خواندنی های سرو
شهردار (۸۰) ادامهی بوی پیراهن مارال خانم بیاختیار فریاد زد: - علیاصغر! پسر عزیزم! آمدی عزیز
شهردار (۸۱)
داماد بیتقصیر
ساعت از ده شب گذشته بود. هوای سرد اوّل زمستان همه را راهی خانهها کرده بود. حاج علی در اتاق راه میرفت و زیر لب با خودش حرف میزد:
- کجا ممکن است رفته باشد؟ صبح به من گفت زود برمیگردد!
مارال خانم هم در گوشهای نشسته بود و با نگرانی به حاج علی نگاه میکرد و زیر لب دعا می خواند و گاهی هم به طرف در حیاط برمیگشت و به لنگههای چوبی آن خیره میشد که شاید روی پاشنه بچرخند و دل او را شاد کنند. دل تو دل هیچکدامشان نبود.
در این حال، صدای جِرجِر درِ حیاط بلند شد. حاج علی سر جایش ایستاد و ابرو هایش را درهم کشید. مارال خانم مثل برق از جا پرید و با نگرانی تمام، به طرف حیاط شتافت. وقتی علیاصغر را در ورودی حیاط دید به طرفش دوید و او را در آغوش کشید.
علیاصغر با صدایی خسته به مادرش سلام داد. بعد نگاهش به چارچوب در اتاق دوخته شد که حاج علی در میان آن ایستاده بود و با چشمانی پر از خشم و غضب نگاهش میکرد.
علیاصغر ایستاد و در حالی که سیبک گلویش بالا و پایین میرفت، آب دهانش را قورت داد. او می دانست که باید برود و برای کار امروزش جواب پس بدهد، آن هم جوابی که حاج علی را قانع کند!
همینکه علیاصغر کفشهایش را از پا درآورد و وارد اتاق شد صدای داد و بیداد حاجعلی بلند شد:
- ما را مسخره کردی یا خودت را؟ مگه تو داماد نیستی؟ مگر امروز روز عروسیاَت نبود؟ از صبح کجا گذاشتی رفتی؟ گفتی الأن میآیم! الأنت این بود؟
علیاصغر سرش را به زیر انداخت و با لحنی آرام گفت:
- رفتم که برگردم. مشکلی پیش آمد.
حاجعلی در حالیکه با انگشتهایش تند و تند دانههای تسبیح را رد میکرد و سعی میکرد خودش را با ذکر آرام کند، ادامه داد:
- از صبح هر کسی از اقوام و دوست و آشنا سراغت را گرفتند یک جوری از سر باز کردیم. آخر هر چیزی حدّی دارد! دیگر شورش را درآوردهای! کدام آدم عاقل روز عروسیاش دنبال کار میرود! کجا رفته بودی؟ دنبال چه کاری رفته بودی؟
لبهای علیاصغر بههم دوخته شده بود. میترسید که اگر زبان باز کند بغضش بترکد و بزند به زیر گریه. به اندازه کافی خسته بود. دلش هر چیزی را میخواست به غیر از مواخذه شدن.
ادامه دارد...
#شهردار
#عظیم_سرودلیر
۲۷ اسفند
خواندنی های سرو
شهردار (۸۱) داماد بیتقصیر ساعت از ده شب گذشته بود. هوای سرد اوّل زمستان همه را راهی خانهها کرده
شهردار (۸۲)
ادامه داماد بیتقصیر
حاج علی بدون توجه به سکوت علیاصغر، همچنان ناراحتیاش را با امواج سیل کلمات بیرون میریخت:
- تو این برف و سرما، میدانی که این دخترهی بندهی خدا را از کجا تا کجا پیاده آوردهایم! از پیش مسجد تا اینجا! آخه این شد عروس آوردن! ماشینی را که قرار بود عروس را بیاورد برداشتی و کجا رفتی؟
علیاصغر دلش میخواست که بگوید، مقصر اینکار شما هستید که نظر مرا مهم ندانستید. امّا میترسید که اگر حرفی بزند، بد برداشت شود.
