#بخش_نهم
دو ماه اول بعد از جدایی خیلی سخت بود فکر این که میعاد کسی دیگه رو بهم ترجیح داده بود افسردم کرد..
بابامم چند مدت مریض شد خودشو مقصر بدبختی من میدونست.
یه روز دخترخالم اومد بهم سر زد دید حالم بده گفت سمانه همه تو زندگیشون فراز و نشیبایی دارن هر کس یه مشکلی داره اگه همه بخوان افسرده بشن که دنیا تموم میشه حالام تو جدا شدی دنیا که تموم نشده برو درس بخون یا یه حرفه یاد بگیر زندگی خودتو بساز اگه کنج خونه بشینی همه بهت میخندن..
گفتم نه من حوصله ندارم دیگه درس بخونم اونموقع که میخواستم بخونم به زور شوهرم دادن الان مغزم نمیکشه
گفت بهانه نیار الان مگه چند سالته که مغزت نکشه تازه مگه حتما باید درس بخونی؟ برو یه هنر یاد بگیر سرت گرم میشه فکر نمیکنی...
بازم بهانه آوردم اما اون ول نکرد هر روز پیام میداد میپرسید چیکار کردم فکرامو کردم یا نه میخوام برم چیزی یاد بگیرم یا نه انقدر گفت که بالاخره راضی شدم از بابام پول گرفتم رفتم کلاس شیرینی پزی ثبت نام کردم،
روزای اول حوصله کلاس نداشتم یه روز میرفتم دو روز نمیرفتم اما کم کم علاقه مند شدم، شیرینی پزی کار میعاد و از یادم برد
آموزش که دیدم رفتم یه قنادی مشغول شدم یکم تجربه کسب کردم دو سال اونجا بودم
از گوشه کنار میشنیدم میعاد و سوگل هنوز بچه دار نشدن اما خونه جدا گرفته بودن
معصومه دومین بچش رو باردار بود تجربه ام که بیشتر شد به فکر کار برای خودم افتادم بابام گفت یکم بهم سرمایه میده دختر خالمم گفت شریک میشه، باهم یه مغازه باز کردیم اول کار کردن تو مغازه رو بلد نبودم، از جای قبلی که کار میکردم یکی از همکارام که مرد بود اومد بیرون چون تجربه داشت ازش خواستم با من کار کنه اونکه اومد هرروز مغازه بیشتر رونق گرفت کم کم دوتایی بهم علاقه مند شدیم تا اینکه ازم خواستگاری کرد، اونم مثل من قبلا یه ازدواج ناموفق داشت همدیگه رو خوب درک میکردیم تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم خانوادم هم مخالفت نکردن باهاش ازدواج کردم فرزاد مرد پخته و خوبی بود از من 7 سال بزرگتر بود پدر مادرش هم خوب بودن دوسال بعد از عروسی با فرزاد یه روز رفتم بیرون تو راه از جلوی یه کله پزی رد شدم بوی مغازه که بهم خورد شروع کردم به بالا آوردن زود برگشتم خونه..
تا فرزاد بیاد حالم خوب شد اما براش تعریف کردم چی شده رفتیم خونه مامانم برای اونم تعریف کردم یه دفه رنگ مامانم برگشت گفت سمانه نکنه حامله باشی گفتم نه نیستم شاید گرما زده شدم حالم بد شده
فرزاد گفت بهتره بریم آزمایش بدیم قبول نکردم اما مجبورم کردن فرداش با مامانم رفتیم آزمایش دادیم وقتی جواب اومد دیدم واقعا باردارم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم چند روزی گذشت و من هربار که می خواستم با زیبا صحبت کنم و آدرس خونه شونو بگیرم یه نفر سر م
#بخش_نهم
وقتی برگشتیم ننه مثل پروانه دورو ورم میچرخید و بهم میرسید و گرد پودرهایی که رمال داده بود رو بهم می داد و اصرار داشت بخورم
چند وقتی بود شب ها نمیتونستم بخوابم..
یه مدت گذشت و بابت موضوع زیبا بچه ها دستم می انداختن
ولی من توجهی نمی کردم
یه روز که با بچه ها دور هم جمع بودیم یه دفعه دیدم در میزنن
چون تو حیاط بودم در رو باز کردم و دیدیم مصطفی با سر و صورت خاکی و به هم ریخته اومد تو و گفت تو جاده (آدرسش را دقیق داد) تصادف کردم
با حالی زار به سمت بچه ها رفتم و جریان رو تعریف کردم اما هرچی دنبال مصطفی گشتیم پیداش نکردیم
به اصرار من با بچه ها سر صحنه تصادف رفتیم که دیدیم مصطفی جان به جان آفرین تسلیم شده
از این اتفاق هایی که برام رقم
می خورد تا مرز جنون و دیوانگی
پیش می رفتم
هنوز سنی نداشت و تازه عقد کرده بود، دلم برای جوانیش کباب می شد
آنقدر آش و لاش شده بود که حد نداشت، مراسم ختم و هفته اش گذشت و مامانش یه لحظه آروم نمی شد.... نامزدش یه جور دیگه، همه حالمون بد بود
از اینکه خبرم کرده بود و آدرس محل تصادف رو داده بود دلم خون بود..
