#تجربه_اعضا ❤️
سلام ادمین عزیز. منم میخواستم داستان زندگیمو بنویسم.
من کسی بودم که تمام فکر و ذکرم از خودگذشتگی بود.
چه اون موقع که بچه بودم همش به این فکر میکردم که به کی کدوم حرفو بزنم و با کی چطور برخورد کنم تا ناراحت نشن، چه بعد از ازدواج که زندگیمو به پای همسرم ریختم.
در این حد که فوق لیسانس بخاطر معدل بالا دانشگاه خودم منو بدون کنکور قبول کرد ولی من نرفتم تا فشار مالی روی همسرم وارد نشه.
ما ۹ سال پیش مهاجرت کردیم همسرم میخواست ادامه تحصیل بده و توی اروپا دکترا بخونه.
زندگیم و خونه و خانوادم و کارم و درامدم رو گذاشتم و باهاش اومدم اینجا.
خیلی سختی کشیدیم. اوایلش با حقوق دانشجویی توی کشور غریب از صفر شروع کردیم.
من هم اجازه کار نداشتم چون ویزام وابسته به ویزای همسرم بود. رشته تحصیلی من مترجمی بود که توی اروپا به هیچ دردی نمیخورد و اگه میخواستم اونجا درس بخونم باید از لیسانس شروع میکردم و پولش رو نداشتیم.
چهار سال توی خونه نشستم و همسرم رو ساپورت میکردم تا درس بخونه و به جایی برسه.
فارغ التحصیل شد، کار پیدا کرد، استاد دانشگاه شد و منم باردار شدم.
چون دیگه دستمون به دهنمون میرسید و سن من هم داشت میرفت بالا نمیخواستم حسرت بچه رو بخورم در آینده.
بعد از اینکه بچه به دنیا اومد یه روز سر صحبت با همسرم باز شد و بهش گفتم من خیلی برای زندگیمون و برای تو فداکاری کردم که خداروشکر راضی ام وقتی میبینم تو به جایی رسیدی و یه دختر دسته گل داریم کیف میکنم.
در جواب من برگشت گفت فداکاری؟ چه فداکاری ای؟ اگه تا حالا به جایی نرسیدی از تنبلی خودته.
یعنی واقعا احساس کردم ۱۰ سال زندگی مشترکم بیهوده بوده.
خودمو باختم سر این حرف و له شدم. با خودم گفتم بدبخت چه کردی؟ برای کی کردی؟ عشق چیه؟ فداکاری چیه؟ فقط عمرتو هدر دادی…
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا ❤️ سلام ادمین عزیز. منم میخواستم داستان زندگیمو بنویسم. من کسی بودم که تمام فکر و ذک
#ادامه_تجربه
بخش پایانی 🌹
دیگه پاشدم، به خودم اومدم، تکون خوردم و گفتم میخوام درس بخونم و به جایی برسم.
افتادم دنبالش و چون از بچگی عاشق پرستاری بودم رفتم دانشگاه و با سختی درس خوندم.
خودت میدونی با بچه خیلی سخته، توی کشور غریب هیچکس رو نمیشناسی، کمکی نداری، ولی عزمم و جزم کردم.
برای درس خوندن هم وام گرفتم. اینجا وام میدن برای دانشجوها که بتونن درس بخونن و ۶ ماه بعد از فارغ التحصیلی باید شروع کنن برای پرداخت قسط ها…
خلاصه فارغ التحصیل شدم و کار پیدا کردم و توی کارم موفق هستم.
تازه هم وارد بخش آی سی یو میشم از دو هفته بعد.
ولی دیگه احساس حقارت نمیکنم، کاسه چه کنم چه کنم دستم نمیگیرم.
افسرده نیستم. خودم برای خودم هستم. نمیگم همسرم و گذاشتم کنار، هنوزم باهمیم و پولایی که درمیاریم همه یه کاسه است و همدیگه رو هم دوس داریم ولی اعتماد به نفس پیدا کردم.
وقتی بخوام برای مادرم چیزی بخرم نیازی به حساب کتاب کردن ندارم، نیازی ندارم با همسرم مشورت کنم، میرم و با خیال راحت میخرم.