هنگامیکه علیاصغر از جبهه برگشت، علاوه بر بسیج از طرف جهاد سازندگی هم به او پیشنهاد کار شد. او از میان کار در بسیج و استخدام در جهاد سازندگی، جهاد سازندگی را انتخاب کرد و فعالیت در بسیج را هم داوطلبانه ادامه داد. حالا او جوانی شده بود که در کار مورد علاقهاش مشغول کار شده و از نظر حاج علی و مارال خانم شرایط لازم را برای داماد شدن به دست آورده بود.
چند هفته پیش که او از مأموریت تهران بازگشته بود، هنگام استراحت پس از نهار، مادرش صدایش زد:
- علیاصغر جان؟
علیاصغر وقتی صدای مادر را شنید، بلند شد و نشست. مارال خانم وارد اتاق شد. علی اکبر هم کمی آنطرفتر مشغول چرت ظهرگاهی بود. مادرش با اشاره به او گفت:
- برو ببین بابات چه میگوید؟
علیاکبر منظور مادر را فهمید و در حالیکه لبخند مرموزانهای میزد، بدون هیچ بحثی از اتاق رفت بیرون و جایی درست در پشت در، خودش را به دیوار چسباند تا صدای مادر و برادرش را بشنود.
مارال که دست او را خوانده بود، ننشست. برگشت و در را باز کرد و با تشر صدا زد:
- علی اکبر! لا اله الا الله!
علیاکبر با تشر مادر پا به فرار گذاشت و به اتاق دیگر رفت. مارال نگاهی به علیاصغر انداخت و با لبخند گفت:
- خسته نباشی پسرم!
علیاصغر با نگاهی مهربانانه جواب داد:
- سلامت باشی مادرجان!
مارال خانم کنار علیاصغر نشست و پرسید:
- آقات با تو حرف زد؟
علیاصغر سرخ شد و سفید شد و سرش را به زیر انداخت و پاسخی نداد. مارال لبخند عمیقی زد که مانند موج آب بر روی گونههایش منتشر شد و ادامه داد:
- خجالت ندارد که! هر پسر و دختری باید موقعش که رسید ازدواج کند.
علیاصغر سرش را بلند کرد و به آرامی گفت:
- اصلا بحث این حرفها نیست مادر جان! من به آقاجان هم گفتم که من میخواهم به جبهه بروم. میخواهم شهید بشوم. الأن هم کلی کار دارم اصلاً وقت ازدواج من نیست.
مارال خانم لبش را گاز گرفت و گفت:
- این چه حرفیست که میزنی! میخواهی مرا جان بهلب کنی؟
ادامه دارد....
#شهردار
#عظیم_سرودلیر
۲۸ اسفند
خواندنی های سرو
شهردار (۸۲) ادامه داماد بیتقصیر حاج علی بدون توجه به سکوت علیاصغر، همچنان ناراحتیاش را با امواج
شهردار (۸۳)
ادامهی داماد بیتقصیر
علیاصغر سیبک گلویش تکان خورد و آرام گفت:
- نه! ولی...
مارال خانم دستش را به نشانهی دستور به سکوت بالا برد و گفت:
ولی نداریم! من یک دختر خوب و خانم و همهچیز تمام از یک خانواده خوب برای تو پیدا کردهام. با خانوادهاش هم صحبت کردهام. عصر باید بیایی و یک سری برویم به خانهشان تا همدیگر را ببینید.
چشمهای علیاصغر از شدت تعجب گرد شد و گفت:
- کجا بیایم آخر مادر من! شما رفتید با خانوادهاش حرف هم زدید؟ من امروز کلی کار دارم. من اصلا باید بروم به دنبال کارهایم.
مارال خانم با دست راست به پشت دستچپش زد و گفت:
- میخواهی آبرویمان برود پسر! یک ساعت با من میآیی، دختر را میبینی.کار دارم چیه؟ اگر نیایی شیرم را حلالت نمیکنم.
علیاصغر نفس عمیقی کشید. ساکت ماند و حرف روی حرف مادرش نیاورد و در پاسخ به نگاه منتظر مادرش، سر خم کرد و گفت:
- چشم! هر چی شما بگویید.
لبخند رضایت بر لبهای مارال نشست و در حالیکه از جا بلند میشد گفت:
- باشویا دولانوم اوغلوم! آخشام میزان اُل گِئدَگ! (دورَت بگردم پسرم! پس برای عصر آماده باش که برویم! )
-
عصر آن روز، علیاصغر در کنار مارالخانم در منزل حاج رجب اسمار نشسته بودند. او سرش را به زیر انداخته بود و فقط صدای گفتو گوی مادرش و حاجیه خانم را گوش میداد و عرق شرم سر و صورتش را خیس کرده بود. دقیقهها بهکندی میگذشتند.
