شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
داستان واقعی زندگی گلنسا و اسماعیل❤️ به شدت #جذاب حتما بخونید✅🙏
#قسمت_سوم
اولش باورش نمیشد فکر میکرد دارم دروغ میگم ،بهش گفتم دروغی در کار نیست واقعا منتظرم تا گلنسا رو پیدا کنم
اون روز صاحب ساختمون رفت و بعد چند وقتی اومد و گفت یکی از رفیقام تو تهران ویلا داره دنبال یه ادم مطمئنی میگرده چون خیلی کله گندس،
اگه ازت خوشش بیاد کنارش به همه چی میرسی ولی کاری به کارش نداشته باش و هر چی گفت بگو چشم
گفت همین امروز عصر میبرمت خونش ،خودش فعلا اینجا نیست رفته دبی کار داره ،منم اطاعت کردم
عصرش اومد منو برد یه خونه ای که درختاش بیشتر ازدرختای دهات ما بود ،تو خونش مبل داشت وسایلای لوکس داشت ،باورم نمیشد تو تهران آدمایی هستم که اینجوری زندگی میکنن و ما تو روستا اونجوری زندگی میکنیم .
اولش فکر کردم منو اورده باغبونی کنم ولی گفتن اینجا باغبون داره یکیو هم داره که وقتایی که جمشید خان میاد آشپزی کنه فقط نیازدارن یکی خرید خونه رو بکنه و ادم درستی باشه ،بهم گفت بریم اتاق تو رو بهت نشون بدم،فکر میکردم حتما یه اتاق نمور با یه پلاس کهنه کفش پهن کردن ولی وقتی رفتم دیدم یه خونس که شاید تو خواب هم نمیدیدم همه چی داشت و اول باغ بود یه اتاق یه هال کوچیک و اشپزخونه ،مبل و صندلی داشت ،بعد دوسال بالاخره اون شب یه جای راحت خابیدم
یک هفته بعد اقا جمشید اومد منو دید و گفت فلانی خیلی ازت تعریف کرده، کارامو توضیح داد گفت دلم نمیخاد تنبلی ازت ببینم پسر
گفت یکی دو روز دیگه خانومم میاد دلم میخاد کل خونه تمیز باشه
پول داد بهم برای مخارج باغ و گفت کارگر بگیر برای تمیز کاری
بالاخره خانومش اومد و یکی دو ماهی توی باغ بود و رفت ،بعد از اونم جمشید رفت سفر و دوماهی نبود وقتی که برگشت گفت میخام مهمونی بگیرم ،اندازه صد نفر برای یه مهمونی بیست نفره تدارک دیده بود ،فقط یادمه چهل کیلو میوه رو میز تزیین شده بود و بعدشم بیشترش پلاسیده شد و باغبون برد برای خانوادش
زندگیم توی این خونه میگذشت با درامدی که داشتم اوضاعم خیلی بهتر شده بود میتونستم برم راحت تر دنبال زنم بگردم برا خودم موتور خریده بودم و اینور اونور دنبالش بودم
تو این چند سال یکی دوبارم رفتم نیشابور ،پدر مادر گلنسا میگفتن ما اصلا همچین دختری نداشتیم و خانواده ی منم میخاستن منو زن بدن
روزای زندگیم از پس هم میگذشت و من ناامید و ناامیدتر میشدم برای پیدا کردن گلنسا
یه وقتی به خودم اومدم دیدم بیست سال گذشته و من اسیر غربت شدم ولی گلنسا رو پیدا نکردم
اون بچه ی هفده ساله حالا مردی شده بود ولی هنوزم دلش دنبال عشقش بود،
برای خودم خونه خریده بودم ولی هنوز کارگر جمشید خان تو همون خونه بودم هنوزم منتظر گلنسا بودم تا بیاد و باهم بریم تو اون خونه ،حتی خونمو اجاره هم نداده بودم
جمشید یه وقتایی تهران بود یه وقتا خارج ،یه روز که برگشته بود گفت میخاد مهمونی بگیره ولی اینار یه مهمونی بزرگتر ،از یه ماه قبل داشت برنامه ریزی میکرد دکور خونه رم عوض کرد،باغبون گل جدید تو باغ کاشت چراغ هارو عوض کردن حتی سفارش داده بود همه میزا رو گل طبیعی بچینن
مهمونی برای تولد پسرش بود بعد از ۱۵سال بچه دار شده بود و شاد بود ،میخاست سنگ تموم بزاره
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
قسمت #اول داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 #قسمت_اول سلام اسم
#قسمت_سوم
همین که نشستیم یه کمی از چیزای معمولی صحبت کردن و فعلا خبری از خواستگاری نبود یکم که گذشت پدر دختری که حالا فهمیده بودم اسمش یاسمنه رو به بابا گفت خب عباس اقا پسرتون چه برنامه هایی واسه زندگیشون دارن؟؟
پدرم نگاهی به من انداخت و گفت بهتره خودش صحبت کنه ،کمی استرس گرفتم ولی سعی کردم خودی نشون بدم و گفتم کوچیک شما در خدمتم.
