شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم نمی دونم چرا اون لحظه به حرف احمد اعتماد کردم و گفتم پس چیکار کنم که احمد گفت من میبرمتو
#بخش_چهارم
بابام با تحقیر نگام کرد و گفت خجالت نمی کشی ؟ حقت بود منم مثل مادرت جوری میزدم تو دهنت تا خون بالا بیاری نه این که همه زندگیمو به پات بریزم ، مگه من حق زندگی ندارم که حالا میگی چرا بچه دار شدین ؟ تو رفتی تو شهر خودت زندگی میکنی ما رو راحت بزار.
اون شب با اشک و غصه از خونه بیرون زدم و رفتم خونه مادربزرگ پدریم ، تنها کسی که تو این سالها از سر دلسوزی بهم محبت میکرد .
بین درد و دلامون بهش گفتم عاشق یه پسری شدم و خیلی کاریه میخاد بیاد خاستگاریم
، مادر بزرگم وقتی شنید احمد چیکارس خیلی بد باهام برخورد کرد و گفت مردیکه بوی پول به دماغش خورده
ولی من این چیزا حالیم نبود و عاشقانه احمد دوست داشتم
وقتی برگشتم تهران به احمد ماجرای حاملگی افسانه رو نگفتم و اون فکر میکرد من هنوز تک فرزندم
یه روز که باهم مشغول حرف زدن بودیم به شوخی گفت بابات که بیفته بمیره تو میلیارد میشی
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم همین الانشم هستم چون بابام تک فرزنده و مادر بزرگم وصیت کرده بعد مرگش همه مال و اموالش به من برسه .
تو همون اوایل ترم دو بود که یه شب هر چقدر به احمد زنگ زدم و پیام دادم گوشیشو جواب نداد
دلم هزار راه رفته بود هر چی من زنگ میزدم بی فایده بود فقط منتظر بودم تا روز بشه و برم دانشگاه تا احمد و ببینم ولی وقتی رفتم بوفه دیدم نیست ،
به دوستش که شاگرد اونجا بود گفتم که گفت احمد یکی دو روز پیش تسویه کرده و از اینجا رفته .
دنیا رو سرم خراب شد یعنی احمد برای چی منو ول کرده بود ؟ من که اونو دوسش داشتم و بینمون مشکلی نبود .
تا چهار روز به هر دری زدم تا احمد و پیدا کنم ولی فایده نداشت ،
گوشیش خاموش بود و هر چی به رفیقش زنگ میزدم می گفت احمد این اواخر خیلی ناراحت بوده و میگفته میخواد خودشو سر به نیست کنه....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم ولی به عنوان یه زن از درون متلاشی شده بودم . انگار همه زندگیمو باخته بودم ، وقتی با امیر ا
#بخش_چهارم
وقتی رسیدیم بیمارستان متوجه خواهر امیر شدم که توی حیاط بیمارستان انگاری غش کرده بود و شوهرش و بقیه دورش بودن.
بدوبدو رفتیم سمتش، امیر رفت بقیه کنار زد و گفت چی شده آبجی؟
خواهرش دو دستی زد تو سرشو می گفت خاک به سر شدیم بچهاش یتیم شد ، دیدی چه خاکی به سرمون شد ؟
دست خواهرش رو گرفته بودم ، همه داشتیم اشک میریختیم اصلاً باورم نمیشد با خودم فکر میکردم حتماً یه شوخی مسخرس .
خواهر امیر مدام به سر و صورتش میزد و میگفت اگر مادر پدرم بفهمن حتماً دق می کنن، این چه مصیبتی بود که به سرمون اومد ؟
امیر میگفت حالش که خوب شده بود اصلاً مشکلش اونقدر جدی نبود گفته بودن عمل کنه خوب میشه.
خواهرش میگفت نمیدونم اینم تقدیر ما بوده که سیاه بخت باشیم .
هنوز پدر و مادرش خبر نداشتن که امین توی بیمارستانه و حالش بد شده و تموم کرده .
خبری از بهار نبود و هیچکس هم به فکر این نبود که بهار کجاست، یهو امیر گفت بهار کجاست؟ آلاله کجاست؟
نمیدونم چرا با این حرفش حالم یه جوری شد .
خواهرش گفت خواهرت اومد دنبالش توی ماشینن همین اطراف رفت که واسه بچش شیرخشک بخره.
امیر گفت من برم یه سری بهشون بزنم و زنگ زد بهشون و رفت .
وقتی برگشت خواهر دیگهی امیر و بهارم همراهش بودن ، بهار درست نمیتونست راه بره چشماش اونقدر باد کرده بود که از دیدنش تعجب کردم، آلاله هم توی بغل امیر بود.