هر هفته با مامان براش خیرات پخش می کردیم وقتی سر خاکش بودم به این فکر می کردم که زندگی ارزش بدی نداره و تنها خوبی که می مونه، مصطفی یه بار هم به کسی بدی نکرده بود هربار پاش می افتاد تو هر کار خیری پیش قدم می شد و اگه یکی از بچه ها مشکلی داشت هرکاری از دستش بر می اومد براش انجام می داد.
بعد از یک هفته همه رفتیم خونه خودمون و من سعی می کردم هر از گاهی به مامان مصطفی سر بزنم.
روزها به همین منوال می گذشت
یه بار که از سرکار می اومدم
چون از صبح به ننه گفتم غذا درست نکنه (چندروزی بود پادرد داشت ) تو راه دوتا ساندویچ همبرگر گرفتم و راهی خونه شدم
وقتی رسیدیم ننه منتظر من چشم به در بود
شام را که خوردیم جاها رو انداختم و خوابیدم موقع خواب به اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم
کم کم چشم هام گرم شد که احساس کردم صدای نفس های کسی تو صورتم می خوره
چشمهام نیمه باز بود که دیدم چند نفر دور هم جمع شدن و پچ پچ
می کنن و ریز ریز می خندن صورت هاشون بیش از حد سفید بود... ترس تموم وجودم را گرفته بود
رفتم زیر پتو حس می کردم به من نگاه می کنن شاید متوجه شده بودن که من حضورشون رو احساس می کردم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم پاشد اومد طرفم دستشو برد بالا که کتکم بزنه، دستشو گرفتم و گفتم وای به حالت اگه رو من دست
#بخش_نهم
یکم که گذشت گفت مصطفی پسرخالت شهرستان دعوتتون کرده عروسی، اومدم بگم دو روز قبل حرکت کنید که بریم اونجا من میخوام خونه چند تا از فامیلام برم
خیلی جدی گفتم ما قرار نیست عروسی بریم
برگشت گفت تو کی باشی که تصمیم بگیری؟ من میگم بیاید باید بیاید
به مصطفی نگاه کردم گفتم میخوای بری؟
مصطفی مونده بود چی بگه، یکم به من نگاه کرد یکم به مادرش بعد گفت فکر نکنم شرکتمون مرخصی بده
مادرش جا خورد تا اون روز هیچوقت نشده بود دستورش اطاعت نشه
گفت اگه نیای که نمیشه
گفتم چرا میشه چاقو که زیر گلومون نزاشتن بیایم
گفت وقتی من میگم یعنی شده استعفا بدی باید بیای
گفتم نه من میگم نمیایم تموم شد و رفت
گفت مصطفی اگه نیومدی دیگه اسممو نیار، من برای بچم زن نگرفتم که برم تو جایگاه دوم بشینم
گفتم تو یه عمر برای شوهرت ریاست کردی حالا هم میخوای برای زندگی من ریاست کنی؟ باید بدونی که من دیگه بچه نیستم که بزارم به خواستت برسی
گفت پس مصطفی دیگه اسممو نیار... بعدم رفت بیرون.
مصطفی شروع کرد به داد و بیداد کردن اما نیومد جلو کتکم بزنه از تعهدی که داده بود میترسید
گفت باید عروسیو بریم نباید حرف مامانمو زمین بندازیم
گفتم تو اگه خواستی عروسیو برو اما بعدش که برگشتی باید طلاقم بدی، منم زن بدی نیستم مادرت شورشو درآورد وگرنه حرفشو گوش میکردم از بس تو همه کارام دخالت کرد خسته شدم اینجوری شدم حالا که افتادم رو دنده لج اگه به حرفش گوش کنی طلاق میگیرم تا بفهمی دنیا دست کیه
یکم ترسید و دعوا رو تموم کرد. فردای اون روز یه جعبه شیرینی خرید اومد خونه، از در آشتی وارد شد گفت بیا لجبازیو کنار بزاریم بریم عروسی
گفتم مصطفی چون الان بحث حیثیتم درمیونه امکان نداره کوتاه بیام مامانت باید بفهمه دلم نمیخواد دیگه تو زندگیم دخالت کنه
گفت حالا بیا ایندفعه رو بریم سری بعد بهش نشون بده
گفتم نه من از روزی که کوتاه اومدم جلوتون بدبخت شدم حاضرم طلاق بگیرم اما دیگه کوتاه نیام
خلاصه هرکاری کرد راضی نشدم برم عروسی.
دوباره یه ماهی از مادرش خبری نشد، تو اون مدت رفتار مصطفی خیلی خوب شده بود، ازم خواست بریم به خالم سر بزنیم انقدر التماس کرد که دلم سوخت قبول کردم رفتیم.
