#پرسش_اعضا ❤️
سلام توروخدا به منم کمک کنین😏 ..۲۱ سالمه ۵ساله ازدواج کردم شوهرم ۱۲سال ازم بزرگتره مشکل من اینه روزی یک رنگه تعادل رفتاری نداره مثلااخلاقش خوبه یه روز میبینی اونروز همش ایراد ازغذاهام گرفت ازکارام درصورتی هیچ ایرادی ندارن پسر۳ ساله ایی دارم که بیشترباباشودوس داره حرف اونوگوش میده نه من .چون باباش توی تمام کارای پسرم دخالت داره اذیتم میکنه تاالکی دستی بهش میزنم شوهرم کلی حرف بدبارم میکنه بعدخودشودلسوزپسرم نشون میده همش درگوش پسرم میگه این مامانت نی نامادریته خلاصه بدیم میگه ..اخلاقش خوبه تاوقتی به خواستهاش نه نگم خوبه تاوقتی خودش هرچی بی احترامی میکنه بکنه ولی من حق ندارم تاکوچیک ترین حرف بدبزنم ده برابرشو بهم میزنه بعضی وقتاهم کتک میشه 😢😭.خودمون کرمانشاهی هستیم ولی بخاطرکارشوهرم ۴ساله توشهرسنندج تنهازندگی میکنیم.همش پیش خودم میگم طلاق بگیرم میگم خداچه به پسرم بکنم ازاینورشوهرمو دوست دارم💔 نمیدونم ماندم بین رفتن ونرفتن ...اینم بگم خانواده نظامی هستیم شرایط سخت😖😪😟
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
باتجربه ها لطفا راهنمایی کنید🙏🏻🌹
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست .. یه خواهر داره هلو پوست کنده .. انگشتهاش
#قسمت_پنجم
سریع بلند شدم و به منوچهر که از درد سرش رو گرفته بود نگاه کردم ..
وقتی شروع کرد به بد و بیراه گفتن خیالم راحت شد که حالش خوبه ..
دختر در جواب منوچهر زبونش رو دراز کرد و گفت فکر کردی دخترم میتونی بهم زور بگی ..
از ادایی که درآورد خنده ام گرفت و گفتم دختر جان تو پدری ، برادری ، کسی رو نداری که به جای تو بیان ..
دختر چپ چپ نگام کرد و گفت من خودم حریف ده تا مرد میشم ...
چشمکی زد و با خنده گفت دیدی که رفیقت رو چطور لت و پار کردم ..
همین که این حرف رو زد منوچهر بلند شد و گفت بچه ی بابام نیستم اگه نزنم صورتت رو یه ور نکنم ..
سینه به سینه اش ایستادم و گفتم منوچهر خجالت بکش اون یه دختره ..
با صدای اسد هر دو برگشتیم ..
_چه خبرتونه باز مثل سگ و گربه افتادید به جون هم ..
منوچهر بازوم رو گرفت و گفت اسد اینو بردار از اینجا ببر ..
هولش دادم به سمت اسد و گفتم باز این دنبال شر میگرده ببرش ، منم الان میام ..
اسد دست منوچهر رو گرفت منوچهر تقلا کرد دستش رو عقب بکشه ولی نمیدونم اسد بهش چی گفت که منوچهر آروم شد ..
اسد چشمکی بهم زد و گفت آقا ما میریم تو هم نمی خواد زود بیایی .. بزار حالا که اومدیم بیرون یه حالی کنیم ..
با منوچهر به سمت اتوموبیلها برگشتند ..
دختر با چوب دستیش گوسفندهارو هدایت کرد و خودش پشت سرشون راه افتاد..
یکی دو قدم با فاصله ازش قدم برمیداشتم .. دختر بدون اینکه بایسته گفت منظور؟؟
با یه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و گفتم چی گفتی ، نشنیدم..
مستقیم به چشمهام نگاه کرد و گفت میگم واسه چی دنبال من راه افتادی؟
شیطنت از چشمهاش میبارید .. یه جورایی خوشم اومده بود ازش...
لبخندی زدم و گفتم خاطرخواهت شدم ..
دهنش رو کج کرد و گفت هه . هه . چه بامزه خندیدم ...
از سربه سر گذاشتن و حاضر جوابیش سرکیف اومده بودم خندیدم و گفتم روز تعطیلی پدر و مادرت نمیگن این دختر رو نفرستیم بلا سرش میاد..