در حالیکه چشمهای علیاصغر فقط محدوده پاهای خود و نقشهای قالی را میدید، با گوشهایش شنید که در اتاق باز و بسته شد و ورود کسی را حس کرد. باز هم سرش را بلند نکرد.
مارال که از نتیجهی اقدام خود بسیار راضی بود، آهسته به گوش علیاصغر گفت:
- خب دیگه پاشو بریم!
هر دو برخاستند و روانه خانهشان شدند. همینکه وارد حیاط شدند، مارال خانم چادر از سر برداشت و علیاصغر را نگاه کرد و امیدوارانه گفت:
- خب! حالا چی؟
علیاصغر در حالیکه به طرف اتاق میرفت گفت:
- من نمیخواهم ازدواج کنم، مادر! میخواهم بروم بهجبهه.
مارال خانم چادرش را روی ساق دست راستش انداخت و نگاه گلایهآمیزی کرد و گفت:
اینهمه رزمنده هیچکدام زن و بچّه ندارند؟ آمد و شهید نشدی، تکلیفت چیست؟ قرار است عذب اوغلی بمانی؟ دختر خوب و خانمی است. نمیخواهم از دستش بدهیم.
ادامه دارد...
#شهردار
#عظیم_سرودلیر
۲۹ اسفند
Roshanaee's Greetings.mp3
5.17M
"O Changer of times and states (یا محول الحول والاحوال),
With every new year, our friendships grow deeper, and our bonds of love grow stronger. Spring is an excuse to renew ourselves from the heart of oldness, to begin again and exist anew.
Nowruz is the triumphant rise of the sun from the peak of the mountain where Arash drew his bow and Fereydun ascended the throne.
And in this era, from the Soleimanis, Hujajis, and Raisis to those like "Pink Earring" — who innocently gave their blood for it — the dawn of people will never end.
In the heart of spring lies the Quran and the blessed month of Ramadan.
Wherever you are in this golden land, may your Nowruz table be filled with nothing but smiles, and may the arrival of spring mark the start of days you’ve longed for.
Flowers are the earth’s reply to the sun’s greeting.
Don’t be a winter that makes others shiver from your cold
Nor a summer that burns others with your blaze
Be a spring, let the blossoms rise.
Only one breath remains until spring begins.
May your spring be joyous, your green fields showered with blossoms, and your lips brimming with warm smiles.
Under God’s boundless grace, may this Eid (Nowruz) be blessed for you and your loved ones.
Sincerely,
Roshanaee
۳۰ اسفند
خواندنی های سرو
"O Changer of times and states (یا محول الحول والاحوال), With every new year, our friendships grow d
"یا محول الحول والاحوال"
با هر سالی که نو میشود، دوستی های ما کهنه تر و محبت هایمان عميق تر می شود و بهار بهانه ایست برای نو شدن از دل کهنگی ها، برای دوباره شدن و دوباره بودن
و نوروز اقتدار شروع آفتاب است از ستیغ کوهی که آرش کمان کشید و فریدون بر تخت نشست.
و در عصر حاضر از سلیمانی ها و حججی ها و رئیسی ها تا گوشواره صورتی ها برایش خون دادند
آغاز مردمی که پایان ندارند.
در دل بهار قرآن و ماه پر فیض رمضان
هر نقطه از این سرزمین زرخیز که هستید بر سر سفره هایتان جز لبخند نباشد و آغاز بهار شروع روزهایی باشد که انتظارش را میکشید
گل ها جواب زمین اند به سلام آفتاب،
نه زمستانی باش که بلرزانی
نه تابستانی باش که بسوزانی
بهاری باش تا برویانی
تنها یک نفس تا آغاز بهار مانده
بهارتان شورانگیز، قامت سبزتان شکوفه باران، و لبهایتان آکنده از لبخند مهر
در پرتو الطاف خداوندی عید بر شما و عزیزانتان مبارک.