اولش باهامون قهر بود اما مصطفی و ستایش از دلش درآوردن، گفت به شرطی باهاتون آشتی میکنم که هرچی میگم گوش کنید
سریع از جام بلند شدم گفتم خاله از این به بعد این دوتا فقط به حرف من گوش میدن حتی اگه چیزی میخوای انجام بشه باید به من بگی من بهشون بگم تا انجام بدن، اگه این شرایطو میتونی قبول کنی آشتی کنی، اگر نه ما میریم خونه شما هم قهر بمون، راه دومم اینه که منو طلاق بدید بیای بشی رئیس مصطفی....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم و فریبا قربون صدقه شیرین کاری های پسرش می رفت اما من کلافه بودم و کارد می زدن خونم در ن
#بخش_نهم
وقتی رسیدیم همه خونه ما جمع بودن مامان و فریبا شام درست کرده بودن
همون شب چمدون ها رو باز کردم و سوغاتی همه رو دادم
احساس کردم فرحناز و شهناز ناراحت شدن شاید توقع داشت یه سوغات بهتر براشون می آوردم
منم به روی خودم نیاوردم شامو خوردیم و ساعتی دور هم بودیم و از سفر گفتیم و هاشم مرتب میگفت جای همه خالی بود
دوروزی گذشت و یه شب ساعت از ده گذشته بود
با هاشم در حین رابطه بودیم که فریبا و بچه هاش سرزده اومدن خونمون
دیگه نمی دونستم چکار کنم تند و سریع لباس هامو پوشیدم
و در اتاق رو قفل کردم
مشغول پذیرایی از مهمون ها بودم که دیدم فاطیما یه چیزی تو گوش فریبا گفت
فریبا با اخم نگاهی به من انداخت و همراه فاطیما رفت
دقایقی بعد هاشم رو صدا زد
صدای پچ پچ هاشون را شنیدم به سمت راهرو رفتم که شنیدم فریبا به هاشم گفت زنت به چه حقی در اتاق خوابو رو بچه های من قفل کرده بچه های من مگه دزدی یا دست کجی کردن خب حالا از سرشیطنت یه خرابکاری کردن این دیگه در قفل کردن داره
هاشم هم مرتب ازش معذرت خواهی می کرد و می خواست آرامش خودشو حفظ کنه و ناراحت نشه
وقتی دیدم انقدر وقیحانه صحبت می کنه به سمتش رفتم و از بچه ها خواستم برن پیش فرشید باباشون و حق به جانب گفتم عزیزم لباس های زیرم تو اتاق خوابه و اتاق خواب یه جای شخصی بچه های شما باید بدونن نرن داخل اتاق خواب یه زن و شوهر جوان وقتی بهشون یاد ندادی منم مجبورم در رو قفل کنم
فریبا که از من انتظار نداشت
اینطوری صحبت کنم محکم زد تو صورتش و گفت ای بی حیا خجالت بکش این چه طرز صحبت کردن
و تو یه چشم به هم زدن دست بچه هاشو گرفت و هر چقدر هاشم خواهش کرد کوتاه نیومد و از خونه زد بیرون
هاج و واج نگاهش می کردم
مونده بودم این دیگه چه زنی بود
از وقتی ازدواج کرده بودم فقط دوبار مارو پاگشا کرد و به خاطر رسم و رسوم مهمانی داد و دیگه هیچ وقت پامونو خونش نذاشته بودیم
یعنی من عادت نداشتم بدون دعوت جایی برم بعد ایشون هربار خودشو دعوت می کرد و بدون اینکه خبر بده از قبل سرزده
می اومد البته خونه شهناز اینطوری نمی رفت چون دوبار اوایل که سرزده رفته بود جمال بهش گفته بود از قبل خبر بده و بیا فریبا هم بهش برخورده بود و سالی یه بار اونم عید ها می رفت و الان می فهمیدم شهناز واقعا حق داشت که اینطور برخورد کنه....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم آقا رفت و آخر شب با ناراحتی برگشت گفت بردمش یه چند وقت خونه مادرش باشه توام اینجا میمونی ت
#بخش_نهم
۲ سال گذشت با هر سختی و بدی و خوبیش کنار راضیه باهم زندگی کردیم و راضیه دوباره شروع کرده بود به گفتن اینکه چرا این دختره نمیره خونه باباش مگه قرار نبود تا شیر دادن بچه اینجا بمونه
محسنم دو سال و سه ماهش بود که فهمیدم دوباره باردارم، آقا باز تا فهمید انگار بچه اولشه همونجوری ذوق کرد شیرینی داد به رفیقاش خانوادشو دعوت کرد سر از پا نمیشناخت
راضیه کلا عوض شده بود هر لحظه احساس میکردم منو تنها گیر میاره و خفم میکنه یکسره دعوا میکرد میگفت خونه باباش نرفت هیچ با بچه دوم داره جا پاشو سفت ترم میکنه، هیچ روزی نبود دعوا راه نندازه، با آقا هم دعوا گرفت آقا هم یه روز انقدر خسته شد گفت پاشو ببرمت خونه بابات تا تکلیفتو مشخص کنم
راضیه جیغ میزد با گریه منو نفرین میکرد، منم با اینکه دل خوشی ازش نداشتم ولی خیلی دلم گرفت براش، با گریه و التماس به آقا میگفتم آقا نکن من میرم یه جا دیگه هرچی گفتم گفت نه باید بره بسه دیگه خسته شدم
