eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
697 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳شجره آشوب« قسمت صد و پنجاهم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻ارتباط سران خوارج با بنی امیه در اینجا باید به همان گزارشی اشاره کنیم که معاویه چندین نفر را برای ترور امام حسن، مأمور کرد. از جمله این افراد، شبث بن ربعی بود. آیا انتخاب شبث از سوی معاویه، امری حساب نشده بود یا اینکه معاویه وی را بر اساس سابقه خوش خدمتی به بنی امیه و جبهه استکبار، انتخاب کرده بود؟ 🔻همچنین شبث در تلاش برای خدمتی دیگر به جبهه کفر در خلال صفین، به امام علی پیشنهاد کرد تا به معاویه یک سمت حکومتی دهد.جالب اینکه همانطور که گفتیم امام رضا علیه السلام در حدیثی ابوموسی اشعری و پیروان او که در واقع طرز فکر او را دارند، سگ های جهنم نامید. 🔻 در روایتی دیگر پیامبر اکرم، خوارج را نیز سگ های جنهم معرفی کرد. خالی از لطف نیست که اشاره ای نیز به نظر مقام معظم رهبری، آیت الله خامنه ای-مدظله العالی- درباره ارتباط خوارج با بنی امیه داشته باشیم. ایشان می فرماید:«خوارج جوانه هایی بودند که از شجره خبیثه بنی امیه زده بودند. یک احتمال اساسی و نزدیک به اطمینان درباره خوارج این است که اصلا خوارج، تحریک شده معاویه بودند و رؤسایشان مستقیما از معاویه الهام میگرفتند. یک احتمال حسابی درمورد خوارج این است که آن انگیزه ها و داعیه های خشک اسلامی و مذهبی اینها، ظاهر کارشان بود و مال سطح عوامشان، والا رؤسایشان از معاویه الهام می گرفتند» 🔻وهابیت از نسل خوارج هستند مرحوم علامه سید جعفر مرتضی عاملی در کتاب امام علی و خوارج می فرمایند:«قابل ملاحظه است که محمد بن عبدالوهاب از قبیله بنی تمیم است، از خانواده و ریشه ذوالخصیره تمیمی (ذوثدیه). بیشتر خوارج نخستین و بسیاری از زعمای بزرگ آنان از قبیله بنی تمیم بودند.» 🔻نکته فوق بسیار حائز اهمیت است که وهابیت فعلی که از نظر جمود فکری و خشکی در مذهب، مانند خوارج هستند، حتی نسل آن ها نیز به خوارج می رسد. 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 کنار جدول پارک کرد +خب پیاده شو بشین جایِ من ، با این رانندگی خیلی آسونه دنده اتوماته چرا خب انقدر یهویی....دست هام یخ کرده بود _میخوایی بزاریم برای بعد لبخندی بهم زد +پیاده شو هواتو دارم کمبربند اش رو باز کرد و پیاده شد. از ماشین پیاده شدم و چادرم رو مرتب کردم و روی صندلی راننده نشستم. _واییی چقدر وحشتناکه. منتظر به علیرضا نگاه کردم...به تبعیت از اون کمربندم رو بستم. +خب آماده! لبخندی زدم _بله اشاره ای به جلوم کرد +خب ببین عزیزم...اون دوتا پدال گاز و ترمزِ....می خوای استارت بزنی باید پات رو رویِ ترمز بزاری و اینکه دنده حتما خلاص باشه! کار با دنده و فرمون و تنظیم کردن آینه رو بهم یاد داد. +خب حالا بسم الله _بسم الله الرحمن الرحیم سوییچ رو چرخوندم و ماشین روشن شد _اععع علیرضا....روشن شد چرا نمیره!؟ خنده ای کرد. +خب دختر خوب...