شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_دهم تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد، زنداییم بود گفت عزیزم میدونم که زندگی سختی داشتی و ۸ سال ب
#بخش_اخر
یکشنبه که رفتم مدارکم رو بگیرم، دیدم توی دفتر یه آقای جوون قد بلند نشسته، تا من رو دید بلند شد و سلام داد، گفت من برادر خانوم حجازیم، خواهرم گفت که شما گفتین قصد ازدواج ندارین اما میخواستم ازتون خواهش کنم اجازه بدین، بیام خواستگاری بعد اگه خوشتون نیومد، جواب منفی بدین.
تو رودربایستی قرار گرفته بودم، یه نگاه بهش انداختم و گفتم باشه. و سریع اومدم بیرون که خانوم حجازیو دیدم بهش گفتم آخه چرا این کارو با من کردین، خندید و چیزی نگفت. مدارکم رو گرفتم و اومدم خونه.
چند روزی نگذشته بود که زنگ زدن خونمون برای قرار خواستگاری. قرار شد آخر هفته بیان. تا یکساعت مونده به اومدنشون حاضر نشده بودم و داشتم درس میخوندم چون میدونستم قصدم برای ازدواج نکردن جدیه و بنابراین استرس هم نداشتم.
وقتی اومدن بعد از صحبتهای معمول، اجازه خواستن که ما توی اتاق صحبت کنیم، توی اتاق تا چند دقیقه سکوت بود تا اینکه شروع کرد و گفت مهسا خانوم میدونم شما هم مثل من از همسرتون جدا شدین و نمیدونم چطور بگم اما وقتی شما رو دیدم دیگه نتونستم بهتون فکر نکنم. من تو زندگی قبلیم خیلی اذیت شدم و الان دنبال یه احساس واقعی و آرامشم.
حدود یکساعت حرف زدیم، هر چی بیشتر میگذشت حس میکردم آدم قابل اتکایی هست. فقط بهش گفتم اگه مشکلی نداره بعد از کنکورم به این موضوع فکر کنم و چیزی به کنکور باقی نمونده بود.
روزهای باقی مونده رو هم سخت درس خوندم و روز کنکور رسید، روزی که نقطه عطف زندگیم شد.
از کنکور راضی بودم و خوب جواب داده بودم ولی باید منتظر نتیجه میموندم.
فردای روز کنکور خانوم حجازی برای جواب زنگ زد، توی این مدت گاه و بیگاه فکر کرده بودم، بهشون گفتم بهتره یه مدت رفت و آمد و همچنین رفت و آمد خونوادگی داشته باشیم تا همو بشناسیم و من تو این مدت نه تنها ازش خوشم اومد بلکه عاشقش هم شدم، تو همین رفت و آمدها جواب کنکورم هم اومد و روانشناسی قبول شده بودم، از خوشحالی داشتم بال درمیوردم ولی این خوشحالی خیلی طول نکشید چون محمدرضا فهمیده بود دارم ازدواج میکنم و همش زنگ میزد و تهدید میکرد. فکر میکردم بعد از این مدت فراموشم میکنه ولی انگار اینطور نبود.
همسر جدیدم بهم قوت قلب داد و گفت هیچ کاری نمیتونه کنه و اگه تهدیدش رو جدی کنه ما میتونیم قانونی عمل کنیم و یه بار که زنگ زده بود، حسابی از خجالتش دراومد. تنها کاری که کردیم خونمون رو عوض کردیم و بعد از مستقر شدن تو خونه جدید عقد کردیم و بعدش یه مراسم عروسی بزرگ گرفتیم. و من مجدد توی ۲۵ سالگی ازدواج کردم و الان که منتظر سومین بچه ام هستم هیچوقت پشیمون نشدم که به این مرد بله گفتم.
از محمدرضا هم خبر دارم که صاحب ۲ تا بچه شده، انگار خدا نمیخواست ما باهم دیگه بچه دار بشیم تا منم پایبند یه زندگی جهنمی نشم...
