هدایت شده از هنرنامه قم
4_5924966633905851413.mp3
10.15M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 5⃣
🔻هنرنامه قم
داستان زندگی(۸۶)
گروه نخالهها (۱)
زنگ تفریح پایان یافته و سالنها و محوطهی دبیرستان در آرامش کامل بود. آقاي بيتا،مدیر دبیرستان خدمتگزار را فرستاد و عظیم را به دفتر خود دعوت كرد. وقتي او وارد اطاق شد، شخص روحاني موقّري را ديد كه روي صندلي راحتي ساکت نشسته و به فکر فرو رفته بود. آقاي بيتا با اشاره به عظیم، به شخص روحاني گفت كه ايشان معاونشان هستند و به عظیم هم گفتند كه ايشان پدر فلان دانشآموز هستند كه شما خواسته بوديد دعوتش كنيم.
عظیم قبل از ورود به دفتر رئيس دبيرستان، باديدن دانشآموز مورد نظر در پشت در دفتر مدیر، متوجه شده بود كه احتمالاً الآن بايد پدر ايشان در دفتر باشد. به هر حال عظیم دوباره سلام و احوالپرسي كرد و دركنار ايشان نشست. مرد روحاني كه ريش جو گندمياش سن او را بين چهل و چهل پنج نشان ميداد با عصبانيّت سر صحبت را با عظیم باز کرد.
- چكار با من داشتيد؟ چرا مزاحم من شديد؟
عظیم که از لحن کلام این روحانی شگفتزده شده بود، مظلومانه گفت:
- ميخواستيم در رابطه با آقازادهتان با شما صحبت كنيم.
روحانی با عصبانیت پرسید:
- چه صحبتي؟ مگر چكار كرده؟
عظیم توضیح داد:
- او همراه با دو سه نفر ديگر گروهي را تشكيل دادهاند و مدرسه را به هم ميريزند!
روحانی با همان لحن پرسید:
- چكار كردهاند؟ كجارا به هم ريختهاند؟
عظیم شروع کرد به توضیح دادن:
- هفتهی گذشته آژير آمبولانس اداره را كه براي در امان ماندن از موشكباران و بمباران هوايي در گوشهی اين دبيرستان پارک شده، اين گروه باز كرده و برده بودند كه كشف و باز پس گرفته شد. و آزار و اذيتهاي ديگري كه اگر گوش شنوا داشته باشيد يكي يكي برايتان ميشماريم.
پدر دانشآموز كه آشفتهتر شده بود شروع كرد به سر عظیم داد و فرياد كردن. او حتی حاضر نشد گوش بدهد كه اين گروه پنج نفره چه شیطنتهایی در دبيرستان میکنند و بشنود که آنها به هيچ صراطي مستقيم نیستند و از انجام هيچ كاري ابا ندارند، بهگونهايكه زحمت و دردسر اين پنج نفر بيشتر از زحمت و دردسر حدود هزار و دويست نفر بقيّهی دانشآموزان دبيرستان است.
ادامه دارد...
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
داستانک (داستان مینیمال )
قفس
پشت میز کنار پنجره نشسته بود و داستان مینوشت. احساس خستگی کرد. سرش را بلند کرد و در همان عالم خیال، چشم هایش را از پنجره به بیرون دوخت. درکمال شگفتی قفسی معلق را در آسمان دید که قطعهابری در داخل آن جا خوش کرده بود. با خود اندیشید که این دیگر چه صبغهایست.
در این هنگام درِ اتاق به آرامی باز شد. همسرش با سینیای که دولیوان چای در آن بود وارد اتاق شد. جلو آمد و درحالی که سینی را روی میز میگذاشت با تعجب پرسید:
- قناریها کجان؟ چرا درِ قفس باز است؟ عزیزم آنقدر سیگار کشیدهای که قفس قناریها پر از دود شده و قناریها هم فرار کردهاند.
نویسنده: عظیم سرو دلیر.
