✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت47 ( 12 )
🔹 معیار صداقت و شجاعت و عفّت
بخش پایانی حکمت ۴۷ ، بحث غیرت و در نهایت رابطه غیرت با عفّت است.
🔻 مولا علی (علیه السلام) در حکمت ۳۰۵ می فرمایند : « مَا زَنَى غَيُورٌ قَطُّ » ؛ " هیچ انسان با غیرتی ، زنا نمی کند. "
معلوم می شود انسانی که دست به عمل خلاف عفّت یعنی زنا می زند ، قبل از اینکه عفّتش از بین رفته باشد ، غیرتش نسبت به ناموسش از دست رفته است.
🔰 البته امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، در نهج البلاغه مثل همیشه ، برای این خصلت زیبای غیرت هم ، حدّ و حدود قائل اند.
🔻 مثلاً در تفاوت بین غیرت زن با غیرت مرد ، در حکمت ۱۲۴ می فرمایند : « غَیْرَةُ الْمَرْأَةِ كُفْرٌ وَغْیْرَةُ الرَّجُلِ إیمَانٌ » ؛ اگر جایی که مرد نیاز شرعی دارد ، زن غیرت به خرج بدهد، این منجر به کفر عملی می شود در حالیکه غیرت داشتن مرد نسبت به همسرش ، ایمان را تقویت می کند.
🔻 البته افراط در هر چیزی مضرّ است ؛ لذا در نامه ۳۱، خطاب به فرزند عزیزشان می نویسند : « إِیاک وَ التَّغَایرَ فِی غَیرِ مَوْضِعِ غَیرَةٍ » ؛ " بپرهیز که نابجا غیرت نشان بدهی نسبت به همسر و ناموست، چرا؟ « فَإِنَّ ذَلِک یدْعُو الصَّحِیحَةَ إِلَی السَّقَمِ » چون غیرت افراطی و بی جا ، زن پاکدامن را آلوده خواهد کرد.
🔻 بنابراین مسأله غیرت با مسأله عفّت ، رابطه مستقیم و تنگاتنگی دارند ؛ تا جایی که حضرت شاخص اندازه گیری میزان عفّت انسانها را به میزان غیرتشان وابسته می دانند و می فرمایند: « وَ عِفَّتُهُ عَلَى قَدْرِ غَيْرَتِهِ »
✅ نتیجه اخلاقی این قصه این است که اگر می خواهیم در جامعه عفت گسترش پیدا کند باید غیرت را گسترش بدهیم .
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌳شجره آشوب« قسمت صد و شصتم »
📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام
🔻سوال اینجاست آیا تنها این افراد بودند که از خصیصه اخلاص برخوردار بودند؟ اگر امام کاظم از بیان این افراد قصد حصر داشتند به این معنا که بخواهند فقط این چهار نفر را جزو حواریون معرفی کنند، نام اصحابی مانند عمار و مالک اشتر جا می ماند. در نتیجه باید بگوییم انگیزه حضرت انحصار در این چهار نفر نبوده است حالا باید به ویژگی مشترک این چهار نفر بپردازیم که انگیزه امام از آوردن اسمشان در کنار یکدیگر است یک ویژگی مشترکی که میان این چهار بزگوار وجود داشت و سبب معرفی آن ها به عنوان حواریون امام علی (ع) شد.
🔻 با دقت در تاریخ درمی یابیم که همه این ها، شهید بی واسطه و مستقیم به دست بنی امیه هستند.
🔻 عمرو بن حمق؛ از شهدای عمال معاویه در موصل است. دستور قتل او را معاویه صادر کرد و بهانه او نیز این بود که عمرو در قتل عثمان، نه ضربه به وی زده است.
🔻محمد بن ابی بکر توسط لشکر بنی امیه در مصر به شهادت رسید. بدن او را در لاشه الاغ گذاشتند و سپس سوزاندند.
🔻 میثم تمار، به دستور ابن زیاد عال بنی امیه در کوفه به شهادت رسید. اویس قرنی نیز از شهدای جنگ صفین و نبرد با معاویه است. ملاحظه میفرمایید که اولا هر چهار حواری شهیدند یعنی عافیت طلب ها در کنار علی ع جایگاهی ندارند ثانیا هیچکدام شهید جمل و نهروان نیستند بلکه مستقیم به دست بنی امیه در شرایط زمانی و مکانی متفاوت شهید شدند این یعنی امام کاظم (ع) خط استکبار ستیزی را به ما نشان میدهد
📚 کتاب شجره آشوب
💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری
↩️ ادامه دارد...