خبر فوت که به پدر و مادر امیر دادیم انگار صد سال پیر شدن مادرش که تا چند روز توی بیمارستان بستری بود و باباش بعد مرگش دیگه با کسی صحبت نمیکرد ، به سختی میشد صداشو بشنوی.
انگاری همه توی بهت بودیم، پنج شش ماه از مرگ امین گذشته بود که یه روز صبح که از خواب بیدار شدم صدای حرف زدن امیر با تلفن میومد دقت کردم که دیدم داره با خواهرش صحبت میکنه میگفت تو کاریت نباشه چیکار به زندگی بهار داری ؟
من خودم بهشون رسیدگی میکنم بچه امین عین بچه خودمه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم اوضاع به همین روال میگذشت و ما گل و آدامس میفروختیم که من هفت ساله شدم .. همه هفت ساله ها
#بخش_چهارم
ما یه همسایه داشتیم اسمش کبری خانوم بود...زن سر به زیری که هرکاری حاضر بود بکنه که پول حلال ببره واسه بچه هاش..
شوهرش راننده بود که توی تصادف فوت شده بود و هر چی داشتن، داده بودن خسارت..
اون موقع ها توی بهزیستی کار می کرد..بچه ها رو میبرد دستشویی و نظافت اونجا رو با چند تا خانوم دیگه انجام میدادن..
چند باری منو برده بود کمک واسه روزای بازدید که میومدن بهزیستی یا زن و مردی میخواستن بچه بگیرن..پولش کم بود ولی از گل فروشی بهتر بود.. مخصوصا اینکه بدن من به بلوغ رسیده بود و خیلیا پیشنهادای بدی بهم میدادن...
سر همین موضوع مراد خیلی دعوا میکرد و بیشتر شبا صورت خونی مالی بود...
روزای ما به همین روال میگذشت و دیگه حتی از امیرم خبری نداشتیم..
دو سال گذشت ولی دیگه خونه نیومد..به خاطر اخلاق تند و تیزشم هیچ وقت من و مراد نرفتیم دیدنش..مادرمم نرفت.. چون پولشو میخواست نه خودشو..
کم کم به جای گل از مغازه ها روسری و جوراب میگرفتیم و توی مترو میفروختیم و اوضاع بهتر بود..مزاحمتا هم کمتر ...ولی اینم موقتی بود...
کم کم مراد باید میرفت سربازی.. ولی هر دومون نگران من بودیم که توی این مدت چی کار باید بکنم..که یه روز مراد گفت برو پیش کبری خانوم کار کن..اون میتونه مراقبت باشه..
رفتم محل کارش پیشش..گفتم چجوری میتونم اینجا کار کنم؟
منو به قسمت اداری برد و اونام گفتن نیرو نمیخوان..تازه اگه بخوان باید دیگه حداقل دیپلم رو داشته باشه ..چیزی که من نداشتم..من تا سوم راهنمایی پیش ملا یدالله درس خوندم.. درس های دبیرستان و بلد نبودم و از طرفی منم رفت و آمدم به اونجا باعث حرف مفت مردم میشد..این شد که دیگه نرفتم...
روز و شب خواهش و التماس کبری خانومو کردم تا بالاخره از بهزیستی یه راه جلو پام گذاشتن...
بهم گفتن می تونی بیای دستیار کبری خانوم بشی به ضمانت ایشون و یاد بگیری کارو..ولی باید حتما دیپلمتو بگیری وگرنه نمیتونیم ب عنوان نیرو خدماتی بگیریمت..
بلافاصله از اونجا رفتم آموزش نهضت ثبت نام کردم..حالا دیگه صبح ها میرفتم پیش کبری خانوم و نهضت هم شیفت بعد از ظهر...
دلم خیلی برای مراد تنگ شده بود...کم میومد مرخصی و حسابی کارشو خوب انجام می داد که زود برگرده و بهش اضافه نخوره..ولی تند تند واسه هم نامه مینوشتیم طوری که من حس میکردم با جزییات نامه های مراد توی پادگانشونم و اونم تک تک بچه های بهزیستی رو میشناخت...
من تونستم سه سال دبیرستانو توی دو سال بخونم و از امتحان ها نمره خیلی خوبی گرفتم..
یه ماه بعد مراد هم برگشت...یه پسر جوون رعنا..روزی هزار بار قربون صدقه ش میرفتم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم من بالاخره داشتم بچه دار میشدم و به قدری خوشحال بودم که هیچ چیزی نمیتونست منو ناراحت کنه.
#بخش_چهارم
فوق العاده روزای قشنگی بودن...پر از عشق..پر از شادی...خونواده سه نفره ما تکمیل شده بود...نگار تموم توجه من و مهدی رو واسه خودش داشت...طوری که حس می کردم گاهی مهدی حسودی می کنه...اما این فقط یه حس اشتباه نبود...