شبی که بردش دو روز بعدش آقا که رفت سرکار، بعد از یک ربع دیدم در میزنن فکر کردم آقاست چیزی جا گذاشته رفتم دم در دیدم راضیه اس، درو هل داد اومد تو، درو بست دندوناشو رو هم فشار میداد اومد گوشت بازومو گرفت و هولم داد و گفت خوب تو خونه من جا خوش کردی تند تند بچه میندازی فکر کردی میشینم کنار تا بیای جامو پر کنی
گریم گرفت گفتم مگه من خواستم اینجوری بشه به من چه بابام شوهرم داد به آقا مگه من این زندگی رو انتخاب کردم تقصیر من چیه
گفت بسه انقد خودتو به موش مردگی نزن فکر کردم بچه ای حالیت نیست اما دیدم مار خوش خط و خالی انقد بلد بودی که آقا رو بگیری تو مشتت
اینا رو میگفت و هولم میداد داخل خونه گفت همین امروز وسایلتو جمع میکنی به عباس میگی ببرتت خونه بابات
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم قرص برنج برداشتم تا خودکشی کنم، میخواستم بخورمشون که سودابه اومد تا دید میخوام خودمو بکشم
#بخش_نهم
چسبیدم به تابلو و تا تونستم اشک ریختم، شونه هام میلرزید و گلوم خشک شده بود
یهو یکی سلام داد، سرمو بلند کردم و دیدم رخشنده خانم همسایه قدیممونه
زود بغلش کردم خیلی از دیدن هم خوشحال شدیم، از حال و احوال مامان بابام پرسید گفتم خوبن
تعارف کرد برم خونش اما قبول نکردم گفتم باید برم خونه
واقعا هم میخواستم برگردم خونه، طاقت نداشتم برم کوچه قرارامونو ببینم قلبم درد گرفته بود
گفت دختر شما کجا رفتید؟ انگار آب شدید و رفتید تو زمین؟ مادر تو دلیو اسیر خودت کردی و رفتی؟ نگفتی چه بلایی سر اون پسر عاشق میاد؟
دیگه طاقت نیاوردم شروع کردم بلند بلند گریه کردن
گفتم اون که رفت به راه حق، منم که سوختم و جزغاله شدم منم که شب و روزم شد یه اسم و یه صدا
گفت کجا رفت مادر؟ اون که کل زندگیش خلاصه شد تو یه اتاق و یه کاغذ و خودکار..
تعجب کردم گفتم کیو میگی رخشنده خانم؟ من درباره رضا دارم حرف میزنم
اونم گفت منم رضا رو میگم دیگه مگه چندتا جوونه عاشق توی محل بود که این همه سال رو عشقش وایسه
دستشو گرفتم و گفتم یعنی چی؟ مگه رضا شهید نشده؟
گفت نه خدا نکنه جبهه رفت جانباز شد اما شهید نشد
تابلو رو نشون دادم و گفتم پس چرا اسم کوچه فامیلی اوناست؟
گفت نه دخترم سه تا داداشاش شهید شدن خودش جانباز شده
قلبم تنم مغزم همه قفل کردن... وای که چه حالی داشتم اشک امونم نمیداد فکم میلرزید
دستمو گرفت گفت خوبی صفیه جون؟
گفتم الان کجاست؟
گفت خونشونه
گفتم مطمئنی؟
گفت آره اصلا از اونجا بیرون نمیاد خیلی خواستن خونشونو بفروشن گفت نه که نه، اونجا موند تا تو پیدات بشه
محکم بوسیدمش و دوییدم سمت خونشون، میدویدم و اشک میریختم، تا رسیدم و زنگ زدم داد زدم رضا درو باز کن صفیه ام درو باز کن..
چند دقیقه بعد در باز شد و رضای من عشق همیشگی من با یه دست از بازو قطع شده جلوم وایساد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم بابا خدافظی کرد و رفت . من موندم و احمد و مادرش ، احمد اومد دستمو گرفت و گفت دیگه زن خودم
#بخش_نهم
گفت خاک بر سر من که پول ندارم واسه تو خونه بخرم که نداری منو میزنی به سرم و جلو جمع منو کوچیک می کنی ...
نشستم کنارش و گفتم این کارا چیه ؟ کی قرار بوده تو با پول جهيزيه من تاکسی بخری ؟ بمون سر کارت مگه چشه؟
احمد گفت برو جهیزیه بخر ولی میخوای تو کدوم خونه بزاری ؟
عصبی و ناراحت از اتاق بیرون زدم و سر سفره شام نشستم. نفهمیدم سر سفره دقیقا چی بهم میگفتن و به احمد اشاره میکردن و میخندیدن
یهو داداشش اشاره کرد به ظرف ماست و گفت امشب که وقت ماست خوردن نیست احمد ، امشب آدم باید تخم مرغ شیره بخوره .
اونجا اصلا منظور حرفشو نفهمیدم و بیخیال شاممو خوردم .
وقت خوابیدن رفتم چمدونمو آوردم تو اتاق احمد که حس کردم چمدونم باز شده ، سریع رفتم سراغ کیسه طلاهام و دیدم هست .. ولی مطمئن بودم چمدونم باز شده و سرسری یه نگاه بهش انداختن . کیسه طلاهامو تو کیفم قایم کردم و کنار احمد خوابیدم .
همین که در اتاق بستیم احمد اومد کنارم نشست ولی من گفتم تا وقتی خونه خودمون نریم بهتره که زندگیمونو شروع نکنیم
، مخصوصا امشب که ده ساعت تو راه بودیم و من خسته و کوفته اومدم تا استراحت کنم ، ولی احمد ول کن نبود و اونقدر اصرار کرد که منم قبول کردم بدون اینکه به من توجهی داشته باشه که چقدر ناراحتم
، بهترین شب زندگیم تبدیل شد به یه کابوس..