نام رمان: #ساجده
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_120
صدای کلید تویِ در اومد....چند بار صدام زد...اما من بیرون نرفتم.
می دونم به خاطر بادکنک ها کنجکاو شده....چند دقیقه ای گذشت و خبری نشد.
بلند شدم و جلویِ در اتاق رفتم...علیرضا جعبه رو باز کرده بود و به تی شرت زل زده بودم.....لبخند محسوسی هم می زد.
گوشی اش رو برداشت و اسم من و صدا زد.
تا گفت ساجده با نیش باز رفتم جلوتر...من رو که دید مثل کُپ کرده ها نگاه ام می کرد.
_علیکم السلام آقای پدر
یکم نگاه ام کرد
+سلام....ساجده اینا چیه من نمی فهمم!!
برگه ی آزمایش رو جلوش گرفتم و صدام رو بچگونه کردم
_معلومه دیگه....بابایی من دارم میام.
خندون گفت
+ساجده جدی میگی!!
پوفی کشیدم
_می تونی برگه رو نگاه کنی آقا علیرضا
با خنده برگه رو نگاه می کرد....زیر لب خداروشکر می گفت.
+خداروشکر
لبخندی زدم
_خوشحال شدی؟
+معلومه....خدا بهمون هدیه به این قشنگی داده باید خداروشکر کنیم.
_آره واقعا خداروشکر....ان شاءالله دامن همه بی اولادها هم سبز بشه
+الهی آمین.
چه برنامه ی چیده بودی ها!!!! صدتا فکر اومد تو سرم
_نفهمیدی واقعا
+نه من گیج تر از این حرف هام
با پاهام آروم به ساق پاش زدم
_اع گیج یعنی چی؟ به بابایِ بچه ی من توهین نکنااا
رویِ مبل نشست و تی شرت رو دوباره برانداز کرد.
_من برم چایی بیارم
دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند.
نگاهی به شکمم کرد
+چند وقتشه!
خنده ام جمع شد
_وای علیرضا....هنوز یک ماهشه.
+از این به بعد باید بیشتر مراقب باشی
یعنی اینکه....خودم مراقب دوتاتون هستم.
شماهم خیلی مراقب باش خب!
_چشم ... برم چایی بریزم.
+نه بشین
نوچی کردم
_راستی علیرضا
فعلا به کسی هم حرفی نزن
از جاش بلند شد و کاپشن اش رو درآورد
+چرا؟؟
خودمم نمی دونستم چرا!!؟ شاید منتظر بودم عاطفه هم بچه دار بشه بعد...بالاخره می فهمم اش....می بینم وقتی ی بچه می بینه چجوری ذوق می کنه و دل اش برای مادر شدن خودش میره....نمی خواستم هم علیرضا از مشکل عاطفه چیزی بدونه....اگر می خواست خووش بهش می گفت.
_چون....خب ببین..بزار یکم بگذره میگیم.
چشم هاش رو باز و بسته کرد
+چشم
_خب من دیگه برم یک چایی خوش عطر و طعم ویژه ی مرد زندگی ام بریزم...خستگی اش در بره
از تو اتاق صداش میومد
+از دست تو....
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_121
بعد از ناهار دو تا چایی ریختم....توی پذیرایی کنار علیرضا که داشت فاکتور هارو برسی میکرد رفتم و نشستم.
منو که دید لبخندی زد.
+زحمت نکش مامان خانوم خجالتمون میدی....نوبتی هم باشه نوبت ماس!
_نه بابا برای چی....کاری نمیکنم که، راستی علی کارِ کربلا تکمیل شد..
سرشو بالا اورد و عمیق نگاهم کرد
+ببین ....خب ساجده شاید نتونی بری
با تعجب نگاهش کردم
_چرا مشکلی پیش اومده؟
دستی به موهاش کشید...تکیه اش رو به مبل داد.
+آخه شما الان بارداری....نمی تونی!
یعنی نمیشه.
اشک توی چشمام جمع شد..چقدر برنامه ریخته بودم...چقدر ذوق داشتم...قرار بود برای اولین بار کربلا برم... برای اولین بار برم حرم ارباب
بدرا مرد زندگی ام.
