شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_یازدهم در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی س
#قسمت_دوازدهم
با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گفته؟ یعنی چی؟ من از صبح میرم سر ساختمون شب خسته میام اینارو بشنوم؟..
جیغ زد: از کجا معلوم که میری سر ساختمون؟
مشت عصبی کوبیدم رو در و گفتم: خاک بر سر من که انقد احمقم. تمام فکر و ذکرم تویی و اونوقت…
عصبی برگشتم رو مبل نشستم.
یعنی چی واقعا اون حرف؟ چی شده که به اون نتیجه رسیده؟ زنای اطراف من کیا بودن؟ تو یکی از ساختمونا مهندس ناظر یه خانم بود که گهگاهی می دیدم. دیگه هیچ خانمی تو شغل من وجود نداشت که بگم دیده شک کرده. خیلی ناراحت شدم غرورم هم اجازه نمیداد بخاطر کار نکرده برم نازشو بکشم و معذرت خواهی کنم. اصلا معذرت واسه چی وقتی من کاری نکردم؟
عصبانی و ناراحت همونجا دراز کشیدم و خوابم برد.
از گرسنگی نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم ده شب بود. احساس کردم صدای حرف زدن از اتاق میاد. فکر کردم هنوز خوابم. خوب چشمامو مالیدم گوشامو تیز کردم دیدم بله یاسمن داره تو اتاق با تلفن حرف میزنه اخه گوشی سر جاش نبود. رفتم سمت در چون کنجکاو شده بودم ببینم با کی حرف میزنه؟..
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_یازدهم الان همه خانوادش به خون تو تشنه شدن . اگر مادرش بمیره زندگیت رو هواس. بابام حرف میز
#قسمت_دوازدهم
تو همین فکر و خیالات بودم که از در و همسایه به گوشم رسید
که مادر فائزه همه جا رو پر کرده محمدرضا زنشو طلاق داده و مادرش برای فائزه زنگ زده خواستگاری کرده .
از محمدرضا که پرسیدم خیلی بی تفاوت گفت
برام مهم نیستی که جواب سوالتو بدم
اگر عقل داشته باشی میدونی چی درسته چی غلط .
یه روز خواستم برم عیادت مادرش ، زنگ در خونه رو زدم و یه صدای غریبه جواب داد.
درو که باز کرد متوجه شدم برای مادرش پرستار گرفتن
، هیچکس تو خونه نبود جز پرستارش و مادرش .
رفتم داخل و با دیدنش اشکم در اومد ،
زن بیچاره افتاده بود رو تخت.
یه طرف صورتش تقریبا فلج شده بود و به زور حرکت میکرد.
رفتم کنارش و به زور و اصرار سعی کرد بشینه ،
با دیدنم گریه میکرد و گفت ساره جان قبل اینا منتظر تو بودم.
یعنی منی که مثل مادرتم باید چشمم به در باشه تا تو بیای؟
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_یازدهم مامانم و آبجیم عقب وایساده بودن، هیچکس جرات نمیکرد بیاد جلو، یقمو گرفت و در حالی
#قسمت_دوازدهم
گفتم کاشکی بیاره و راحت شم، بیاره ولی بفهمه من دروغ نمیگم،
بعدم گفتم توروخدا برگردید اگه دوسم دارید برگردید، و فرستادمشون برن.
اگه اون شب سهیل با چاقو هم میومد بالای سرم مهم نبود فقط منو ببخشه،
بخاطر کار نکرده، هرچی اومدم دستشو بگیرم فایده نداشت،
رفتم روی مبل نشستم و به بهنام پیام دادم: کار خودتو کردی؟ واقعا کور خوندی اگه فکر کردی من زنت میشم عوضی.
سهیل که زیرچشمی نگاه میکرد گفت چیه؟ برا بهنام داری مینویسی ماموریتتو خوب انجام دادی؟
سکوت کرده بودم، و شروع کردم به اشک ریختن و قسم خوردن ولی اون عمرا باور نمیکرد،
انقد گریه کردم که خوابم برد.
صبح با هجوم نور آفتاب از لای پرده پاشدم،
بدنم به شدت درد میکرد، سهیل نبود، از اینکه سوییچ توی جاسوییچی آویزون نبود می شد فهمید که سهیل سرکار نرفته
چون واسه سرکار دوستش میومد دنبالش.
شروع کردم زنگ زدن ولی خاموش بود،
به گوشیم نگاه کردم بهنام جوابمو داده بود که: مطمئن باش همینطور که زندگیتو با نقشه نابود کردم شرایط زندگیتو جوری میکنم که مجبور شی زن من بشی
هیچجورم نتونی طلاق بگیری.
رفتم توی آشپزخونه تا قبل از اینکه از هوش برم یه خرمایی چیزی بزارم دهنم،
چشمم به در یخچال افتاد که یه نامه روی کاغذ آچار با دست خط سهیل به درش چسبیده بود…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_یازدهم ولی دریغ از یک جفت جوراب که محمد یا خانواده ش برای من خریده باشن..! محمد گفت میفهمی
#قسمت_دوازدهم
نمیخوام زیاد داستان زندگیمو طولانی کنم که خسته کننده بشه .
