هدایت شده از هنرنامه قم
1_1103750522.mp3
10.89M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 2⃣
🔻هنرنامه قم
هدایت شده از هنرنامه قم
Part03.mp3
9.92M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 3⃣
🔻هنرنامه قم
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۳) تشکیل گروههاي علمي كلاسها به عنوان معاون دبیرستان، عظیم، دركلاسهاي حوزهی مراق
داستان زندگی(۸۴)
روحانی لشکر علیبن ابیطالب (ع) و ذکر مشکلگشا
حضور حاج آقا اکبر زاده (شهید)، روحانی جوان اراکی، شور و حال وصف ناپذیری در لشگر علیبن ابیطالب (ع) ایجاد کرده بود. حسینیّهی شهرک بدر از پررفت و آمدترین بخش لشکر بود. سخنرانیهای آتشین و در عین حال صمیمی و مخلصانهی ایشان که آمیخته با طنزهای جبههای بود طرفداران زیادی داشت.
سوز دل این روحانی وارسته در دعای کمیل، دعای ندبه و زیارت عاشورا درون رزمندگان را پالایش نموده و آنها را بیش از پیش به سمت حسینیّه برای خواندن نمازهای یومیّه و نماز شب فرا میخواند تا در دعای قنوت آرزوی پیروزی رزمندگان اسلام، رهایی امّت اسلامی از چنگال استکبار و شهادت خودشان را، همانند خود حاج آقا، داشته باشند.
عظیم در تابستان آن سال رزمندگان را همراهی کرده و برای تدریس در مجتمع لشکر به جبهه رفته بود. مقر لشکر در شهرک بدر، در نزدیکی شوش دانیال بود. مجتمع که از چند کانکس تشکیل شده بود، نقش ادارهی آموزش و پرورش در منطقهی جنگی را ایفا میکرد. رزمندگانی را که در مقر لشکر بودند در مجتمع درس میدادند وبرای رزمندگانی که در خطوط مقدّم بودند معلّم و دبیر اعزام میکردند که در سنگرها تحصیلشان را ادامه دهند.
آن روز بعد از نماز ظهر و عصر، حاج آقای اکبرزاده شروع کرد به صحبت کردن. او از هر دری صحبت میکرد، احکام، مسایل معنوی و عرفانی، فضایل فرستادن صلوات و اعلام مجموع صلواتی که از رزمندگان جمع آوری کرده بود. بعد از اتمام این مسایل، حاجآقا دهانش را به میکروفون نزدیکتر کرد و انگار که میخواست یک حرف خصوصی به درِ گوش رزمندگان زمزمه کند، گفت:
- امروز میخواهم ذکری را به شما یاد بدهم که خیلی به دردتان میخورد! من که خودم امتحان کردم نتیجهی خوبی هم گرفتم.
بعد، شروع کرد به بیان چند موردی که خودش آزموده و نتیجه گرفته بود. بعد ادامه داد:
- اگر دلتان برای خانوادهتان تنگ شده و میخواهید بروید به مرخصی ولی فرماندهتان مرخصی نمیدهد میتوانید با این ذکر مرخصی هم بگیرید.
نزدیک یک ماه بود که عظیم با همدورهایهایش به منطقه آمده بود. بعضی از آنها چنان دلتنگ خانواده شده بودند که به هر ترتیبی بود مرخصی میگرفتند، حتی بعضیها که با مخالفت فرماندهشان مواجه شده بودند تهدید به فرار میکردند.
عظیم از حسینیّه خارج شد و به نیّت گرفتن مرخصی و همچنین آزمودن ذکری که فراگرفته بود، شروع کرد به تکرار ذکر. قبل از رسیدن به کانکسهای مجتمع، تعداد اذکار به پایان رسیده بود.
او وقتی به کنار کانکس رسید، فرمانده بسیج را دید که کمی آنطرفتر کنار کانکس خودشان قدم میزد. وقتی چشم فرمانده به عظیم افتاد، پس از سلام و احوالپرسی، در رابطه با وضعیت خدمت در منطقه و رضایت و عدم رضایت او سؤال کرد و عظیم هم با اعلام رضایت از وضع و اوضاع، از او تشکر کرد و پس از خدا حافظی به سمت کانکس آسایشگاهشان راه افتاد.
او هنوز چند قدمی از فرمانده فاصله نگرفته بود که صدای فرمانده را شنید که از پشت سر او را صدا میزد:
- آقای سرودلیر! ببخشید! یک لحظه واایستید! همکارانتان خیلی برای گرفتن مرخّصی دست و پا میزنند!
عظیم ایستاد و برگشت به طرف فرمانده و با قیافهای حق بهجانب گفت:
- خوب تقصیر ندارند. اهل و عیال دارند، بچّههای کوچک دارند، دلشان برای آنها تنگ شده. اگر دو سه روز به ایشان مرخصی لطف کنید میروند و دیداری تازه میکنند و برمیگردند. در عوض بهتر خدمت میکنند.