ارادتمند: #روشنایی 🌹
۳۰ اسفند
خواندنی های سرو
شهردار (۸۳) ادامهی داماد بیتقصیر علیاصغر سیبک گلویش تکان خورد و آرام گفت: - نه! ولی... مارال
شهردار (۸۴)
ادامهی داماد بیتقصیر
علیاصغر حرفش را تایید کرد و گفت:
- خُب در خانمی ایشان که اصلا شکی نیست. من میگویم نمیخواهم ازدواج کنم.
مارال خانم رویش را برگرداند و گفت:
- دیگر نمیشود! دیر شده. ما همهی حرفهایمان را زدهایم.
علیاصغر سکوت اختیار کرد. مارال خانم این سکوت را نشانهی رضایت گرفت و لبخند روی لبهایش شکوفه زد و گفت:
- میروم با پدرت صحبت کنم که بساط عروسی را مهیّا کند.
روز عروسی فرا رسید. علیاصغر صبح زود از خواب بیدار شد. صدای دیگ و قابلمههای روحی و کفگیر و آبکش را شنید که همراه با صدای خانمها و آقایان در فضای حیاط پیچیده بود.
او در حالیکه لباسهایش را میپوشید از پشت پنجره نگاهی به داخل حیاط انداخت. نانهای پخته و آماده شده را دید که در گوشهای، در پارچهی سفید پیچیده شده بودند. و دیگها و آبکشهای بزرگ هم در گوشهی دیگر آماده پختن غذای مراسم عروسی بودند.
هنگامیکه علیاصغر آخرین دکمه را بسته و آماده خارج شدن از اتاق میشد، حاج علی او را دید و ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- اوغور بخیر! شال و کلاه کردی؟
علیاصغر گفت:
- زود برمیگردم.
هنگام غروب آفتاب کمرمق آن روز، علیاصغر هنوز منتظر ماشین بود و سرمای قندیلبندِ جادهی همدان- ساوه در عمق جانش نفوذ کرده بود. خستگی از سر و صورتش میبارید.
او که برای تعیین تکلیف پایگاه بسیج فامنین به همدان رفته بود، بدون این که موفقیتی بهدست آورده باشد، به خانه باز میگشت. امّا هنگام برگشتن به فامنین با ماشین تصادفکردهی سپاه مواجه شده و ماشینی را که قرار بود عروس را بیاورد برای انتقال مجروحین حادثه در اختیار آنها قرار داده بود و خودش تک و تنها، در هوای سرد در تاریکی شب در کنار جاده منتظر ماشینی عبوری بود که او را به فامنین برساند.
حالا هم که دیروقت به خانه رسیده بود نمیتوانست اتفاقات آن روز را دلیل دیر کردنش قلمداد کند و خود را نزد پدر، مادر و از همه مهمتر نزد نوعروس، بیتقصیر معرفی کند. پس صبر کرد تا حاجعلی هر چه در دل داشت بر زبان بیاورد تا شاید آرام بگیرد. وقتی فکر میکرد میدید که حق با اوست.
پس از تمام شدن حرفهای پدر، علیاصغر به یاد نماز مغرب و عشایش افتاد که برای قضا شدنش چیزی نمانده بود. بنابراین برخاست و به طرف حوض رفت. اُوِرکتش را درآورد و در حالیکه زیر چشمی اتاق روبرو را میپایید آستینها را بالا زد و شروع کرد همراه با ذکر، به وضو گرفتن. سردی آب، با سرمایی که در جانش نفوذ کرده بود درآمیخت و بیاختیار بغضش ترکید و اشکهایش میان قطرات آب وضو گم شد.
ادامه دارد...
#شهردار
#عظیم_سرودلیر
۳۰ اسفند
خواندنی های سرو
آنا دیلی گنجی اؤرَگ = قلب(۴) اورَگلی شجاع مثال: اورَگلی آدام ایستیری که گیرَه قویودان هوشدان
آنا دیلی گنجی
لغات و اصطلاحات «تَپیک= لگد»
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
تَپیک (تَپیگ)
لَگد
مثال: کیشی تپیگئینَن ووردو قاپونو آچدو.
تَپیک آتماق
لگد زدن
مثال: آت تپیک آتار.
تَپیگ آستا قالماق
زیر پا ماندن
مثال: شُلوخلوقدا نِچچَه نَفَر قالدولا تَپیگ آستا یارالو پارالو اُلدولا.