مدتی بود مهدی رنگ چهره ش و لباش یه کم تیره رنگ شده بود...یه روز که با دقت نگاهش کردم متوجه شدم چقدر تغییر کرده!!! مجبورش کردم بره دکتر..ولی خودشو با نگار سرگرم می کرد و به شوخی می گرفت و کلی دلیل میاورد که به خاطر کارمه..به خاطر خستگیه و کلی توجیح دیگه...تا یه روز خودم براش وقت گرفتم و بالاخره با هزار زور بردمش دکتر...
به خاطر علائمی که داشت، براش یه لیست آزمایش نوشت.. مجبورش کردم فرداش نره سر کار و بره آزمایش ها رو بده..همه آزمایشا مو به مو طبق شرایطی که داشتن انجام شد و روز بعدش قرار بود نتیجه رو ببریم واسه دکتر...برگه های جواب رو دادم به منشی و برد داخل...دکترم خارج از نوبت مهدی رو خواست داخل... خیلی دلم شور میزد و فقط زیر لب ذکر می گفتم...نگار توی بغلم بی قراری می کرد و توی مطب راه می رفتم تا آرومش کنم...
مهدی اومد بیرون..گفتم چی شد؟ چی گفت؟؟؟ گفت چیزی نیست...یه مدت باید برم بیمارستان بستری شم...
خشکم زد...چرا؟؟؟؟ _میگم برات ...بیا بریم حالا...
رفتیم توی ماشین...بهم گفت ببین یلداجان..ممکنه حرف این دکتر درست نباشه...بزار دو تا دکتر دیگه ام برم...ببینم چی میگن...
آزمایشا رو برداشت برد پیش دکترایی که تونسته بود خارج از نوبت وقت بگیره...منم نگارو گذاشتم پیش مامانم و رفتم باهاش...
مهدی راضی نمیشد ولی به خاطر اینکه آبروریزی نشه داخل مطب اجازه داد رفتم تو...دکتر یه نگا به آزمایشا کرد و گفت...خب؟ توی روند شیمی درمانی به مشکلی خوردین؟؟
با این حرفش به قدری فشارم افتاد که اگه تکیه نداده بودم به صندلی، افتاده بودم زمین...مهدی دستمو گرفت و تعادلمو حفظ کرد...گفتم چی؟؟؟ چرا شیمی درمانی؟؟ انگار انقد سرطان پیشرفت کرده بود که دکتر فکرشم نمیکرد ما بی اطلاع باشیم از کل قضیه....
من تا روزها اشک چشمام خشک نمیشد...نگارم با بی قراریاش اون روزا رو به من سخت تر میکرد...
مهدی یک هفته تمام باهام کلنجار رفت که بابا من که طوریم نیست...شیمی درمانی میکنم و خوب میشم دیگه عزیزه دلم...
ولی من میتونستم استرس پشت آرامششو ببینم...تمرکزشو سر کارش از دست داده بود و چند روزی مرخصی گرفت افتادیم دنبال کارای شیمی درمانی...و جلسات شیمی درمانی تمام زندگی من شروع شد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم بعد از کمی نشستن بابام گفت خب اینم فرصتی که میخواستی، بفرمایین.. من روم نمیشد سرم رو بالا
#بخش_چهارم
من قبل از ازدواج هیچ آشنایی با شخصیت محمد رضا نداشتم و کم کم اختلافامون خودشو نشون داد، من حق نداشتم با هیچ مرد و پسری از آشناهامون صحبت کنم، حق نداشتم با پسردایی، پسرعمه صحبت کنم، چون عصبانی میشد و میگفت وقتی تو شوهر داری لزومی نداره با هیچ مردی صحبت کنی و فقط باید مال خودم باشی.
وقتی به پدر و مادرم میگفتم، میگفتن خب مهم زندگیته، اشکالی نداره حرفشو گوش کن.
این سخت گیریها کم کم به جایی رسید که من ارتباط با کل فامیل حتی دوستا و دخترای فامیل هم قطع شد..
اگه قرار بود جایی بریم مهمونی حتما باید با خودش میرفتم و اون هم تا دیر وقت سرکار بود و بنابراین من همیشه تنها بودم.
یادم میاد یه بار مهمونی جایی دعوتمون کردن و تا ساعت ۱۲ شب منتظر بودم تا بیاد و بریم. من کلی خجالت کشیدم ولی هیچ کاری از دستم برنمیومد.
خواستم دوباره درس خوندن رو شروع کنم ولی اجازه نداد، بهش گفتم تو بهم قول داده بودی میزاری درسم رو ادامه بدم، با حالت طلبکارانه ای گفت درس واسه کسیه که بخواد کار کنه، تو چیزی کم نداری که بخوای کار کنی، بشین زندگیتو کن.