پایان.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_چهارم با خودم می گفتم: «بزرگوار اونقدری داره که بی معطلی ماشین رو بهمون داد. پول یه پیکان براش
#بخش_اخر
_من چهار ساله و برادرم دو ساله بودیم که پدر و مادرمون رو توی تصادف از دست دادیم. پدربزرگم طاقت تحمل داغ تنها پسر و درواقع تنها فرزندش رو نداشت، از صبح تا شب مثل مسخ شده ها یه گوشه مینشست؛ نه کاری میکرد و نه حرفی می زد. بعد از فوت پسرش حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت. برای همین کارای مربوط به نمایشگاه رو سپرد به برادراش. حال و روز پدر برای برادرای فرصت طلبش شرایطی رو فراهم کرد که تونستن دار و ندار پدربزرگ و همون نمایشگاهی رو که شما دربارهش حرف می زنین، از چنگش دربیارن. پدربزرگ وقتی به خودش اومد که دیگه چیزی نداشت و عملا همه زندگیش رو باخته بود. هر چند پدربزرگ دوباره کار و تلاش رو شروع کرد اما نتونست به موقعیت قبلیش برسه. من اون روزا دلم برای پدربزرگم خیلی می سوخت. مخصوصا زمانیکه مادربزرگم گریه میکرد و میگفت: «خدا ازشون نگذره. مرد بیچاره یه زمانی کسی بود برای خودش اما حالا با این اوضاع و احوالش باید بره کارگری.»
من و برادرم از وقتی بزرگ شدیم و تونستیم بریم سرکار دیگه نذاشتیم پدربزرگ کار کنه اما درآمدمون اونقدری نبود که بتونیم حتی با وام گرفتن و قرض و قوله هزینه عملش رو جور کنیم. واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم آقای دکتر؟ شما جون عزیزترین کسی که من و برادرم توی زندگیمون داریم نجات دادین. بهم گفتین توی اتاق عمل پدربزرگم با نگاههای نجیب و پرمهرش قبل از بیهوش شدن نگاهتون می کرد. چند باری هم که برای ویزیتش اومدین فقط نگاهتون کرد. با وجود اینکه خواستین حرفی از دیدار 25 سال قبلتون نزنم و حتی بهش نگم هزینه بیمارستان رو تمام و کمال پرداخت کردین اما حتم دارم که پدربزرگ شما رو شناخته!
این حرفها را نوه حاج یونس- بزرگوار- تحویلم داد تا بغض راه گلومو ببنده و با صدایی لرزون بگم «اون اونقدر بزرگواره که نخواسته بی معرفتی 25 سال قبلم رو به روم بیاره. »
زندگی ما آدما حکایت عجیب و غریبیه برای خودش. اون روزایی که به خیال خودم زرنگ بازی در می آوردم و بدهیم رو به بزرگوار نمیدادم، فکر نمی کردم که دوباره سرراه هم و به یه شکل دیگر قرار بگیریم. بزرگوار، هر چند بعد از یکسال از دنیا رفت اما نگاهاش همیشه تو ذهنم حک شده باقی میمونه. نگاههای اصیل و نجیبی که به آدم آرامش و اعتماد و امنیت میدادن. بزرگوار که یه آدم از یه جنس دیگه بود، مردی که پر از معنویت و روشنایی و مهربانی بود از دنیا رفت و من شادم از این بابت که هر چند دیر اما تونستم دِینی رو که برگردنم بود، ادا کنم. شادم از این بابت که وقتی دوباره به هم رسیدیم شرمساری نصیبم نشد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_نهم انقدر با خوندن نامه اش گریه کردم تا از حال رفتم. چشمام رو باز کردم.. توی تختم خونه ی مامان
#بخش_اخر
من نمیتونستم توی خونه ای که با اشکان گرفته بودیم زندگی کنم. واسه همین محمد موقتاً خونه ای رو اجاره کرده بود. شب بعد از عقدمون با هم به اون خونه رفتیم.
به محضی که وارد خونه شدیم محمد گفت:
-زن داداش.. تو همیشه ناموس داداش من هستی و میمونی.. من هیچ وقت به ناموس داداشم دست درازی نمیکنم.. پس راحت باش.. من توی اتاق جدا میرم.