می دونستم شرایط ام جور نیست...ناشکری نمی کنم....ان شاءالله امام حسین(ع) دوباره می طلبه!
نمی تونستم به علیرضا نگاه کنم...نمی خداستم چشم های اشکیم رو ببینه.
علیرضا دستی دور گردنم انداخت و من رو به خودش نزدیک کرد.
پیشونی ام رو بوسید
+عزیز دلم بغض نکن ،ان شالله دفعه دیگه ، اصلا بیا فردا بریم دکتر شاید بتونی بری.
از گوشه چشم اشکی که میخواست پاین بیاد رو گرفتم
_نه نمی خواد....ان شاءالله بعدا با بچه امون میریم...حتما قسمت نبوده.
لبخندی زد گفت
+ان شاءالله..
دستی به شکمم کشید
+با این فسقلی می ریم....امید به خدا
اصلا این کربلا مهریه ی خانونمه
میبرمت زندگیم.
،،،،،
برگه آزمایش رو کنار گذاشت و با لبخند محوی بهم نگاه می کرد.
با علیرضا کنار هم نشسته بودیم
+اول از همه مبارک باشه
رو به من کرد و ادامه داد
+چند سالته دخترم ؟
_19سال
خنده ای کرد و گفت
+چرا انقدر لاغری تو دختر !
به شوخی رو به علیرضا گفت :
+نکنه اذیتش میکنی پسر ؟
علیرضا دستی به ریش هاش کشید سر به زیر گفت
+نه والا ، کم غذا هستن.
دکتر+ببین دخترم شما دیگه الان یک مادری باید به خودت بیشتر از قبل برسی برو رو وزنه ببینم.
چادرم رو در میارم و دست علیرضا میدم....روی وزنه می ایستم
+مستقیم رو نگاه کن
بعد از وزن کشی...خانم دکتر که خانم مسن و مهربونی بود...نکاتی رو رویِ کاغذ نوشت و نسخه ای هم به علیرضا داد.
+براش رژیم نوشتم.... لطفا حواستون بهش باشه از این به بعد هر ماه برای چک کردن وضعیت شون بیاید.
علیرضا+چشم ممنون ، فقط بنظرتون میشه مسافرت بره منظورم پیاده روی اربعین؟ چون قبل اطلاع از بارداریش قرار بود سفری به کربلا داشته باشیم
دکتر لبخند مهربونی زد
+تو بارداریبه ویژه ماه های اول...در مورد مسافرت هم میگن باید خیلی مراعات کرد...این که دیگه پیاده روی هست..مخصوصا خانم شما
یک تاریخ سونو برای تشکیل قلب نوشتم.
منتظرم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_122
لبخندی زدم
_ممنونم
+اگر موردی بود حتما اطلاع بده خب؟
_چشم حتما
از جامون بلند شدیم خداحافظی کردیم.
از مطب بیرون اومدیم...به تاریخ سونو نگاهی انداختم
_وایی علیرضا می تونیم صدای قلب اش رو بشنویم...
با لبخند سوار ماشین شدیم.
علیرضا ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
+ساجده خانوم دیدی خانوم دکتر چی گفت ؟ از الان کم غذایی، نمیخورم ، میل ندارم ، دوست ندارم نداریم.
لبخند دندون نمایی زدم گفتم
_می دونی که من کم غذا نیستم فقط چاق نمیشم.
خنده ای کرد
+اشکال نداره تو این 9ماه جبران میشه
_اع اذیتم نکن
+چرا ؟ با نمک میکشی دارم لحظه شماری میکنم.
_علیییییی😢
+جان دل علی
خوشگل میشی که....من تورو همه جوره می خوام
_نه توروخدا....بیا و نخواه😐
خنده ی بلندی کرد
+چشم...من دیگه نمی گم
_میگم علیرضا بچمون سید میشه ها😁 باباش سیده
لبخندی زد
+آقا سید یا سادات خانوم
_به نظرت دختره یا پسر!؟
+فرقی نداره هر دوش هدیه قشنگ خداست....ان شاءالله سالم باشن
_صحیح، میگم علی من بستنی میخوام😬
+تو این سرما.