بی اینکه نگاهم کنه گفت دلت خوشه ننه بابام کجا بود ..
آستینش رو گرفتم و دمغ پرسیدم مردند؟
به دستم که آستینش رو گرفته بود نگاه کرد و گفت بابام مرده .. ننه ام هم شوهر کرده ..
+پس تو با کی زندگی میکنی ..
آهی کشید و گفت چند روز خونه ی این عمو، چند روز خونه ی اون عمه...
اشاره کرد به گوسفندها و گفت در ازاش هم من شدم چوپان گوسفنداشون ..
از شنیدن سرنوشتش متاثر شدم و پرسیدم خواهر و برادر داری دختر؟
با اخم کمرنگی نگاهم کرد و گفت چی همش بهم میگی دختر .. دختر .. بدم میاد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#دردو_دل_اعضا ❤️
سلام خدمت دوستان وادمین کانال امیدوارم حال دلتون خوب باشه منم دوست دارم داستان زندگیموبفرستم من ۲۶ سال سن یه دختر۱ونیم سال دارم که موقع فوت پدرش ۶ ماهه بود من میخام ازشوهری که مثل فرشته بودبگم که خیلی خیلی خوب بودهمه ی خوبی های عالم روباهم داشت من سال ۹۵ عقدکردم ازدواج مابه صورت سنتی انجام شدیعنی مابهم معرفی شدیم همسرم اصلیتش سرابی بودولی تهران زندگی میکردن منم اهل زنجان هستم کلا ۴ ماه نامزدموندیم بعدازدواج تهران زندگی کردیم که بماندمادرشوهرم اینا شب عروسیم دعوای مفصلی انداختن من بالباس عروس اونقدرگریه کردم که دیگه حال نداشتم خیلی اذیتم کردن ولی همسرم پشتم بوداجازه نمیدادکسی توزندگیمون دخالت کنه همسرمن توتهران توشرکت کارمیکرد دوسال تهران زندگی کردیم که سال ۹۷ شرکت تعطیل شد شوهرم بیکارشدبعدهمسرم گفت بریم شهرستان برای زندگی بهترهست منم کارپیدامیکنم وهم ازتهران خوشش نمیومدمادرشوهرم ایناکه ازاول بامن خوب نبودن ودشمنی داشتن بعداینکه به خرمدره کوچ کردیم بدتردشمن شدن ولی شکرخداهمسرم تلخیهای خانوادشوجبران میکردبامحبتهاش بهم میگفت غصه نخوردنیاارزش ندار توشهرستان ۴ ماه خونه مادرم ساکن بودیم تاهمسرم توشهرستان کارپیداکردحقوقش خوب بودرفته رفته حال من هم بهترمیشدچون نزدیک پدرومادرم بودیم بعدچهاروپنج ماه صاحب شرکت بهموم وام دادو کمک کرد ویک مقدارخودمان پس اندازداشتیم ماشین گرفتیم شکرخداباهمدیکرخوب بودیم ومادرشوهرم اینادیکه اصلاازماخبری نمیگرفتن ولی همسرم زنگ میزد وحال مادرشومیپرسیدمن پدرشوهرم سال ۹۳ فوت شدن سه تابرادرشوهروسه تاخواهرشوهردارم بعدسال ۹۸ من باردارشدم قبل اون سال ۹۷ یه سقط داشتم که باز هم باعثش مادرشوهرم ایناشدن جاریم بابرادرشوهرم اختلاف داشتن برعکس جاریم ازچشم من میدیدواونقدراسترس ودعواانداختن بچم سقط شد😣😣ولی قربون حکمت خدابرم من خدایه دریی روببنده عوضش یه دردیگه روبازمیکنه ودخترم بعدنه ماه به دنیااومدبازم شوهرم مثل فرشته بهم میرسیدتودوران حاملگی که میرسیدبعدبه دنیااومدن بچه هم باوحودی که خسته بودولی کمک میکردکافی بودفقط چیزی میخاستی نصف شبم بودمیرفت تهیه میکردخیلی باخدابودمن تواین سه سال ونیم زندگی توزندگی مشترک اصلا به من ازگل نازکترچیزی نگفت همیشه میگفت اول تورودوست دارم بعددخترمو. نمیدونم خدانخاست ماباهم زندگی خوبمونوادامه بدیم وهمسرم بزرگ شدن دخترشوببینه نمیدونم چه حکمتی بودکه خداهمسرموزودگرفت همسرمن براثرتصادف فوت کرددرحالی که ۳۲ سال سن داشت درست بیست روزبعدتولدش 😢😢😢😢😢😢😢اونروزتصادف من