تو این زندگی من و محمد لحظه به لحظه سختی کشیدیم هیچ روزی و برای خودمون زندگی نکردیم
همیشه مادرش یه نقشه جدید تو آستینش داشت برای عذاب دادن ما و خراب کردن زندگی عاشقانه من و محمد..!
۶ ماه از اومدنشون به تهران گذشته بود که یک روز وقت سحر ماه رمضان زنگ زدن خونه بابام
بابام گوشی و برداشت شوهرخاله محمد پشت خط بود
چون ماه رمضون بود برای سحری همه بیدار بودیم تعجب کردیم اون موقع شب چرا زنگ زده که گفت گوشی بدید محمد
وقتی محمد گوشی رو گرفت دیدیم انگار دست و پاش شل شد
و اشکاش بی اراده روی گونه هاش میباریدن
مادربزرگ محمد فوت کرده بود و زنگ زده بودن خبر بدن محمد مادرشو برسونه بالای سرجنازه
محمد عاشق مادربزرگش بود میتونم با جرات بگم حتی بیشتر از مادرش دوستش داشت
با اون حال زار و خراب پاشدیم راه افتادیم نصف شب خونه مادر محمد، هممون تو یه محل بودیم و فاصله تا خونه بابام کمتر از ۳۰۰ متر میشد
رفتیم و زنگ درو زدیم که خداروشکر همشون خواب بودن هیچکدوم روزه نمیگرفتن
محمد نمیتونست حرفی بزنه بابام با هزار زحمت گفت مادرت حالش خرابه و تو بیمارستانه گفتن میخاد شمارو ببینه سریع آماده بشید که ببرمتون ترمینال به اتوبوس برسید
مادرشوهرم زود آماده شد
ماهم سریع اماده شدیم با عباس و خواهرم و مامانم و خانواده مهدی رفتیم ترمینال خزانه جنوب و سوار اتوبوس شدیم تا غروب رسیدیم شهرستان توی راه مادرش شک کرده بود
مراسم منزل دایی محمد بود و وقتی وارد کوچه شدیم همین که پارچه های سیاه رو به درو دیوار دید همه چیزو فهمید و ...
بعد از مراسم تدفین و ختم و هفتم، ما خواستیم راهی تهران بشیم که مادرشوهرم گفت من تا چهلم هیچ جا نمیام
محمد گفت مادر من میخوای کجا بمونی مادرتم که دیگه نیست چهل روز میخای سربار کی باشی
ولی اون زن مرغش یه پا داشت نیومد که نیومد
چهل روز گذشت و تو این مدت یه چیزای به گوشمون رسیده بود ولی باور نمیکردیم
تا اینکه فردای چهلم مادرشوهرم با صراحت به محمد گفت من تهران بیا نیستم برو اساس های منو بفرست برام
بماند که چه چیزهایی گذشت بر ما اون روز
اون زن حتی برای جمع کردن اساس ها هم نیومد.. منو محمد اساس ها رو جمع کردیم
خواهرم و عباس هم که طبق معمول براشون مهم نبود چی به چیه
دوتایی جمع کردیم و یه خاور گرفتیم و خونه رو رهن دادیم و راه افتادیم به سمت شهرستان
خونه پدر محمد که دست مستاجر بود و چون قرار داد داشتن مستاجر خالی نکرد و گفت تا سر سال از جام تکون نمیخورم
محمدم به خیال این بود لااقل یه خونه اجاره کردن از اینجا با خاور اساس راهی شدیم
وقتی رسیدیم شهرشون....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_یازدهم تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود، عشرت هم بیشتر نمک روی زخ
#قسمت_دوازدهم
این وسط عشرت گفت خیلی بخور بخوابی.. من خرج الکی ندارم به تو بدم شوهرتم که نیست..
به اوستا قالی گفت و یه دار قالی گوشه اتاق برام زد،
دخترا اون زمان همه بلد بودن قالی ببافن، منم سرمو به اینکار گرم کردم و بدم نبود.
تیکه های عشرت دیگه برام عادی شده بود،
توی آینه اتاقم موهایی که از ته چیده شده بودن و حالا خیلی بلندتر شده بودن رو برانداز میکردم، با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که کی دوباره همونقدر بلند میشن..
توری روی پشتی رو برداشتم و با گیره لباسی چسبوندم روی سرم، توی آینه نگاه کردم و تصور کردم که عروسی برام گرفتن، مثل عروسی نریمان مثل بقیه دوستام...
بعد دیدم اینجور نشدنیه، به چشمام سرمه کشیدم، توی رویاهام غرق بودم و مثل دیوونه ها از این طرف به اون طرف برای خودم میرقصیدم..
یدفعه با صدای در از جام پریدم و توری رو از روی سرم کندم،
برگشتم پشتم رو نگاه کردم سعید بود.. یهو خندید و گفت تو نزده میرقصی، چته نازی؟
دهنش بوی الکل میداد، دوییدم سمت روسریمو سرم کردم گفتم لطفا برو بیرون از اتاقم
ولی بیشتر و بیشتر نزدیکم میشد، عقب عقب رفتم و اون بیشتر نزدیک میشد...
