eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
679 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه به که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار جلیل برای فاطمه بگیرم. خیلی دلم گرفته بود. به شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم مردم را ندارم...برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم :روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه🏘 می روم و تو باید به خانه بیایی. 💢 روز بعد در بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید... از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم. 💢 ﺗﻮﻟﺪ ﺩﺧﺘﺮﻡ, بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. ﺁﺭﺯﻭﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﻧﻆﺮ ﺑﻮﺩﻩ اﺳﺖ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سجاد عباس زاده شهیدی هست که نه پدر شهیدش را دید و نه پسرش را. 🍃⚘🍃 دو ماه بعد از پدرش متولد شد و پسرش هم دو ماه بعد از متولد شد. 🍃⚘🍃 سرانجام ایشان هم در سال ۱۳۹۰ در رزمایش گردان حسین (ع) لرستان در شهرستان پلدختر بر اثر انفجار به آرزویکه همانا بود رسید و به پدر شهیدش⚘پیوست. در این رزمایش ، در حال خنثی سازی گلوله های عمل نکرده بود که انفجار صورت گرفت. وقتی بالای سرش رسیدند در حالی بود که یک دست ایشان قطع شده بود و غرق به خون بود وفقط ذکر حسین (ع)🍃⚘🍃 می گفت و با اربا اربا خدمت ارباب بی کفن رسید. شهید سجاد عباس زاده در گلزار شهدای خرم آباد کنار مزار پدر شهیدش حسن عباس زاده.⚘ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
اینجا می دهند : برداشت اول : آنقدر توبه کرده بودم و توبه شکسته بودم که دیگر شمارش از دستم در رفته بود . دیگر روی توبه کردن نداشتم.دنبال یک واسطه بودم تا این بار ریش او را پیش گرو بگزارم و پشت هیبت او قایم شوم. بستم اگر دیگر برای این توبه ، توبه شکستنی در کار نباشد هر پنج شنبه ها بروم پابوستان.و آرامگاه ابدیشان را عطرآگین به کنم. غروب کلاس اخلاق که تمام شد پای پیاده عازم شهدا شدم ، آسمان هنگامه کرده بود و به شدت می بارید . نم نم دستان خدا زحمت پر کردن دبه های آب را کشیده بود و من فقط با اشک های آسمان مزارشان را نوازش می کردم. چند ساعتی گذشت ، آسمان در دل ظلمت شب فرو رفته بود . هنگام وداع رسیده بود،به آخرین مزار که رسیدم احساس کردم برق از تنم رد شد با دیدن نام شهید شهید سعید قهاری..شهیدی که به تازگی از طریق وبلاگ فرزندشان با ایشان آشنا شده بودم. حس فرزندی عجیبی نسبت به ایشان پیدا کردم و زبانم باز شد به خواستن حاجت از ایشان... هفته ی بعد هم آسمان سر به دامن زمین گذاشته و های های دامن زمین را شسته بود و این بار هم هیچ کس در گلزار نبود.این خلوتگاه زیباتر از همیشه شده بود . تا یک ماه من بودم و اشک های آسمان خلوت ، تنها کنج غروب... برداشت دوم: صدای موبایل خواب شیرین بعدازظهرم را ربود."عبدالوهاب"بود که از"سردشت" تماس گرفته بود: - " الو سلام . یه زحمتی داشتم برات ؛ مدارک یکی از دوستام توی یکی از تعمیرگاه ها جامونده میشه براش بفرستی "بانه". - باشه چشم ، چه زحمتی فردا می فرستم ، خداحافظ. با هزاران جان کندن آدرس را پیدا کردم. مدارک را گرفتم و قدم زنان به راه افتادم که دیدن منظره ای مرا میخکوب کرد.سنگ تراش داشت سنگ ها را جابجا می کرد که سنگ مزاری نگاهم را به دنبال خود کشید..... " شهید سعید قهاری سعید". آری این سنگ نبشته ی جدید بابای معنویم بود.. شهدا دوباره مرا شرمنده ی محبت و توجه شان کرده بودند و نوایشان مرا می طلبید. آن سوی خیابان شهدا بود . باز خلوتگه راز و نیاز ، تنهایی و اشک های آسمان.. فاتحه ای خواندم و هایم عرض شرمندگی ام را به بابا رساندند و من در دل ازشهید تشکر کردم بابت و حفظ آبرویم. لبخند رازآلود شهید و چشمان نافذش در توی عکس گره خورده بود به من و مزار و باران. برای شادی روحش https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─