خلاصه که خانم خودم شدم. فقط و فقط اون حرف همسرم منو به خودم آورد و فهمیدم که فداکاری بیخود هیچی به ارزشهات اضافه نمیکنه که هیچ، توی چشم بقیه خوار و خفیف هم دیده میشی.
یادمه یبار شوهرعمه همسرم بهم گفت زندگی اونجا خوبه؟
گفتم شکرخدا بد نیست.
گفت آخه برای کسی که همش تو خونه است چه فرقی داره ایران باشه یا اروپا…
یعنی میخواستم بزنم تو دهنش. ولی الان به خودم افتخار میکنم و اجازه نمیدم کسی بهم از این حرفها بزنه.
یاد گرفتم دخترمو طوری بزرگ کنم که به خودش و شخصیتش بها بده و اعتماد به نفس داشته باشه.
الان یک ساله به ایران برگشتیم و اینجا هم حسابی موفق هستم خداروشکر، و همسر و دختر و زندگیمم به شدت دوست دارم
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت_دو چند تا مشت زد وسط سینه ش و با گریه گفت من بمیرم از رو جنازه ی من رد بشی بعد. یوسف زن
#قسمت_شصتو_سه
از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین باید تقاص کارشونو پس بدن.
رفتم همون شهر یه مسافرخونه گرفتم تا شب بمونم.
فردا باید دوباره می رفتم تا ببینم چی میشه.
حتی گوشیش هم ازش گرفته بودن و نمی تونستم باهاش صحبت کنم.
حسابی خسته بودم تا لنگ ظهر خوابیدم. از خواب بیدار شدم ظهر شده بود رفتم یه نیمرو زدم و دوباره حاضر شدم تا برم سمت خونه ی شقایق اینا.
تا بجنبم غروب شده بود مادرم زنگ زد. حسابی نگران بود: فرزاد کجایی تو چرا گوشیت خاموشه؟..
گفتم: مامان جان شارژش تموم شده بود زده بودم شارژ..
با صدای نگرانی گفت: فرزاد تو چیکار کردی؟
پدر و مادر پیر یاسمن خدابیامرز اومده بودن اینجا.
یه حرفایی زدن و رفتن که من نفهمیدم چی میگن. با بابات صحبت کردن. چیکار کردی فرزاد؟..
عصبانی شده بودم پس زهرشونو ریخته بودن.
با جدیت گفتم: مامان شما کاریتون نباشه. من کار اشتباهی نکردم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و دارم از عشقم دفاع می کنم...
مامان بغضش ترکید و گفت: فرزاد تن یاسمن بدبختو تو گور میخوای بلرزونی؟..
پوزخندی زدم و گفتم: اون اگه آدم بود الان وضع منم این نبود..
با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. هوا هنوز روشن بود رفتم سوار ماشینم شدم...
@azsargozashteha💚
4_452715601975052391.mp3
1.23M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۹🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درخواست_راهنمایی_اعضا ❤️ #سوال 👇👇
#سوال
#درخواست_راهنمایی ❤️
سلام امیدوارم پیام منو لابه لای پیامها ببینید. ۳ ساله ازدواج کردم. سر کار میرفتم چون کرجیم و باید تهران بیام کارت بزنم پنج و نیم صبح از خونه میام بیرون تا بتونم به موقع به سرکار برسم. همسرمم خط تهران کرج آزاد مسافر میبره. هر دو با هم از خونه میزنیم بیرون، به من میگه تو با مترو برو من مسافر سوار کنم، میگم خب من دو خط مترو باید عوض کنم مگه چقدر تفاوت قیمتش میشه، منو فقط خط کرج تهران سوار کن بقیشو با اتوبوس میرم. میگه هنوز انقدر پولدار نشدیم که یه مسافر بخاطر تو کمتر بزنم.