چهارساعت قبل تصادف تماس گرفتم گفت ازشرکت دارم میام وآماده شدم یک ساعت بعدخونه هستم والان بعدگذشته ۹ ماه من هم چنان چشم انتظارهستم که دروبزنه وبیادخونه واحساس میکنم همه ی این اتقاق هایی که افتادیک خوابه وهنوزم هنوزه باورندارم 😢😢😢بعدفوت همسرم مادرشوهرم ایناخیلی تلاش کردن دخترموازم بگیرن ولی نتونستن چون دادگاه قیومیت وحضانت دخترموبه من دادوشوهرموهم بردن تهران دفن کردن نزاشتن شهرستان دفن کنیم وقبرش هم ازماگرفتن اونقدربی وجدانا بردن بخشین که داستانم طولانی شدامیدوارم همیشه اون چیزی که توحال دارین قدرشوبدونین زندگی خیلی کوتاه ترازچیزی که فکرمیکنیم هس برای حال دل منم خیلی دعاکنین ازخدابخایین بااین مصیبت کناربیام وبرای عاقبت بخیری منوودخترم دعاکنین یاعلی❤
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#دردو_دل_اعضا ❤️
#پرسش
سلام عزیزم میخواستم مشکلمو بگم خیلی بلد نیستم داستان بنویسمو توضیح بدم چون چیز زیادی از زندگیم نمیدونم
از موقعی یادمه که تو یه خانواده ای بودم که تک بچه بودمو وضع زندگی آنچنانی نداشتیم پدرم کارش آزاد بود و فقط خرج شکممون درمیومد مادرمم از مادربزرگش پرستاری میکرد و یک طبقه کوچیک که زیر زمین بود داده بودن ما بشینیم باز هم از زندگیم راضی بودم خرج آنچنانی نمیکردن واسم ولی همونم واسم بس بود تا اینکه بزرگ شدم و دبیرستان و تموم کردم واسم خواستگار اومد خیلی هم پیله بودن ولی من قصد ازدواج نداشتم پدرمم اصلا دوست نداشت از پیشش برم مخالف بود برعکس مادرم که میگفت دختر باید یه روزی بره خونه بخت و از این حرفا بالاخره بابامو راضی کرد
مادر بزرگ مادرم قبلا قول جهاز و داده بود چون مامانم جمعش میکرد وضعش خوب بود قرار شد عروسی بگیریم یدفعه بریم خونمون همه چی خوب تموم شد و ما عروسی گرفتیم از حق نگذریم دوسش داشتم و خوشحال بودم تا اینکه شب عروسی بعد مراسم دیدم از این رو به اون رو شد حالش بد شد و رفتیم خونمون لباساشو عوض کرد و خوابید صبح باز دوباره پا شد و لباساشو عوض کرد و رفت بیرون تا اینکه ساعت ۸ شب زنگ زد گفت بیا پایین کارت دارم
رفتم تو ماشینش نشستم گفت ببین مریم من الان فهمیدم تو بچه پرورشگاهی هستی میدونستی...
اون حرف میزد و من شوکه فقط اشک میریختم گفتم دروغه
همون شب رفتیم دم خونه مادرم که پرسیدم اول زد زیرش ولی دید فایده نداره و گفت آره من باردار نمیشدم... خلاصه فهمیدم منو از پرورشگاه برداشتن
این بود داستان زندگی من حالا مشکل من اینه که شوهرم میگه نمیخوامت طلاقت میدم ولی من دوست ندارم زندگیمو بهم بریزم اصلا نمیدونی یه حالیم دوست ندارم برگردم پیش خانوادم دوست هم ندارم اینجا بمونم که شوهرم منت بزاره سرم
تو دوراهی موندم چیکار کنم؟😔
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
خوشا چو باغچه از بوی یاس سر رفتن
خوشا ترانه شدن بیصدا سفر رفتن
سری تکان بده بالی لبی دلی دستی
چرا که شرط ادب نیست بی خبر رفتن
زمین هر آینه تیر و هوا هر آینه تار
خوشا به پای دویدن خوشا به سر رفتن
در این بسیط درندشت چون سپیداران
خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن
به جرم هم قدمی با صف کبوترها
خوشا به خاک نشستن کلاغ پر رفتن!
