eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
697 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
1.89M
قسمت_نوزدهم فصل ششم ظرفیت های کشور ظرفیت های انسانی نمونه هایی از شهرهای جوانان در دفاع مقدس https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 نگاهم به ساجده افتاد که چادرش رو به سختی جمع و جور می کرد و با کفش هایی که انگار باهاشون هم راحت نبود میومد سمت ما. آرایشش رو پاک کرده بود تا راحت تر باشه...ساجده و علیرضا کلی رویِ همدیگه تاثیرات مثبت گذاشته بودن. به قول امیر زن و مرد هم دیگه رو به کمال می رسونن. از مدل راه رفتن ساجده خنده ام گرفت به علیرضا گفتم: _الهی داداش نگاه ساجده چجور داره میاد علیرضا برگشت و نگاهی بهش کرد با لبخند و اروم گفت : +نیوفتی حالا ساجده نزدیک تر اومد و کنار علیرضا ایستاد: +تبریک میگم بهتون آقا امیر عاطفه خانوم امیر+ممنون دختر عمو _ممنونم ساجده جان ان شاالله شما هم هر چه زود برید سر خونه زندگی تون علیرضا زیر لب ان شالله ای گفت رروو به ساجده کرد +برو بشین با این کفش ها میوفتی سجاده اخمی کرد گفت : +نخیر حواسم هست علی لبخندی زد +بیشتر ساجده+چی!؟ +بیشتر حواست باشه بابا رو به علی گفت : +بریم دیگه علی جان وقت شامِ +بریم بابا وقتِ شام بود و من و امیر به سمت اتاق مخصوص عروس و داماد رفتیم برای سرو شام. ،،،،،،، "ساجده" بعد از خداحافظی با امیر و عاطفه، سوار ماشین شدیم به سمت خونه رو به علیرضا گفتم: _میگم علیرضا یعنی من باید بیام قم زندگی کنم؟ نگاهی بهم کرد گفت +دوست داری؟ _نمیدونم خب ..... خب من دلم تنگ میشه من همیشه پیش مامان بابام بودم لبخندی زد و گفت : +میفهمم هر طور مایلی عزیز دلم میخوایی شیراز باشیم؟ _نه ..نه من نمیخوام به شغلت ضربه بخوره بالاخره تو مردی...زندگیت اونجا بوده کارِت هم اونجاست +تو کاری به اینا نداشته باش هرچی دلت میگه بگو عزیز! +خب غیر اون مسئله دانشگاه امه ، میزاری برم؟ لبخندی زد همینطور که حواسش به جلو بود گفت : +معلومه خانوم ، من پشتیبانی ات هم میکنم نگران نباش _پس حله خنده ای کرد و گفت + بعله...حله‌..فقط من‌حواسم به نمره هات هست هاا _باشه....باشه نگران نباش..کچلم کردی خنده ای کرد گفت +من و این کارا! با موهای ساجده خانم اگر سنجاق مویت وا شود، از دست‌خواهم رفت که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور* ،،،،،، *علیرضا بدیع 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "علیرضا" رویِ مبل کنار آقا صادق نشسته بودم و بابا هم رویِ ویلچر کنارمون بود.. آقا صادق رو به بابا گفت: +خب خداروشکر عاطفه خانم و امیر هم رفتن سرِ خونه زندگیشون. بعد هم نگاهی به من و ساجده که درحال درست کردن شربت تو آشپزخونه بود کرد و گفت: +می مونه این دوتا جوون بابا نفسی گرفت و گفت: +درسته صادق جان...بهتره زودتر دست این دوتارم تو دست هم بزاریم. ساجده با سینی شربت اومد بیرون و به همه تعارف کرد....کنارِ من نشست. عمو صادق ادامه داد +دایی عروسی رو چیکار می کنید؟ بابا+هرچی این دوتا جوون بخوان به فکر رفتم....ساجده دخترِ حساس و احساساتی بود....دنیایِ دخترونه و پرانرژی داشت...حتما دوست داره لباس عروس بپوشه و دوست داره عروسی گرفته بشه اما من......همیشه دوست داشتم شروع زندگی ام با حرم آقا امام رضا (ع) باشه...خودِ آقا ضامن خوشبختی و برکت زندگیمون بشه. خب مگه قشنگ تر و بهتر از این هم بود. آقاصادق+ساجده بابا...عروسی رو کجا بگیریم قم یا شیراز؟؟ ساجده نگاهی به من انداخت و سرش رو برگردوند +نمی دونم بابا. راست اش نمی خوام خیلی هزینه بر باشه....می خوام اگر اجازه بدید هزینه ی عروسی رو تقسیم کنیم و به ایتام و بی سرپرست ها بدیم. بابا لبخندی از این حرف ساجده زد +به رویِ چشم ، دخترِ عاقلم....