eitaa logo
کانال ادبی از سبوی عشق سروده‌های محمد رضا قاسمیان_ بشرویه
209 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
96 ویدیو
21 فایل
#از_سبوی_عشق #اشعار #قصیده #غزل #ترکیب_بند #ترجیع_بند #قطعه #دو_بیتی #رباعی #مثنوی #سه_گانی #شعر_ولایی #شعر_مقاومت #سپید #سپکو #سروده #شاعر #محمد_رضا_قاسمیان #شهرستان_بشرویه #خراسان_جنوبی #عضو_جمعیت_شاعران_آزاد_ایران #تصاویر #کلیپ #مطالب_ارزشمند
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌ ๑࿐๑๑࿐๑๑࿐๑๑࿐๑ گفتمش سر چیست؟ سامانم تویی درد به ، آنجا که درمانم تویی روحِ ایمانی تو بودی در تنم پادشاهِ عشق و عرفانم تویی با تو؛ بستم از ازل؛ پیمانِ عشق تا ابد؛ هم عهد و پیمانم تویی از فراقت، بیقرارم خوبِ من! مرهم این قلبِ بریانم تویی تلخ‌کامم، ناله‌ام از هجر توست ای که خود قند فراوانم تویی! دل به دریا می زنم از عشق تو سوی آن دریا که مرجانم تویی بی تو دنیا ارزش ماندن نداشت هم دلیلی؛ هم که برهانم تویی واژه ها در وصف تو عاجز شدند ماهتابی؛ ماه تابانم تویی بی تو غمهای زمان ویرانگرست علتِ تحکیم ِ بنیانم تویی از تو لبریز و پر از شور و شرَم شمعِ شبهای شبستانم تویی گِرد چشمت، کهکشانی می دود چون شرابی ناب، در جانم تویی با وجودت عشق، معنا می شود من تو را خواهان و خواهانم تویی عاشقی با تو پر از لطف و صفاست در غزل پیوسته همخوانم تویی باغ بی برگی منم، تو باغبان گر چه می گویی نگهبانم تویی چشم در راهت نشستم پشت در بوته های یاسِ ایوانم تویی مرغ شیدا و غزلخوانم شدی بلبلِ مَستانِ بُستانم تویی پرتو دیدارِ تو تابد به دل روشنا و ماهِ رخشانم تویی تا نگاهت آتشی بر دل نشاند علتِ این چشم گریانم تویی جز تو در عالم ندارم همدمی دلبرِ اهل خراسانم تویی بی تو باشد؛ زندگی زندانِ تن جان نخواهم؛ جانِ پنهانم تویی شبنم آرایِ گلِ احساسِ من سبزی باغِ بهارانم تویی ‌‌‌ ๑࿐๑๑࿐๑๑࿐๑๑࿐๑๑ :
‌‌‌ ๑࿐๑๑࿐๑๑࿐๑๑࿐๑๑࿐ دیر کردی نازنین امّا سرور آورده ای خاطرات سبزمان را در مرور آورده ای قد سرو و روی ماه و غنچه ی لب، گونه،گل وه! چه اجناس گران و جفت و جور آورده ای تو مگر اهل بهشتی ؛ سیبِ سرخ آرزو کز حریرِ گونه ی خود عطرِ حور آورده ای بسترم را گرم کن امشب ز گرمای تنت گرم و گیرایی، مگر با خود تنور آورده ای روی ماهت روشنی بخشِ شبِ تار من است کهکشانی را به شهرِ سوت و کور آورده ای تا که دل دادم به درس و مکتب و آیین تو قلبِ آرامی بر این روحِ شرور آورده ای گفته بودی زود می آیی عزیزم آمدی بهر ماهیِ دلم تُنگ بلور آورده ای نَفس خودبین را نهادم تا که باشی جان من جان ما گشتی و در قلبم عبور آورده ای بی گمان در لحظه های جانفزای عشقمان صد غزل از واژه ها را در سطور آورده ای با شعف از خاطرات ذهن عاشق بگذری دلخوشیها را به میزان وفور آورده ای آن همه بی اعتمادی رخت بربست از دلم در دلم احساس خوبی از غرور آورده ای آمدی شب بیقراری های من پایان گرفت مرهم درد مرا از راه دور آورده ای چون نقاب از چهره ی خورشیدی ات وا می کنی ماه و مهر و کهکشانی را به نور آورده ای بر لبت لبخندِ شیرین، چشم پر احساس و مست در مرام عاشقی شعر و شعور آورده ای می کنی بس ناز از حُسن و جمالِ خود به ماه همچو موسی نورِ عشق از کوهِ طور آورده ای پهلوانانِ دلم در خوابِ شاهِ هفتمین...! چند بیت از ماجرای سلم و تور آورده ای تا که مسکینم بدیدی از کرامت خانه ات دشتِ گندمزار را در پای مور آورده ای بعدِ این الماسِ کوهِ نور را از غربتِ کوههای سرکشِ صعب العبور آورده ای ‌‌‌ ๑࿐๑๑࿐๑๑࿐๑๑࿐๑๑࿐ :