من که گفتم پات رو آروم از رویِ ترمز بردار _ایییی...فهمیدم..بزار از اول +نه نمی خواد... آروم بردار... حالا بزن تو دنده _کدوم دنده +جلو دیگه ی نگاهی به دنده انداختم....جلو کدوم بود...آهااا R😌 تا زدم فرتی رفتیم عقب. هی به جلو نگاه می کردم هی می رفتیم عقب _علیییییی علیرضا همینجور می خندید...که زد دندهP و ماشین ایستاد. زدم رو پیشونیم _شانس آوردیم خلوت بود +آره دیگه...گفتم بریم ی جای خلوت حالا اشکالی نداره که....بزن دنده D دنده رو عوض کردم و حرکت کردیم. تمام مسیر و زیگزاگی رفتم و تمام مدت دست علیرضا رو فرمون بود +ثابت بگیر...ببین _نمیشه خودش می چرخه. +دفعه اول عزیزم...سعی کن میشه همه تلاشمو میکردم که باز گند نزنم ولی باز ماشین وسط راه خاموش شد. نگاهی به علیرضا کردم که در مرز منفجر شدن بود. _اع علیرضا این ماشینت خرابه هاا! نکنه بنزین تموم کرده برگشتم سمت علیرضا و در کمال اعتماد به نفس گفتم: _ماشین بدون بنزین میدی دست من دستی به صورت اش کشید و با خنده گفت: +نههه...نههه..فقط پات رو از رو گاز برندار! با دست زدم رو فرمون _عههه...من نمی خوام اصلا علیرضا از شدت خندیدن سرخ شده بود. _بخند راحت باش خنده ای کرد در همون حالت گفت -معذرت می خوام....خیلی باحال بودی. دستمم از رو فرمون برداشتم کمربند باز کردم _اصلا نمیخوام بیا بریم +چرا قربونت برم..؟ اشکال نداره من خودم سر رانندگی دوبار رد شدم طبیعیه _الان دیگه نه....بسه...نمی خوام لبخندی زد +چشم هر چی شما بگی از ماشین پیاده شدم جامون رو عوض کردیم. علیرضا با بسم الله راه افتاد. دست من رو از روی پاهام برداشت و تو دست هاس گرفت. +چرا یخ کردی تو؟ _نمی دونم....لابد به خاطر همین رانندگیه دستم رو بلند کرد و پشت دستم رو بوسید... +استرس نداشته باش ساجده جان...با اعتماد به نفس کارِت رو انجام بده و درضمن برای بار اول شما عاالی بودی لبخندی بهش زدم _جدی دستم رو فشار داد +بله.....حالا ساجده....نزدیک اذانه بریم مسجد نماز جماعت بخونیم؟ اجر و پاداشش بیشتر از نماز فرادی اس لبخندی زدم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
_بریم حرکت کرد و گفت: -سر همین خیابون یک مسجد دیدم ،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 از مسجد بیرون اومدم...علیرضا جلویِ ماشین ایستاده بود. +قبول باشه خانم _قبول حق...تو مسجد مامان زنگ زد کفت رفتن خونه سجاد ما هم مستقیم بریم اونجا دیگه +باشه...بشین تا شیرینی هم بخریم و بریم. ،،،،، جلو در واحد ایستادم و در زدم...‌.دلم برای مهسا یک ذره شده بود عزیز دل عمه تازه دو سه هفته اش بود...خیلی کوچولو و ظریف بود. سجاد در رو باز کرد. +به به زوج عاشق خوش امدید بفرمایید _سلام خوبی داداش بعد از احوال پرسی دنبال مهسا می گشتم....گلرخ از آشپزخونه اومد بیرون. +سلام چطوری؟ _سلام....ممنون مهسا خوابه؟ +آره ساجده تازه خوابیده _عمه اش اومده.....باید بیدار بشه دیگه +از دست تو.. چادرم رو از سرم درآوردم و گیره روسریم رو باز کردم. رفتم سمت اتاق مهسا آروم تو جاش خوابیده بود...