فرمانده همراه با لبخند پرسید:
- شما چرا درخواست مرخصی نمیدهید؟
عظیم جواب داد:
- دوستان بیشتر عجله دارند. ما هم صبر میکنیم آنها بروند و برگردند، بعد ما هم میرویم.
فرمانده با لحن مهربانانهای گفت:
- اگر شما هم دوست دارید به مرخصی بروید، یک درخواست بنویسید بیاورید پیش من تا شما را هم بفرستم به مرخصی.
عظیم جواب داد:
- خیلی ممنون. متشکرم.
ادامه دارد...
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
AUD-20210801-WA0007.mp3
10.02M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 4⃣
🔻هنرنامه قم
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۴) روحانی لشکر علیبن ابیطالب (ع) و ذکر مشکلگشا حضور حاج آقا اکبر زاده (شهید)، روحا
داستان زندگی(۸۵)
روحانی لشکر علیبن ابی طالب (ع) و ذکر مشکل گشا (۲)
عظیم به داخل کانکس رفت و در خواست سه روز مرخصی را نوشت. از کانکس خارج شده به کانکس فرماندهی رفت. فرمانده پس از استقبال از او، نامه را گرفت و بعد از کمی نگاه کردن به آن، شروع کرد به نوشتن "سه روز مرخّصی به اضافه دو روز تو راهی." پس از امضای زیر دستور، رو به عظیم کرد و گفت:
- مرخصی را از فردا نوشتم ولی شما همین الأن بروید وسایلتان را جمع کنید و بیایید. ماشین ما تا یک ساعت دیگر میرود به اندیمشک. سفارش میکنم شما را هم ببرد به ایستگاه راه آهن و با قطار امروز بروید قم.
صدای تَلَق تَلَق قطار، آهنگ دلنوازی بود که سرنشینان خود را با این لالایی به خواب دلنشینی فرو میبرد. عظیم در روی صندلی داخل کوپه نشسته و به گوشهای تکیه داده بود. گاهی با همکوپهایها صحبت میکرد، گاهی با چرخاندن تسبیح صلوات میفرستاد. چند باری هم به یاد ذکری افتاد که از حاج آقا اکبرزاده یادگرفته بود و با تکرار آن مرخصی گرفته بود. حالا میاندیشید که با تکرار این ذکر چه آرزویی داشته باشد. او در دل با خود صحبت میکرد:
" همه اش سه روز مرخصی داریم. وسیلهی نقلیّهای هم نداریم که در این سه روز بتوانیم خانوادهمان را جایی ببریم و بگردانیم. بهتر است که نیّت کنیم که در این چند روز خداوند یک وسیلهی نقلیّهی حاضر و آماده نصیبمان کند که با آن این چند روز را بگردیم و با پایان مرخصی هم پس بدهیم"
در طبقهی دوّم منزل حاج حنیفه غلغله بود. عظیم از جبهه آمده بود به مرخصی و به جای ماندن در خانهی خود، با همسر و فرزندانش به خانهیپدر آمده بودند که در همانجا با آنها و دیگر نزدیکان دیدار داشته باشند. زنگ در خانه به صدا درآمد. بچّهها پریدند و گوشی آیفون را برداشتند. خیلی زود گوشی را گوش داده و سر جای خودش گذاشتند. یک سره آمدند به سراغ عظیم و گفتند:
- حاج آقا با شما کار دارد.
عظیم از پلّهها به پایین و به داخل مغازه، نزد پدر رفت. پدر وقتی چشمش به عظیم افتاد، اشاره کرد به ماشین وانت مزدا 1600 که در سراشیبی خاکی جلو مغازه، به صورت عمودی پارک شده بود و گفت:
- این ماشین را نگاه کن ببین خوبه.
عظیم پرسید:
- میخواهید چکار کنید؟
پدر در حالیکه به مرد میانسالی که در جلوی میز سر پا ایستاده بود اشاره میکرد، ادامه داد:
- این ماشین مال این آقاست. با هم حساب و کتاب داریم. میخواست ماشیناش را بفروشد و ما بقی پول خانهای را که از من خریده بدهد ولی برای ماشینش مشتری پیدا نکرده. از ما خواهش کرده که ماشینش را برداریم و حسابش را تسویه کنیم.
عظیم خواست بگوید که ماشین وانت به چه درد ما میخورد مکثی کرده، لبخندی زد و مشخصات ماشین را از آن مرد پرسید. بعد، ازمغازه خارج شد و دور وبر ماشین را ورانداز کرد و سپس سویچ را از صاحبش گرفت و نشست داخل ماشین، استارت زد و یکی دو تا گاز هم به ماشین داد و بعد خاموش کرد و به مغازه برگشت. او در حالیکه ژست آدمهای خبره را به خود میگرفت، رو به پدر کرد و گفت:
- ماشین خوبیه. بخرید مبارکه.