از این بابت خوشحال بودم. چون واقعا برام سخت بود نگاهی غیر از نگاه برادری به محمد داشته باشم.
به پسرم که نگاه میکردم نگاه اشکان رو توی چشماش دیدم. پسرم یادگار ارزشمند اشکان بود. قشنگ ترین یادگاری که میتونست از خودش به جا بذاره. واسه همین هم تصمیم گرفتم اسمش رو اشکان بذارم تا همیشه خاطرش باهامون زنده باشه. درسته که اسم محمد توی شناسنامش بود.. اما روزی که پسرم بزرگ شد بهش میگم پدرش چه قدر قوی بود و تا آخرین نفس برا زنده موندن و دیدن پسرش جنگید. اونم باید یاد بگیره مثل پدرش با اراده و از خود گذشته باشه.
تمام...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هشتم _یعنی یه جورایی دلم براش سوخت. به شوهرم گفتم سوارش کنیم. شاید واقعا مشکلی داره و در رو زد
#بخش_اخر
اون روز وقتی همراه نسیم پرستو رو به خونشون میبردیم، دلشوره عجیبی داشتم. احساس میکردم قراره اتفاقی بیفته. حس میکردم قراره قیامت بشه. به خونه پرستو که رسیدیم، سعی کردم به هر مکافاتی شده به اضطرابی که به جونم افتاده بود، توجهی نکنم.
پرستو تو ماشین نسیم منتظر نشست و من به خونشون رفتم و یه ساعت با مادر پرستو حرف زدم.
مادرش با صورت قرمز و چشمایی که از گریه متورم شده بود به استقبال پرستو اومد و بغلش کرد و ما رو برای چای دعوت کرد.
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پدرام از راه رسید، با یه نگاهی که آدم ازش وحشت میکرد. مادر پرستو مِن و مِن کنان گفت: این خانوما زحمت کشیدن و... پرستو... رو اوردن خونه...
پدرام حسابی عصبی بود و با غضب نگاهمون کرد که نزدیک بود از ترس قبض روح بشیم. با داد به پرستو گفت: قسم خوردم که بکشمت. تو برامون لکه ننگی، قسم خوردم پاکت کنم!
پدارم به سمت پرستو حمله کرد. پرستو که راه دیگه ای برای فرار از پدرام نداشت از نردبون بالای پشت بام رفت، پدرام هم پشت سرش دوید. با آشفتگی خودمو بهشون رسوندم. میخواستم کاری کنم. میخواستم پدرامو آروم کنم و باهاش حرف بزنم اما نشد، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پرستو چند متر لغزان راه رفت. از دست پدرام فرار میکرد که رسید به لبه پشت بوم و... و صدای پائین افتادن پرستو همه رو تو بهت و حیرت فرو برد...
**********
این روزا داغ پرستو حسابی مرا داغون کرده. بیشتر شبا خوابش رو میبینم. با لباس سفید عروسی که آرزوی پوشیدنش رو داشت؛ لباسی که لکه های بزرگ خون روش دلمه بسته...
پایان...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم گذشت و روز عقد دختر عمه م شد مامانم یه پیرهن گلدوزی خوشگل واسه من گرفت گفت بپوش قشنگ بشی ک
#بخش_اخر
عمه اومد دنبال بابام که خان داداش بزرگتری بیا سر عقد دخترم دومادمون اومده میگه اون روز چار نفر دستو پاشو بستن که نیاد عقد.. بابامم بیرونش کرد و گفت من دیگه خواهری به اسم تو ندارم زود برو بیرون. اونم رفت. روستامون کوچیک بود خونه ی ما با خونه ی عمه ام نزدیک بود و صدا کل و دستشون میومد و همه ی اینا پتک بود تو سرمن. گلناز و فرهاد عقد کردن و همون روز عمه م جهازشو پهن اش کرد و ردش کرد شهر دیگه دنبال خواستگار واسه گلپری بود
داداشمم رفیقشو اورد خواستگاری که بابام گفت من دختر به بی سروپا نمیدم راهتو بگیر برگرد
من موندم رویای معلمی و حرفای پشت سر منو اقام که تمومی نداشت.