دست کوچولو اش رو گذاشته بود زیر چونه اش....آروم دست اش رو برداشتم و بوسیدم.. عاشق بوی بچه بودم‌‌...نشستم کنارِش و زل زدم بهش یک زمانی هم من همین قدری بودم. همین قدر کوچیک... پوست سفید و چشم های کشیده اش به گلرخ رفته بود. گلرخ آروم اومد تو اتاق +دلت نیومد بیدارش کنی _خیلی نازه گلرخ‌....ماشاءالله آروم بلندش کردم و بغل ام گرفتم اش که چشم هاش رو باز کرد. از اتاق بیرون رفتیم. مامان تا منو با بچه دید گفت : -ای بابا ساجده چرا بچه رو بیدار کردی ؟ بابا خندون گفت +من یک ساعت اومدم میگم بیارید ببینمش میگن خوابه حالا تو رفتی بیدارش کردی _اع خب دلم طاقت نیاورد رفتم کنار علیرضا که با لبخند بهم نگاه میکرد نشستم _هوم!؟ نوچی کرد +باز گفتی هوم هیچی نگاهش رو شیطون کرد +خب...بچه خیلی بهت میاد‌ _دستم بنده وگرنه میکشتمت خنده ای کرد دست مهسارو گرفتم گفتم : _علیرضا...ببین چقدر کوچولوعه سجاد اومد چایی تعارف کنه با صدا جیغ گفتم: _اییی سجاد نیا بچه بغلمه +خب باشه حواسم هست _نیااا دیگه +ای بابا مامان خنده ای کرد -ساجده برای بچه خودت هم می خوای انقدر حساس بشی؟؟؟ خدا بخیر کنه گلرخ از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: +آره مامان....ساجده همینجوریه ولی عیب نداره بزارید اینجا تمرین کنه نگاهی به علیرضا کردم که از بحث پیش اومده نیشش باز بود. _می خندی؟ دستی به صورت اش کشید و لبخندش عمیق تر شد. _اع چرا اذیتم میکنید....خب بچه اس ظریفه موچولوهه باید خیلی حواسم باشه رو به گلرخ گفتم................ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 رو به گلرخ گفتم : _گلرخ اون لباسی که آوردم رو تن اش می کنی +دستت درد نکنه ، ولی بهش بزرگه _خواهش میکنم اون شب فقط نفری ده دقیقه بچه رو به بقیه دادم و بقیه اش دست خودم بود 😌😂 ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ +این مسئله رو هم حل کنی دیگه کاریت ندارم...تمومه موهام رو تو دستم گرفتم و کلافه گفتم. _اخ علیرضا نمیتونم ن..می.. تو..نم با همون چهره ی آروم و صبورِش گفت: +غر نزن...اینو حل کن شما این امتحان ات رو خوب بدی...پیش من هدیه داری ذوق زده گفتم: _بستنی لبخندی زد +چشم شما امتحانت رو خوب بده _یا اصلا خودت ی چیز بخر...ببینم سلیقه ی سید چجوریه😌 +ساااجده...بنویس. شروع کردم به حل کردن آخرین مسئله....سه ساعت مفید باهام ریاضی کار کرده بود...چون خودش هم رشته ی کامپیوتر می خونده خیلی تو این زمینه قوی بود. خندون رو بهش گفتم _خب حل شد. پهن شدم رو زمین _حالا بزار یکم بخوابم دارم می....می...رم +یکم خوش خط تر می نوشتی😅 _اععع...خب عجله ای شد دستم رو گذاشتم زیر سرم و چشم هام رو بستم +ساجده خانم پاشو برو سرِجات بخواب اینجوری اذیت میشی چشم هام رو باز نکردم _باشه...میرم دیگه حرفی نزد...منم درحال خواب بودم که بالشتی رو زیر سرم گذاشت. +شب بخیر ی ذره خوابیدم اما باید می رفتم سرویس....به زور از جام بلند شدم...علیرضا دفتر و کتاب هام رو سرجاشون گذاشته بود...