پدر یاسمن با خوش رویی گفت خدمت از ماست پسرم من همین یه دخترو دارم دوس دارم یه جوری خوشبخت بشه که تو زندگیش افسوس نداشته باشه.
سرم رو انداختم پایین و گفتم حقیقتش منم آرزوم همینه اگه خدا بخاد ان شالله
یکمی درباره شغل وحرفه م صحبت کردیم و اتفاقا از اینکه پسر پرتلاشی بودم خوششون اومد . مادر یاسمن با صدای بلندی ازش خاست چایی بیاره
همون لحظه یه دختر زیبا که چشمای روشنی داشت از آشپزخونه اومد بیرون .همونطور با دهن باز داشتم نگاش میکردم باورم نمیشد اون همه زیبایی و معصومیت تو چهره ی یه نفر وجود داشته باشه حسابی خوشم اومده بود از اینکه برام همچین دختری پسندیده بودن
ته دلم دعا کردم تا اخلاقشم خوب باشه تا خوشبختیم تکمیل بشه .
اومد چایی رو تعارف کرد زیر چشمس نگاهی بهش انداختم که اونم بهم نگاه کرد و دلم با همون نگاه لرزید چشمای قشنگش کار خودش رو کرده بود .
پدر یاسمن گفت اگه میخاید برید توی اتاق صحبت کنید تا ببینید اصلا به هم میخورید یا نه ؟
اون موقع یاسمن ۱۸سال داشت و تازه دیپلمشو گرفته بود .همراه برادر زادش مارو فرستادن تو اتاق ،دختر بچه که نهایتا سه سال داشت مثل عمه ش زیبا و تو دل برو بود و اونم چشمای آبی روشنی داشت
ولی نمیدونستم دست تقدیر برای چشمای یاسمن عزیزم سیاهی و تباهی خاسته و برای من ...
همراه یاسمن رفتیم تو اتاق ،خیلی خجالت میکشیدم
#ادامه_دارد
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوم یک روز که توی خونه داشتم نهار میپختم زنگ در خونه رو زدن، درو که باز کردم دختر همسایه رو د
#قسمت_سوم
فائزه که رفت خیلی فکرم درگیر بود با خودم میگفتم یعنی ممکنه محمدرضا وقت هایی که سرکار و من تو زندگیم دارم به اون فکر میکنم پیش کس دیگه ایه؟
اون قدر ذهنمو به این حرفا درگیر کرده بودم که روز بعد خودم رفتم پیش فائزه.
دوست صمیمیش توی خونشون بود.
به فائزه گفتم یکیو میشناسی که بیاد محمدرضا رو امتحان کنه؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت میخوای امتحانش کنی؟
دوستش که اونجا بود گفت وا مگه آدم عاقل شوهرشو امتحان میکنه؟
خودت با این کارا چشم و گوششو باز میکنی به نظر من اصلا امتحانش نکن.
فائزه با اخم به رفیقش نگاه کرد و گفت نه والا بعضی وقتا خوبه که شوهرتو امتحان کنی ولی نباید بدی دست غریبه.
میخوای خودم امتحانش کنم؟
گفتم آره شمارشو بهت میدم تو امتحانش کن.
ساره شماره رو گرفت و چند روزی مدام گوشی دستش بود و به محمدرضا پیام میداد.
بالاخره بعد از دو روز محمدرضا برگشت بهم گفت نمیدونم کدوم احمقیه که مدام مزاحم من میشه بهم میگه عشق قدیمیتم خیلی میخوامت.
زنت به درد تو نمیخوره. بیا ببین این کیه؟
گوشی رو گرفتم و مزاحم که زنگ زد هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوم گفت اینکه از کجا آوردم مهم نیست، جواب منو بده. انقدر ترسیده بودم که سعی کردم عصبیش نکنم
#قسمت_سوم
بعدم یه ایموجی پوزخند گذاشت.
چند تایی عکس دیگم فرستاد، ده دقیقه قبلش یه فیلم در حال رقص از خودم گرفته بودم و توی آینه قر داده بودم حتی اونم داشت،
چجوری میتونستم به سهیل ثابت کنم خودم این فیلمو نفرستادم؟
خودم عکس نفرستادم؟
التماسش کردم که تو رو خدا اینکارو با من نکن
باشه اصلا هر چی تو بگی بخدا از سهیل جدا میشم فقط عکسارو نفرست.
پیام داد بیست و چهار ساعت بهت وقت میدم که طلاقتو بگیری وگرنه این عکسارو برای سهیل و مادرش و خواهرای سهیل میفرستم
و به همشون میگم تو با من بودی،
خصوصا این فیلم رقصتو با این دامن کوتاه پرچین.