بالاخره دیپلمم رو گرفتم و معلم شدم و گلنازم دوتا بچه دنیا آورده بود و فرهاد هم مهندس برق شده بود و برا اینکه تو شهر گلناز آبروشو نبره فرستاده بودش نهضت که درس بخونه اینا رو همسایمون میومد خونه ما میگفت منم تصمیم گرفتم از اون روستا برم.. اولش اقام اجازه نمیداد ولی گفتم این همه سال رفتم شهر درس خوندم اتفاقی نیوفتاده که بیا یه خونه برام بخر من اونجا برم واسه تدریس. فکر کنم بابام شکستن منو فهمیده بود که دوست نداشت دیگه تو روستا باشم ولی میترسید از تنها بودنم. اینقد التماس کردم تا راضی شد پنج سال تنهایی زندگی کردم اونجا مامانم میومد پیشم گاهی خودمم آخر هفته ها میرفتم ده که از طرف مدرسه ده درخواست دادن معلم میخوایم بابامم پاشو کرد تو یه کفش که برگرد و من موندم تو روستا.
دیگه داشت ده سال تدریسم میگذشت که عمه ام سرطان گرفت و بردنش دوا دکتر ولی خوب نشد و به رحمت خدا رفت. دو سال پیشم اقام به رحمت خدا رفت و من با مادرم داریم زندگی میکنیم داداشامم هر کدوم زن گرفتن و رفتن شهر فقط يكيشون اینجاس رو زمینای بابام کار میکنه .
اینم قصه ی پردرد زندگی من که تا الان هيچ جا بازگو نشده بود و فقط تو قلب منو مادرم بود و ممنونم از یکی از همکارای قدیم که شما رو به من معرفی کرد که بیام سرگذشت بخونم . مرسی از اینکه سرگذشت منو گذاشتی انشالله همیشه تو کارت بدرخشی.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم ماه سلطان خودش رو به خدا سپرد، برای همه چی آماده بود. ماه سلطان گفته بود میخوام همه مردم ر
#بخش_اخر
بالاخره عاقد اومد. خان تهدیدش کرده بود که همون اول بله رو میگی. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد. ماه سلطان نگران بود که چرا اتفاقی نمیفته که یه دفعه صدای شلیک گلوله اومد، درست روبروی ماه سلطان و خان. بین مردم ولوله افتاد،
نگهبانا به طرف ضارب شلیک کردن و گلوله خورد به پاش ولی مردم شلوغ کردن و اطراف نگهبانا رو گرفتن، تعداد مردم بیشتر بود.
ماه سلطان بلند شد و خان رو دید که تیر دقیقا خورده وسط قلبش و دوست داییش رو صورتش رو پوشونده بود و مردم فراریش دادن، خدا رو شکر کرد.
بعد از اون ماجرا حتی از فرمانداری و پاسگاه هم اومدن همه مردم رو تهدید کردن که یا ضارب رو معرفی میکنین یا تک تک ازتون بازجویی میکنیم ولی هیشکی هیچی نگفت، همه از ظلمای خان خسته شده بودن،
حتی ماه سلطان رو هم بردن پاسگاه ولی هیچی بر علیه ش نبود، مردم خودشون رو مدیون نجفعلی میدونستن.
بعد از اون اتفاق خونواده خان رفتن شهر چون دیگه مطمئن شده بودن که مردم ازشون خیلی متنفرن و هراز چندگاهی فقط پسر خان میومد و به حساب و کتابا رسیدگی میکرد.
بعد از مرگ خان هم هیچوقت مشخص نشد که مرگ نجفعلی چطور اتفاق افتاده.
ماه سلطان هم بقیه زندگیش رو صرف بزرگ کردن بچه هاش و حتی بچه هایی که پدر و مادر نداشتن و رسیدگی به مردم کرد.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_نهم بعد از یکسال پیگیری و تحقیق از شرکت بیمه، حکم صادر شد. علت اصلی حریق رو به ثبت رسانده بود
#بخش_اخر
چند وقتی از سال مرتضی گذشته بود ، اما مازاده دست بردار نبود. از اهالی اطراف مغازه شنیده بود که برات از قصد مغازه رو آتیش زده بود که از بیمه پول بگیره ... مردتیکه نزول خور عوضی هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد .
برات رنگ فروش آدمه هفت خطی بود ، در کنار رنگ فروشی نزول میداد .. چک میخرید و پاس میکرد چشم ناپاک بود و... دیگه همه فهمیده بودند که برات مغازه اش و آتیش زده تا از بیمه پول بگیره.
مازاده رفت سراغ برات و شروع کرد به داد و بیداد کردن که تو کشتی ، شوهرمو تو ، توی نامرد کشتی ، مغازه اتو آتیش زدی کثافت که از بیمه پول بگیری ... نامرد عوضی نزولخور تو باعث شدی شوهرم بمیره ...
برات که از داد و بیداد های مازاده تعجب کرده بود و حرف هایی که میزد ، یکم گوش داد تازه فهمید چی داره میگه با جیغ و گریه و شروع کرد به بد و بیراه گفتن : برو گمشو بیرون حرف مفت نزن .. برو بیرون از مغازه من ..
وسط حرفهاش که داشت به مازاده بد و بیراه میگفت و از مغازه بیرونش میکرد گفت : من از کجا میدونستم شوهرتو کله صبح تو مغازه است ...
این حرفش وسط فحش و بد و بیراه گفتن همه چیزو برای مازاده مشخص کرده بود که برات سر صبح خودش مغازه رو به آتش کشیده ...
مازاده شده بود سوهان روح برات ، هر روز در مغازه بهش میگفت تو قاتلی شوهر منو کشتی ...
از صبح میرفت دم در مغازه به همه میگفت برات قاتله شوهر منو کشته .. انقدر رفت و آمد تا یک روز ، برات عوضی بهش پیشنهاد داد ، که انقدر میری میایی خسته نشدی؟ مرتضی که خدا رحمتش کنه رفت تموم شد تو جوانی باید زندگی کنی ، چند وقته من با خانمم مشکل دارم دنبال یه زن خوب، وفادار مثل تو میگردم کی بهتر از تو؟
اینقدر خانم که به پای شوهر مرده اش اینقدر وفادار و عاشق وایساده ..
مازاده وقتی این حرف رو شنید سریع گریه کنان از مغازه برات اومد بیرون ، اصلا فکر نمیکرد همچین حرفی بهش بزنه مردتیکه سن پدربزرگ مازاده رو داشت
مازاده تازه فهمیده بود که اگه بازم پیگیری کنه ممکنه پرونده ناموسی هم برات براش درست کنه ، برات هر کاری از دستش بر میآمد ... آدم میکشت از بیمه پول میگرفت ، تهمت ناموسی که براش کاری نداشت.
فقط این وسط مرتضی بدبخت تو آتیشه برات سوخت و پر پر شد ...
مازاده ، زن تنهایی بود ، بدون هیچ پشت و پناهی. دیگه پیگیری نکرد ، از بی آبرو شدن ترسید. از اینکه آبروی بابا لبویی و مرتضی بره ترسید ...
راوی مازاده.
اسامی افراد به در خواست مازاده با نام واقعی مکتوب شد.
روح مرتضی در آرامش ابدی و صبر و شکیبایی برای مازاده ی عزیز خواستارم
#پایان
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم گذشت ... چند وقتی از دیر آمدن های شبانه ی پیام میگذشت ، یه شب خیلی دیر کرد واقعا نگران شد
#بخش_اخر
طبق سوال هایی که پلیس از ما و بقیه ی همسایه ها کرد ، شقایق شناسایی شد. دستگیرش کردند. و بعد از کلی سکوت برادرشو لو داد.
هر دوتاشون دستگیر شدند. و شقایق بخاطر عذاب وجدان اعتراف کرد ، ولی برادرش اصلا زیر بار این حرفها و اعتراف ها نمیرفت.
شقایق میگفت با داداشش مکانی برای فساد جور میکردند .. برایه مصرف مواد و ... که بیان اونجا.
در سال ۴بار خونه عوض می کردند که شناسایی نشن و از دست اعتراض همسایه ها در امان باشن.
اینبار شقایق عاشق شده بود و برادرش خبر نداشت.