هر بار بحث ما سر درس خوندن به جایی نمیرسید و من دیگه کم کم بیخیالش شدم. تنها کارم شده بود خرید که یا با خودش و یا با مادرم اجازه داشتم برم. رسما حس زندانی بودن بهم دست میداد، من خونه خیلی بزرگ و لباسهای مارک و بهترین میوه و غذاها رو نمیخواستم، من میخواستم درسم رو بخونم و با فامیل رفت و آمد داشته باشم ولی اجازه ای نداشتم، تنها جایی که میشد فامیلا رو ببینم تو مراسمای عروسی و یا مهمونیهای این شکلی بود.
تو این مدت ولی محمدرضا خیلی تو کارش پیشرفت کرده بود البته با کمک پدرم. میخواست یه کارخونه بزرگ بزنه و این یعنی ما باید به یه شهر دیگه مهاجرت کنیم. محمدرضا آدم خیلی زرنگی بود، هیچ جایی نمیخوابید که زیرش آب بره. پدرم رو مجبور کرد برای کمک به راه اندازی کارخونه کلی وام بگیره و چک و سفته، میگفت همش بخاطر زندگی دخترته...
کارخونه رو که افتتاح کرد، یه خونه بزرگ خرید. چند سال از ازدواجمون گذشته بود و من غرق ثروت و رفاه بودم و اونم دوستم داشت و یا میشد ادعا کرد که دوستم داره ولی من دیگه مثل قبل نبودم، از همه چی محروم شده بودم و دل و دماغ هیچی رو نداشتم. افسرده شده بودم و از کنترل گریها و رفتاراش خسته. وقتی حالم رو اینطور دید اجازه داد با مامانم برم آموزش رانندگی و بعدش برام یه ۲۰۶ خرید.
من ساعتهای زیادی رو تو خونه تنها بودم و گاهی ماشینم رو برمیداشتم و میرفتم یه دور بزنم ولی باید حواسم میبود زود برگردم تا نفهمه و موتور ماشین هم سرد شده باشه، آخه وقتی میومد خونه دست میزد به کاپوت ماشین تا ببینه گرم هست و من بیرون بودم یا نه و اگه میفهمید قشقرق به پا میکرد.
خریدن ماشین هم دردی رو از من دوا نکرد، حالا دیگه کارخونه پا گرفته بود و گفت اگه دوست داشتی بیا بریم کارخونه البته با حجاب کامل. از هیچی بهتر بود قبول کردم، هر چند فکر سر زدن به اونجا هم حس خوبی برام نداشت، از این میترسیدم که کارکنانش بگن خانوم رییس بی سواده و از این حرفا. فرداش باهاش رفتم کارخونه و بهم چندتا خانومی که اونجا کار میکردن رو معرفی کرد. خانوم احمدی حسابدار هستن، خانوم مهندس نظری، ناظر کیفی هستن و خانوم حیدری منشی.
هر چند از درون خودخوری میکردم ولی سعی کردم کل اون روز رو باهاشون بگم و بخندم و دوست بشم. خیلی وقت بود آخه تو جمع چندین نفره نبودم، اونا چیزی از زندگی من نمیدونستن و نباید با روی افسرده من مواجه میشدن. ازشون خوشم اومد.
شب موقع برگشت گفتم کارکنای خوبی داری، گفتم اره خانومهای خوبی هستن، اگه دوست داری میتونی گاهی دعوتشون کنی، مهندس نظری هم طلاق گرفته و میتونه رفیق خوبی واست باشه.
این محمدرضا بود که این حرفا رو میزد؟!! تعجب کردم من چند سالی میشد که دوستامو ندیده بودم و اگه دوستی هم داشتم تو حیطه رفت و آمد خونوادگی با دوستای محمدرضا بود وهیچ عمقی نداشت...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم اون روز غروب وقتی داشتیم قدم زنان به سمت خونه برمیگشتیم روبروی یه نمایشگاه ماشین وایسادیم.
#بخش_چهارم
با خودم می گفتم: «بزرگوار اونقدری داره که بی معطلی ماشین رو بهمون داد. پول یه پیکان براش چیزی نبوده لابد اما من باید با بدبختی این پول رو جور کنم و بهش بدم!»
اینطوری شد که دیگه سراغ بزرگوار نرفتم. همسرم با قناعت بیشتر پول پس انداز می کرد و سر موقع قسط ماشینو تحویلم میداد و میگفت: «ببر بده. نذار بد حساب بشیم پیش اون بنده خدا!»
من اما اون پولو میگرفتم و تو جیبم میذاشتم و شتر دیدی ندیدی!
یکی دو ماه اول بابت این کارم عذاب وجدان داشتم اما بعد از اون وقتی با همون ماشین از کنار نمایشگاه بزرگوار رد می شدم حتی نیم نگاهی هم به نمایشگاهش نمی انداختم.