گفتم مگه کشکه؟ چجوری تو ۲۴ ساعت طلاق بگیرم؟ مگه شدنیه؟
اصلا دادگاه نمیزاره اصلا فردا جمعه ست.
گفت باشه بخاطر تو بخاطر عشق فقط یک هفته.
گفتم بازم نشدنیه!
گفت لااقل جوری بشه که توی فامیل بپیچه تو قصد جدایی داری،
امروز پنجشنبه ست و تو فقط تا پنجشنبه هفته آینده مهلت داری.
چند دقیقه بعد دیدم بلاکم کرده، اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوم محمد اون زمان تازه از خدمت سربازی اومده بود و از اونجایی که تو خانوادشون زیاد از مهر و مح
#قسمت_سوم
محمد هم فرصت رو غنیمت میشماره و از خدا خواسته با بابام میره،
بین مسیر کمی صحبت کردن تا اینکه یهو محمد به بابام میگه اقا ناصر من یه دختر از فامیلتون میخام برام میگیری؟
بابامم گفت اره چرا نگیریم پسر به این آقایی بگو ببینم کیو میخوای؟
محمد از خجالتش سکوت میکنه و بابامم دو سه تا دخترای دم بخت فامیل و اسم میبره و محمد گفت نه هیچکدوم از اینها نیستن
بابام گفت ما دیگه دختر دم بخت نداریم که محمد هم تو دلش میگه بهتره بیخیالش بشم لابد مادرم راست میگفته شهره خیلی بچه هستش حتی باباش اسمش هم نگفت... و دیگه ساکت میشه.
یه ربعی ساکت بوده که بابام میزنه روپاش میگه خب جوون نگفتی کیو میخوای ؟
محمدم فوری میگه شهره خانم رو میخوام
بابام میگه کی؟؟؟؟
محمد میگه شهره خانم دختره شما..
بابام هم ساکت میشه و دیگه هیچ حرفی نمیزنه، میره تو فکر حدود ۳ساعتی رفتن و برگشتنشون طول کشید.
وقتی برگشتن بابام اصلا خونه نیومد مستقیم رفت خونه پدربزرگم که دیوار به دیوار ما بودن (به عادت هرروزه) ولی محمد که خبر نداشته حسابی هم ترسیده بود از سکوت بابام میاد به خواهرم میگه زنداداش ساک منو بده میخوام برگردم
خواهرم گفت تو صبح رسیدی هنوز عباس و ندیدی کجای میخای بری؟!
مادرم به رسم مهمون نوازی به زور میخواست نگهش داره که بابام سر رسید
به مادرم و خواهرم گفت بیاید تو اتاق کارتون دارم
حدود یک ربعی میگذره که خواهرم از اتاق بیرون اومد و به محمد گفت ساکت رو بزار زمین دیگه لازم نیست بری
محمد گفت چرا چیشده مگه؟
خواهرم بهش گفت به بابا چی گفتی؟ بابا رفته خونه اقاجان و باهاش مشورت کرده بخت باهات یار بوده و اقاجان تاییدت کرده
گفته که جوون خوبی هستی هم کار داری هم سربازی رفتی هم دستت تو جیب خودته خیلی از عباس سرتری، اقاجان به بابا گفته تو به عباس ریقو دختر دادی به این جوون نمیدی؟
همین صحبتها بودن که من از همه جا بیخبر از مدرسه اومدم
کلاس پنجم بودم و یک دنیا ارزو داشتم
نیم ساعتی شد که عباس هم از پادگان اومد و نهار خوردیم،
بعد از جمع شدن سفره محمد ساکشو آورد وسط و دست کرد جعبه شیرینی رو درآورد گذاشت جلو مادرم و از جیب شلوارش هم دوتا جعبه درآورد گذاشت رو شیرینی
گفت اینها برای نشون شهره خانم
مادرم برگشت بهش گفت اولا چرا تنها اومدی خواستگاری ؟ دوما من دختر به راه دور نمیدم این شرط و برای برادرت هم گذاشتم
از اونجایی که ادم عاشق عقل نداره شرط دوم رو که فوری قبول کرد
در جواب سوال اول گفت ،مادرم گفته چون سنش کمه بهت نمیدن بزرگه رو هم پس میگیرن ازمون...
منم وقتی دیدم ۶ ماه نتونستم راضیشون کنم گفتم خودم میرم .
مادرم گفته برو اگر دادن بگیر و منم اومدم .....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوم زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و کارمو
#قسمت_سوم
توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم
از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و کل فامیلو دیدم...
که حرف زنان دارن وارد کوچه میشن که بیان و بفهمن چه اتفاقی افتاده..!