شقایق از پیام خواسته بود که از این خونه و زندگیه ننگ و فساد نجاتش بده. پیام هم قول داده بود کمکش کنه.
وقتی از رابطه اشون برادرش مطلع شده. با نقشه پیام و میکشه تو خونه اون هم جلوی چشم شقایق پیامو میکشه که درس عبرتی بشه براش و دیگه عاشق نشه.
بعد از کشتن پیام از محل متوالی میشن. درسته قاتل اصلی دستگیر شده ولی هنوز وقتی یادم می افته می خوام خاطره ای از پیام یادم بیارم ، فقط صحنه آخری که پیام با صورت کبود کف حموم افتاده بود به خاطرم میاد.
و هیچ خاطره ای از شوخی کردن هاش قهر کردن و جرو بحث هامون به خاطر نمیارم. خیلی سعی میکنم یادم بیاد ولی فقط لحظه آخر برام تداعی میشه.
می گن خاک سرده آدم فراموش میکنه. ولی من موقع خاکسپاری نبودم. که بتونم فراموش کنم.
کار هر شبم شده بود کابوس دیدن و با جیغ از خواب پریدن. بیچاره پدر و مادرم داغ از دست دادن پسر براشون بس نبود. حالا باید شب ها جیغ و داد های منو هم تحمل کنند.😔😭
پایان .
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا #یگانه آخرش مامان و بابا پاشدن همون شب رفتن خونه عمه تا با فهیمه صحبت کنن ولی شوهر
#دردو_دل_اعضا
#یگانه
#بخش_اخر ❤️
پوریا عصبی و طلبکار از خونه من بیرون رفت و گفت تو زندگی منو خراب کردی اگر اون شب به شوهرت گیر نداده بودی اگر میذاشتی بعدا برات توضیح بدم دهن فهیمه بسته میشد نه اینکه از من طلاق بگیره .
گفتم اگر فهیمه رو میخواستی نمیرفتی سراغ مرضیه.
با پررویی زل زد بهم و گفت خوب کردم که رفتم نکنه باید پابند یه نفر میموندم .
پوریا مجبور شد مرضیه رو عقد کنه ، عقدی که نه بابا توش بود نه ما .
دیگه بعد خبر عقد پوریا و مرضیه نه از خانواده عمو نه از عمه خبر نداشتیم . فقط با یکی از عمو ها که میشد بابای علی رفت آمد کمی داشتیم که یه روز اومدن خونمون و گفتن خبر دارین فهیمه ازدواج کرده ؟
حدس میزنم همین روزا ازدواج کنه ولی این که به این زودی ازدواج کنه عجیب بود نگران شدم شاید از لج پوریا ازدواج کرده ولی عمو گفت نه بابا پسره خیلی آدم حسابیه رئیس یه شعبه بانک و مثل اینکه همونجا دیدتش خوشش اومده . پسره مجرد هم هست تا حالا ازدواج نکرده .
شنیدن خبر ازدواج فهیمه زندگی پوریا و مرضیه رو داغون و داغون تر کرد تا جایی که روزی که بچشون دنیا اومد از دو هفته قبل به خاطر کتکایی که مرضیه خورده بود خونه مادرش دراز بود .
پوریا هم مدام برای فهیمه مزاحمت ایجاد میکرد که تو دختر درستی نبودی وگرنه بعد من شوهر نمیکردی مگه من چیم کم بود ؟ انگاری امید داشت همه چیز به اوضاع قبل برگرده ولی برنگشت .
هرروز شاهد عکسای دو نفره فهیمه و شوهرش رو پروفایلش بود.
الان از اون ماجرا حدود ۴ سال میگذره ، پوریا و مرضیه زندگیشون چیزی از جهنم کم نداره ولی به خاطر بچه مجبورن زندگی کنن .
پوریا نمیزاره مرضیه از خونه دربیاد هیچ جایی حق نداره بره چون بهش گفته زمانی که شوهر داشتی با منم بودی ولی خودش جلوی چشم مرضیه با صد تا دختر صحبت میکنه .
داستان زندگی ما شاید خیلی جالب نبود ولی خواستم به همه خانوما بگم ته ته ساختن زندگیت رو خرابه های زندگی یکی دیگه میشه عاقبت مرضیه .
