خواندنی های سرو
تعزیه خوانی در روستای گلخندان(کوسهاو) تا دهه ۱۳۴۰ رایج بود. در آن سالها اشخاص ذیل (با اسامی آن زم
تعزیه خوانی قدیم سه پیوست هم داشت که عبارت بودند از:
۱- پیشخوانی
برای پیشخوانی همهی کسانیکه آماده شده بودند برای اجرای نقش، دستهجمعی به جای بلندی رفته و در کنار هم ایستاده و یک سرودهای را که محتوایش آمدن کاروان امام حسین علیه السلام به کربلا بود، با صدای بلند همخوانی میکردند. هنگام پیشخوانی، صدا در کل روستا میپیچید و همه باخبر میشدند که تعزیه در آستانهی شروع است و به محل برگزاری تعزیه سرازیر میشدند
۲- مصیبتخوانی پایان تعزیه
در پایان تعزیه، ایفا کنندگان نقش اعم از امامخوان و مخالف خوان تاسکلاهها را برداشته و در کنار هم دایرهوار مینشستند و یکی از آنها مصیبت میخواند و خودشان و حاضرین گریه میکردند و با سینه زنی تعزیه خاتمه مییافت. حسن این کار این بود ذهنیت منفی نسبت به مخالفخوان از ذهن کودکان پاک میشد.
۳- نسخهگردانی
یک نفر که اشراف کامل به مجموعهی نقشها و متن نسخهها داشت کارگردانی میکرد. وقتیکه یکی درحال خواندن بود میدانست که نفر بعدی کدامیک باید بخواند و میرفت به او اطلاع میداد که پس از این شخص نوبت اوست. با این ترتیب، تعزیه بدون بههمریختگی و با روانی کامل اجرا میشد.
معمولا در داخل نسخه در پایان هر قسمت نوشته می شد که نفر بعدی چه کسی باید بخواند
ایفا کنندگان نقش در مراسم تاسوعا و عاشورای ۱۴۰۳ در روستای گلخندان.
حضور دهه هشتادیها و دهه نودیها چشمگیر است
36- زینب سلامالله علیهانون کوفهدَه خطبهسی.mp3
7.96M
مقتل اُخوماق: حضرت زینب سلام الله علیهانون خطبهسی کوفهلیلره
مقتل لهوف ترکیدن
خواندنی های سرو
ازنفری که مشخص شده:
(ازراست ایستاده):
مصطفی احمدی.
ارسلان اکرمی راد.
ابوالفضل محمدی یار.
پارسا سلیمانی.
حسین صادقی.
الیاس محمدی اقبال.
مجتبی سلیمانی.
علی عبداللهی.
عرفان اکرمی راد.
(نشسته ازراست):
رسول صادقی.
مهدی آغال.
(اسراء که بچه هاهستن):
مهدیار اکرمی راد.
فاطمه اکرمی راد.
بنیامین بهادری.
هما ورهاسلیمانی.
آریابهادری.
زهرا قرایی.
مهدی قرایی.
37- فاطمه صغرا سلام الله علیهانون خطبه سی.mp3
12.13M
مقتل اُخوماق: فاطمه صغرا سلام الله علیهانون خطبهسی کوفهلیلره
مقتل لهوف ترکیدن
هدایت شده از هنرنامه قم
1_723591765.mp3
11.09M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 1⃣
🔻هنرنامه قم
هدایت شده از هنرنامه قم
1_1103750522.mp3
10.89M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 2⃣
🔻هنرنامه قم
هدایت شده از هنرنامه قم
Part03.mp3
9.92M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 3⃣
🔻هنرنامه قم
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۳) تشکیل گروههاي علمي كلاسها به عنوان معاون دبیرستان، عظیم، دركلاسهاي حوزهی مراق
داستان زندگی(۸۴)
روحانی لشکر علیبن ابیطالب (ع) و ذکر مشکلگشا
حضور حاج آقا اکبر زاده (شهید)، روحانی جوان اراکی، شور و حال وصف ناپذیری در لشگر علیبن ابیطالب (ع) ایجاد کرده بود. حسینیّهی شهرک بدر از پررفت و آمدترین بخش لشکر بود. سخنرانیهای آتشین و در عین حال صمیمی و مخلصانهی ایشان که آمیخته با طنزهای جبههای بود طرفداران زیادی داشت.
سوز دل این روحانی وارسته در دعای کمیل، دعای ندبه و زیارت عاشورا درون رزمندگان را پالایش نموده و آنها را بیش از پیش به سمت حسینیّه برای خواندن نمازهای یومیّه و نماز شب فرا میخواند تا در دعای قنوت آرزوی پیروزی رزمندگان اسلام، رهایی امّت اسلامی از چنگال استکبار و شهادت خودشان را، همانند خود حاج آقا، داشته باشند.