رفتم بیرون. از جلوی اتاق علیرضا رد شدم. لایِ در باز بود....یواشکی نگاهی انداختم. داشت نماز می خوند. نگاهی به ساعت انداختم...این وقت شب حتما نماز شب می خونه خیلی آروم و با تواضع...اصلا انگار اینجا نیست. یادم باشه ازش بپرسم چطور انقدر تو نماز حضور قلب داره. تو دلم برای صدمین خداروشکر کردم که همچین مردی تویِ زندگیم هست و رفتم پایین. ،،،،،، گوشی رو از گوشش فاصله داد +عاااطفه جان...آروم باش خواهر من خب قسمت نبوده دیگه صدای عاطفه از پشت تلفن میومد اما واضح نبود +بمون قم من میام اونجا همدیگه رو می بینیم وقتی علیرضا اومد شیراز عاطفه سادات رفت قم...برای همین همدیگه رو ندیده بودن و دنبال راهی برای دیدن همدیگه بودن +من نمی تونم بمونم شیراز عزیزم...باید برم فروشگاه. کار دارم علیرضا با لحن غمگینی گفت +عاطفه...قهر نکن دیگه. .... +باشه عزیزم....خداحافظ سری تکون داد و گوشی رو قطع کرد _خب راست میگه دیگه....یک روز دیگه بمون شیراز +نمی تونم ساجده خانم...کلی کارهام عقب افتاده....یک ماه دیگه عروسیشه میام دوباره بادَم خوابید _یعنی تا یک ماه نمیایی!؟ َلُپ ام رو کشید +امتحانات شروع شده دیگه ساجده☝️ نبینم نشستی اسم من و می نویسی تو کتابات هاا 😌بشین بخون خندیدم اما دلم می گرفت از اینکه یک ماه نمی تونستم ببینمش. ابرویی بالا انداخت +امتحان ریاضی چطور بود!؟؟ _خوب بود دست هام رو گرفت +اِی بابا...مگه قراره بمیرم که اینجوری می کنی _اع علیرضا..از این حرف ها نزن بدم میاد خندید +باشه...امتحان و نگفتی چند شدی هاا؟؟ از جام بلند شدم و برگه رو از کوله ام درآوردم‌....به دست اش دادم +به به...نونزده...خانومِ ما هم باهوش بوده و نمی دونستم لبخند محوی زدم +کمک های تو بوده +شما خودت استادی عزیزم....خب بلند شو بریم پایین....تا از مامان بابا هم خداحافظی کنم. ،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 وقتی داشت میرفت اشکم در اومد ، نمیدونم چی شد که انقدر به علیرضا وابسته شدم. مامان پشت سرش آب ریخت و منم براش تو دلم آیه الکرسی خوندم تا به سلامت به قم برسه. علیرضا از خاصیت های آیه الکرسی برام گفته بود. مثل همیشه از حدیث های قشنگ امام علی (ع): +اگر بدانید آیه الکرسی چه اندازه بااهمیت و باارزش است در هیچ حالی آن را ترک نمی کنید. برای رفع و از بین بردن مشکلات خود به آیه الکرسی پناه ببرید. اگر مشکلی دارید و یا اگر گرفتارید، اگر بیمارید، اگر تمام درهای این عالم به روی شما بسته شده است چرا از آیه الکرسی غافلید. با ایمان کامل و اعتقاد به اثر بخوانید و نتیجه بگیرید کما اینکه خواندن و نتیجه گرفتن.* رویِ مبل نشستم و زانوهام رو بغل کردم...مامان هم اومد داخل و چادرش رو به چوب لباسی آویزون کرد. لبخندی زد گفت : +اووو مجنونه لیلی ما رفت ، دختر خوب غصه خوردن نداره که....