الان اجازه ندارن ۴ تا مسافر سوار کنن و فقط دو تا عقب و یکی جلو اجازه دارن سوار کنن به خاطر کرونا ولی حاضر نیست منو ببره. وسط خطیم تا برسم تهران باید سرپا وایسم، اونوقت انتظار داره تمام پولمو بریزم تو خونه و چون از اول این کارو کردم الان نمیتونم پولمو جدا کنم. یه روز برگشتنی
با تاکسی برگشتم، غوغایی راه انداخت که چرا پول دور میریزی. گفتم پول خودمه مگه از تو گرفتم. میگه یبار دیگه پول من پول تو کنی یک ریال تو این خونه خرج نمیکنم تا بفهمی زندگی مشترک این حرفا رو نداره.
باور کنید اگر بخوام دو کیلو میوه بخرم باید زنگ بزنم بگم میوه بخرم؟.. چون بین راه گاهی وانتی وایمیسه میگه نه خودم میخرم. یه هفته باید منتظر بمونم تا قیمت مد نظر اینو یه وانتی داشته باشه. هیچجوره کوتاه نمیاد و به شدت خسیسه و تمام پول ها به حساب خودشه پول منم مستقیم میره برای وام خونه ماهی یک و نیم و یه تومنش هم که میمونه میگه سهم خودته توی خرج. الان ۲۰۰ تومن حقوقمو اضافه کردن بهش نگفتم، همش استرس دارم بفهمه تهمت دزدی هم بهم بزنه. خسته شدم از این زندگی.. اعصاب جر و بحث هم ندارم. کارم سنگینه به اندازه کافی سرکار استرس دارم. لطفا یه راهی جلوی پام بذارید که حداقل برای اضافه کارم نخوام حساب پس بدم. بگید چجوری رفتار کنم باهاش🙏😔
آیدی ارسال پرسش و پاسخ 👇👇🌹
راهنمایی ها کوتاه و مختصر باشد🙏❤️
@habibam1399
#توجه :این ایدی فقط برای دریافت پرسش و پاسخ اعضاست ،انتقاد پیشنهاد و طرح سایر مطالب در این اکانت انجام نشه لطفا 🙏❤️
منتظر راهنمایی شما هستیم برای این دوست عزیزمون
تعدادی از نبایدهای واضح زندگی!
1. نباید عدم موجودی خریدار رو با صدای بلند اعلام کنیم.
2. نباید وقتی بلد نیستیم بچه تربیت کنیم بچهدار بشیم.
3. نباید معلولیت جسمی افراد رو بهونه شکرگزاری خودمون کنیم.
4. نباید بهخاطر چشم و همچشمی، شوهرمون رو به خاک سیاه بنشونیم.
5. نباید به گوشی کسی سرک بکشیم.
6. نباید جملات کسانی که لکنت زبان دارند رو تکمیل کنیم.
7. نباید وقتی چراغ راهنمایی سبز میشه بوق بزنیم.
8. نباید از مطلقهها بپرسیم چرا جدا شدی؟ یا چرا ازدواج نمیکنی؟
9. نباید از دیگران در مورد میزان درآمد و حقوقشون سوال بپرسیم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگی
#قسمت_شصتو_چهار
و به طرف خونشون راه افتادم. حدس می زدم حتما عموها و داییاشو صدا کردن تا بیان تکلیفشو مشخص کنن.
رفتم جلوی در همون طور که حدس زده بودم ماشیناشون جلوی در پارک بود. می خواستم برم تو دل شیر می دونستم ممکنه هر بلایی سرم بیاد ولی دلم خوش بود تا لحظه ای که شقایق پشیمون نشه هر کار از دستم بربیاد واسه عشقمون می کنم.
در زدم و عقب ایستادم. یکی جواب داد: کیه؟..
گفتم: فرزادم، با آقا یوسف کار دارم..
چند دقیقه دیگه حس کردم صدای جر و بحث از تو حیاط میاد.
نباید می ترسیدم وگرنه مساوی می شد با باختنم.
خوب می دونستم با ازدواج شقایق، نگین حسابی عذاب میکشه، واسه دیدن عذابش هر چیزی رو تحمل می کردم.
همون لحظه یکی از برادرای یاسمن درو با عصبانیت باز کرد و گفت: به به.. آقا فرزاد داماد دیروز دشمن امروز...