عظیم در تابستان آن سال رزمندگان را همراهی کرده و برای تدریس در مجتمع لشکر به جبهه رفته بود. مقر لشکر در شهرک بدر، در نزدیکی شوش دانیال بود. مجتمع که از چند کانکس تشکیل شده بود، نقش ادارهی آموزش و پرورش در منطقهی جنگی را ایفا میکرد. رزمندگانی را که در مقر لشکر بودند در مجتمع درس میدادند وبرای رزمندگانی که در خطوط مقدّم بودند معلّم و دبیر اعزام میکردند که در سنگرها تحصیلشان را ادامه دهند.
آن روز بعد از نماز ظهر و عصر، حاج آقای اکبرزاده شروع کرد به صحبت کردن. او از هر دری صحبت میکرد، احکام، مسایل معنوی و عرفانی، فضایل فرستادن صلوات و اعلام مجموع صلواتی که از رزمندگان جمع آوری کرده بود. بعد از اتمام این مسایل، حاجآقا دهانش را به میکروفون نزدیکتر کرد و انگار که میخواست یک حرف خصوصی به درِ گوش رزمندگان زمزمه کند، گفت:
- امروز میخواهم ذکری را به شما یاد بدهم که خیلی به دردتان میخورد! من که خودم امتحان کردم نتیجهی خوبی هم گرفتم.
بعد، شروع کرد به بیان چند موردی که خودش آزموده و نتیجه گرفته بود. بعد ادامه داد:
- اگر دلتان برای خانوادهتان تنگ شده و میخواهید بروید به مرخصی ولی فرماندهتان مرخصی نمیدهد میتوانید با این ذکر مرخصی هم بگیرید.
نزدیک یک ماه بود که عظیم با همدورهایهایش به منطقه آمده بود. بعضی از آنها چنان دلتنگ خانواده شده بودند که به هر ترتیبی بود مرخصی میگرفتند، حتی بعضیها که با مخالفت فرماندهشان مواجه شده بودند تهدید به فرار میکردند.
عظیم از حسینیّه خارج شد و به نیّت گرفتن مرخصی و همچنین آزمودن ذکری که فراگرفته بود، شروع کرد به تکرار ذکر. قبل از رسیدن به کانکسهای مجتمع، تعداد اذکار به پایان رسیده بود.
او وقتی به کنار کانکس رسید، فرمانده بسیج را دید که کمی آنطرفتر کنار کانکس خودشان قدم میزد. وقتی چشم فرمانده به عظیم افتاد، پس از سلام و احوالپرسی، در رابطه با وضعیت خدمت در منطقه و رضایت و عدم رضایت او سؤال کرد و عظیم هم با اعلام رضایت از وضع و اوضاع، از او تشکر کرد و پس از خدا حافظی به سمت کانکس آسایشگاهشان راه افتاد.
او هنوز چند قدمی از فرمانده فاصله نگرفته بود که صدای فرمانده را شنید که از پشت سر او را صدا میزد:
- آقای سرودلیر! ببخشید! یک لحظه واایستید! همکارانتان خیلی برای گرفتن مرخّصی دست و پا میزنند!
عظیم ایستاد و برگشت به طرف فرمانده و با قیافهای حق بهجانب گفت:
- خوب تقصیر ندارند. اهل و عیال دارند، بچّههای کوچک دارند، دلشان برای آنها تنگ شده. اگر دو سه روز به ایشان مرخصی لطف کنید میروند و دیداری تازه میکنند و برمیگردند. در عوض بهتر خدمت میکنند.
فرمانده همراه با لبخند پرسید:
- شما چرا درخواست مرخصی نمیدهید؟
عظیم جواب داد:
- دوستان بیشتر عجله دارند. ما هم صبر میکنیم آنها بروند و برگردند، بعد ما هم میرویم.
فرمانده با لحن مهربانانهای گفت:
- اگر شما هم دوست دارید به مرخصی بروید، یک درخواست بنویسید بیاورید پیش من تا شما را هم بفرستم به مرخصی.
عظیم جواب داد:
- خیلی ممنون. متشکرم.
ادامه دارد...