برو برو دل ناپخته کار کار تو نیست
به بزم می سر شب آمدن سحر رفتن
نه کارطبع من است این که کارچشم شماست
پی شکار مضامین تازه تر رفتن...
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#حرف_اعضا ❤️
بنده ۱۳ سال هست ازدواج کردم وهمسرم طلبه هستند وبسیار حلال خور و اهل مراعات پایبند شدید به حق الناس وبسیار اجتماعی وبا ادب ایشون از شاگردان آیت ا....مجتهدی بودن وحسابی اخلاق مدار گرچه مشکلات مالی توی زندگی طلبگی بسیاره ولی وقتی ازدواج میکنی با طلبه با ید یا پا به پاش حرکت کنی یا جابزنی و نسازی ولی الحمدالله بنده تمام اموالم که از خانه پدری به ارث بردم و یابهترین جهیزیه رو به پای زندگیمون خرج کردم وخیلی چیزا رو ندارم مثل طلا به غیر از حلقه وحساب پس انداز و حتی لباسهای آنچنانی که دوران مجردی داشتم ویا رستوران رفتن ویا مسافرتهای پر خرج ولی عوضش توی خونمون ملاک اصلیمون اخلاق و اسلام وفرزند پروری درست هست گرچه آقامون در کنار طلبگی کار هم میکنه یعنی تلاش حودش رو داره به اندازه خودش ولی توی این گرونیها زندگی برای همه سخت شده چه برسه به قشر طلبه ؛خواهشی که دارم انقدر از طلبه ها بد نویسید از کارها ورفتارهای خودتون هم بگید واینکه انسانی که خودش روی نفسش کار نکنه وخودش رو راحت کنه ربطی به طلبه بودن نداره چه زنش چه مردش چه توی هرقشری درضمن پسر عمه بنده و دامادهای دو عمه بنده طلبه هستند ویکی بهتر از دیگری پرتلاش ودرس خون و فرهنگی وخانواده مدار ، ماشالاه در رابطه با مشکلات بعضیها فقط در مورد زندگیشون جوری صحبت میکنند یکطرفه واینکه جاده زندگی دو طرفه است وازدواج بالا وپایین های خودش رو داره با تمام تفاوتهای بین دو فرد و دوخانواده وبعضا دوشهر و دوفرهنگ باهم بسازیم نه یکدیگر رو بخواهیم تخریب ویا عوض کنیم تاثیر بگذاریم نه عوض کنیم چون شخص سرسخت تر میشه ببخشید طولانی شد یاعلی روزهاوسالهاتون امام زمانی🙏🏻🙏🏻😍😍😍
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا ❤️ #پرسش سلام عزیزم میخواستم مشکلمو بگم خیلی بلد نیستم داستان بنویسمو توضیح بدم چو
#پاسخ_اعضا ❤️
درباره ی اون خانمی که از پرورشگاه آمدن
عزیزم به نظرم بهتره زندگیتو بکنی اگه نشد برو تلاق بگیر و مهرتو رو بگیر .
کم کم روی پای خودت میستی و میتونی زندگی خوبی داشته باشی
بازم تصمیم خودته❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام برای دختر خانمی که فهمیدن فرزند واقعی پدرو مادرشون نیستند...
عزیزدل پدر و مادرها برای بچه هاشون چه کار میکنند که پدر و مادر شما در حد توان برای شما شنکرده باشن....اینقدری که پدرتون دوستتون دارن واهمیت میدن بهتون ومادرتون که براش مهمین و با ارزش..که اشلا متوجه نشدین وحس نکردیت که فرزند واقعی آنها نیستین .....خیلی از بچه ها به شوخی وجدی میگن مارو از کنار جوب آوردین....یا بچه پرورشگاهی هستیم اینقدر که از پدر و مادر محبت نمیبینن ....میدونم ناراحت کننده و سخته و فکر مشغولی و نگاه متفاوت تری از افراد خواهی داشت ولی به نظرم آقایی که از اول براش این مسئله بزرگه ونمیتونه کنار بیاد خیلی خوب شد که همین اوله کاری متوجه شدین و به نفع شما شده.....تا خدای نکرده وابسته بشین یا فرزند داشته باشین و اون موقع خیلی سخت تر بود.....