باورم نمیشد یه آدم انقد بی احساس باشه، دقیقا همون شب از اومدن به این خونه پشیمون شدم و تا صبح گریه کردم ولی راه برگشتی نبود الان زن احمد بودم بدتر از اون این بود که بابا گفته بود حق نداری برگردی خونه.
صبح که بیدار شدم احمد کنارم نبود، از اتاق بیرون اومدم که از تو آشپزخونه صدای مادرش اومد
از شنیدن حرفاشون حالم بد شد باورم نمیشد بیاد و از کارای خصوصیمونم به مادرش بگه .
خونه احمد اینا دو طبقه بود که طبقه بالا داداشش و زنداداشش زندگی میکردن و طبقه پایین احمد و مادرش و خواهر مجردش بودن .
خواهرش دو سال از من کوچیکتر بود و دیپلم گرفته بود.
سر سفره برای صبحونه نشسته بودیم که خواهرش با حسرت به من نگاه میکرد گفت خوش به حالت که میتونی درس بخونی و بری دانشگاه، که مادرش گفت درس خوندن واسه خونه باباشه ، تو خونه شوهر آشپزی و رخت شستنه که بدرد میخوره نه این که بشینی درس بخونی
بی اعتنا به حرف مادرش از سر سفره پاشدم و گفتم احمد کی میریم دنبال خونه ؟
مادرش با اخم نگام کرد و گفت مگه اینجا بهت بد میگذره؟ برو واسه خودت یه تخت و یه کمد بخر و تو اتاقت پادشاهی کن
و بعدش زد زير خنده و گفت تو که انقد شوهر شوهر میکردی خب برو به شوهرت برس دیگه جای اینکه مثل بچه ها همش بهونه خونه رو بیاری...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی 👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم اوضاع تا مدتی خوب بود ولی همه چیز همین قدر خوب پیش نرفت..و بازم دردسرا برای من شروع شد...
#بخش_نهم
خیلی ناراحت بودم...بدون اینکه کنترلی داشته باشم، اشکام میومدن...
به آقای پویا گفتم ممکنه من شرایط سختی داشتم، خونواده خوبی نداشتم و گذشته بی ارزشی به نظر شما داشته باشم ولی یه چیز رو بزارید براتون خوب روشن کنم..من شاید به نظر شما حقیر بیام ولی من از سه سالگی خرج خودمو درمیاوردم و شما از ۲۵ سالگی...من خودم از بچگی ردی پای خودم وایسادم..بنابراین انقدر مغرور نباشید! هم حلال حروم سرم میشه هم وجدان و هم مهر و محبت هر چند کسی به من محبت نکرد به جز برادرم که تا عمر دارم مدیونشم.. لطفا بر اساس ظاهر و گذشته افراد، انقدر راحت بهشون تهمت نزنید..
من زار میزدم و آقای پویا دستپاچه شده بود و نمیدونست چی کار کنه..برام دستمال کاغذی آورد و تند تند عذرخواهی میکرد...
خودمو که یه کم جمع و جور کردم بهش گفتم ..من هیچ وقت دروغ نگفتم و نمیگم..و خدا همیشه کمکم کرده و هوامو داشته..
نمیدونم اصلا چرا اینا رو بهش گفتم..دلم خیلی پر بود و مشخص بود از ظاهر آقای پویا که شوکه شده بود و نمیدونست چی کنه...
با من من گفت..من واقعا متاسفم..حق با شماست...بهش گفتم بسیار خب..من فردا برمیگردم.. الانم بهتره ماهان منو نبینه چون بازم ممکنه بی قراری کنه اگه ببینه دارم میرم...
فردا با چمدون باز نشده دوباره برگشتم خونه آقای پویا...مادر آقای پویا سعی کرد با هدیه ای که گرفته بود از دلم دربیاره که چرا زود قضاوت کردن..
بعد متوجه شدم به خدمتکار خونه هشدار دادن که مواظب رفتارش باشه در غیر این صورت باید از اونجا بره..اونم متوجه شده بود این تهدید کاملا واقعیه و ممکنه از اونجا بیرونش کنن..بنابراین دست از اذیت کردن من و ماهان برداشت...
یه مدت گذشت تا تولد دو سالگی ماهان رسید و قرار بود تولد مفصلی براش بگیرن...
صبح که بیدار شدم دیدم یه پیرهن با حجاب خیلی زیبا پشت در اتاقم آویزونه با کفش مجلسی و یه شال خوشرنگ...
صبر کردم تا ماهان هم بیدار شد و بردمش حموم تا لباسای شیک بکنم تنش...
آماده ش که کردم یهو آقای پویا اومد و گفت عه..شما ک هنوز خودت آماده نشدی!؟ گفتم من؟! من لازم ندارم..
در جوابم گفت فکر کردم شاید برای پذیرفتن عذرخواهی من لباس ها رو قبول می کنید ولی انگار اشتباه کردم..متاسفم..
واسه اینکه ناراحت نباشه گفتم من فراموش کردم ..ولی به خاطر مهمونی شما که احساس نکنید لباسام مناسب مهمون هاتون نباشه، می پوشمشون..ممنونم..