محکم یقه ام رو گرفت که یوسف از داخل داد زد: بیارش تو حیاط بیرون نمی خوام کسی جمع بشه.. داد زدم: دستتون به من بخوره ازتون شکایت میکنم.
هر قانونی می خواید بیارید وقتی ما دونفر با هم بودیم پس باید ازدواج کنیم. واسه چی تلاش میکنید؟..
یکی خوابوند تو دهنم که منم یقه اش رو گرفتم و جفت مشتش رو محکم تر زدم تو دهنش.
داد زدم: شقایق!.. چه بلایی سرش آوردید حرومزاده ها؟..
نگین از رو ایوون جیغ زد: اونم به وقتش تقاصشو پس میده. زنده نمیذارمش.
میدمش به یه پیرمرد از کار افتاده ولی نمیذارم زن تو بشه. نمیذارم انقد بلبل زبونی کنه...
یدفعه همشون افتادن به جونم هر چی دفاع می کردم تعدادشون بیشتر بود کتکم می زدن.
انقد زدن که دیگه نایی نداشتم. بی شرفا بیشتر تو صورتم می زدن.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_چهار و به طرف خونشون راه افتادم. حدس می زدم حتما عموها و داییاشو صدا کردن تا بیان تکلیف
#قسمت_شصت_پنج
وقتی حسابی از خجالتم دراومدن و مطمئن شدن که کارم ساخته است کشون کشون بردن سوار ماشینم کردن.
حس گرمی خون رو همه جای صورت و بدنم داشتم.
تمام بدنم کوفته بود انگار شکسته بود. نایی واسه ناله کردن نداشتم.
حس کردم وقتی داشتن منو از خونه میاوردن بیرون یکی از داخل خونه جیغ زد: شقایق...!
با ماشین خودم بردن انداختنم یه جایی بیرون از شهر. شب بود و تاریک.
بیابون پر از سگای ولگرد بود و ممکن بود با شنیدن بوی خون بیان طرفم.
همون جا تو ماشین ولم کردن انقد حالم بد بود و ضعف داشتم که کم کم از حال رفتم و نفهمیدم دیگه چی شد...
وقتی چشمم رو باز کردم فهمیدم توی بیمارستانم.
هنوزم تن و بدنم درد داشت ولی خوب اتفاقای شب گذشته یادم میومد...
چندتا سرفه کردم و خوب به اطرافم نگاه کردم. دستم تو گچ بود.
چه بلایی سرم آورده بودن؟ پرستار اومد داخل اتاق با دیدنم گفت: به هوش اومدی؟..
نگاهی به سرمم انداخت که پرسیدم: کی منو آورده اینجا؟ چه اتفاقی افتاده؟..
بی حوصله جواب داد: نمی دونم.
خودت نمی دونی چه بلایی سرت اومده؟..
می دونستم چه بلایی اومده ولی تا جایی که یادم میاد منو بردن گذاشتن وسط بیابون بیرون شهر.
رو به پرستار گفتم: کسی نیومده دنبالم؟..
جوابم رو نداد و رفت بیرون.
چند لحظه بعد مأمور اومد داخل اتاق. با دیدنش ناخودآگاه استرس گرفتم.
سرباز و مامور اومدن جلو و گفتن: سلام آقا گزارش دادن به ما که ماشین زباله پیداتون کرده و کمک کرده تا بیارنتون بیمارستان.
چه اتفاقی واستون افتاده؟...
تمام ماجرا رو بدون کم و کاست توضیح دادم براشون.
باید ازشون شکایت می کردم چون قانونا بعد از این کار باید با هم ازدواج می کردیم.
زیاد از قانون سر در نمیاوردم و فقط چیزایی که اتفاق افتاده بود رو گفتم.
زنگ زدن به برادرم تا بیاد و بیفته دنبال کارام.
حالم یکم بهتر شده بود از تخت اومدم پایین و دیگه می خواستم برم دستشویی. تو راهرو با دیدن یوسف و نگین و خواهرش، اخمام رفت تو هم.
اینا اینجا چیکار میکردن؟ با سرگیجه ی بدی که داشتم رفتم طرفشون.
@azsargozashteha💚