یکم بعد وقتی نمایشگاه تبدیل به یه سوپرمارکت بزرگ شد، خوشحال شدم و با خودم گفتم: «بزرگوار، خودش رو بسته و رفته جای دیگه!»
علیرغم اصرار همسرم که با نگرانی می گفت: «نکنه برای بزرگوار مشکلی پیش اومده باشه؟ یادته؟ قلب خراب و این جور چیزا؟ تورو خدا یه پرس و جویی بکن ببین حالش چطوره!»
کلا بیخیال این قضیه شدم و به همسرم گفتم: «خیلی جست و جو کردم اما نیست، انگار یه قطره آب شده رفته توی زمین!»
اون روزا هیچ تصور نمی کردم روزی بیاد که دوباره ببینمش، اونم بعد از 25 سال...
***************
- آقای دکتر، چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟
بی اعتنا به سوالهای های منشی کلینیک به سمت در خروجی راه افتادم. پیرمرد و همراهاش آروم آروم از پله ها پائین میرفتن. به سرعت خودمو بهشون رسوندم و روبروی پیرمرد با اون قیافه رنگ پریدهش وایسادم و مرد جوانی که همراهش بود رو کنار کشیدم و گفتم: «فردا اول وقت بیارینش بیمارستان. خودم اونجا هستم و همه کارای مربوط به عملش رو انجام میدم. نگران هزینه نباشین. خودم پرداخت می کنم. فقط قول بدین به این پیرمرد حرفی نزنین!»
مرد و زن جوان از رفتار عجیبم تعجب کردن و در عین حال خوشحال بودن و پشت سرهم تشکر می کردن، من اما مات نگاههای مهربون پیرمرد بودم که مثل همون 25 سال قبل جذبم کرده بود!
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم تاریخ عروسی رو یک ماه بعد تعیین کردیم. این یک ماه حسابی مشغول تدارکات عروسی بودیم. نمیخواس
#بخش_چهارم
روزها توی خونه خیاطی میکردم و اشکان هم دانشگاه میرفت. لباس ها رو یا توی اینترنت میفروختم یا میذاشتم توی مغازه های محل تا فروش بره. درآمدش بد نبود. نیاز های اولیه مون رو برطرف میکرد. هر جا هم کم میاوردیم سراغ کادوهای عروسی میرفتیم و یک تکه اش رو میفروختیم. هر ماه تاریخ عروسیمون که میومد اشکان برام یه دست گل میگرفت و سورپرایزم میکرد. روز به روز بیشتر عاشق هم میشدیم.
بالاخره دانشگاه اشکان تموم شد. بلافاصله فرمش رو پر کردیم تا زودتر سربازیش رو بره و بتونه کار پیدا کنه. برای اعزامش اول باید یه سری ازمایش ها میداد و مدارک رو اماده میکرد. توی این فاصله چند ماه وقت داشت. قرار شد در مغازه باباش بره تا بتونه یکم پول در بیاره.
روز بعد قرار بود جواب ازمایشش رو بدن. نه من وقت داشتم بگیرمش نه خود اشکان. مجبور شدیم به محمد بگیم. اون برای گرفتن جواب رفت. وقتی برگشت از اشکان خواست که باهاش خصوصی حرف بزنه. منم از اونجایی که نتونستم حس کنجکاویم روسرکوب کنم مخفیانه به حرفاشون گوش دادم. محمد به اشکان میگفت:
-داداش.. اونا یه چیز مشکوک توی آزمایشت دیدن. دکتر برات چندتا آزمایش دیگه نوشته. گفت خیلی اضطراری هست و حتما تو این هفته باید انجام بدی. نخواستم جلو زن داداش بگم نگران شه.
+منظورت چیه محمد؟ مشکوک یعنی چی؟؟ اعتیاد؟ ایدز؟نمیفهمم...
-نه داداشم.. تو که اهل این چیزا نیستی.. یه مریضی خاص.. نمیدونم چه طور بهت بگم...
نتونستم دوام بیارم در و باز کردم و پریدم تو. قلبم تند تند میزد و به نفس نفس افتاده بودم. با همون صدا از محمد پرسیدم. راستش رو بگو محمد. نمیخواد چیزی رو از من مخفی کنی. همه چی روشنیدم. بگو ببینم چه مریضی؟؟؟ زود باش...
محمد چند بار با خودش کلنجار رفت. مدام عرض اتاق رو میرفت و میومد و سرش رو توی دستش گرفته بود. یه دفعه با اون چشمای پر اشکش گفت:
-متاسفم داداش. نمیخواستم اینو از زبون من بشنوی. اونا مشکوک به سرطان خون شدن.
بلند فریاد زدم و گفتم:
-یعنی چی!!! این حرفا چیه میزنی!! خدا نکنه. زبونت رو گاز بگیر. نمیبینی صحیح و سالم جلوی ما ایستاده؟؟ این کجاش مریضه؟؟ ها؟؟ دکترها دیوونه هستن. لابد میخوان تیغمون بزنن الکی یه چیزی گفتن.
-ببخشید زن داداش. نمیخواستم ناراحتت کنم.
اشکان هم خشکش زده بود و هیچی نمیگفت. فقط هاج و واج منو نگاه میکرد. بغلش کردم و گفتم:
-عزیزم هیچیت نیست. تو سالمی!! تو هیچ مشکلی نداری. مگه سرطان خون به این سادگیاست.. به حرفشون گوش نکن.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم مادرم از ترس اینکه نکنه پدرام به خونه اومده باشد و حرفاشون رو بشنوه، یه نگاه به اطراف کرد
#بخش_چهارم
توی این شرایط بد بود که تبدیل به یه دختر منزوی و گوشه گیر شدم؛ دختری که وجودش پر از عقده و حقارت بود. با این همه، درسم رو خوب میخوندم و تنها امیدم به این بود که دانشگاه قبول بشم و از زندانی که پدرام برام ساخته بود فرار کنم.
اوضاع همینطور ادامه داشت تا اینکه پدرام رفت سربازی و از خوش شانسیم وقتی دانشگاه قبول شدم که اون خونه نبود.
پدرم که تا حدی زیاده روی های پدرام و سخت گیریاش نسبت به من رو فهمیده بود، اجازه داد دانشگاه ثبت نام کنم. در حالیکه مادرم به جای اینکه مثل هر مادر دیگه ای بابت قبولی دخترش تو دانشگاه سراسری خوشحال باشه میگفت: پدرام بیاد مرخصی و بفهمه بیچاره مون میکنه. چند بار وقتی کتاب توی دستت دید، گفت خوش نداره خواهرش بره دانشگاه و درس بخونه!
حق با مادر بود. پدرام وقتی برای مرخصی اومد، قیامت به پا کرد و چون پدرم این بار جلوش وایساد، کوتاه اومد و روزی که داشت به پادگان برمیگشت گفت: چون بابا اصرار داشت بیخیال شدم وگرنه قلم پات رو میشکستم. خوب حواست رو جمع کن ببین چی میگم. فکر نکن رفتم راه دور و از همه جا بیخبرم. خودت میدونی چقدر دوست و رفیق و آشنا دارم. اگه دست از پا خطا کنی میام سرت رو میذارم لب همین باغچه و گوش تا گوش می برم!
حرفای پدرام که تموم شد، مادرم نگاهی به من انداخت و در حالیکه سرشو تکون میداد گفت: آره دیگه دخترم، باید به حرف برادرت گوش بدی و کاری نکنی که عصبانی بشه. از اینکه پدرام خونه نبود، راحت نفس میکشیدم. اون با رفتاراش اعتماد به نفسم رو انقدر پائین اورده بود که گاهی تو دانشگاه همکلاسیام مسخره ام میکردن.
از همون روزا بود که تصمیم گرفتم از سلطه پدرام بیرون بیام و اجازه ندم تو زندگیم دخالت کنه. دلم میخواست خود واقعیمو پیدا کنم و مثه دخترای دیگه از زندگی لذت ببرم نه اینکه حق انتخاب مدل کیف و کفش و لباسمم نداشته باشم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم نگهبان نتونست جلوشون رو بگیره.. لباسهای بچه ها رو دراورد و دستشون رو گرفت و وارد قسمت حما
#بخش_چهارم
فردای اون روز، صبح زود آدمای خان اومدن و محمدعلی پسر ۱۸ ساله ماه سلطان رو به زور با خودشون بردن و ماه سلطان هم هیچ کاری نتونست کنه چون تعدادشون زیاد بود.
به ماه سلطان گفتن خان گفته پسرتو جات تنبیه میکنم تا تو باشی تا حد و حدود رفتار خودت رو بدونی.
ماه سلطان نمیدونست چیکار کنه، وقت دست روی دست گذاشتن نبود، اگه دیر میجنید ممکن بود پسرش هم به سرنوشت پدر دچار بشه..
بلافاصله با مادرش ماهی خانوم رفتن به سمت خونه خان که توی دامنه کوه بود. به خان گفتن ماه سلطان اومده.
خان گفت بیارنش داخل بعد به ملازم هاش و خدمتکارا گفت از اتاق برن بیرون.
خان موند و ماه سلطان و ماهی خانوم. خان همونطور که قلیونش دستش بود گفت به به ماه سلطان خانوم، همسر مرحوم نجفعلی، کلبه ما رو منور کردین! شنیدم که دیروز غوغا کردی! دخترمو کتک زدی، براش رجز خوندی.
همونطور که داشت قلیان میکشید خم شد جلو و گفت هیچی میدونی ممکنه سر این، پسرتو از دست بدی!
ماه سلطان گفت: من کار خلافی نکردم، تو چطور خانی هستی که مردم از ترس خونوادت نمیتونن کارهای روزمره خودشون رو انجام بدن و تو هیچی بهشون نمیگی! مگه روستا فقط مال شماست! این مردم هم حق دارن، بترسین از آه این مردم...
خان همونطور که نگاهش رو از ماه سلطان برنمیداشت گفت نه! خوشم اومد، زن بی باکی هستی! زیبا هم که هستی، من چرا زودتر ندیده بودمت!
ماه سلطان متوجه منظور خان نشد!
خان ادامه داد: پسرتو میخوای؟! به یه شرط آزادش میکنم.
ماه سلطان گفت چه شرطی داری!
خان خم شد و از توی سبد روی میز یه سیب برداشت و گفت: زنم بشی! زن و دخترای من مثل تو نیستن، ترسو هستن، من هیچ کاری ندارم که دختر وسطیم رو کتک زدی! من یکی میخوام مثل تو جسور و زیبا!
ماه سلطان گفت خانی که هستی باش، هیچ میفهمی چی میگی! من هیچ وقت این شرطو قبول نمیکنم. پسرم مثل یه مرد بار اومده، مثل پدرش نجفعلی و از تو و تهدیدتم نمیترسم.
خان گفت حالا دیگه شرط نیست، دستوره! اگه تا آخر هفته راضی شدی که هیچ، اگه نه پسرت کشته میشه، همین که گفتم!
ماهی خانوم، مادر ماه سلطان همون لحظه دستش رو گرفت بالا و از ته دل صدا زد یا هو یا هو... خودت آه مظلوم رو بگیر...
هر دو بیرون رفتن و خان همونطور که لبخند گوشه لبش بود، رفتنشون رو تماشا کرد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم مرتضی تازه ۱۹ ساله شده بود. سه تا برادر از خودش بزرگتر داشت ، همگی ازدواج کرده بودند و بچ
#بخش_چهارم
مرتضی که با این حرف ها عصبانی شده بود با توپ پر رفت خونه و این قدر التماس و دعوا و خواهش و... از پدر و مادرش کرد تا حاج خانم رو راضی کرد برای خواستگاری بیاد .
یه شب مازاده با خواهر و برادر هاش هماهنگ کرد که برای مراسم خواستگاری بیان خونه ی پدری ، که هم تکلیف نگهداری پدر مشخص بشه هم تکلیف ازدواج مازاده .
خواهر و برادرها همه از اینکه مازاده میخواست شوهر کنه خیلی خوشحال بودند و بهش امید دادند که اصلا نگران بابا نباشه ، تا حالا هم خیلی لطف کرده که از پدر نگهداری کرده و خودشون از این به بعد نوبتی کنار پدر هستند و هیچ جای نگرانی وجود نداره ..
با این حرف خیلی دلگرم شد . با آمدن مرتضی و خانواده اش دلشوره ی عجیبی داشت .
حاج خانوم با اینکه راضی نبود و قبلا مخالفت خودش رو با این ازدواج مطرح کرده بود ولی وقتی اومدند اصلا حرفی از نارضایتی نزدند یا بی احترامی نکردند و برخورد خیلی خوبی داشتند . همه جوره پشت پسرشون بودند و حمایت کامل از پسرشون داشتند .
مازاده فقط به مرتضی گفت خیلی دوست دارم که باهم از پدرم نگهداری کنیم ..
مرتضی گفت عمو لبویی مثل بابامه من مشکلی ندارم ولی ... ولی برای زندگی مشترک باید بریم طبقه سوم خونه پدرم زندگی کنیم این قانون زندگیه ما بوده برادرهام هرکدوم اول زندگی چند سال طبقه بالا زندگی کردند و بعد مستقل شدند .
نه من مشکلی با مستقل زندگی کردن ندارم فقط دوری از پدرم برام مهمه خیلی به خونه ی بابات نزدیکه و میتونی هر روز بهش سر بزنی . اگه تو خونه خودش باشه راحت تره . بهت قول میدم هر روز پیشش باشی و اصلا دوری تو احساس نکنه .
قول داد که در کنار پدرش باشه ، با قول مرتضی مازاده خیالش از بابت پدر راحت شد.
پدر مازاده خیلی خوشحال بود . قرار شده بود جهیزیه را کامل کند و بعد از عید عقد و عروسی را باهم برگزار کنند ...
برادرهای مازاده تمام جهیزیه را کامل خریدند که خواهرشون هیچ کمبودی نداشته باشه و با سربلندی به خونه مرتضی بره . توی این چند وقت هم یه دستی به سر و روی خونه کشیدند و جهیزیه ی مازاده رو بالای خانه حاج خانم چیدند .
حاج خانم وقتی دید یه سری وسایلی که برای زندگیه اولیه که در شان خانوادشون بوده و داخل جهیزیه نیست ، بدون هیچ منتی برایشان مهیا کرد تا جلوی فامیل و بقیه عروس ها کمبودی نباشه و اصلا به روی مازاده نیاورد و به عنوان هدیه خرید وسایل رو مطرح کرد ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_سوم ترم اول که تموم شد ، فاطمه دوست نداشت برای تعطیلات برگرده تهران حوصله ی خونه و عمو على و
#بخش_چهارم
بعد از کلاس های دانشگاه تصمیم گرفت بره پیش مادرش خیلی دل تنگ شده بود. انگار عشق فرشید باعث دلتنگی به مادرش شده بود.
عمو على راجع به کارهای کارخانه ، فاطمه را در جریان قرار داد و مبلغ سود پولی که تو این مدت کسب کرده بود به حساب فاطمه واریز کرد.
فاطمه خیلی دلش برای دوقلوها تنگ شده بود شیرین که دیگه جای خودش رو داشت. همراه مادر و بچه ها رفتن بیرون و کلی براشون خرید کرد
می خواست با مادر راجع به فرشید صحبت کنه ولی نتونست. فردا باید بر می گشت اراک عمو على دوباره براش خواستگار پیدا کرده بود فاطمه هم طبق معمول قبول نکرد و از عموعلى خواهش کرد که دیگه براش خواستگار پیدا نکنه
برخورد تندی با علی داشت. مادر دخالت کرد و درخواست کرد که احترام عموش رو نگه داره ، اگه حرفی میزنه و کاری میکنه حتما از روی دلسوزی و محبته
فاطمه اعصابش ضعیف شده بود. میدونست فقط سه ترم دیگه وقت داره برای به دست آوردن فرشید ، چون بعد از تموم شدن درس سمیرا میره مشهد و با فرشید عقد میکنه ...
موقع برگشتن به اراک دیگر تحمل نکرد و شماره فرشید رو گرفت؛
_الو ...
+الو بفرمایید...
_سلام..
+سلام بفرمایید؟ بله فاطمه خانم شمایید؟ دوست سمیرا درسته؟
_بله. چطور شناختین؟
+کاری نداشت شمارتوند سیو داشتم میخواستم عکسارو واتساپ کنم.
_اووو ، اره درسته
+چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ عکسارو پاک کردین می خواید دوباره بفرستم؟
_نه نه
+سمیرا طوری شده؟
_نه بابا اتفاقی نیوفتاده..می خواستم باهاتون صحبت کنم.
+راجع به چی؟
_خودم
+شما چه ربطی به من داره
_صبر کنید الان میگم. یه سوال میکنم اقا فرشید درست جوابمو بدین. شما بخاطر اینکه از بچگی اسمتون رو سمیرا بوده و دختر عمو پسر عمو بودین و خانواده هاتون می خواستن می خواید با سمیرا ازدواج کنید؟ یا واقعا عاشق سميرا هستید؟
+چطور مگه؟
_خواهش می کنم جواب بدین ، خیلی برام مهمه. می خوام احساس خودم رو بفهمم
+احساس شما چه ربطی به من و رابطه من با سمیرا داره ؟
_وای خدا آقا فرشید میشه جواب بدین ، خیلی حال و حوصله ندارم
+حوصله نداری چرا به من زنگ زدی ؟
_ای بابا اقا فرشید تورو خدا اینقدر شوخی نکن
+اخه متوجه نمیشم احساس شما چه ربطی به منو سمیرا داره
_می خوام یه چیزی رو صاف و ساده بهت بگم شاید فکر کنی خیلی پررو و بی حیا باشم ولی اگه نگم بعدا پشیمون میشم. ولی اگه درست جواب بدی میتونم به احساسم غلبه کنم ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_عاشقی ❤️ #بخش_سوم پدرم هم میگفت: زنها هنوز راضی نشدهاند. آقا سید احمد هم که با پدرم دوست
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_چهارم.
مادربزرگم گفت:مهمانش کیست؟
به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و گفت داماد آمده! داماد آمده!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی میزد. اتفاقاً رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچکدام قبلاً داماد را ندیده بودند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم.
ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید:وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت هیچی نشسته است.
بعداً به من گفتند:وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.
چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه میگفت من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم. همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی که میخواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود خانمها ایراد میگیرند.
آقا سیداحمد پرسیده بود: ایرادشان چیست؟
پدرم گفته بود: یکی این که او را نمیشناسد و او مال خمین است و دختر در تهران و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمیدانیم آیا اصلاً چیزی دارد ...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