مرد درهای ماشین را قفل کرد و به مغازه برگشت و دسته کلید را روی شیشهی میز گذاشت. پدر هم آنها را بر داشت و به سمت عظیم گرفت و گفت:
- مبارکه! بگیر کلیدها را!
چهار روز بعد، عصر آخرین روز مرخصی فرا رسیده بود و عظیم باید دم غروب به ایستگاه راه آهن میرفت. پدر از پایین پلّهها صدا زد به عظیم بگویید سویچها را بفرستد پایین. برای ماشین مشتری آمده است.
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
هدایت شده از هنرنامه قم
4_5924966633905851413.mp3
10.15M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 5⃣
🔻هنرنامه قم
داستان زندگی(۸۶)
گروه نخالهها (۱)
زنگ تفریح پایان یافته و سالنها و محوطهی دبیرستان در آرامش کامل بود. آقاي بيتا،مدیر دبیرستان خدمتگزار را فرستاد و عظیم را به دفتر خود دعوت كرد. وقتي او وارد اطاق شد، شخص روحاني موقّري را ديد كه روي صندلي راحتي ساکت نشسته و به فکر فرو رفته بود. آقاي بيتا با اشاره به عظیم، به شخص روحاني گفت كه ايشان معاونشان هستند و به عظیم هم گفتند كه ايشان پدر فلان دانشآموز هستند كه شما خواسته بوديد دعوتش كنيم.
عظیم قبل از ورود به دفتر رئيس دبيرستان، باديدن دانشآموز مورد نظر در پشت در دفتر مدیر، متوجه شده بود كه احتمالاً الآن بايد پدر ايشان در دفتر باشد. به هر حال عظیم دوباره سلام و احوالپرسي كرد و دركنار ايشان نشست. مرد روحاني كه ريش جو گندمياش سن او را بين چهل و چهل پنج نشان ميداد با عصبانيّت سر صحبت را با عظیم باز کرد.
- چكار با من داشتيد؟ چرا مزاحم من شديد؟
عظیم که از لحن کلام این روحانی شگفتزده شده بود، مظلومانه گفت:
- ميخواستيم در رابطه با آقازادهتان با شما صحبت كنيم.
روحانی با عصبانیت پرسید:
- چه صحبتي؟ مگر چكار كرده؟
عظیم توضیح داد:
- او همراه با دو سه نفر ديگر گروهي را تشكيل دادهاند و مدرسه را به هم ميريزند!
روحانی با همان لحن پرسید:
- چكار كردهاند؟ كجارا به هم ريختهاند؟
عظیم شروع کرد به توضیح دادن:
- هفتهی گذشته آژير آمبولانس اداره را كه براي در امان ماندن از موشكباران و بمباران هوايي در گوشهی اين دبيرستان پارک شده، اين گروه باز كرده و برده بودند كه كشف و باز پس گرفته شد. و آزار و اذيتهاي ديگري كه اگر گوش شنوا داشته باشيد يكي يكي برايتان ميشماريم.
پدر دانشآموز كه آشفتهتر شده بود شروع كرد به سر عظیم داد و فرياد كردن. او حتی حاضر نشد گوش بدهد كه اين گروه پنج نفره چه شیطنتهایی در دبيرستان میکنند و بشنود که آنها به هيچ صراطي مستقيم نیستند و از انجام هيچ كاري ابا ندارند، بهگونهايكه زحمت و دردسر اين پنج نفر بيشتر از زحمت و دردسر حدود هزار و دويست نفر بقيّهی دانشآموزان دبيرستان است.
ادامه دارد...
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
داستانک (داستان مینیمال )
قفس
پشت میز کنار پنجره نشسته بود و داستان مینوشت. احساس خستگی کرد. سرش را بلند کرد و در همان عالم خیال، چشم هایش را از پنجره به بیرون دوخت. درکمال شگفتی قفسی معلق را در آسمان دید که قطعهابری در داخل آن جا خوش کرده بود. با خود اندیشید که این دیگر چه صبغهایست.
در این هنگام درِ اتاق به آرامی باز شد. همسرش با سینیای که دولیوان چای در آن بود وارد اتاق شد. جلو آمد و درحالی که سینی را روی میز میگذاشت با تعجب پرسید:
- قناریها کجان؟ چرا درِ قفس باز است؟ عزیزم آنقدر سیگار کشیدهای که قفس قناریها پر از دود شده و قناریها هم فرار کردهاند.
نویسنده: عظیم سرو دلیر.