هدایت شده از هنرنامه قم
Part06.mp3
10.39M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 6⃣
🔻هنرنامه قم
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۶) گروه نخالهها (۱) زنگ تفریح پایان یافته و سالنها و محوطهی دبیرستان در آرامش کا
داستان زندگی(۸۷)
گروه نخالهها(۲)
پدر دانشآموز پس از داد و فرياد و سر و صدا، آرام گرفت و شروع كرد به صحبت كردن:
- من يك اشتباهي در موقع ازدواج كردهام كه در بقيّه عمرم تاوانش را پس ميدهم. خانمم از خانوادهاي است كه همهی بچّههايشان الواطند. اين بچّه هم به داييهايش كشيده و من هم از دستش عاجزم. البتّه همسر و دیگر بچّههايم هم دست كمي از اين ندارند. اين همه پول من به خانه ميآورم. امّا دريغ از يك ريال پس انداز. هرچه پول به خانه ميآيد به دست همسرم پايمال و دود ميشود و ميرود به هوا. الأن هم هيچ كاري از دستم بر نميآيد جز اينكه از خدا، مرگ خودم و اعضاي خانوادهام را بخواهم.
حدود يك ماه بعد، آژير حملهی موشكي به صدا در آمد. مردم شهر هم كه هيچ كاري از دستشان برنميآمد در تاريكي شب، چشم به آسمان دوخته بودند تا ببينند اين موشك نصيب اهالی کدام محلّه شده و آن را در یک چشم بهم زدن شخم میزند.
دقايقي بعد صداي انفجاري مهيب و دود و آتش از يكي از كوچههاي صفائيه برخاست و به دنبال آن، شهر در آرامش مخوفي فرو رفت. فردا صبح پس از اينكه آفتاب سر از دور دست كوير بالا آورد، خبر پيچيد كه ديشب موشك به ساختماني اصابت كرده و يك خانه و تمام اعضاي خانوادهی ساكن در آن را از بين برده است.
چند روز بعد هنگاميكه عظیم از سراشيبي پل حجّتيّه به سمت دبيرستان در حرکت بود تصاوير قربانيان اصابت موشك و شرح حال آنان را ديد كه بر ديوار مدرسه حجتیه نصب شده بود. تمام قربانيان، اعضاي خانوادهی همان روحاني بودند كه خودش براي خانوادهاش در دفتر دبيرستان، آرزوي مرگ كرده بود. همه شهيد شده بودند. شايد اين بهترين سرانجامي بود كه اين مرد روحاني براي خانوادهاش آرزو كرده بود.
روی پلاکارت، در شرح حال اين خانواده نوشته شده بود "اين خانواده يك ماه پيش براي در امان ماندن از خطرات حملههاي موشكي به كرج رفته بودند. آنها روز پيش از شبي كه حملهی موشكي صورت گرفت به قم آمده بودند كه سري به خانهشان بزنند و دوباره برگردند. اتّفاقا همان شب، حمله موشكي صورت گرفت و تنها يك ساختمان مورداصابت قرار گرفت كه آن هم ساختمان همين خانواده بود."
يكي ديگر از اعضاي اين گروه پنج نفره در درگيري با چند نفر در يكي از خيابانهای قم چاقو خورد و از دنيا رفت. نفر سوّم در حين موتور سواري با كاميون تصادف كرد و از بين رفت. نفر چهارم هم از دبيرستان ترك تحصيل كرده و به سربازي رفت. او هم در حين خدمت سربازی در حاليكه سرنشين يك جيپ نظامي بود، ماشين جيپ واژگون شد و او را ازبين برد.
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
داستانک (داستان مینیمال)
سربند
نوجوان بسیجی که روبروی من کنار سفره نشسته بود، روی پیشانیبند سبز رنگش نوشته شده بود«یا مهدی ادرکنی». من که عادت کرده بودم بچه شیعههای گروهانم را اذیت کنم، با دست روی زانویم زده و با لحن مسخرهآمیز گفتم «یا مهدی ادرکنی!» و خندیدم.
آن شب، هنگام قضای حاجت در دستشویی صحرایی، ماری از زیر پایم جهید و همان زانویم را نیش زد که در نتیجه، افسرمان آن قسمت را جراحی و مرا در سنگری بستری کرد.