_دلم میخواد دیگه
+لا اله الاالله، چشم میخرم فقط خونه بخور باشه 😁
ذوق زده گفتم
_چشم...چشم
،،،،،،
داشتم کتاب ریحانه بهشتی می خوندم...درباره مراقبت های بارداری و تغذیه و خیلی چیز های دیگه.
علیرضا کتاب های دیگه ای هم برای تغذیه گرفته بود.
صدایِ زنگ واحد بلند شد...کتاب روی مبل گذاشتم رفتم از چشمی در نگاه کردم علیرضا بود.
با خوش رویی دررو باز کردم و رفتم پشت در....علیرضا داخل اومد و در رو بستم.
_سلام اقا خسته نباشی
لبخندی زد وارد شد
+سلام به روی ماهت..ببخشید کلیدم رو جاگذاشتم.
کفشاش رو در آورد و کیسه های مواد غذایی رو روی کانتر گذاشت.
+حالتون خوبه ؟ مشکلی نداری؟
لبخندی زدم
_بله خوبیم
دستم رو به سمت خریدهایی که کرده بود گرفتم
_اینا چیه
کتش رو در اورد
+اینا برای شماس دیگه
_این همه....چه خبره
+چیزی نیست که !
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_123
ماه سوم بارداری ام بود... تو این چند وقت علیرضا رو حسابی اذیت کرده بودم.....به همه چی ویار داشتم....علیرضا....بویِ غذا.. فقط میوه می خوردم.
علیرضا هم بدون هیچ غز زدنی باهام کنار میومد....تازه بعضی وقت ها از کارام به خنده میوفتاد.
روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم.
صدایِ علیرضا اومد
+ساجده بیا برات قلوه کباب کردم...
تا به درگاه اتاق رسید دستم رو جلویِ دهنم گرفتم.
_علی نیا نزدیک...نمی خوام
لبخندی زد
+چشم خانومم ، شما بیا یکم غذا بخور
_نه نه نمیتونم
تو اتاق نشستم و علیرضا ناچار تو درگاه نشست....دلم براش سوخت.
+ببین ساجده وزن کم کردی؟؟
نه به خودت می رسی نه به بچه.
_نمیتونم
+لا اله الاالله
گوشی خونه زنگ خورد و از جاش بلند شد....صدایِ حرف زدنش از پذیرایی میومد.
+سلام خوبی مادر!؟؟
....
+شکر خدا ،الحمدلله
....
+ساجده.....توی اتاق
....
+دستت دردنکنه ، خدا نگه دار
تلفن رو که قطع کرد بعد چند دقیقه دوباره جلو درگاه در ظاهر شد.... دستش یک سینی با دوسیخ قلوه نمک شده با نون بود.
+ببین ساجده من جلو نمیام....فقط جون علی بیا اینارو بخور
اخمام تو هم رفت...با حالت بغض گفتم
_چرا جونتو قسم میخوری آخه نمیتونم
لبخندی زد
+دوتا دونه بخور به خاطر من
ناجار سینی رو جلویِ خودم کشیدم....با پره ی لباسم جلویِ بینی ام رو گرفتم و دوتا دونه برداشتم.
علیرضا دست اش رو از رویِ سرش تا پایین صورت اش کشید که موهاش رو پریشون کرد.
دلم برای موهای قشنگ اش رفت....اما دست خودم نبود....نمی تونستم.
+مامان هم زنگ زد...شب بریم اونجا می تونی؟؟
دستم رو با دستمال تمیز کردم.
+ساجده!
_هوم ، اها اره بریم
لبخندی زد
+بخور عزیزم من میرم توی پذیرایی
بدون نون چند تا دونه خوردم و با بی حالی می جویدم.
،،،،،،
سعی کرده بودم خودم رو خوب جلوه بدم تا حال ام مشخص نباشه.... هنوز به کسی نگفته بودیم.
جلو رفتم و با لبخند با زن دایی دایی روبوسی کردم.
زندایی+به به....ستاره های سهیل....وکم پیدایید
لبخندی زدم
_شرمنده
+دشمنت شرمنده دختر
نگاهی ریز بین به صورتم کرد گفت
+چرا انقدر لاغر شدی رنگ به رو نداری
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از #استغفار خسته نشید!
استاد #عالی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹وقتی در امورت به تنگنا رسیدی برای گره گشایی این کار رو انجام بده
#خدا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1_1568789775.mp3
1.79M
♨️نسخه بی رد خور
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─