خیلی زود دوباره هم و می بینید. باز داشت اشکم در میومد +اع بسه دیگه ، پاشو ساجده جان برو به درسات برس این هفته امتحان آخر ترمت شروع میشه ها بی حال از جام بلند شدم رفتم بالا درِ اتاق رو باز کردم و به سمت تخت ام رفتم. که چشمم افتاد به یک بسته ی کادو. از جا بلند شدم و رفتم سمت اش. یک کارت روش بود. ◗چشــمانت◖ زانوان که هیچ؛ ◗قلبــم◖ را هم به زانو درآورده جانا❤️ لبخندی زدم و بسته رو باز کردم...یک جعبه پر از لاک های رنگارنگ. خیلی خوشحال شده بودم...رفتم سمت گوشیم و صفحه چت علیرضا رو باز کردم. براش نوشتم «دیونه جان» بعد هم با ذوق دونه دونه لاک هارو نگاه می کردم و کنار هم می چیدمشون. نزدیک به نیم ساعت بعد برام نوشته بود «دیوانه چو دیوانه ببینید خوشش اید بانو » ،،،،،،، خونه عمو محمد بودیم.... سه روز دیگه عروسی عاطفه بود... باغ تالار گرفته بودن همه کار ها انجام شده بود. دایی عباس دیروز وقت دکتر داشت و قرار شده که امروز تازه راه بیوفتن. بعد از یک ماه قرار بود علیرضا رو ببینم....حتما پیگیر نمره هام میشه. این چند وقت هم تو گوشی کلی باهام کار کرده بود. منم که سنگ تموم گذاشتم. از نمرات ام راضی بودم. _میگم عاطفه...دست به سالاد درست کردنم خوبه ها می خوای سالاد عروسی رو من درست کنم عاطفه خندید +نه قربونت....سالاد با خودِ تالارِ سری تکون دادم _حیف شد واقعا... عاطفه دوباره به جدیت من خندید +آخ آره واقعا....عیب نداره ان شاءالله خونه خودت به صرف سالاد این بار من هم خنده ام گرفت _سالاد خیلی مهمه👌😬 با عاطفه از آشپزخونه بیرون رفتیم...کنار گلرخ نشستم و مهسا رو از بغل اش گرفتم. _چقدرِ تو بزرگ شدی...تپل گلرخ+کجاش تپلِ بچه ام! مامان رو به گلرخ گفت: +چله اش گذشته....از چله که بگذره بچه تپل تر میشه گلرخ+ان شاءالله ماچ گنده ای از صورت مهسا کردم که گلرخ سقلمه ای بهم زد +اون دوتا قمری عاشق و ببین به امیر و عاطفه نگاهی کردم که کنار هم نشسته بودن....امیر تو گوشی چیزی به عاطفه نشون می داد و عاطفه هم می خندید. +دلت برای آقات تنگ نشد سرم رو روی شونه گلرخ انداختم _هعی گفتی گلرخ....خیلی دلم براش تنگ شده گلرخ چشم هاش رو درشت کرد +اِوا پاشو پاشو خودتو جمع کن...یکم حیا خنده ای کردم _نمی خوام نمایشی هول ام داد اون طرف _اع بچه بغلمه با مهسا از جا بلند شدم و رفتم سمت تلفن تا به علیرضا زنگ بزنم تا بپرسم کی میان! ،،،،، *کتاب‌امالی‌از‌شیخ‌صدوق 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بگــو و بگــذر، عزیـزم از دهنـت نیفتـه!» دکتر علی تقوی در برخورد با بی چه کنیم؟ راه های درست https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢جمله‌ای که علامه طباطبایی زیاد می‌گفت! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
36.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: دهه هفتادی، هشتادی و نودی دلش پاکه، عاشق ، عاشق ، عاشق میهنشه؛ اگه من تحویلش نگیرم، یکی دیگه تحویلش میگیره. اگه من راهش ندم تو بازی، یکی دیگه به بازیش میگیره! ولی اگه به من بگید چه خبره؟ میگم زمزمی در راه است که دیدنیست؛ خبری در راه است... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─