چشم قربونت برم تو هم مراقب خودت باش _خدا نکنه...بااجازه کلید انداختم و در خونه عمه رو باز کردم....تا وقتی وارد خونه نشدم نرفت....پشت در ایستادم و براش دست بلند کردم...چشمکی به روم زد و حرکت کرد. با خودم زمزمه کردم _آخ عاشق این فهم شعورت ام که آخر شب بوق نمیرنی مردم اذیت نشن. آروم آروم وارد خونه شدم....مامان خاتون تویِ اتاق خودش بود و صنوبر بانو هم رفته بود خونه خودش. لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم و روی زمین برای خودم جا انداختم و دراز کشیدم. گوشیم رو برداشتم و به امیر پیام دادم عشق آن بغض عجیبی است که از دوری یار نیمه شب ، بین گلو مانده و جان می گیرد دوست دارم... گوشی رو رویِ ساعت کوک کردم....یادم باشه فردا حتما به مامان زنگ بزنم. ،،،،، صبح بعد از نماز یکم کارای دانشگاه ام رو انجام دادم تا رویِ هم تلنبار نشن...امروز دانشگاه نداشتم و بعد از اینکه صبحانه امون رو سه نفری خوردیم به صنوبر بانو کمک کردم تا آشپزخونه رو جمع و جور کنه و بعدش به اتاق رفتم. رفتم سراغ گوشیم تا به مامان زنگ بزنم. بعد از چند تا بوق جواب داد +الو سلام شما؟ خنده ام گرفت _الهی آبجی به قربونت بره حنینِ من....بزار سلام بدم بعد بگو شما! +اع آجی تویی...پس چرا نمیایی اینجا _میام خواهری...داداشی خونه اس؟ +نه رفته سلِ کار _آها ، گوشی میدی مامان حنین جان +چشم ، خداخافظ ،،، الو سلام _سلام مامان جان....خوبی بابا خوبه سید علی خوبه؟ +همه خوبن مادر سلام دارن ، تو خوبی شوهرت خوبه؟ _خداروشکر خوبیم...مامان جان +جانم _برای ساجده خاستگار اومده یکم مکث کرد و بعد گفت +بسلامتی _یعنی چی مامان +یعنی چی نداره دختر...ان شاءالله خیره _مامان...پس علی چی +چیکار کنم...جلو خوشبختی اش رو بگیرم _مگه قراره با علی خوشبخت نشه +نه عزیزم...من که اینو نمی گم...بزار ببینیم جواب ساجده چیه...بعدش اقدام می کنیم.. _خوده ساجده گفت باهم تفاهم ندارن +خب پس نگران چی هستی....اگر جواب رد داد زنگ بزن من با حلیمه خانم صحبت کنم _چشم مادر جان +سلام برسون _همچنین ، یاحق ،،،،، "ساجده" گلرخ نگاهی به نقاشی هام انداخت.. +ساجده خیلی خوشگل شدن....الحق که هنرمندی لبخندی به این تعریف و تمجیدش زدم. اشاره ای به شکم اش کردم _چه خبر از فندق؟ +فندقم خوبه...سلام داره خدمتتون _وایی کِی به دنیا میاد این وروجک با ذوق از جام بلند شدم و از آشپزخونه کیک و چایی که آماده کرده بودم رو برداشتم. مامان از تو حیاط اومد داخل. +چقد هوا سرد شده. _بعله...تو این هوا چای وَ کیک ساجده پز میچسبهه بفرماایید رفتم کنار گلرخ نشستم...مامان بخاری رو زیادتر کرد و اومد کنارمون. گلرخ+ساجده این خاستگاره چی شد! _گفتم تفاهم نداریم دیگه...نه مامان رو به گلرخ گفت: همون فردا شبِ خاستگاری بهشون گفتم گلرخ بشقاب کیک رو برداشت و گذاشت روی پاهاش +عجب کیکی...میگم هنرمندی😬 _داری مسخره می کنی؟ +نه بابا....جدی میگم _نوش جانت. مامان+خانم هنرمند....بلند شو اینجارو ی دست بکش فردا بعد از ظهر مهمون داریم _چشم.. اشاره ای به چای و کیکم کردم و گفتم: _بخورم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
لبخندی زد و گفت: +بفرما ،،،،،، "عاطفه" تلفن رو برداشتم و به مامان زنگ زدم. _الو سلام مامان +سلام عاطفه خانم _مامان امروز خونه عمو صادق ناهار دعوت بودیم با ساجده حرف زدم در مورد اون خاستگاری....گفت فردا شبِ خاستگاری، بهشون گفته که جواب اش به دلیل نداشتن تفاهم منفیه +ببینم سادات خانم.... تو که توی جواب منفیش دخیل نبودی _نه مامان اصلا....هیچی نگفتم خودش این تصمیم رو گرفته حالا کی زنگ میزنی؟ +تو ک از علی هم هول تری دختر....مگه برای تو میخوام بگیرمش ، الان ماه محرم صفره بزار بگذره بعد _علیرضا می دونه؟ +نه بچه ام هنوز نمیدونه اگر به امید خدا قرار شد حرفی زده بشه...بهش میگم _توکل برخدا ،،،،،، *مسعودمحمدپور . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 به حالت با کلاسی پاهام رو رویِ هم انداختم.. _خب! +وا دختر خب چیه...