یه دفعه نگاه تندی بهم کرد و گفت شما با ساده ترین لباس هم باشید، مهمونهای من حق بد نگاه کردن به شما رو ندارن...منم به خاطر مهمون هام اون لباس رو نخریدم..
تصمیم گرفتم واسه پایان دادن به همه این بحثا، لباس رو بپوشم... کاملا اندازه م بود و جای تعجب داشت برام...لباسی بود که شاید لازم بود حقوق یه ساله م رو جمع کنم تا بتونم بخرمش... زیبا.. رویایی.. خودمو توی آینه نشناختم..انگار نه انگار این دختر توی آینه همون هانیه ایه که با دمپاییای بزرگتر از خودش سر چهارراه گل میفروخت..یه آن همه بچگیم جلو چشمم گذشت و خداروشکر کردم که تونستم تا اینجا برسم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم یه روز بهش گفتم عزیزم، من دوستت دارم ولی فکر میکنم اگه میخوای ازدواج کنی و بچه داشته باشی
#بخش_نهم
با خوردن قرص ها، کم کم حالت گیجی اومد سراغم.. همون موقع بود که گوشیم زنگ خورد با حالت گیجی جواب دادم، فقط فهمیدم که خالمه ولی اصن نمیدونستم چی جوابشو دادم و گوشی قطع شد و منم بیهوش.
خاله ام بعدا گفت که از طرز جواب دادنم و اینکه چیزای پرت میگفتم فهمیده که ممکنه چیزی خورده باشم ولی هر چی زنگ زده خونه کسی جواب نداده و همچنین گوشی مامانم.. چون من تلفن خونه رو قطع کرده بودم.
خونه خالم نزدیک بود فقط یه مانتو روسری سرش کرده بود و با شوهرش سریع اومده بودن خونمون و مامانم یهو با اون سر و وضع دیده بودشون ترسیده بود و گفته بود چی شده، قبل از جواب دادن دویده بود توی اتاقم و منو بیهوش دیده بود، سریع شوهرخالم رو صدا کرده بود و اونم منو انداخته بود روی دوشش و رسونده بودنم بیمارستان. تو بیمارستان معده ام رو شستشو دادن، دکتر گفت که شانس آورده زود متوجه شدین.
وقتی به هوش اومدم مامانم رو دیدم که بالای سرم گریه میکرد، توی بیمارستان برام مشاوره گذاشتن و بعد از بیمارستان هم مشاوره هامو ادامه دادم.
داشتم سعی میکردم یه زندگی جدید برای خودم بسازم، اسمم رو توی مدرسه بزرگسالان نوشتم و شروع کردم درس خوندن، ارتباطمو با دوستام و با فامیل شروع کردم و هیچکس نفهمید که من خودکشی کردم..
بعد از اون ماجرا هم دیگه تا همین الان هم در مورد اون روز صحبت نکردیم.
کم کم دوباره عاشق زندگی و درس خوندن شدم، عاشق رفت و آمد با دوستا و فامیلایی که مدتها باهاشون در ارتباط نبودم. از محمدرضا هم بی خبر نبودم، فهمیدم یه خونه بهتر و یه بنز آخرین مدل خریده، ولی دیگه واسم مهم نبود، من ۲۳ سالم شده بود و هنوز تو اوج جوونی و زیبایی بودم، باید به خودم فکر میکردم.
تو ارتباطها و رفت و آمدهای خونوادگی متوجه نگاه های پسرداییم که ۳ سال ازم بزرگتر بود، به خودم شدم، دیگه انقدری پخته بودم که معنی نگاهاش رو بفهمم.. تا اینکه یه روز وقتی به بهونه سر زدن به برادرم که با هم دوست بودن اومد خونمون بهم گفت که عاشقم شده و اگه منم موافق باشم بیاد خواستگاری.
بهش نگاه کردم و سرش رو انداخت پایین، گفتم میدونی که نمیشه..، من قبلا یکبار ازدواج کردم و تو مجردی مطمئنا خونوادت اجازه نمیدن، مخصوصا که رابطه مامانم با مادر تو خیلی خوب نیست و گذشته از این من تازه یه ساله که طلاق گرفتم..
گفت که همه اینا اشکالی نداره اگه تو بخوای من مشکلی با ازدواجت ندارم و هر چقدر که بگی صبر میکنم و یه وقتی هم میذاریم هم دیگه رو بشناسیم.
اول یکم قلقلکم اومد، اینکه من با کسی ازدواج کنم که مجرده و به گوش محمدرضا برسه ولی خیلی زود از این توهم دراومدم، اگه حتی میفهمید من خواستگار راه دادم، خیلی اذیتم میکرد.
فقط گفتم باشه حالا همو بشناسیم یکم.
بعد از اون دیگه وقت و بی وقت خونمون میومد یا وقتی بیرون میرفتیم باهامون میومد بیرون، البته اول مادرم چیزی نمیدونست ولی بعدش دید که من خوشحالم مخالفتی نکرد. هر چند شبا خیلی به این فکر میکردم که اگه محمدرضا بفهمه چی میشه ولی بعدش با خودم میگفتم حقی نداره، ما طلاق گرفتیم ولی بازم ازش میترسیدم، باید همه چیو پنهان میکردم تا بعد از ازدواجم، بعدش اگه میفهمید کاری نمیتونست کنه.