گفت نازی خیلی ماه شدی هااا ولی دیوونه ای..
ترسیده بودم، ادامه داد اگه دیوونه نبودی با داداش احمق من نمیموندی...
دستشو اورد جلو و مچ دستمو گرفت، انقد مواد بهش فشار اورده بود که زورش خیلی کمتر از من بود و پیزوری شده بود..!
دستمو از دستش کشیدم و اخر مجبور شدم آینه ی توی تاقچه رو بردارم و محکم بزنم توی سرش...
آینه توی سرش خورد شد و از گوشه سرش خون جاری شد، یدفعه ترس برم داشت، عقب رفتم و همونجور پا برهنه از خونه زدم بیرون...
اشکام سرازیر میشد، به خودم اومدم و دیدم ناخواسته در خونه آقاجونمم... دستمو بردم روی زنگ ولی نتونستم بزنم... نتونستم...
اخر نخ در و کشیدم و رفتم توی خونه و توی حیاط روی تخت نشستم.
با اینکه توی یه محله بودیم اما چقد هوای اینجا خوب بود...
از توی خونه بوی دلمه میومد، یادم افتاد تو این فصل حداقل هفته ای یبار دلمه میخوردیم..
به گل محمدیای توی باغچه که حالا پر پشت تر شده بود نگاه کردم، چقدر همه چیز اینجا خوب و مطبوع و دلنشین بود..
چیزایی که هر روز میدیدمشون گلهایی که هر روز باید آبشون میدادم و غرمیزدم چرا باید من گل آب بدم، و دلمه ای که همیشه غر میزدم خسته شدم چقد دلمه بخورم....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_یازدهم چنگی به روسری زد و انداخت روی سرش... لبخندم رو پنهون کردم و سیبیلم رو به دندون گرفتم
#قسمت_دوازدهم
جمعه از صبح زود دورتادور حیاط تختهای چوبی چیدند و فرش کردند ..
میوه و شیرینیها رو تو مجمعها چیدند و با اومدن گروه سیاه بازی جشن شروع شد ..
صمد هم مثل یه برادر تو اداره ی جشن کمک میکرد ..
از صبح صنم رو ندیده بودم..
بزکش کرده بودند ولی روانداز داشت ..
آخر جشن ما رو راهی اتاقمون کردند .. تا در بسته شد صنم رو اندازش رو درآورد و گفت اه .. خسته شدم .. هی میخواستم اینو دربیارم ببینی چه خوشگل شدم ..
من از کارها و روراستی این دختر خیلی کیف میکردم .. نزدیکش شدم و از شونه هاش گرفتم و گفتم واقعا خوشگل شدی ..
اون شب کنار صنم به آرامش رسیدم و صنم رسما زنم شد ..
کنارم نشست و زل زد بهم و گفت آخیش از امشب راحت میخوابم ..
سرمو بلند کردم و گفتم مگه راحت نمیخوابیدی؟
صنم گفت نه .. هر وقت تکون میخوردم مادر بیدار بود ..
سرش رو بوسیدم و گفتم میخوام واسه مادرم دختری کنی ، بشی همدمش.. منم برای صمد میشم مثل برادر ..
هر چند ازش خواستم اون کارو ول کنه و بیاد حجره پیش خودم قبول نکرد ..
صنم پقی زد زیر خنده و گفت فکر کنم اونجا عاشق یه زنی شده .. چند باری بهم تعریف کرده ..
با تعجب گفتم یعنی عاشق زنی شده که تو کافه است؟ زنی که اونجاست که زن درستی نیست ...
صنم گفت من که نمیدونم اونجا چیکار میکنه ولی چند بار بهم گفته یه زنی اونجا کار میکنه که خوشگلترین زنه شهره...
خیلی دلم میخواد ببینمش..
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم لازم نکرده .. میدونی چقدر بدم میاد ..
صنم دستش انداخت به گردنم و گفت باشه .. باشه چه زودم اخم میکنه...
دو سه ماهی از ازدواجمون میگذشت و من واقعا احساس خوشبختی میکردم ..
صنم تو همین مدت کوتاه ، کنار مادر و آفت خیلی چیزها یاد گرفته بود و کم کم داشت تبدیل به زن کاملی میشد ..
تا اون روز که مامان سرآسیمه وارد حجره شد و گفت وقتی میری ندیده و نشناخته دست یه دختر رو میگیری میاری خونت همین میشه دیگه ..
دست مادر گرفتم و روی صندلی نشوندم و گفتم مادرجان آروم باش .. آبروم جلوی کارگرا رفت ..
مادر صداش رو پایین تر آورد و گفت حاج یدالله خدابیامرز کجایی که ببینی کیا در خونت رو میزنند ..
با تعجب پرسیدم چی شده مادر ؟کی اومده در خونه؟
مامان با حرص زد رو میز و گفت شربت .. اون زنیکه ی هرزه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••