چه کاری بهتر از این که دستِ یک بنده خدایِ دیگه رو بگیری. آقا صادق هم حرف دایی رو تایید کرد +خدا به زندگی هاشون برکت بده یادِ سوال آقا صادق افتادم که گفته بود عروسی رو قم بگیریم یا شیراز!؟ ساجده آروم رو به من گفت: +علیرضا...من نمی دونم این حرف رو بزنم یا نه! اما....خب یادته گفتم تویِ مهریه ام سفر مشهد باشه؟؟ لبخندی زدم....می تونستم حدس بزنم که چی می خواد بگه +می خوام بگم یک مراسم خانوادگی بگیریم....بعدش بریم مشهد _ساجده خیلی ماهی +چی!!؟؟؟؟ رو کردم به آقا صادق و بابا _اگر اجازه بدید من و ساجده صحبت کردیم برای عروسی.....تصمیم گرفتیم که بریم مشهد ساجده از اینکه حرف اش رو تایید کرده بودم...ذوق زده گفت: +آره بابا.....میشه؟ لطفا آقاصادق+والا چی بگم؟ مشهد که عالیه حلیمه خانم+نمیشه که....فامیل چی میگن!؟ مامان+حلیمه خانم به حرف بقیه که نباید بود....دلِ این دوتا جوون زیارت خواسته. مامان می دونست من ارادت زیادی به امام رئوف دارم....می دونست تو دلم چه خبره. آقاصادق+درسته....پس کاری نیست دیگه...یک مراسم خانوادگی می گیرم و ان شاءالله بعد ماه رمضان برن سر خونه زندگیشون بابا که به خاطر کپسول اکسیژن اش خیلی نمی تونست صحبت کنه گفت: +ان شاءالله بحق جدّم فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) عاقبت بخیر بشن انتخاب زیارت به عنوان عروسی عالی بود ساجده جان...خوشبخت بشید. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 آقاصادق+خداروشکر....بهتره اگر قراره یک جشن کوچیک بگیریم توی یک روز مبارکی باشه بابا تقویم کوچیکی رو از کت اش درآورد +عید فطر چطوره؟ +چی از این بهتر عالیه ،،،،،،، "ساجده" رویِ مبل نشسته بودم و به جزءخوانی تلوزیون گوش می دادم. دستم رو رویِ قرآن صورتی رنگی که علیرضا بهم داده بود گذاشتم. چه زود باهم رفیق شدیم....قرآن رو دستم و اون رو رویِ سینه ام‌گذاشتم. رفیقِت رو اون دنیا تنها نزاری ها. خدایا ازت می خوام کمکم کنی بیشتر با قرآن اُنس بگیرم....بتونم قرآن رو با درک و معنا بخونم و تو زندگی به کار ببرم. قرآن رو بوسیدم و رویِ مبل دراز کشیدم. همیشه ماه رمضون ، به خاطر اینکه بدنم ضعیفه حالم بد میشه....الان هم دقیقا همینطور شدم. سال های پیش یکی در میون می گرفتم اما الان می خوام کامل روزه هام رو بگیرم. دوست دارم بخوابم تا حالَم بهتر بشه اما از زور ضعف و گرسنگی نمیشه. مامان از آشپزخونه بیرون میاد +اِی وای ساجده ببین رنگ و روت رو!! گفتم بهت یا روزه نگیر یا پاشو بیا بریم دکتر یک چیزی بهت بده تقویت بشی خدا هم راضی نیست تو اینطور روزه بگیری _مامان چیزی نیست....فقط سرم گیج میره +فشارِت افتاده...پاشو ببینمت!؟ جلوتر اومد و دست اش رو رویِ صورتم گذاشت +تو چرا انقدر عرق سرد می کنی چشمام سیاهی می رفت....فکر نمی کردم دیگه انقدر بدنم ضعیف باشه هنوز اذان ظهر رو هم نگفته بودن...چه برسه به اذان شب مامان سمت آشپزخونه رفت و با شربت گلاب برگشت.. +بیا اینو بخور _نه نه....الان آب می زنم به دست و صورت ام خوب می شم....نمیشه خورد از جا بلند شدم تا برم سمت سرویس اما دیگه نتونستم جایی رو ببینم و ..... ،،،،،، با صدایِ اذان چشم هام رو باز کردم....رویِ تخت خوابیده بودم. حالم بد بود....اما صدایِ اذان دلم رو آروم کرد. چرا انقدر آرامشبخشِ!؟؟ مامان رو بالای سرم دیدم +بفرما ساجده خانم....اینم وضعیتت حالا شما هی لج کن؟ به دل نگرونی های مامانم لبخندی زدم که گفت: +لااله‌الا‌الله...