پیشنهاد من برای شما اینه درستون رو ادامه بدین یا برین دنبال هنری یا فنی یاد بگیرین وبه خدا توکل کنید حکمتی براتون داره و احتمالا امتحان شماست با توکل و صبر و تلاش.....موفق باشید ان شاءالله که خوش بخت و عاقبت بخیر باشی خواهری....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درمورد اون دخترخانومی که شوهرشون متوجه شدن بودن پرورشگاهی بودن....
بنظرمن شوهرشون یه ادم بی درک و منطقه آخه دلیل نمیشه که چون پرورشگاهی بوده دختر بدی باشه اون نباید همچین حرفی رو ب هیچ کس بزنه البته اگر دوسش داشته باشه واقعا... بنظرم تا هنوز رابطه ایی نداشتن جدا بشن بهتر هست...(اگر باکره باشند اسمش از توی شناسنامشون پاک میشه و هیچ مشکلی هم نداره)...
همچین ادمی اونو بخاطر خودش نمیخاد👐🏻🚶🏻♀
امیدوارم مشکلشون حل بشه!❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجم سریع بلند شدم و به منوچهر که از درد سرش رو گرفته بود نگاه کردم .. وقتی شروع کرد به بد
#قسمت_ششم
خندیدم و گفتم باشه چرا عصبانی میشی.. اصلا تو پسر ، خوبه؟
ایستاد و براق نگاهم کرد و گفت اسمم صنم.. بگو صنم.. نه دختر نه پسر..
اسمش رو چند بار زیر لب تکرار کردم .. به نظرم اسم قشنگی بود ..
بدون اینکه من دوباره بپرسم گفت یه برادر دارم .. مهربونه ولی نمیتونه منو ببره پیش خودش .. یه خواهرم داشتم که دو سه سال پیش افتاد تو رودخونه و مرد..
ناراحت شدم و دقیق به نیمرخش نگاه کردم .. صورت گردی داشت ..ابروهای پر کمونی .. مژه های مشکی و بلند .. بینی کوتاه و صافی داشت.. خوشگل بود.. ولی معلوم بود خیلی وقته یه حموم درست و حسابی نکرده ..
غرق افکارم بودم که با دست روبه روش رو نشون داد و گفت رسیدیم ...
مثل یه روستا بود ولی فکر نکنم بیشتر از بیست ، سی تا خونه باشه ..
گفتم کدوم خونه؟
ایستاد و با شیطنتی که از چشمهاش میبارید گفت د نه د .. انگار راستکی خاطر خوام شدی ...
قبل از اینکه جواب بدم خندید و گفت اون خونه که کنارش پرچین داره .. این ماه خونه این عموم هستم ..
با چوب دستیش آروم ضربه ای به پام زد و گفت منو رسوندی دستت درد نکنه حالا بزار برو ..
گفت و به راهش ادامه داد .. چند متری که ازم فاصله گرفت گفتم صنم ..
برگشت و با تعجب نگاهم کرد .. ادامه دادم مواظب خودت باش .. سعی کن یه نفر دیگه هم کنارت بیاری ..
دستش رو بلند کرد و باشه ای گفت و رفت ..
تا وقتی که به خونه برسه نگاهش کردم و برگشتم .. تازه اون موقع بود که فهمیدم کلی راه اومدم و از بچه ها خیلی فاصله دارم ..
تمام مسیر برگشت فکر و ذهنم درگیر صنم بود ..
وقتی پیش بچه ها رسیدم .. همایون نگاهی به دستهام انداخت و گفت دهه.. پس کو شکارت ؟
جوابی ندادم ..
منوچهر که دراز کشیده بود گفت این یه غزال شکار کرد .. فکر کنم تنها تنها خوردتش ...
متوجه ی کنایه اش شدم ولی جواب ندادم تا بقیه هم نفهمند ..
اسد یه سیخ کباب آورد و داد به دستم و کنارم نشست و گفت نگو که تا حالا دنبال شکار بودی که باورم نمیشه ..
تکه ای از گوشت کبابی رو به دهانم گذاشتم و گفتم نیومدم چون نمیخواستم با این بی سر و پا یه جا باشم ..
اسد سری تکون داد و سیگاری روشن کرد ..
زودتر از بقیه بلند شدم و با اسد به خونه برگشتیم .. اسد یکی دوباری سر به سرم گذاشت ولی وقتی دید واقعا حوصله ندارم دیگه سکوت کرد ..