هدایت شده از هنرنامه قم
Part06.mp3
10.39M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 6⃣
🔻هنرنامه قم
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۶) گروه نخالهها (۱) زنگ تفریح پایان یافته و سالنها و محوطهی دبیرستان در آرامش کا
داستان زندگی(۸۷)
گروه نخالهها(۲)
پدر دانشآموز پس از داد و فرياد و سر و صدا، آرام گرفت و شروع كرد به صحبت كردن:
- من يك اشتباهي در موقع ازدواج كردهام كه در بقيّه عمرم تاوانش را پس ميدهم. خانمم از خانوادهاي است كه همهی بچّههايشان الواطند. اين بچّه هم به داييهايش كشيده و من هم از دستش عاجزم. البتّه همسر و دیگر بچّههايم هم دست كمي از اين ندارند. اين همه پول من به خانه ميآورم. امّا دريغ از يك ريال پس انداز. هرچه پول به خانه ميآيد به دست همسرم پايمال و دود ميشود و ميرود به هوا. الأن هم هيچ كاري از دستم بر نميآيد جز اينكه از خدا، مرگ خودم و اعضاي خانوادهام را بخواهم.
حدود يك ماه بعد، آژير حملهی موشكي به صدا در آمد. مردم شهر هم كه هيچ كاري از دستشان برنميآمد در تاريكي شب، چشم به آسمان دوخته بودند تا ببينند اين موشك نصيب اهالی کدام محلّه شده و آن را در یک چشم بهم زدن شخم میزند.
دقايقي بعد صداي انفجاري مهيب و دود و آتش از يكي از كوچههاي صفائيه برخاست و به دنبال آن، شهر در آرامش مخوفي فرو رفت. فردا صبح پس از اينكه آفتاب سر از دور دست كوير بالا آورد، خبر پيچيد كه ديشب موشك به ساختماني اصابت كرده و يك خانه و تمام اعضاي خانوادهی ساكن در آن را از بين برده است.
چند روز بعد هنگاميكه عظیم از سراشيبي پل حجّتيّه به سمت دبيرستان در حرکت بود تصاوير قربانيان اصابت موشك و شرح حال آنان را ديد كه بر ديوار مدرسه حجتیه نصب شده بود. تمام قربانيان، اعضاي خانوادهی همان روحاني بودند كه خودش براي خانوادهاش در دفتر دبيرستان، آرزوي مرگ كرده بود. همه شهيد شده بودند. شايد اين بهترين سرانجامي بود كه اين مرد روحاني براي خانوادهاش آرزو كرده بود.
روی پلاکارت، در شرح حال اين خانواده نوشته شده بود "اين خانواده يك ماه پيش براي در امان ماندن از خطرات حملههاي موشكي به كرج رفته بودند. آنها روز پيش از شبي كه حملهی موشكي صورت گرفت به قم آمده بودند كه سري به خانهشان بزنند و دوباره برگردند. اتّفاقا همان شب، حمله موشكي صورت گرفت و تنها يك ساختمان مورداصابت قرار گرفت كه آن هم ساختمان همين خانواده بود."
يكي ديگر از اعضاي اين گروه پنج نفره در درگيري با چند نفر در يكي از خيابانهای قم چاقو خورد و از دنيا رفت. نفر سوّم در حين موتور سواري با كاميون تصادف كرد و از بين رفت. نفر چهارم هم از دبيرستان ترك تحصيل كرده و به سربازي رفت. او هم در حين خدمت سربازی در حاليكه سرنشين يك جيپ نظامي بود، ماشين جيپ واژگون شد و او را ازبين برد.
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
داستانک (داستان مینیمال)
سربند
نوجوان بسیجی که روبروی من کنار سفره نشسته بود، روی پیشانیبند سبز رنگش نوشته شده بود«یا مهدی ادرکنی». من که عادت کرده بودم بچه شیعههای گروهانم را اذیت کنم، با دست روی زانویم زده و با لحن مسخرهآمیز گفتم «یا مهدی ادرکنی!» و خندیدم.
آن شب، هنگام قضای حاجت در دستشویی صحرایی، ماری از زیر پایم جهید و همان زانویم را نیش زد که در نتیجه، افسرمان آن قسمت را جراحی و مرا در سنگری بستری کرد.
صبح خبر دادند که به گروهان دیگر در یکی دیگر از قلل منطقه حمله شده و گروهان ما باید به کمک برود. همه بچهها رفتند بهجز من که بستری بودم. اما آنها هم کمین خورده و قتلعام شدند.
شب هنگام سروشی در گوشم زمزمه کرد: «ما وقتی درک میکنیم ، این گونه درک میکنیم»
«بخشی از خاطره جوان سنی سنندجی در حرم مطهر امام رضا علیه السلام»
هدایت شده از هنرنامه قم
Part07.mp3
10.95M
📗کتاب صوتی
سه دقیقه در قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 7⃣
🔻هنرنامه قم