رفت و آمدام با پسرداییم جدی شد، و دیگه باید ازم خواستگاری میکرد. خودش از عکس العمل مادرش میترسید ولی بالاخره بهش گفت و دعوای بزرگی تو خونشون پیش اومد ولی پسرداییم رو حرفش بود که من مهسا رو میخوام و باید بریم خواستگاری.. مادرش از پسش برنیومد و به ناچار قبول کرد.
تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم مامانم سریع خودش رو رسوند بیمارستان و به زور من و برد خونه خودشون. ازم خواست تا فعلا برای
#بخش_نهم
انقدر با خوندن نامه اش گریه کردم تا از حال رفتم. چشمام رو باز کردم.. توی تختم خونه ی مامان اینا بودم. مامان و بقیه حسابی نگرانم شده بودند. توی خونه بهم سِرُم وصل کرده بودند و داخلش پر از داروی ارامبخش زده بودند.
مامان مدام باهام حرف میزد و سعی میکرد آرومم کنه.. اما فایده ای نداشت. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر جای خالی اشکان رو حس میکردم و دلتنگش میشدم و دردم بیشتر میشد. با کسی حرفی نمیزدم و به سختی غذا میخوردم. دست اخر مامان تصمیم گرفت من رو پیش مشاور ببره.
جلسه ی اول هیچ حرفی باهاش نزدم و اون فقط حرف میزد. از جلسه ی دوم کمی شروع به حرف زدن کردم و اون مدام باهام حرف میزد و سعی میکرد بهم بفهمونه که زندگی ادامه داره.
****
هفته ها میگذشت و من هنوز نتونسته بودم دردم رو قبول کنم.. اما به مرور با کمک مشاور داشتم بهتر میشدم.
از مراسم اشکان دیگه محمد رو ندیده بودم. نمیدونستم چیکار کنم. مجبور بودم اخرین خواسته ی اون رو عملیش کنم. لباس هام رو پوشیدم، نامه رو برداشتم و سمت خونشون رفتم. مدتی اونجا ایستادم و شک داشتم تا اینکه جرعت پیدا کردم و زنگ رو زدم. محمد در رو باز کرد و از دیدن من اونجا تعجب کرد. رفتیم داخل و مامانش با دیدن من گریه اش گرفت و بغلم کرد. مدتی با هم گریه کردیم و ازش خواستم تا با محمد تنها صحبت کنم. نمیدونستم از کجا شروع کنم.. فقط بهش گفتم:
-محمد! اشکان قبل از رفتنش یه نامه برای من گذاشته بود و من فقط واسه اون نامه اینجام.
و بعد نامه رو دستش دادم.
محمد شروع به خوندن نامه کرد و تا به اخر نامه رسید و خوندش چشماش از تعجب چهار تا شده بود. بعدش سرش رو بالا آورد و هاج و واج به من نگاه میکرد. فهمیدم اونم خبر نداشته. گفتم:
-منم از خوندنش شکه شدم. نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.. اما این اخرین خواسته اونه... و فکر کنم ما باید بهش عمل کنیم.
-زن داداش.. من میفهمم.. اون میخواسته که شما حمایت من رو داشته باشید.. اما مطمئن باش.. حتی اگه ازدواج هم نکنیم من همیشه هوای شما رو دارم.
-میدونم محمد.. اما اشکان میخواست تو پدر بچه اش باشی.. اون تو رو قبول داشت. منم به خواستش احترام میذارم.
-من واسه اشکان جونم رو میدادم.. الان هم بچه داداشم بچه منم هست.. اگه خواستش اینه پس از نظر منم قبوله.
-خوبه پس.. باید با خانواده ها صحبت کنیم
خانواده من اولش تعجب کردن اما در اخر قبول کردن و به نظرشون فکر خوبی اومد که بچه من بی پدر نبوده.. اما خانواده محمد مخالف بودن.. یه جورایی حق داشتند.. محمد داشت زندگیش رو فدای خواسته ی اشکان میکرد.. اما در اخر راضیشون کرد و ما بعد از دنیا اومدن پسرم یه مراسم کوچیک توی محضر گرفتیم و عقد کردیم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم بعد از هفتم مازاده دیگه دلش به خونه نبود از باباحاجی خواست، که بره خونه پدرش باباحاجی گفت
#بخش_نهم
بعد از یکسال پیگیری و تحقیق از شرکت بیمه، حکم صادر شد. علت اصلی حریق رو به ثبت رسانده بودند نوشته بود به دلیل وجود رنگ و تینر و مواد آتش زا در داخل مغازه رنگ فروشی و به دلیل گرمای محیط باعث بروز آتش سوزی مواد آتش زا شده بر اثر انفجار قوطی های تینر حریق به مغازه های اطراف رسیده هیچ دخالتی در کار نبوده و نشتی گاز و خرابی سیم کشی مغازه وجود نداشته است.
بیمه نتونست دلیلی برای پرداخت نکردن بیمه پیدا کنه و كل خسارت مغازه برات رنگ فروش رو پرداخت کرد. به حدی بیمه خسارت پرداخت که برات تونست كل مغازه رو دوباره بازسازی کنه و یک مغازه ی دیگه هم بالاتر از این مغازه بخره. برای هرکی بد شد برای برات رنگ فروش که عالی شد.