پوریا هم زندگی درست و حسابی نداره اینو بروز نمیده ولی پشیمونه و حسرت زندگی با فهیمه رو میخوره ولی راه برگشتی نیست .
ازتون خواهش میکنم اگر خیانت دیدین چون برادرتونه خواهرتونه یا هر چیزی روش سرپوش نزارید فقط به این فکر کنید اگر شوهر خودتون بهتون خیانت کنه چه حالی میشین؟
مرسی که داستان منم خوندین.
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃 تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد، زنداییم بود گفت عزیزم میدونم که زندگی سختی
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃
#بخش_اخر
یکشنبه که رفتم مدارکم رو بگیرم، دیدم توی دفتر یه آقای جوون قد بلند نشسته، تا من رو دید بلند شد و سلام داد، گفت من برادر خانوم حجازیم، خواهرم گفت که شما گفتین قصد ازدواج ندارین اما میخواستم ازتون خواهش کنم اجازه بدین، بیام خواستگاری بعد اگه خوشتون نیومد، جواب منفی بدین.
تو رودربایستی قرار گرفته بودم، یه نگاه بهش انداختم و گفتم باشه. و سریع اومدم بیرون که خانوم حجازیو دیدم بهش گفتم آخه چرا این کارو با من کردین، خندید و چیزی نگفت. مدارکم رو گرفتم و اومدم خونه.
چند روزی نگذشته بود که زنگ زدن خونمون برای قرار خواستگاری. قرار شد آخر هفته بیان. تا یکساعت مونده به اومدنشون حاضر نشده بودم و داشتم درس میخوندم چون میدونستم قصدم برای ازدواج نکردن جدیه و بنابراین استرس هم نداشتم.
وقتی اومدن بعد از صحبتهای معمول، اجازه خواستن که ما توی اتاق صحبت کنیم، توی اتاق تا چند دقیقه سکوت بود تا اینکه شروع کرد و گفت مهسا خانوم میدونم شما هم مثل من از همسرتون جدا شدین و نمیدونم چطور بگم اما وقتی شما رو دیدم دیگه نتونستم بهتون فکر نکنم. من تو زندگی قبلیم خیلی اذیت شدم و الان دنبال یه احساس واقعی و آرامشم.
حدود یکساعت حرف زدیم، هر چی بیشتر میگذشت حس میکردم آدم قابل اتکایی هست. فقط بهش گفتم اگه مشکلی نداره بعد از کنکورم به این موضوع فکر کنم و چیزی به کنکور باقی نمونده بود.
روزهای باقی مونده رو هم سخت درس خوندم و روز کنکور رسید، روزی که نقطه عطف زندگیم شد.
از کنکور راضی بودم و خوب جواب داده بودم ولی باید منتظر نتیجه میموندم.
فردای روز کنکور خانوم حجازی برای جواب زنگ زد، توی این مدت گاه و بیگاه فکر کرده بودم، بهشون گفتم بهتره یه مدت رفت و آمد و همچنین رفت و آمد خونوادگی داشته باشیم تا همو بشناسیم و من تو این مدت نه تنها ازش خوشم اومد بلکه عاشقش هم شدم، تو همین رفت و آمدها جواب کنکورم هم اومد و روانشناسی قبول شده بودم، از خوشحالی داشتم بال درمیوردم ولی این خوشحالی خیلی طول نکشید چون محمدرضا فهمیده بود دارم ازدواج میکنم و همش زنگ میزد و تهدید میکرد. فکر میکردم بعد از این مدت فراموشم میکنه ولی انگار اینطور نبود.
همسر جدیدم بهم قوت قلب داد و گفت هیچ کاری نمیتونه کنه و اگه تهدیدش رو جدی کنه ما میتونیم قانونی عمل کنیم و یه بار که زنگ زده بود، حسابی از خجالتش دراومد. تنها کاری که کردیم خونمون رو عوض کردیم و بعد از مستقر شدن تو خونه جدید عقد کردیم و بعدش یه مراسم عروسی بزرگ گرفتیم. و من مجدد توی ۲۵ سالگی ازدواج کردم و الان که منتظر سومین بچه ام هستم هیچوقت پشیمون نشدم که به این مرد بله گفتم.