صبح خبر دادند که به گروهان دیگر در یکی دیگر از قلل منطقه حمله شده و گروهان ما باید به کمک برود. همه بچهها رفتند بهجز من که بستری بودم. اما آنها هم کمین خورده و قتلعام شدند.
شب هنگام سروشی در گوشم زمزمه کرد: «ما وقتی درک میکنیم ، این گونه درک میکنیم»
«بخشی از خاطره جوان سنی سنندجی در حرم مطهر امام رضا علیه السلام»
هدایت شده از هنرنامه قم
Part07.mp3
10.95M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 7⃣
🔻هنرنامه قم
هدایت شده از هنرنامه قم
Part08.mp3
12.42M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 8⃣
پایان
🔻هنرنامه قم
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۷) گروه نخالهها(۲) پدر دانشآموز پس از داد و فرياد و سر و صدا، آرام گرفت و شروع كرد
داستان زندگی(۸۸)
آموزش متوسّطهاي براي آنطرف رودخانه
پس از سه سال خدمت در سمت معاونت دبيرستان، از عظیم دعوت به عمل آمد كه مسئوليت آموزش متوسّطه بخش دو قم را بر عهده بگيرد. او هم پذيرفت. آن روزها تشكيلات آموزش و پرورش قم به يك ادارهی مركزي و دو بخش تقسيم شده بود. در بخش 2 همه واحدها مستقر شده بودند بهجز آموزش متوسطه. هنگاميكه عظیم وارد اطاق آموزش متوسّطه شد، با اطاقي روبهرو شد كه فقط يك اطاق بود با دو ميز و چند صندلي خالي. تمام نيروهاي آموزشي در اختيار آموزش متوسطه بخش يك بود و برنامهريزيها هم از آنجا انجام ميشد. عظیم آمده بود تا آموزش متوسّطه بخش دو را پايهريزي كند.
او در نخستین گام، به تمام نيروهاييكه اصرار به رفتن بهناحيه يك را داشتند اجازه داد بروند. آنگاه اعلام كرد كه آموزش متوسطهی بخش دو مستقلّ است و اين استقلال را به اداره كلّ مستقر در تهران هم اعلامكرد. در دوّمين گام، تصميم گرفت كه دبیرهای مرد دبيرستانهاي دخترانه را با خانمدبیرها جایگزین كند. با اين ترتيب نياز دبيرستانهاي بخش 2 را به نيروهاي دبير به تفكيك زن و مرد مشخص و نيازها را بهاداره كلّ اعلام کرد.
او با همكاري معاون اداري و مالي و با كمك مالی يكي از دفاتر مراجع، خانهاي را اجاره و به عنوان خوابگاه خانمدبيرهاي غير بومي تجهيز کرده و در اداره كلّ هم اعلام کرد كه هر خانم دبير تهراني كه مايل باشد دورهی مناطق محرومش را در قم تدريس كند، برنامهی تدريسش را در سه روز بسته و خوابگاه رايگان هم در اختيارشان خواهد گذاشت.
آقای سید ناصر اعلایی، معاون اداری و مالی همچنين با ترمينال اتوبوسرانی هماهنگي به عمل آورد تا خانمدبيرهايي كه كارت شناسايي ارايه ميدهند از ايستادن در صفهای طولانی سوار شدن به اتوبوسهاي تهران- قم و بالعكس معاف شوند و بدون نوبت آنها را سوار كنند.
خوشبختانه اداره كلّ هم ازاين برنامه استقبال کرده و ليسانسيههاي جديدالأستخدام را براي گذراندن دورهی تعهّد خدمت مناطق محرومشان به بخش دو قم فرستاد. با اين ترتيب عظیم موفق شد هم دبيران مرد را از دبيرستانهاي دخترانه كه در مواردي مشكلاتي داشتند منتقل كند و هم نيروهاي جوان تحصيلكرده را در بخش دو جذب و به سر کلاس بفرستد.