وقتی این خبر به گوش مازاده رسید بیشتر اتش گرفت . تحمل دوری از مرتضی براش سخت تر شد. مرگ عزیزش ، پرپر شدنش تو مغازه ، شده بود دو دهنه مغازه واسه ی برات ...
خسارت وارد شده به مغازه مرتضی و دوتا بوتیک ، هم جوار رو هم بیمه پرداخت کرد.
خانواده حاجی می خواستند حق بیمه رو به مازاده بدند ولی قبول نکرد. کل مبلغ رو به خیریه دادند تا برای شادی مرتضی کاری کرده باشند.
روز قبل سالگرد ، مازاده رفت سر مزار مرتضی ، خیلی طولانی با مرتضی درد و دل کرد. ولی روز سالگرد همراه باباحاجی و خانواده اش برای مراسم سالگرد مرتضی نرفت...از نگاه های مردم خسته بود ، از اینکه بهش عروس بد قدم و شوم میگفتند خسته بود.
بعد از سالگرد مرتضی بود ، جهیزیه مازاده رو که خانواده اش با هزار امید و آرزو خریده بودند ، باباحاجی وانت گرفت و فرستاد خونه عمو لبویی.
مازاده با دیدن وسایل هاش خیلی گریه کرد ، یاد روزی افتاد که با چه عشقی همراه مرتضی همه رو چیده بود ...
به امید یک زندگی شیرین و پیر شدن به پای مرتضی با عشق پا به خونه ی مرتضی گذاشته بود با تک تک وسایل کنار مرتضی خاطره داشت.
دیگه مازاده مونده بود با عمو لبویی و یک سری وسایلی که گوشه خونه چیده شده بود.
عمو لبویی روز به روز بدنش تحلیل می رفت و نگهداریش برای مازاده سخت و سخت تر می شد ....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_هشتم با اشنایی سمیرا و على خیالم راحت شد. به فرشید هم خبر دادم دیگه نگران سمیرا نباشه..سمی
#بخش_نهم
سمیرا بهم زنگ زد گفت من دارم ازدواج میکنم خیلی دوست دارم تو روز عقدم کنارم باشی به کتایون هم زنگ زدم ، کتایون گفت خانمه برادرش بارداره و استراحت مطلقه باید کنارش باشه نمی تونه تنهاش بزاره ولی تو حتما بیا
منم بهونه کار و کارخونه رو آوردم و فقط به یک تبریک تلفنی اکتفا کردم.
وقتی از سمیرا و ازدواجش خیالم راحت شد برای کار با فرشید توی کارخونه خیلی تلاش کردم. با عمو چند روز بحث کردم تا تونستم به عنوان رئیس یکی از بخش های مهم على را استخدام کنم و خودم هم چند روز یکبار میرفتم کارخانه و به کارها رسیدگی میکردم
یک سالی فرشید تو کارخونه کار کرد و بیشتر با هم آشنا شدیم. تو این یک سال فقط دوبار اونم یک روزه برای دیدن خانواده اش رفت مشهد و برگشت.
ما با هم معنی عشق و فهمیدیم و عاشق تر از قبل و وابسته تر از قبل شدیم.
بعد از یکسال فرشید برای عروسی سمیرا رفت مشهد. و با برخورد تند و شدید خانواده اش مواجه شد. ولی خوب خدارو شکر کار از کار گذشته بود. نمی تونستند مراسم و بهم بزنند تا سمیرا به فرشید برگرده.
فرشید به پیشنهاد من مبلغ قابل توجهی برای هدیه ی عروسی گذاشت. و برای سمیرا و همسرش آرزوی خوشبختی کرد.
ولی پدرش از دست فرشید خیلی دلخور بود. تمام مدت پشت تلفن و حضوری میگفت حلالت نمی کنم دختر دسته گل برادرمو سرکار گذاشتی.
وقتی فرشید برگشت خیالش از بابت سمیرا راحت شده بود. گفت حالا که سمیرا رفته سرو سامون گرفته می تونم با پدر و مادرم راجع تو و ازدواج صحبت کنم تا بیان خواستگاری.
ولی وقتی سمیرا این موضوع رو بفهمه متوجه میشه که این رابطه برای چه زمانیه ولی خوب باید یه روزی این رابطه معلوم بشه.
یه استرس خاصی تو وجودم بود. خانواده فرشید و سمیرا یه طرف عموم و مادرم یه طرف ، ولی خوب اصل سختی کار به نظرم گذشته بود .. اونم ازدواج سمیرا بود که مانع اصلی این ازدواج بود از سر راه برداشته شده بود. برای زندگی مشترک هم مشهد نبود و به بیرجند رفته بود.
فرشید دوست داشت حالا که سمیرا دیگه مانعی نیست زودتر ازدواج کنیم و مستقل بشیم می خواست از بلا تکلیفی در بیاییم.
یک ساله که با استرس و نگرانی گذشته البته با کار تو کارخونه درآمد خوبی هم داشته. تونسته بود کلی پول پس انداز کنه و ماشین شاسی بخره.
پدر و مادرش یه جورایی با اینکه در ظاهر ازش ناراحت بودند ولی از پیشرفتش و پول در اوردنش خیلی خوشحال بودند. ولی دوست داشتند این پیشرفت در کنار و با ازدواج با سمیرا باشه ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••