از محمدرضا هم خبر دارم که صاحب ۲ تا بچه شده، انگار خدا نمیخواست ما باهم دیگه بچه دار بشیم تا منم پایبند یه زندگی جهنمی نشم...
پایان.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃 انقدر با خوندن نامه اش گریه کردم تا از حال رفتم. چشمام رو باز کردم.. توی تخ
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃
#بخش_اخر
من نمیتونستم توی خونه ای که با اشکان گرفته بودیم زندگی کنم. واسه همین محمد موقتاً خونه ای رو اجاره کرده بود. شب بعد از عقدمون با هم به اون خونه رفتیم.
به محضی که وارد خونه شدیم محمد گفت:
-زن داداش.. تو همیشه ناموس داداش من هستی و میمونی.. من هیچ وقت به ناموس داداشم دست درازی نمیکنم.. پس راحت باش.. من توی اتاق جدا میرم.
از این بابت خوشحال بودم. چون واقعا برام سخت بود نگاهی غیر از نگاه برادری به محمد داشته باشم.
به پسرم که نگاه میکردم نگاه اشکان رو توی چشماش دیدم. پسرم یادگار ارزشمند اشکان بود. قشنگ ترین یادگاری که میتونست از خودش به جا بذاره. واسه همین هم تصمیم گرفتم اسمش رو اشکان بذارم تا همیشه خاطرش باهامون زنده باشه. درسته که اسم محمد توی شناسنامش بود.. اما روزی که پسرم بزرگ شد بهش میگم پدرش چه قدر قوی بود و تا آخرین نفس برا زنده موندن و دیدن پسرش جنگید. اونم باید یاد بگیره مثل پدرش با اراده و از خود گذشته باشه.
تمام...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 گذشت ... چند وقتی از دیر آمدن های شبانه ی پیام میگذشت ، یه شب خیلی دیر کرد واقعا
#داستان_زندگی 🌸🍃
#بخش_اخر
طبق سوال هایی که پلیس از ما و بقیه ی همسایه ها کرد ، شقایق شناسایی شد. دستگیرش کردند. و بعد از کلی سکوت برادرشو لو داد.
هر دوتاشون دستگیر شدند. و شقایق بخاطر عذاب وجدان اعتراف کرد ، ولی برادرش اصلا زیر بار این حرفها و اعتراف ها نمیرفت.
شقایق میگفت با داداشش مکانی برای فساد جور میکردند .. برایه مصرف مواد و ... که بیان اونجا.
در سال ۴بار خونه عوض می کردند که شناسایی نشن و از دست اعتراض همسایه ها در امان باشن.
اینبار شقایق عاشق شده بود و برادرش خبر نداشت.
شقایق از پیام خواسته بود که از این خونه و زندگیه ننگ و فساد نجاتش بده. پیام هم قول داده بود کمکش کنه.
وقتی از رابطه اشون برادرش مطلع شده. با نقشه پیام و میکشه تو خونه اون هم جلوی چشم شقایق پیامو میکشه که درس عبرتی بشه براش و دیگه عاشق نشه.
بعد از کشتن پیام از محل متوالی میشن. درسته قاتل اصلی دستگیر شده ولی هنوز وقتی یادم می افته می خوام خاطره ای از پیام یادم بیارم ، فقط صحنه آخری که پیام با صورت کبود کف حموم افتاده بود به خاطرم میاد.
و هیچ خاطره ای از شوخی کردن هاش قهر کردن و جرو بحث هامون به خاطر نمیارم. خیلی سعی میکنم یادم بیاد ولی فقط لحظه آخر برام تداعی میشه.
می گن خاک سرده آدم فراموش میکنه. ولی من موقع خاکسپاری نبودم. که بتونم فراموش کنم.
کار هر شبم شده بود کابوس دیدن و با جیغ از خواب پریدن. بیچاره پدر و مادرم داغ از دست دادن پسر براشون بس نبود. حالا باید شب ها جیغ و داد های منو هم تحمل کنند.😔😭
پایان .
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