نگاهش کن پرّو پرّو داره می خنده بابا گوشی به دست کنار مامان ایستاده بود و با این حرف مامان برای من چشمکی زد. به شخص پشت خط گفت: +الان حالش خوبه ..... از دست این .... نگران نباش. .... الان گوشی رو می دم بهش یک لحظه .... گوشی رو سمت ام گرفت +بهتری بابا چشم هام رو باز و بسته کردم _خوبم بابا به گوشی اشاره کرد +علیرضاست....به خودت زنگ زده برنداشتی نگران شده....الان فهمیده حالت هم بد شده بیا باهاش حرف بزن از نگرانی درِش بیار گوشی رو از دست اش گرفتم _سلام +علیک سلام....باز شما لج کردی! این چکاریه شما می کنی ساجده خانم _آخه من چیزیم نیست که خوبم +فعلا که حالت بد شده....این کارارو نکن خود خدا هم گفته نباید به خودتون آسیب بزنید... اسلام با ضرر دیدن و ضرر رساندن مخالفه شما با این کارِت به خودت ضرر میرسونی _الان دیگه حالم خوبه +خداروشکر....فقط من و نصفِ جون کردی یکمم به فکر من باش دلم برای لحن صداش رفت...ای کاش اینجا بود. +حالا نمی خواد خودت رو اذیت کنی ....حسابی به خودت برس به حرف پدر و مادرت هم گوش کن _چشم آقا +قربون اون چشمات بشم _خدانکنه +دوباره زنگ نزنم ببینم همون آشِ و همون کاسه خندیدم و گفتم _باشههه +مواظب خودت باش _توهم همینطور. باهم خداحافظی کردیم و گوشی رو به دست مامان دادم. مامان با اخم بهم نگاه می کرد خنده ی دندون نمایی زدم _هوم! +نگاه توروخدا صادق....مثل بچه های دوساله می مونه بابا خنده ای کرد +چی بگم خانوم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
+بیچاره علیرضا...چی بکشه بچه ام متعجبانه به مامان زل زدم و تو دلم‌گفتم......... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 متعجبانه به مامان زل زدم و تو دلم گفتم جان!!!! بچه ام چه برای خودش هم جا باز کرده آقا ~ اعلام کرده بودند که احتمالا پس فردا عیدِ فطر باشه....بابا جهاز رو فرستاده بود قم و زودتر گذاشته بودن خونمون تا بریم و بچینیم. خونمون!!! وایی خونه ی من و علیرضا چقدر زود گذشت....فکر نمی کردم زمانی برسه که من از خانواده ام جدا بشم و وارد یک زندگی جدید بشم. اونم در کنار مردی مثل علیرضا. خرید هارو کامل انجام داده بودیم و فقط چیدن جهاز مونده بود. قرار بود مراسم کوچیکی تویِ خونه دایی بگیریم و و بعد هم بریم مشهد. حالِ خوبی داشتم وقتی علیرضا زنگ زد و گفت یک حساب باز کرده و پول هایی که برای ایتام کنار گذاشته بودیم رو کنار گذاشته..تا وقتی رفتم قم باهم بریم پیگیری کنیم. بعد از سحری حرکت کردیم تا پیش از اذان ظهر برسیم....روز آخر ماه رمضان بود. حسابی به خودم رسیده بودم و کولر رو روشن کرده بودیم تا دوباره مثل اون روز حالم بد نشه... ،،،،،، جلویِ خونه ی دایی پارک کردیم و پیاده شدیم. مامان خاتون با سجاد اومده بود و بقیه ی اقوام هم روز عید راه میوفتادن. امیر و عاطفه هم اومده بودن. باهمه سلام و علیک کردیم و وسایل هامون رو تو اتاق گذاشتیم. ،،،،، نزدیک اذان شب بود...خداروشکر امروز حال ام بد نشدع بود از وقتی اومده بودم علیرضا رو ندیده بودم. از جا بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. عاطفه سبد خیار و گوجه ای دست اش بود با لبخند گفت: +بیا ساجده....سالاد نداریم ولی خیار و گوجه پوست بکنیم با نون پنیر خیلی میچسبه. خندیدم و سمت میز رفتم‌ بویِ آش رشته ای که زندایی درست کرده بود حسابی برام دل ضعفه میاورد. بعد از اینکه کار های افطار رو تموم کردیم رو به عاطفه گفتم: _علیرضا کی از سرکار میاد؟ +اع خیلی وقته اومده..!؟ فکر کنم تو اتاق اش باشه سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم. جلویِ اتاق علیرضا ایستادم و تقه ای به در زدم. هیچ صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم داخل. کسی نبود...