بهار سال 1370 غنچهها و گلبرگهايي را كه بادستهاي هنرمندش ساخته و پرداخته بودبه دست گرماي تابستان ميسپرد و خود ميرفت كه پس از سه فصل ديگر بازگردد. عظیم با اجراي دو برنامه اساسي، حسّاسيتها و واكنشهاي گروههاي مختلف را برانگيخته بود. او احساس ميكرد كه اگر برنامهی سوّمي را شروع كند، مداخلههاي مرئي و نامرئي تلاشهاي او را ناكام خواهند گذاشت. پس تصميم گرفت دوباره به مدرسه برگردد و به دور از هرگونه هياهوهاي سياسي و گروهي و غيره به كار معلّمي بپردازد.
چهار پنج سالي بود كه عظیم سرگرم تدريس زبان انگليسي در دبيرستانها بود. در نخستين سال بازگشت به دبيرستان، طبق خواهش و اصرار مسئول آموزش متوسطه بخش يك، در دبيرستانهاي دخترانهی بنتالهدا، در خيابان نوزده دي (باجك)، و دبيرستان عفّت در چهل اختران آذر و در سالهاي بعدي هم در دبيرستانهاي پسرانهی شاهد علي اكبر و دبيرستان نمونه مردمي معلّم تدريس ميكرد.
او چنان تدريس موفّقي داشت كه همهی مديران دبيرستانهايي كه او را ميشناختند متقاضاي تدريس وي در دبيرستانشان ميشدند.
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۸) آموزش متوسّطهاي براي آنطرف رودخانه پس از سه سال خدمت در سمت معاونت دبيرستان، از
داستان زندگی (89)
در دام دوست
در يكي از روزهاي آبانماه سال 1375، عظیم، پس از پایان کلاسهای پیش از ظهر، از دبیرستان حکیم نظامی به سمت ادارهی ناحيهی یك در خيابان صفائيه گام برميداشت. او هر از چندي به اداره سر ميزد تا از اوضاع و احوال و بخشنامهها و برنامههاي جديد اطّلاع حاصل كند. آن روز هم به همين منظور عازم اداره بود. چند قدم مانده به در ورودي اداره، آقاي مهندس پيرا، دوست هم اطاقي عظیم در ملاير و مدير آنروز هنرستان قدس را ديد كه او هم به سمت اداره در حركت بود. آن دو پس از احوالپرسي، خبري از اوضاع و احوال گرفتند. مهندس پيرا آگاهانه صحبت را در سمت و سوي خاصي هدايت كرد:
- حتماً شما هم ميخواهيد به ديدار دوست قديميتان برويد و به ايشان تبريك بگوييد؟
عظیم پرسید:
- كدام دوست؟ تبريك چي؟
آقای مهندس اخمها را به نشانهی تعجّب درهم کشید و گفت:
- به آقاي پوريزدانپرست. مگر خبر نداريد؟
عظیم چشمهایش را به لبهای دوستش دوخت و گفت:
- نه! از چي بايد خبر داشته باشم؟
مهندس پيرا با چين انداختن بر پيشاني و پايين كشيدن ابروها و گرفتن حالت لبخند، تعجّب خود را به نمایش گذاشت و ادامه داد:
- شوخي نكن!
عظیم گفت:
- شوخي نميكنم. مگر چی شده؟
مهندس گفت:
- حاجآقا رئيس اداره شدهاند. لازم است كه خدمتشان برسيم و تبريكي به ایشان عرض كنيم.
دو دوست قدیمی وارد اداره شدند و يك راست به طبقهی دوّم رفته و از اوّلين در سمت راست كنار پلّهها وارد اطاق شدند. مسئول دفتر رئيس اداره، در پشت ميزي رو به روی در نشسته بود. آقاي پوريزدانپرست كه در اطاق دورني در پشت ميز رياست، در مقابل در نيمه باز ، سر پا ايستاده بود با ديدن اين دو نفر بسيار خوشحال شده و بلافاصله به دم در آمد و از آنها استقبال کرد.