سلطانعلی تا در رو باز کرد گفت آقا همین الان آب گرم میکنم حموم کنید ..
دو تا از اقوام به دیدن مادر اومده بودند مزاحمشون نشدم و بلافاصله به حموم رفتم ..
هر دفعه روی سرم آب گرم میریختم یاد صنم میوفتادم .. نمیدونم چرا یک لحظه چهره اش از ذهنم و از جلوی چشمم کنار نمی رفت ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#دردو_دل_اعضا ❤️
در مورد خانمی که بچه پرورشگاهی هستن خیلی دلم آتیش گرفت
راستش منم می خوام یه جریانی رو تعریف کنم
من ۱۴ ساله ازدواج کردم همون اول عروسیم پسرمو باردار شدم و شکر خدا یه پسر مهربون و عالی خدا بهم داد که هر چی از خوبیاش بگم کم گفتم پسرم با اینکه سنش کمه اهل قرآنه وخیلی با خداست
من مشکلات زیادی داشتم که قبلا تو کانالتون گذاشتید گفتم همسرم اول زندگی اعتیاد داشت و من کار می کردم و بعد پاک شدن ولی دهسال بیکار بودن و من یا خودم کار کردم یا از حق نگذریم پدر شوهرم کمک مالی کردن
ولی بدلیل همین مشکلات شوهرم هیچ موقع راغب نبود ما دوباره بچه بیاریم تا سال ۹۵ که یه روز یه اتفاقی افتاد ما مستاجر بودیم و بغل خونه ای که ساکن بودیم یه زمین بایر بود که خیلیا آشغالا و مواد زایدی توش می ریختن یک روز صبح که پسرم رو می خواستم روانه مدرسه کنم دیدم یه صدایی شبیه بچه گربه میاد هوا سرد بود و من فکر کردم که واقعا گربس پسرم رو فرستادم مدرسه اما نمی دونم چی باعث کنجکاوی شد و رفتم سمت اون زمین و در کمال ناباوری دیدم وسط زباله ها یه بچه هست که لای یه ملحفه ی خونی افتاده و حتی بند نافش بریده نشده بود بچه رو بلند کردم هر چی بدور و بر نگاه کردم کسی نبود دختر بچه داشت یخ می زد از ترس حمله حیونا بردمش خونه همسرمو بیدار کردم بهم گفت حمومش بده و سریع رفت سر خیابون براش پوشک و شیرخشک و شیشه آورد بعدش زنگ زد کلانتری و بهزیستی بتمام همسایه هام خبر دادیم ببینیم کسی چیزی ندیده یکی همسایه ها که بچه کوچک داشت یه دست لباس آورد آخه اون صبح زود هنوز مغازه ای باز نبود مهر بچه خیلی بدلم نشست گفتم تو را خدا نگهش داریم اما شوهرم قبول نمی کرد می گفت من حالا برای بچه دار شدن خودمونم موقعیت ندارم دیگه چه برسه به این و بعدم می گفت نمی دونم حلال زاده یا حرام و نمی تونم با این مساله کنار بیام خلاصه بعد گزارش شدن بچه رو تحویل بهزیستی دادن هر چه التماس کردم شوهرم قبول نکرد و حقیقت شرایط حضانت بچه هم خیلی سنگین بود اما من تا چند مدت انگار بچه خودمو گم کرده باشم ناراحت بودم حتی شوهرم حاضر نشد منو ببره ملاقاتش گذشت تا شوهرم شکر خدا رفت سر کار و وضعیتش خوب شد و ما تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم دوباره
اما دیگه خدا نخواست من دوبار سقط کردم یکبار تو سه ماهگی یکبار پایان دو ماهگی و خیلی بلحاظ جسمی و روحی بهم ریختم دکترا کلی آزمایش گرفتن و گفتن چیزیت نیس ولی یکم سنت رفته بالا بدنت آماده نبوده اما من خیلی حالم بد بود طوری که به همسرم گفتم دیگه ازم نخواد که باردار بشم و همش می گم شاید آه اون بچه باعث شد من دیگه نتونم باردار بشم
بچه ها هیچ تقصیری ندارن و سرنوشتشون رو خودشون ننوشتن چرا باید بخاطر فقر یا عمل زشت پدر و مادرشون از خانواده محروم بشن کاش من تونسته بودم اون بچه رو مثل فرزند خودم بزرگش کنم
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••