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
AUD-20210801-WA0007.mp3
10.02M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 4⃣
🔻هنرنامه قم
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۴) روحانی لشکر علیبن ابیطالب (ع) و ذکر مشکلگشا حضور حاج آقا اکبر زاده (شهید)، روحا
داستان زندگی(۸۵)
روحانی لشکر علیبن ابی طالب (ع) و ذکر مشکل گشا (۲)
عظیم به داخل کانکس رفت و در خواست سه روز مرخصی را نوشت. از کانکس خارج شده به کانکس فرماندهی رفت. فرمانده پس از استقبال از او، نامه را گرفت و بعد از کمی نگاه کردن به آن، شروع کرد به نوشتن "سه روز مرخّصی به اضافه دو روز تو راهی." پس از امضای زیر دستور، رو به عظیم کرد و گفت:
- مرخصی را از فردا نوشتم ولی شما همین الأن بروید وسایلتان را جمع کنید و بیایید. ماشین ما تا یک ساعت دیگر میرود به اندیمشک. سفارش میکنم شما را هم ببرد به ایستگاه راه آهن و با قطار امروز بروید قم.
صدای تَلَق تَلَق قطار، آهنگ دلنوازی بود که سرنشینان خود را با این لالایی به خواب دلنشینی فرو میبرد. عظیم در روی صندلی داخل کوپه نشسته و به گوشهای تکیه داده بود. گاهی با همکوپهایها صحبت میکرد، گاهی با چرخاندن تسبیح صلوات میفرستاد. چند باری هم به یاد ذکری افتاد که از حاج آقا اکبرزاده یادگرفته بود و با تکرار آن مرخصی گرفته بود. حالا میاندیشید که با تکرار این ذکر چه آرزویی داشته باشد. او در دل با خود صحبت میکرد:
" همه اش سه روز مرخصی داریم. وسیلهی نقلیّهای هم نداریم که در این سه روز بتوانیم خانوادهمان را جایی ببریم و بگردانیم. بهتر است که نیّت کنیم که در این چند روز خداوند یک وسیلهی نقلیّهی حاضر و آماده نصیبمان کند که با آن این چند روز را بگردیم و با پایان مرخصی هم پس بدهیم"
در طبقهی دوّم منزل حاج حنیفه غلغله بود. عظیم از جبهه آمده بود به مرخصی و به جای ماندن در خانهی خود، با همسر و فرزندانش به خانهیپدر آمده بودند که در همانجا با آنها و دیگر نزدیکان دیدار داشته باشند. زنگ در خانه به صدا درآمد. بچّهها پریدند و گوشی آیفون را برداشتند. خیلی زود گوشی را گوش داده و سر جای خودش گذاشتند. یک سره آمدند به سراغ عظیم و گفتند:
- حاج آقا با شما کار دارد.
عظیم از پلّهها به پایین و به داخل مغازه، نزد پدر رفت. پدر وقتی چشمش به عظیم افتاد، اشاره کرد به ماشین وانت مزدا 1600 که در سراشیبی خاکی جلو مغازه، به صورت عمودی پارک شده بود و گفت:
- این ماشین را نگاه کن ببین خوبه.
عظیم پرسید:
- میخواهید چکار کنید؟
پدر در حالیکه به مرد میانسالی که در جلوی میز سر پا ایستاده بود اشاره میکرد، ادامه داد:
- این ماشین مال این آقاست. با هم حساب و کتاب داریم. میخواست ماشیناش را بفروشد و ما بقی پول خانهای را که از من خریده بدهد ولی برای ماشینش مشتری پیدا نکرده. از ما خواهش کرده که ماشینش را برداریم و حسابش را تسویه کنیم.
عظیم خواست بگوید که ماشین وانت به چه درد ما میخورد مکثی کرده، لبخندی زد و مشخصات ماشین را از آن مرد پرسید. بعد، ازمغازه خارج شد و دور وبر ماشین را ورانداز کرد و سپس سویچ را از صاحبش گرفت و نشست داخل ماشین، استارت زد و یکی دو تا گاز هم به ماشین داد و بعد خاموش کرد و به مغازه برگشت. او در حالیکه ژست آدمهای خبره را به خود میگرفت، رو به پدر کرد و گفت:
- ماشین خوبیه. بخرید مبارکه.
مرد درهای ماشین را قفل کرد و به مغازه برگشت و دسته کلید را روی شیشهی میز گذاشت. پدر هم آنها را بر داشت و به سمت عظیم گرفت و گفت:
- مبارکه! بگیر کلیدها را!
چهار روز بعد، عصر آخرین روز مرخصی فرا رسیده بود و عظیم باید دم غروب به ایستگاه راه آهن میرفت. پدر از پایین پلّهها صدا زد به عظیم بگویید سویچها را بفرستد پایین. برای ماشین مشتری آمده است.
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر