#داستان_ازدواج 💍❤️
مجرد که بودم خصوصا دوران دبیرستان دائم با خودم میگفتم :محمد این همکلاسی های تو که از این سن با دخترها ارتباط دارند و با هم میگردند و تفریح میکنند تکلیفشان چیست ؟و خوب چه اتفاقی برایشان می افتدو اصولا تکلیف تو چیست؟.لازم است بدانید من دوران دبیرستان رادر یکی پر فساد ترین محله های تهران سپری کردم از این رو خیلی فکر و ذهنم به این موضوع مشغول بود که آیا من به عنوان یک نوجوان اهل نماز و مسجد بعد از ازدواجم با این همکلاسی هایم چه تفاوتی خواهم داشت؟ وارد دانشگاه که شدم داستان جدی تر شد و تقریبا بجز من و چند تا بچه مذهبی و یکی دوتا دانشجوی متاهل بقیه همکلاسی ها هرکدام خودشان را با یک دختر سرگرم کرده بودند و اینبار انگار ماجرا جدی تر بود چون بعضی مواقع بحث از ازدواج پیش می آمد و رفتار ها به ظاهر کمی جا افتاده تر بود و گاهی هم پای خانواده ها در میان می آمد اما باز سئوال من پا برجا بود که آیا این طیف از همکلاسی ها جلوتر از امثال من هستند؟زندگی شان موفق تر از من خواهد بود؟
خیلی طول نکشید که کم کم به جواب سوالاتم رسیدم وقتی که دیدم این رفقای ما کم کم تارک دنیا یا ضد زن میشدند و از ازدواج ابراز تنفر میکردند یا بعضی شان بعدا لقمه چرب تر به پستشان میخورد و ندا را با آناهیتا طاق میزدند و ندا میماند و حوضش.بعضی وقتها شاپور سرش بی کلاه میماند چون سرکار آناهیتا عاشق پسر عموی فرنگ رفته اش میشد و اصولا خانم به کلی عوض میشد این روال عجیب و مایوس کننده روان این دوستان ما را پاک به هم میریخت هر چند روز یک بار سر دعواهای پسر ها بر سر دخترک های بزک کرده پلیس جلوی دانشگاه می آمد.البته تک و توکی هم مثل مرد به خواستگاری میرفتند و ولی پدر دختر خانمٍ حالا دیگه تحصیل کرده زیر بار نمیرفت و میگفت ما با هم اختلاف سلیقه و خانوادگی داریم و به هم نمی خوریم و هزار و یک داستان از این قبیل.
توهم عجیب این بود که بسیاری از دخترک ها هم فکر میکردند هر چه خود را بیشتر برای جمعیت پسر های دانشگاه عرضه کنند زودتر شوهر میروند و به اصطلاح خودم " جلوی ویترین قرار میگیرند "دریغ از اینکه آن پسر های حتي لاابالي هم که قصد ازدواج نداشتند ابراز میکردند که مطلقا تمایل به ازدواج با یک مانکن را ندارند و در همین بین یکدفعه می شنیدیم فاطمه با مرتضی ازدواج میکرد که هر دوشان بچه های صاف و ساده ای بودند و اصولا خارج از ویترین دانشکده بودند و خلاصه این افکار انگار پررنگ تر از درس و مشق بود برای ما.تازه ما که اصلا مشتری نبودیم و خانواده من شیوه ی دیگری را برای من ترسیم کرده بود.در همین بین بودند از رفیقان ما که خاطر خواه خواه دختران دفتر فرهنگ و بسیج دانشکده میشدند بدون تعقل و صرفا از روی احساس ٬و باز هم بودند امثال مریم و جعفر هائی از رفقای ما در بسیج که با هم عقد کردند و بعد از سه ماه سر یک مسئله واقعا بچه گانه از هم جدا شدند.
حالا تکلیف من چه بود؟من که به شدت با چشمانم درگیر بودم که به کسی خیره نشوم تا در دامش بیفتم.منی که به سفارش حضرت استادم ادام الله ظله الشریف برای اینکه در موضع گناه قرار نگیرم همیشه ردیف اول کلاس باید مینشستم مثل بچه مثبت ها.منی که هنوز بچه پدرم بودم و میدانستم ارتباط با یک دختر غریبه نهایتا به نفع من نیست و خانواده ام هم پذیرای چنین موردی نخواهند بود.دوست نازنینی داشتم که برایم گفته بود که ارتباط با دختر نامحرم را در کشورشان به نام "رد پای گرگ روی برف مینامند"به این مضمون که هر وقت شما با نا محرمي "غیر از کسی که مشروع با او رابطه خواهی داشت" ارتباط برقرار میکنی به دلایل مختلف آثاری در روح و روان تو بجای میگذارد که بکری و تازگی برف تازه باریده را همچون رد پای گرگ از بین میبرد و به تعبیر او پتانسیل عشق تعبیه شده در وجودت کاهش پیدا میکند و در صورت ارتباط غیر مشروع با یک دختر نامحرم "حتی برای مدتی کوتاه" اثر این ارتباط تو را آزار خواهد داد و دیگر از همسر مشروع خود لذت صد در صد را نخواهی برد و همیشه آثار این دختر بیگانه همراه تو خواهد بود و شاید صدای آن دختر و یا چهره اش از همسر تو جذاب تر بوده و حالا اینجا٬ این یادگار شوم از محبت تو به همسرت خواهی نخواهی کم خواهد کرد.این نظر رفیق عزیزم برای من منطقی به نظر میرسید و تجربه اش را در چند مرد میانسال حتی دیده بودم.براي مثال یک فروشگاه لوازم التحریر بود در محله ما که پسر خوبی بود حدودا ۳۵ ساله.یک روز که به مغازه اش رفتم استثنا سرش خلوت بود و دستش را زیر چانه اش زده بود و غمگین به جائی خیره شده بود.سلام کردم و گفتم:آقا مهرداد چرا تو لکی؟که گفت:هیچی ولی آدم یه جاهائی تو زندگی شکستهائی میخورد که جبران ناپذیره و بعد برایم گفت که در جوانی خواستگار دختر خاله اش بوده که به او نرسیده و از همسرش به اندازه دختر خاله اش خوشش نمی آمده .در همین حرف ها بودیم که...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
.در این مدت من با مطالعه کتاب ازدواج آسان آیت الله مشکینی و چند کتاب دیگر و به ویژه با شنیدن سخنان ا
#داستان_ازدواج ❤️
...سکانس آخر:بعد از حرفهای کلیشه ای بین پدر ها و مادر ها در باب اینکه چقدر برای فرزندانشان زحمت کشیدند و آرزویشان خوشبختی آنهاست جلسه بدون قول و قرار خاصی به پایان رسید.در راه بازگشت من پشت فرمان بودم.پدر و مادرم و خواهرم مشغول تعریف و تمجید از خانواده این دختر خانم بودند و بنده های خدا از ترس من که نکند دلم پیش این دختر گیر کرده باشد راجع به دختر خانواده حرفی نمیزدند و جانب بیطرفی را رعایت میکردند.تا اینکه رسیدیم خانه و هر کسی رفت سراغ کارش.من هم نمازم را خواندم و رفتم به رختخوابم و به فکر فرو رفتم.کم کم چراغ های خانه خاموش شد که حاکی از این بود که همه خوابند.ساعتی نگذشته بود که چراغ اتاقم روشن شد و مادرم مهربانانه صدایم زد:محمد٬محمد جان بیداری؟ من هم گفتم:آره بیدارم. آمد بالای سرم و با ترس گفت:خوب محمد نظرت چیه راجع به طرف؟من هم گفتم:راستش رو بخواهی جدای از اینکه چهره اش به دلم ننشست ولی از احوالاتش در طول آن مدت خیلی آزارم داد و اصلا دختر مهربان و افتاده ای به نظرم نرسید.اینرا که گفتم مادرم مرا بوسید وگفت اتفاقا من و پدرت هم همین نظر رو داشتیم و فقط ملاحظه تو را میکردیم و چیزی نمی گفتیم و الان خیالمان راحت شد.و ادامه داد:پسرم من که به تو گفتم این دختر خانم به تو نمی آید.محمد جان انشاالله خودم بهترین دختر را برایت پیدا میکنم.به اینجا که رسید یاد رفتار زشت و اصرار بیجای خودم بر اینکه خودم باید طرف ببینم افتادم و ناخودآگاه دست مادرم را بوسیدم و گفتم :مامان من به چشمای تو مثل چشمای خودم اعتماد دارم .بعد هم ماشین رو برداشتم و رفتم شب گردی تا حالم جا بیاید و در راه به رفیقم زنگ زدم و هر درآمد از دهنم نثارش کردم. از آن تاریخ به بعد دیگر برایم مهم نبود که خیلی ها همسرشان را چطور و در کجا و به واسطه چه کسی پیدا میکردند و فقط مطمئن بودم که مادرم و خواهرم تامین کننده نظرات من خواهند بود و کلا خدا که حواسش جمع است که سر بنده اش کلاه نرود و حقش ضایع نشود.چند ماه بعد خواهرم نیز ازدواج کرد به همان طریق سنتی یعنی اول مادر دامادمان آمد با خواهرم آشنا شد و بعد هم خواستگاری و ازدواج. بعد از ۳سال هنوز مجرد بودم و امیدوار و هر روز منتظر خبر خوشی از سوی مادرم.درخواست از خدا و وسیله قرار دادن اهلبیت علیهم السلام و اولیای الهی کار هر روزم بود و به توصیه مرحوم آیت الله بهجت در اکثر قنوت نمازها دعایم این بود که:اللهم ارزقنی زوجة صالحة بحق محمد و آله الطاهره. تا اینکه درسم تمام شد و مردد شدم بین ادامه تحصیل و سربازی .
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_ازدواج 💜
مسعود سال 1371 به دنیا آمده، فقه و حقوق میخواند و خوب به یاد میآورد که از اولین روزهای ورود به سن 18 سالگی عزمش را جزم کرده که برای بقیه زندگی خود همسری انتخاب کند. وقتی خواستهاش را به خانواده در میان میگذارد با مخالفت شدید آنها روبرو شده و کسی حاضر نمیشود برایش آستین بالا بزند. در این باره میگوید: «وارد دانشگاه که شدم تصمیم گرفتم دختری را برای خودم انتخاب کنم. یکی از همکلاسیهایم دختر خانمی را به نام آزاده به من معرفی کرد که اهل کردستان بود.»
تصمیم گرفتم درباره آینده با او صحبت کنم؛ اما او من را به برادرش ارجاع داد. هیچ وقت روزی که با برادرش هم کلام شدم را فراموش نمیکنم، خیلی محکم به من جواب منفی دادند؛ البته حق هم داشتند؛ دانشجو بودم؛ پول نداشتم و در ضمن سربازی هم نرفته بودم.
سفری به کربلا
البته ازدواج زودهنگام در خانواده ابراهیمی خیلی هم اتفاق عجیبی نیست، به گفته مسعود، برادرش هم به سن بیست سالگی نرسیده به خانه بخت میرود و حالا هم زندگی خوبی دارد، اما موضوع برادرش کمی با او متفاوت است؛ خلاصه این آقای داماد آنقدر جواب رد میشنود که به قول خودش «از رو میرود»؛ در این بین خانواده مسعود هم که موافق ازدواج زودهنگام او نبودند کمکی به او نمیکنند. در نهایت این جوان دل شکسته راهی کربلا میشود. سفری که درباره آن میگوید: «حال و روز خوبی نداشتم، از یک طرف به همه حق میدادم که با تصمیم من مخالفت کنند اما از طرف دیگر دلباخته شده بودم... یادم میآید حتی یک بار به پدر آزاده زنگ زدم تا درباره خواستهام با او صحبت کنم اما او بدون اینکه کلامی بشنود یک نه محکم گفت و تلفن را قطع کرد. مهر ماه سال گذشته بود که راهی کربلا شدم. حال خوشی نداشتم، فکر میکنم همان جا بود که حاجت گرفتم.»
بله گرفتن از خانواده عروس
خلاصه آقا داماد از کربلا بر میگردد و مدام بر خواستهاش پافشاری میکند. بالاخره آذرماه خانواده عروس خانم قبول میکنند که ملاقاتی با مسعود داشته باشند. «باور کردنش برایم سخت بود؛ یک باره برادر آزاده با من تماس گرفت و گفت که فردا برای دیدن و پرس و جو دربارهام به تهران میآیند. در این میان راضی کردن مادرم هم داستانی بود برای خودش. مطمئن بودم رضایت نمیدهد. راستش امام جماعت مسجد را هم واسطه کرده بودم و در کمال ناباوری اثری در مادرم نداشت؛ با ترس و لرز با او تماس گرفتم و موضوع را گفتم و جالب اینکه مادرم استقبال کرد. آن زمان بنیاد فرهنگی پژوهشهای مجلس کار میکردم و خانواده آزاده همان جا به دیدن آمدند. از آن تاریخ یک ماه نگذشت که من و آزاده محرم شدیم. باور کردنش هم سخت بود بعد از یک سال تلاش در عرض سه هفته دختری را که عاشقش شده بودم به دست آوردم و 29 بهم سال گذشته بود که برای خواستگاری آزاده راهی بیجار شدم.»
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_ازدواج 💜 مسعود سال 1371 به دنیا آمده، فقه و حقوق میخواند و خوب به یاد میآورد که از اولین
#داستان_ازدواج 💜
داستان خواستگاری که به میان میآید بحث پول هم مطرح میشود و این داماد آهی در بساط ندارد. «همه پولی که داشتم یک میلیون تومان بود. مادرم هم در حد 14 یا 15 هزار تومان به من کمک کرد و پول یک جعبه شیرینی را داد. از یک طرف خوشحال بودم و از طرف دیگر وضعیت اقتصادی بدجوری به من فشار میآورد. راستش وقتی به خواستگاری رفتیم متوجه شدم آنها رسمی به نام سیاهه نویسی دارند. طبق این رسم خانواده عروس شرایطی را برای خانواده داماد در برگه ای درج میکردند. رسم آنها مهریه به سال تولد عروس خانم و خرید 6 تکه از وسایل بزرگ زندگی بود. آنها درباره رسمشان میگفتند و من به یک میلیون تومانی که داشتم فکر میکردم. شاید باورتان نشود اما پدر آزاده نگاهی به من کرد و تعداد سکهها را 14 و خرید 2 تکه از وسایل را سیاهه کرد. بعد از این مراسم ما راهی تهران و محرم شدیم. »
همه خرید عقد و مراسم آن
عید نوروز از راه رسید و باید سراغ خرید برای عقد کنان میرفتند. مسعود یک ریال هم پول نداشت اما باید خریدهای آزاده را انجام میداد آن هم دختری که از طبقه مرفه جامعه است و در تمام زندگی هرچه لازم داشته را به دست آورده است. «برای خرید سراغ وام ازدواج رفتم. نمیدانم چطوری اما در عرض سه روز بدون اینکه آشنایی داشته باشم وام ازدواجم جور شد، پدر آزاده هم وام ازدواج سهم دخترش را به من داد. از یکی از همکاران یک و نیم میلیون وام گرفتم و امام جماعت مسجد محل هم 3 میلیونی برایم وام قرضالحسنه جور کرد. به این ترتیب توانستم خریدهای عروسی را انجام دهم. راستش تمام پولی که تهیه شد به 19 میلیون تومان رسید و فقط 8 میلیون آن خرج عقد و عروسی و خرید و تهیه وسایل سهم من شد و 11 میلیون تومان آن را هم به عنوان ودیعه به صاحب خانه دادم و توانستم خانه ای 65 متری در پرند اجاره کنم.»
###داستان خرید این زوج نیز خالی از لطف نیست. «آزاده حین خرید حلقهای سه گرمی انتخاب کرد که حدود 600 هزار تومان شد، البته من زمانی طلا خریدم که هر گرم طلا در بازار 144 هزار تومان خرید و فروش میشد. یک لباس ساده هم خریدم، هزینه آرایشگاه 150 هزار تومان و برای ماشین هم اتومبیل عمویم را قرض کردم و با 15 هزار تومان آن را گل زدم. 150 هزار تومان هم هزینه سفره عقدمان شد. من هم خرید زیادی نداشتم. یک حلقه نقره 40 هزار تومانی خریدم، کت و شلوار ساده، فکر کنم همه خریدم به 300 هزار تومان هم نرسید.»
بین همه این خرجها میماند محل برگزاری جشن عقد کنان که به پیشنهاد پدر آزاده مراسم را در خانه آنها میگیرند، آن هم با جوجه کباب و سه نوع میوه ضمن آنکه نیمی از این هزینهها را نیز پدر آزاده تقبل میکند.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_ازدواج❤️😍
وقتي عروس آينده شان با صندلي چرخ دار آمد توي اتاق و در حالي كه لبخندي بر لب داشت با سيني چاي به طرف مادر شوهر آينده اش رفت و سيني چاي را جلويش گرفت ، مادر انگاري برق تمام وجودش را لرزانده باشد ، با تعجب اخم كرد ه و به پسرش كه حالا سرش را پايين انداخته بود ، كرد و گفت : اينه دختري كه تعريفش مي كردي ؟ اينه جواب محبت هاي من ، مگردر حق تو كوتاهي كرده بودم كه اينجوري جوابم رادادي ؟
فرهاد سرش را بالا آورد ، نگاهي شرم گونه به مادرش انداخت و گفت : منو حلال كن مادر ، اگه از همان اول حقيقت رو به تو مي گفتم ممكن بود قبول نمي كردي . مادر فرهاد نگاهش را چرخاند به طرف همسرش كه در سكوت غمگيني به گوشه اي خيره شده بود ، گفت : ديدي حاج ابوالحسن چه جوري پسرت با آبروي ما بازي مي كنه ؟ خوش به حالت ، از اين به بعد بايد افتخار كني و كلاهت رابالاتر بذاري .
حاج ابوالحسن همانطوركه سرش را پايين انداخته بود ، برگشت و گفت : منم مثل تو، آخه دستم را كه بو نكرده بودم ، اگر مي دونستم اين جوريه اصلأ به اين خواستگاري نميآمدم .
خواهر فرهاد اخمي كرد و رو به مادرش گفت : بلند شو مامان ، خون خودتو كثيف نكن ، بلند شو بريم. بعد، از روي مبل بلند شد ، به دنبالش پدر ومادر فرهاد از جايشان بلند شدند و اتاق پذيرايي را ترك كردند.
فرهاد مثل مجسمه خشكش زده بود ، نگاهي به مريم كه روي صندلي چرخ دارنشسته بود،كرد و گفت : من براي اين وضعي كه پيش آمده ، عذرخواهي مي كنم .
بعد به طرف مادر مريم كه نم اشكي صورتش را پوشانده بود رفت وگفت : مادر تو را به خدا مرا ببخشيد .
مادر مريم رو كرد به عكس روي ديوار و گفت : اگه اون خدا بيامرز بود شايد نمي گذاشت ، اين اتفاق بيفته، تقصيرمن بود كه حرف تورا باور كردم ؛ گفتي پدر و مادر ت مي دانند كه مريم از دوپا فلجه ؟
فرهاد سرش را پايين انداخت و گفت : مي دانم همه اش تقصير خودمه ، كاش مي گفتم .
مادرمريم سيني چاي را از دست دختر ش گرفت و گذاشت روي ميز عسلي و گفت : چكار مي شه كرد ، ما ديگر به اين بي حرمتي ها عادت كرديم .
فرهاد گفت : اگر مي دانستند مريم چكاره است و چه استعدادي دارد ،شايد راضي مي شدند ، تن به اين وصلت بدم .
مادرمريم گفت : نه پسر م زياد خودتو خسته نكن ، مردم هميشه ظاهر يك فرد معلول رامي بينند ، اونا فكر مي كنند كه از دست يه معلول كاري ساخته نيست .
فرهاد ديگر حرفي براي گفتن نداشت ، از خجالت سرش را پايين انداخته بود، چيزي نمي گفت ؛ بعد رو به مريم كرد و گفت : از صميم دل مي گم ، منو ببخش .
مريم همانطور كه با انگشتان دستش بازي مي كرد ،گفت : از موقعي كه معلول شدم ، پي همه چيز رابه تنم ماليدم ، براي اولين بار نيست كه جلوي جمع اين گونه تحقير مي شم .
فرهاد بغضش را فرو داد از اتاق بيرون آمد . توي حياط باد شديدي مي وزيد و شاخه هاي درختان را به هم مي كوبيد.
****
مادرفرهاد سيب زميني ها راپوست مي كند . فرهاد روبه روي تلويزيون نشسته بود و تند تند كانال ها را عوض مي كرد از شدت عصبانيت يك جا بند نبود ، بلند شد تلويزيون راخاموش كرد به طرف گلدان كنار پنجره رفت ، ليواني آب توي گلدان ريخت تا شايد عصبانيتش فرو كش كند ، اما فرقي به حالش نكرد . مادرفرهاد ديد كه پسرش مثل مرغ سر كنده به اين طرف و آن طرف مي رود ، سر نصيحت راباز كرد و گفت : آخه تو چي از جووني كم داري كه مي خواي با يه دختر معلول ازدواج كني ؟
فرهاد گفت : درسته كه مريم از دوپا معلوله ، اما براي من بهتر از هر آدم سالم تره ؟
مادر صورتش به سرخي گراييد با عصبانيت سيب زميني هاي پوست كنده را توي روغن داغ تاوه ريخت ، صداي جلز و لز روغن در فضا پيچيد . مادر فرهاد ادامه داد : تو به كسي كه نمي تونه روپاهاش بايسته ، نمي تونه راه بره ، مي گي سالم ؟ نكنه برات جادو جنبل كردند ، ماخبر نداريم .
فرهاد به كنار اوپن آشپزخانه آمد و گفت : كدام جادو مادر ، كدام جنبل ؟من خودم دختره راديدم . پسنديدم ، اين چه ايرادي مي تونه داشته باشه ؟
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_ازدواج ❤️😍
یکی از رفقا میگفت: "قصد #ازدواج داشتم گفتم برم #مشهد و از امام رضا(ع)… یه زن خوب بخوام...❗️ رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم... شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️ هر جای حرم که میخوابیدم... خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢 "آقا بلند شو..." متوجه شدم کنار پنجره فولاد… یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن… کسی هم کاری به کارشون نداره. رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و....... تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️ صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️ پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم... چشتون روز بد نبینه…❗️ یهو یکی داد زد : "آی ملت…شفا گرررفت…😱 #پنجره_فولاد_رضا_مریضا_رو_شفا_میده به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭 نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که… خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️ "مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛ مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..." "آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️ خوابم میومد،جا واسه خواب نبود... رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴… همین" تاااا اینو گفتم… یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت: "تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕 خیلی دلم شکست💔 رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم: "آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔 زن که بهمون ندادی هیچ… یه کشیده آب دار هم خوردیم. همینجور که داشتم نِق میزدم… یهو یکی زد رو شونم و گفت: "سلام پسرم❗️ "مجرّدی⁉️" گفتم آره؛ "من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️ اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛ تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت... خلاااااصهههه... تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁 بعد ازدواج با خانومم اومديم حرم... از آقا تشکر كردم و گفتم: "آقا،ما حاضریما...😂 یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا
❤️ (به روایت آقای موسوی زاده)
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_ازدواج❤️😍 وقتي عروس آينده شان با صندلي چرخ دار آمد توي اتاق و در حالي كه لبخندي بر لب داشت
#داستان_ازدواج ❤️😍
مادر با كفگير سيب زميني هاي خرد شده توي تاوه رابه هم مي زد تا سرخ شود ، در همان حال گفت : ايرادش اينه كه اون دختره در شأن و مقام تو نيست ، تو سالمي ولي اون افليجه ، تو تحصيل كرده اي ، شاغلي ، اما اون چي ، جز اينكه زندگي تورو به هلاكت برسونه ، چه چيزي براي تو داره ؟
فرهاد گفت : درسته كه اون نمي تونه راه بره امابيشتر از خيلي از آدم هاي سالم، براي جامعه مفيده .
مادر فرهاد پوزخندي زد و گفت : يه آدم معلول هميشه سربار ديگرانه او چه جوري مي تونه براي جامعه مفيد باشه .
فرهاد ديگر چيزي نگفت : مي دانست كه اگر بيشتر از اين ادامه بدهد ، براي بيماري قلب مادرش مضر است .به همين خاطر سكوت كرد و ديگر چيزي نگفت ، اما چهره اش نشان مي داد كه حرفهايش نيمه تما م مانده و به خاطر بيماري مادرش ادامه نداده است .
مادر فرهاد نشسته بود توي اتاق و دستهايش را بغل كرده بود و با خودش مي گفت و مي دوخت : اگه پسر م بخواد اصرا ر كنه كه با اين دختره معلول ازدواج كنه چه خاكي به سرم بريزم ، جواب دروهمسايه و دوست و آشنا را چي بدم؟نمي گن پسرت نادون بود، تو چرا گذاشتي اين وصلت سر بگيره
****
وقتی پدرفرهاد با پاکت میوه به خانه آمد ،رو به همسرش کرد و گفت : مژده بده شوکت ! مادر فرهاد با تعجب گفت : خبری شده یا سرکاریه ؟ پدر فرهاد درحالی که پاکت میوه ها را روی میز آشپزخانه می گذاشت ، ادامه داد: لابد می خوای از زیر مژدگانی دربری ، اینجوری می گی؟ مادر فرهاد گفت : اگه خبرخوش باشه مژدگانیت سرجاشه . پدر فرهاد نشست روی صندلی راحتی گفت : خیالم از بابت مژدگانی راحت باشه ! مادر فرهاد گفت : می دم بابا ، می دم خیالت راحت باشه ، حالا چی هست ؟ پدر فرهاد گفت : برادرزاده ات احمد رو دیدم . مادر فرهاد اخم هایش راتوهم کرد گفت : اسم قحطی بود که اسم این پسره رو پیش من آوردی ؟
پدر فرهاد گفت : خبر نداری احمد دیگه اون احمد سابق نیست ، ترک کرده ، دیگه مواد نمی کشه .
شوکت نشست روی صندلی راحتی کنار همسرش و گفت : يعني امكان دارد؟!.
پدرفرهاد گفت : دیدم داشت از باشگاه ورزشی بیرون می آمد. توی محل یکی از دوستان فرهاد را دیدم اونم تایید کرد که احمد حسابی ترک کرده .
شوکت دستش را به سوی بالا گرفت و گفت : خدا کنه اینجور باشه ، نمی دونی طفلکی داداشم چه غمی رو سینه اش تلنباربود دیگه از خجالتش نمی تونست پیش مردم سرشو بلندکنه ، اگه احمد ترک کرده باشه ، باید خدارا شکر کنیم . می گم شب می آی یه سر بریم خونشون شب نشینی ، ببینم اوضاع چطوره ؟ پدرفرهاد گفت :پس مژدگانی ما چی می شه ؟ مادر فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم اونم طلبت .
****
مادر فرهادبعد از روبوسی با داداش و زن داداش و احمد و منیره- بچه های برادرش - کنار داداشش نشست و گفت : داداش چشم و دلت روشن امیدوارم که دیگه دور اون زهرماری رو خط کشیده باشه .
مادر احمد رو کردبه خواهر شوهرش و پدرفرهاد و گفت : اگه خدا بخواد دیگه کلأ دور موادو خط کشیده ، می ره ورزش و از طرفی درسش رو هم ادامه می ده .
پدر فرهاد رو کرد به احمد و گفت : خیلی خوشحال شدیم وقتی شنیدم که خودتو پیدا کردی ، ما خیلی وقته منتظرت بودیم که برگردی.
احمد که موهای سرش رو به دقت شانه کرده بودو سرحال و قبراق به نظر می رسید ، گفت : راست می گی شوهرعمه ، من راستی راستی خودمو گم کرده بودم ، در کوچه های پرپیچ وخم اعتیاد گم شده بودم ، خدا رو شکر ، نمی دونم اگه خانم یاوری مشاوردرمانم نبودند، نمی دونم الان چه وضعی داشتم ، با اینکه ایشان خودش آسیب نخاعیه و روی ویلچر می شینه ، اما با مشاور های کارسازش تونست مرا به زندگی برگردونه ، من ترک کردنمو مرهون زحمات و تلاش های ایشون می دونم .
مادر فرهاد با تعجب گفت : یک خانم قطع نخاعی تونست شما رو نجات بده ؟ احمد گفت : نه تنها مرا از دام اعتیاد نجات داد بلکه چندین نفر رو تونسته به زندگی برگردونه ؟
مادر فرهاد در حالی به فکر فرو رفته بود و داشت به خانم مشاوری که احمد رو نجات داده بود فکر می کرد ، گفت : چقدر اسم این خانم برام آشناست . احمد از توی آلبوم کنار دستش عکسی بیرون آورد وبه عمه و شوهر عمه اش نشان داد. مادر فرهاد با دیدن عکس دهانش باز ماند و با چشمان حیرتزده به عکس نگاه کرد. در عکس ، خانم یاوری همان دختر آسیب نخاعی که باپسرش فرهاد به خواستگاری او رفته بود ، روی ویلچر نشسته بود و داشت برای دانشجویان صحبت می کرد .
****
فرهاد توی اتاق نشسته بود و داشت کتابی رامطالعه می کرد ، مادر و پدرش در را باز کردند و به داخل آپارتمان آمدند . مادر همین که پسرش را دید به طرفش رفت و اورا گرفت و بوسید و گفت : مادر جون چرا نگفتی مریم یک روانشناسه ؟
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_ازدواج ❤️😍 مادر با كفگير سيب زميني هاي خرد شده توي تاوه رابه هم مي زد تا سرخ شود ، در همان
#داستان_ازدواج 😍❤️
فرهاد گفت : این خواست خود مریم بود . من و او در دوران دانشجویی در رشته روانشناسی تحصیل می کردیم . من آن زمان به مریم علاقه مند بودم . تا اینکه مریم یک روز درحین عبور ازروی پله های دانشگاه سرش گیج می ره وروی پله ها می افته و نخاعش به سختی آسیب می بینه
با این حال مریم بعد از یک وقفه چندماهه دوباره تحصیلش را ادامه می دهد . من از همان زمان مرتب به مریم پیغام می دادم وخواست قلبی خودم را به اش می گفتم . اما او شاید به خاطر وضع جسمی که داشت ، جواب رد می داد . اما من به خاطر اینکه واقعأ به مریم علاقمند بودم . بر این پیوند اصرارداشتم . به نظر من مریم نه تنها از نظر اخلاقی و فکری یک دختر مناسبی است، بلکه از نظر اراده و پشتکارنیزفوق العاده قوی و مستحکم است . من فکر كردم من و مریم می تونیم در کنار هم خوشبخت باشیم . چون باهم همفکریم ، تفاهم داریم و همدیگر رو بهتر درک می کنیم و این برام خیلی مهمه ، به همین خاطر وضع جسمی مریم به هیچ وجه نمی تواند مانع خوشبختی ما باشد .
مادر فرهاد لبخندی زد ودست پسرش رادر دستش گرفت و گفت : اگه اين موضوع رو به من مي گفتي با این ازدواج موافقت مي كردم و من فكر نمي كردم دختر ناتواني باشه ، مبارک باشه .امیدوارم سالهای سال با خوشبختی در کنارهم زندگی کنید .
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_ازدواج ❤️😍
اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ…
چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .
حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .
ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم بااینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.
این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد …
این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.
حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .
تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟
من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.
یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.
براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .
کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکاررو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .
چند ماه بودکه گیرداده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….
تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش…
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_ازدواج ❤️😍 اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخن
#داستان_ازدواج ❤️😍
بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.
همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …
وای خدای من ساعت ۸ شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار
تامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که باماشین خودم کمتر از ۵دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .
ساعت داشت ۱۰میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟
نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.
پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .
ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از۱۴سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …
دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده بود.
نزدیکهای ساعت ۱۲بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_ازدواج ❤️😍 بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت
#داستان_ازدواج ❤️
چند روزی گذشت ولی خبری از حمید نداشتم
گوشیشم خاموش بود و من نمیدونستم علتش چیه
نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده …
گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه OK رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو…
تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.
-ببخشید فرخنده خانم ؟
-بله خودم هستم !شما؟
- من ریحانه هستم خواهر حمید
آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.
-راستش….
چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….
آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .
خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :
امام رضا سلام
ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو …
اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن …
ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود…
حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید…
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