میگم یک نفر ازت خاستگاری کرده جوابِت چیه؟ _چه جوابی....من اصلا نمی دونم طرف کیه؟ +پسر دایی عباس ، سیدعلیرضا برای یک لحظه هنگ کردم...سیدعلیرضا...واییی...اون...نه چشم هام داشت از حدقه در میومد. _هااااان ! گلرخ خندش گرفت. +ای بابا ، علیرضا..علی..رضا نمی دونی کیه؟ برام غیر باور بود...آخه اون از من بدِش میومد..یعنی یجوری بود با من کلا. _گلرخ راست میگی؟ +دروغم چیه...خوب حالا نظرت؟؟ _باورت میشه اصلا نمیتونم همچین چیزی رو درک کنم! +چرا ساجده...دمِ بختی دیگه ، به نظر من پسرِ خوبیه...سر به زیره...حالا بیان ، بابا حتما در موردش تحقیق هم می کنه تا اومدم حرفی بزنم...مامان صدامون زد برای نهار....از جام بلند شدم و رو به گلرخ گفتم : _کی بهت گفت؟ +مامان بهم گفت ، ولی من از رفتار های عاطفه هم فهمیده بودم خبرایی هست.... شب شده بود و من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم....تمام فکرم درگیر این بود که چرا علیرضا برای ازدواج من رو انتخاب کرده!؟ خیلی غیر ممکن بود...محال بود..آخه معیار های ما دوتا که... کلافه از جام بلند شدم و قرآنم رو باز کردم...شروع کردم به خوندن هرچند هنوزم بین خوندن تپلق می زدم و ضعیف بودم اما کم و بیش دیگه راه افتاده بودم... قرآن و بستم و اون رو به قفسه ی سینه ام فشار دادم....نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم ...پر از آرامش بود.... ،،،،،، صبح با صدایِ مامان بیدار شدم‌...سریع لباس فرمم رو پوشیدم جلویِ آینه ایستادم و مقنعه ام درست کردم‌....ی ذره می کشیدم جلو...دوباره می کشیدم عقب موهایِ جلوم کوتاه بود و چند تار از موهام حالت دار رویِ پیشونیم می افتاد...با نگاه به اون چند تارمو یادِ علیرضا افتادم....شبِ عقد عاطفه موهاش همین مدلی افتاده بود رو پیشونیش... سریع مقنعه ام کشیدم جلوتر و به سمت پایین راه افتادم. ،،،،، هوا یکمی سوز داشت...امروز با بچه ها تو مدرسه کلی گفتیم و خندیدیم...هرکدوم از آینده و رشته هایی که در نظر داشتن می گفتن....منم قصدم این بود که حتما کنکور هنر شرکت کنم و رشته عکاسی رو به طور حرفه ای ادامه بدم. همینطور تویِ فکر بودم که رسیدم درِ خونمون...در خونه رو باز کردم و رفتم داخل...‌ مامان در حال بافتن لباس صورتی رنگ و عروسکی، برای فندق سجاد بود. چقد دلم ضعف میرفت براش. بالبخند رو به مامان گفتم: _سلام +سلام خانم ، برو لباس هاتو عوض کن بیا نهار آماده اس! _منتظر بابا نمی مونیم؟ +چرا تو زود بیا پایین باهات کار دارم چشمی گفتم وسریع رفتم بالا...لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین. دوتا چایی ریختم و رفتم کنارش نشستم...بافتنی رو ازش گرفتم _وایی مامان...انقد کوچولوعه لب خندی به روم زد و بافتنی رو ازم گرفت.. +ببین ساجده، به گلرخ هم گفتم باهات صحبت کنه...چند شبِ پیش زندایی آنیه زنگ زد....کلی تعریف تو کرد که ساجده به دلمون نشسته...تورو برای پسرش میخواد خاستگاری کنه من اون موقع حرفی نزدم چون نظر تو برام مهمه...اما ساجده علیرضا پسرِ مومن و خوبیه...درس خونه...شنیدم جزء دانشجوهای نخبه است. من با بابات هم صحبت کردم...راضی بود سری تکون دادم که ادامه داد: قرار بر این شد که امشب بیان اینجا...تا شماها صحبت بکنید با همدیگه..ببینید بدرد هم میخورید یا نه. _چیی!؟ امشب؟؟ +آره دیگه...چیزی نیست که فکر کن یک مهمونی معمولیه وای خب من اصلا آماده نبودم...به زور چند تا قاشق نهارم رو خوردم و رفتم به اتاقم...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق. ،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
18.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وصیت نامه عاشقانه https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای یک پدر و پسر از لشکر فاطمیون https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه مرحوم فاطمی نیا به گفتن یک عبارت نقل شده از امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─