بدون اینکه در بزنن نخ در و کشیدن و وارد شدن،
توی حیاط غلغله بود، عموی بزرگم رو به اقاجونم گفت صد بار بهت نگفتم شوهرش بده؟
نگفتم این دخترت با بقیه دخترات فرق داره؟ سر و گوشش میجنبه؟
الان ما با چه رویی سرمونو بالا بگیریم...؟
این اولین بار بود که اشک اقاجونم رو میدیدم...
عمه بزرگم هم گفت دختر خودت به درک داداش... ما چه گناهی کردیم که دختر دم بخت داریم و حالا سگم دیگه در خونمونو نمیزنه؟ کل شهر از این رسوایی میگن...
از گوشه در داشتم تماشا میکردم که یکی از عمه هام گفت دلم میخواد جرش بدم
و دوید سمت اتاق و داد زد نازی کدوم گوری هستی..؟
مادرم که همیشه در برابر عمه هام بلبل زبون بود، الان یه گوشه ایستاده بود و تماشاگر بود..!
عمه حمله کرد سمتم و با ناخون کشید توی صورتم و هولم داد عقب، موهامو که تا روی کمرم میومد محکم گرفت،
قیچی رو از تاقچه برداشت و گذاشت تنگشون و از ته کوتاهشون کرد...
هر روز وضعیت همین بود، هر کسی میرسید یه فحشی بد و بیراهی کتکی چیزی میزد و میرفت...
تا اینکه روز دادگاهمون رسید و قاضی طبق پیش بینی،
دستور ازدواج من با حمید رو صادر کرد....
من عاشق حمید بودم و همیشه آرزوم بود که زنش بشم اما نه الان که حمید یه پسر بچه هفده ساله ست...! خدمت نرفته و کاری هم نداره، یه جورایی آس و پاسه...
ما و حمید توی یک محله بودیم و عاشق و معشوق...
اما وضع مالی ما خیلی از حمید و خانوادش بهتر بود،
خانوادش بی بند و بار بودن و یکی از برادراش بخاطر مواد اعدام شده بود، دیگری هم انقد کشیده بود که جنازش رو از توی جوب جمع کردن...!
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوم اما از وقتی که بابا مرد حجره رو خودم میچرخوندم هرچند مادرم خیلی اصرار داشت که اداره ی
#قسمت_سوم
مادر لبخند ریزی زد و گفت امروز سر ماه بود و کبری بندانداز اومد خونمون .. میدونی که اون از همه چی خبردار میشه .. میگه زن غفور میخواسته خودش رو زهر خور کنه که در و همسایه جلوش رو گرفتند ...
دوباره مشغول خوردن شدم و گفتم خلاصه که بدجور آبروی غفور رو برده..
مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت هیچم اینطور نیست مردیکه شیکم گنده چشم چرون با سربلند تو کوچه و گذر راه میرفته و میگفته صیغه اش کردم واسه یه روز ...
گفتم مادر من با ظن و گمون خودمون رو وارد گناه نکنیم شاید راست میگه ...
مامان سرش رو تکونی داد و گفت ساده ای پسرم ، ساده... میگن زنه معروفه هم تو خوشگلی هم تو هرزگی ...
بین دست شصت و اشاره اش رو گاز گرفت و زیر لب حرفی زد ... دوباره ادامه داد میگن اینقدر خوشگل و خوش قد و بالاس اسمش رو گذاشتن شربت ...
با شنیدن اسمش با اوقات تلخی گفتم دیگه این اسم رو نه به زبون بیار نه پیش کسی حرفش رو بزن .. خانمی مثل شما حیفه حتی اسم همچین نجسیهایی رو به زبون بیارند..
مادر دوباره دستش رو گاز گرفت و گفت حق با توعه مادر .. خدا به دور ..
نتونست جلوی خودش رو بگیره و بعد از چند لحظه پرسید تو میشناسیش؟ دیدیش؟
قاشق رو انداختم توی بشقاب و گفتم مادر من همین الان گفتم دیگه حرفش رو نزن .. از اشتها انداختی مارو والا...
مامان دستش رو گذاشت روی لبهاش و نشون داد که دیگه حرفی نمیزنه ..
بعد از شام به سلطانعلی گفتم که بساط تفریح فردای من رو جور کنه و تو اتوموبیلم بزاره ...
صبح بعد از نماز با اسد به میدون محله رفتیم تا با همایون و بقیه راهی شکار بشیم ...
تو ماشین همایون چند نفر دیگه بودند به اسد گفتم دقت کن ببین اون پسره منوچهرم هست یا نه ؟
اسد چشمهاش رو ریز کرد و با دقت ماشین رو نگاه کرد و گفت عقب وسط نشسته ...
با ناراحتی گفتم اه .. بار آخر با همایون میام بیرون.. هر جا میره این پسره بی همه چیز رو دنبالش میکشونه ..
اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••