از اتاق بیرون اومدم که علیرضا رو با آستین های بالا زده و دست های خیس دیدم. هینی کشیدم و درِ اتاق اش رو بستم. _سلام ابرویی بالا انداخت +به به علیک سلام خانوم خودم _فکر کردم اتاقی اومدم اینجا اشاره ای به دست هاش کرد +رفتم وضو بگیرم _بریم پایین....سفره رو انداختن خیلی تا افطار نمونده +شما برو افطارت رو بکن...منم میام از جام تکون نخوردم که جلوتر اومد و دست اش پشت کمرم گذاشت و گفت: +برو شما.....من نمازم رو بخونم میام دستی به یقه ی لباسش کشیدم و گفتم: _باشه..پس......التماس دعا +محتاج دعا پایین رفتم و کنار گلرخ نشستم...گلرخ صورت مهسارو که سوپی شده بود رو پاک می کرد. اذان گفتن و افطار کردیم. وسط افطار بود که علیرضا هم اومد....کنار مامان خاتون نشست و با بسم الله شروع کرد. حسابی خوردم دیگه داشتم‌می ترکیدم _واییی...چقدر خوردم....از گرسنگی نمی فهمم چقدر می خورم عاطفه+نوش جانت عزیزم....روزه ات رو با خرما باز کن...هم برای بدن خیلی خوبه هم اندازه غذات رو کنترل می کنه. ظرف خرمایی رو جلوم گذاشت یک خرما برداشتم و از گوشه چشم به گلرخ نگاه کردم و گفتم: _اندازه ی یک خرما هنوز جا دارم گلرخ با خنده سری تکون داد. +از دست تو 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕دانشجویی که را شب عید فطر از خدا گرفت دانشجوی جهادگر شهید محمد فاضل تاریخ تولد : 2 اردیبهشت 1338 شهرستان: سبزوار تحصیلات: دانشجوی ترم 4 مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف (دانشجوی انصرافی رشته ریاضی دانشگاه مشهد) عضو دانشجویان پیرو خط امام(ره) حاضر در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا شهادت: 16 دی 1359- کربلای هویزه روایت عاشقی: 10 سالش بود! داشت اعمال شب عید فطر را توی مفاتیح نگاه می کرد. طولی نکشید ایستاد به نماز. سلام که داد پرسیدم چه می خواندی این همه وقت؟ گفت: نماز هزار قل هوالله. جا خوردم! گفتم برای چه؟ مکثی کرد و گفت: به نیت شهادت!! محمد، شهادتش را همان شب از خدا گرفت. راوی: مادر شهید فاضل توضیح اینکه بجای هزارقل هوالله میشه صدتاهم بجاآورد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مجتبی.mp3
1.8M
نحوه فرمانده گروهان حاج حسین یکتا از زبان ایشان https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
که هدیه (ع) برای بود 🔹️ مادر شهید علی اصغر اتحادی می گوید: چهار دختر و سه پسر داشتم، اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. ◇ دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! ◇ در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. ◇ نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ ◇ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! ◇ آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد! ◇ بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... ◇ گفتم: آقا شما کی هستید؟ ◇ گفت: علی بن الحسین امام سجاد (ع) ◇ هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! ◇ صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. ◇ آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ ◇ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! ◇ علی اصغر، در عملیات محرم سال ۶۱ ، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(ره) ♦️امیرالمؤمنین علی (ع) خود یک کارگر بود دوم شخص اسلام علی بن ابی طالب (ع) است. ایشان خودش یک کارگر بوده؛ یعنی قنات حفر میکرده،می رفته است قنات میکنده است آب بیرون می آورده لکن برای خودش نه بعد از آنکه بیرون می آمده، وقف میکرده برای مستمندان برای آنها یک نفر کارگر بوده است که برای اعاشه خودش هم کار می کرده. صحیفه امام؛ ج ۱۶؛ ص ۲۳۸ جماران؛ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─