تَپیگ آستو
کسیکه از همه عاجزتر است
مثال: بالاجا اوغلان اولوب قُنشو اوشاقلارونون تَپیگآستوسو. هر یِئتیشَن بیلَهسینی وورورو.
تَپیگ آستوندان چیخمَگ
حریف کسی شدن
مثال: حالباحال بِئلَنچی آدامون تَپیگی آستوندان چیخمَگ اُلماز.
تَپیگ اوجو
نوک ناخن پاهای عقب اسب یا الاغ
مثال: آتون تَپیگئینین اوجو دَگدی اؤزؤمؤ پارالادو.
تَپیکتَپیک اُیناماق
همدیگر را با لگد زدن
مثال: ایککی اوشاق تَپیک تَپیک اُینوردولا.
تَپیگ وورماق
رکاب زدن
مثال: تِئز تِئز دوچرخیه تَپیک وور تِئز چات اِئوییزه.
تَپیگلَهمَگ
با لگد کوبیدن؛ در حال سواری، با لگد به زیر شکم چهارپا زدن و وادار به حرکت تند کردن؛ سرعت بخشیدن به وسیله نقلیه
مثال: 1- کِئچَه اُوانلار یؤنگو تَپیگلَللَه، تَپیگلَللَه، بیلَهسیندَن کِئچَه دؤزَلدَللَه. 2- اِششَگی مینمیشئییِز، تَپیگلَهیین زیرَنگ یِئریسین، تِئز چاتون!
تَپیگَه وِئرمَگ
با لگد زدن
مثال: بیر نفر بیر نفرین قارنونو تَپیگَه وِئرمیشدی.
#آنا_دیلی_گنجی
#عظیم_سرودلیر
۱ فروردین
خواندنی های سرو
شهردار (۸۴) ادامهی داماد بیتقصیر علیاصغر حرفش را تایید کرد و گفت: - خُب در خانمی ایشان که اصل
شهردار (۸۵)
ادامهی داماد بیتقصیر
افکاری گوناگون در ذهنش به جولان میآمدند. دلش میخواست همین حالا راهش را بگیرد و مستقیم به سمت تجرک و مرکز جهاد برگردد. اما انگار ندای درونش او را از عمل به افکار درون ذهنش باز میداشت. از جوانمردی بهدور بود که دختری را که از میان خواستگارانش او را انتخاب کرده و به امید سفیدبختی پا در خانه او گذاشته بود رها کند و برود و لطف و محبت او را بیپاسخ گذاشته و درمیان آنهمه فامیل و اقوام در محیط روستایی شرمندهاش کند.
چراغهای اتاق حاج علی هنوز روشن بود. مسح سر و پاهایش را کشید و همانطور که اُوِرکتش را روی شانههایش جابهجا میکرد به اتاقشان رفت. در را باز کرد و وارد شد. جلو رفت و کنارش زانو زد و گفت:
- شما راست میگویید پدر جان. اشتباه از من بود. نباید اینکار را میکردم. شرمندهام که ناراحتتان کردم. لطفا مرا بببخشید!
حاج علی با کشیدن نفسی عمیق، آتش درونش را فرونشاند. نگاهش کرد. اخمهایش باز شد. مگر میتوانست نبخشد! همین که سالم بازگشته بود برایش کافی بود. از صبح هزاران فکر جور واجور در بارهاش کرده بود. خدا را شکر کرد که هیچکدام از آن فکرها اتفاق نیفتاده بود. بعد لبخند کمرنگی زد و گفت:
- کسیکه باید ببخشد من نیستم پسرم. بلند شو! بلند شو برو از عروست عذر خواهی کن.
علیاصغر سر را بلند کرد و لحظهای لبخند پدر را تماشا کرد. این لبخند به او اطمینان داد که بخشیده شده. خودش هم لبخندی زد و از جا بلند شد و گفت:
- چشم پدر جان!
بعد دستهای پدر و مادر را بوسید و از اتاق خارج شد. نگاهش را به اتاق آن سمت حیاط دوخت و با عجله، کفشهایش را پوشیده نپوشیده به سمت اتاق بختشان رفت.
#شهردار
#عظیم_سرودلیر
۱ فروردین