پس از حال و چاق و احوالپرسي و مقدّمهچيني مفصّل، سر صحبت را باز كرد:
- آقاي رهي، مدير كلّ جديد چند روز پيش فرستاد پي ما و دعوت كرد كه مسئوليّت ادارهی ناحیهی يك را به عهده بگيريم. ما هم حسب وظيفه و اصرار دوستان پذيرفتيم. الأن هم نيازمند ياري دوستان هستيم كه تشريف بياورند و در اداره كمك ما باشند.
عظیم و آقاي مهندس پيرا هم ضمن تبريك و اظهار خوشحالي، اعلام كردند كه در سنگر مدرسه هر كمكي كه از دستشان بر بيايد دريغ نخواهند کرد.
امّا تقاضاي آقاي پور يزدانپرست فراتر از اين حرفها بود. هنگام خدا حافظي، او از عظیم خواست كه چند دقيقه بيشتر بماند. با اين ترتيب، آقاي مهندس پيرا خدا حافظي کرد و عظیم در اطاق رئيس باقي ماند.
ادامه دارد ...
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
خواندنی های سرو
داستان زندگی (89) در دام دوست در يكي از روزهاي آبانماه سال 1375، عظیم، پس از پایان کلاسهای پیش ا
داستان زندگی(۹۰)
در دام دوست (۲)
آقاي پور پزدانپرست پس از صحبتي مفصّل، اظهار داشت:
- كه رئيس قبلي این ناحیه، به سبب برخوردهاي افراطي مسئول واحد ارزشيابي و رسيدگي به شكايات و حمایت و پشتيباني رئيس اداره از وي عزل شده است. بنا براين من قصد داشتم كه با شما تماس گرفته و ازتان خواهش كنم كه به اداره آمده و مسئوليت اين واحد را به عهده بگيرید. همکاران ناحیه از این واحد بسیار آزرده هستند.
عليرغم اصرار زياد آقاي پوريزدانپرست، عظیم بدون جواب مثبت از ايشان خدا حافظي كرد و از اداره خارج شد.
صبح روز بعد، او طبق برنامه درسي، در سالن شرقي دبيرستان حكيم نظامي (امام صادق علیهالسلام فعلی )، دبيرستاني كه چند سال پيش, خودش در آن معاونت ميكرد، به تدريس مشغول بود كه صداي تَق تَق چند ضربه انگشت، توجّه دانشآموزان را به سمت در كلاس جلب نمود. عظیم هم با شنيدن اين صداها از پاي تختهسياه به سمت در حركت و به آرامي لاي در را باز کرد. معاون دبيرستان كه در پشت در منتظر ايستاده بود، با ديدن عظیم سلامي داد و ادامه داد:
- ببخشيد استاد! از اداره زنگ زدهاند، با شما كار دارند.
عظیم پس از دادن جواب سلام، گفت:
- سلام برسانيد و بفرماييد كه اگر ممكن است در زنگ تفريح تماس بگيرند.
معاون خدا حافظي كرد و عظیم هم در كلاس را بست و شروع كرد به درس دادن. دقايقي بعد همين پيام تكرار شد و عظیم هم همان جواب را داد. تاپايان زنگ، سهبار اين پيام و پاسخ پيام تكرار گرديد.
زنگ تفريح دبيرستان به صدا درآمد و عظیم هم مانند ساير دبيران، از كلاس خارج شده و به دفتر دبيرستان رفت. آقاي محمّدي، رئيس دبيرستان كه در پشت ميزش سرپا ايستاده بود رو به عظیم کرد و افزود:
- نميدونم چيخبر شده! آقاي پوريزدانپرست از صبح سه بار تماس گرفته و اصرار كرده كه شما به اداره تشريف ببريد!
عظیم لبخند تلخی زد و گفت:
- اين خبر همان خبري است كه به خاطر آن من نميخواستم عليرغم اصراري كه شما داشتيد، در دبيرستان شما كلاس بگيرم. من از اين ميترسيدم كه وسط سال ما را از كلاس ببرند و با خالي ماندن كلاس، ما شرمندهی شما باقي بمانيم. حالا هم آخر وقت ميروم به اداره، ولي شما لطفاً به فكر دبير جايگزين براي كلاسهاي من باشيد.
ادامه دارد...
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر