شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_نه می دونستم مواد مخدره ولی خب اسم و عوارضشو نمی دونستم. منصور شروع کرد به تعریف از او
#قسمت_سی
کاش همه ی زندگیم رو هم با خودش می برد و هرگز منو معتاد نمی کرد.
کاش هرگز بهم یاد نمی داد اون مواد لعنتی چیه.
مادر بیچاره ام آب می شد جلوی چشمام ولی من برام مهم نبود.
نمی فهمیدم سر شده بودم و فقط می گفتم باید انقد بکشم تا بمیرم.
کم کم افتادم به بدبختی
همه چیزم از دستم رفت حوصله و همچنین قدرتشو نداشتم برم سر کار.
چندین سال به اون شکل گذشت و من هرگز به خودم نیومدم.
سنم می رفت بالا دیگه مادرم اصرار به ازدواج نمی کرد و فقط تنها التماسش ترک اون آشغال بود که من عرضه اش رو نداشتم.
نمی خوام اون روزا رو یادم بیارم هنوزم برام مثل یه کابوسه مگه این مواد لعنتی چیه که تمام غرور و غیرت آدمو نشونه میره و هیچ انگیزه ای واسه آدم نمیذاره؟
هفده سال تمام درگیر اون عذاب بودم
موهای روی شقیقه ام همه سفید شده بود و خیلی بیشتر از سنم نشون می دادم.
هزار بار رفته بودم واسه ترک و هر بار بدتر از قبل برگشته بودم.
چهل سالو رد کرده بودم و دیگه خبری از اون شور و شوق قبل نبود.
دیگه چهره ام هم حتی قشنگ نبود که دلم خوش باشه و بخوام ازدواج کنم.
کم کم تصمیم گرفتم مصرفم رو کم کنم. هر روز مقداری کم کردم ولی همچنان مصرف داشتم.
برگشته بودم سرکار و به هرکس می گفتم من فرزادم هیچکس باورش نمی شد که به اون روز افتاده باشم.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_نه گوشکوبو برداشتم و رفتم شیشه در تراسو خورد کردم به بدبختی خودمو از توش رد کردم دستم
#قسمت_سی
شقایق جیک و پوک منو میدونست، بهم گفت میاد دنبالت،
من نمیدونم تو خیانت کردی یا نه، ولی خیانت هم کرده باشی و نتونه باهاش کنار بیاد دردش اینه که طلاقت بده
نه که دوماه بکنتت توی خونه، کی تو آینه خودتو دیدی؟
یه نگاه به زیر چشمات بکن! شبیه پیرزنای هشتاد ساله شدی پف کرده و چروک.
گفتم اون دیگه نمیاد دنبالم، و اشک از گوشه چشمم لغزید،
دستمو گرفت و گفت به درک که نیاد، بیخیال دختر اینجوری نکن،
در هر صورت وقتی اومد دنبالت به شرطی برو که حبست نکنه!
گوشیتم بهت بده آزادیتم برگردونه اگه اینجور نیست خب جدا شید.
گفتم تو منو میشناسی چرا میگی نمیدونم خیانت کردی یا نه،
بخدا من خیانت نکردم شقایق، به قرآن اون فیلمارو من تو خلوت خودم برای خودم گرفتم
، از تو یکی انتظار نداشتم.
گفت نه منظورم اینه خیانتم کرده باشی جزای عملت این نیست،
مگه نمیگی بهش مشکوک شدی و میدونی با کسیه؟
اونم داره خیانت میکنه! چرا مستحق این بلاها نیست،
چون تو زن مستحقی؟ به حرفام فکر کن، ماها برای آرامش ازدواج میکنیم نه زجر،
زندگی ای که توش آرامش نباشه بهتر که به پایان برسه.
گفت زیادم عاشق سهیل نباش این خر نشد یه خر دیگه پالون میدوزیم رنگ دیگه
برو بابا مسخره کردی، و رفت توی بالکن، به حرفاش فکر کردم راست میگفت، عین حقیقت.
شب سهیل اومد در خونمون. مادرم از توی بالکن گفت آقا سهیل برو که دیگه جنازه ی ستاره رو هم رو دوشت نمیندازم،
مهرشو میگیرم تا قرون آخر، به خاک سیاه مینشونمت سهیل خان.
سهیل کلی در زد تا درو روش باز کردن، اومد توی پذیرایی،
ترسیده بود به مادرم گفت حالش چطوره؟
مادرم با فریاد گفت برو خدا رو شکر کن باباش نیست وگرنه میشناسیش که حسین آقا رو؟
سهیل گفت بخدا من فقط میخواستم تنبیه شه که دیگه خیانت نکنه.
مادرم گفت هیچ جوره این وصله ها رو نمیتونی به دختر من بچسبونی،
الانم نمیذارم پاشو از در خونه من بیرون بزاره، برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس ببرتت.
سهیل داد زد طلاقش نمیدم…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_نه گفتم راستش شوهرم یه حرفایی بهش زده ولی برادرشوهرم نمیخواد قبول کنه.... که نگذاشت اد
#قسمت_سی
روز جمعه شد و کاری که گفته بود کردم و منتظر موندم ببینم چی میشه
چون گفت تو لازم نیست کاری بکنی خود به خود پیدا میشه
یکشنبه شب که محمد اومد خونه دنبال یسری لوازم میگشت که سر از بالای کمد دیواری دراورد
اونجا وسایل هایی که هیچ وقت لازمم نمیشد میزاشتم
اون در حال گشتن بود و منم در حال غر زدن که داری زندگیمو بهم میزنی
یهو دستش خورد به یه کارتن کفش که کفشهای احرام خودش داخلش بود که چند سال پیش مکه پا کرده بود
کارتن نقش زمین شد و کفشا افتاد بیرون
از زیر کفشا هم کاغذ چسب کاری شده پیدا شد
گفتم محمد این چیه ؟
یک لحظه یاد حرف اون دعانویسه افتادم که گفت تو لازم نیست کاری کنی خودش پیدا میشه
گفتم بخدا دعاس
محمدم که دید اینجوره سریع زنگ زد عباس گفت پاشو بیا اینور ببین چی پیدا کردم
که فوری اومدن با خواهرم
تا چسبارو باز کردم و دیدیم خدای من
یک کاغذ A4که از بالا تا پایینش و نوشته بودن
خدارو به سوره حمد قسم دادن و با هر کلمه اش یه عضوی از بدن محمد رو بستن و در اخرم کارو کسب و رزق و روزیشو بستن و ۳ خط هم العجل نوشتن پایینش
با هرکلمه ی که من میخوندم حال محمد و عباس خراب تر میشد
بدن خودم مثل بید میلرزید و رنگم عین زردچوبه شده بود
ولی ادامه دادم و تا اخرشو خوندم
بچه هارو فرستاده بودیم تو اتاق که شاهد اون صحنه و حرفا نباشن
که یهو پسرم یه کاغذ اورد و گفت مامان ببین مثل اونیه که دستته
گفتم از کجا اوردیش
گفت رفتم از کتابخونه کتاب بردارم برای ابجی داستان بخونم تا کتابو برداشتم از لاش افتاد
بر چسب دومو باز کردم دیدم وا مصیبتا اینکه بدتر از قبلی هست
روی کاغذ A4 یه چیزی شبیه کروکی تصادف کشیدن
که خونه اینجا و مغازه محمد و اپارتمانی که فروختیم رو کشیدن و وسطش یه جدول کشیدن با کلی حروف و اعداد عجیب و غریب
زیرش هم کلی نوشته که اصلا معلوم نیست چیه
عباس که با دیدن اون کاغذ حالش خراب شد
چون ناراحتی قلبی داشت کارش به قرص زیر زبونی رسید
ولی من انگار پوستم کلفت شده بود و خیلی عادی فقط نگاه میکردم برگه رو
اون شب هم گذشت... بعد از یک هفته دوباره مقداری پول ریختم به حسابش که بهم گفت رختخواب شخصی داری که جز تو هیچکس ازش استفاده نمیکنه برو بازش کن ببین چی پیدا میکنی
یه بالشت داشتم که حتی زمانیکه مکه هم رفته بودم با خودم بردمش، جز اون هیچ بالشتی رو نمیتونستم زیر سرم بزارم
یه چادر پهن کردم وسط پذیرایی و افتادم به جون بالشت
باز کردم ولی چیزی پیدا نشد
داشتم غر میزدم که رسیدم به وسطای بالشت دیدم یه پارچه کهنه خیلی کثیف وسط پارچه ای که کلی باچاقو جرش دادن و یه تکه کاغذ سه گوش تا شده رو لاش گذاشتن.....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_نه فردا یک ساعت بعد از اینکه حمید از خونه زد بیرون، امیرو گذاشتم خونه زری و گفتم اگه شو
#قسمت_سی
خلاصه منم رفتم سر جاده و سوار یه مینی بوس شدم و برگشتم، وقتی رسیدم حمید هنوز نیومده بود.. پس کجا رفته بود؟
تا یازده شبم نیومد!
وقتی رسید گفتم انگار امشب نیم ساعت دیر کردی چی شده؟
هول برش داشت و گفت عه نیم ساعت دیر اومدم؟ مینی بوس دیر رسید، دیر شد...
ابرویی بالا انداختم و گفتم اها..
و بعدم گرفتم خوابیدم، از ترس مرض بد گرفتن هر شب یه بهانه میاوردم و نمیزاشتم بهم دست بزنه..
صبح آفتاب که زد رفتم پیش زری و گفتم زندگی خیلی بهم سخت میگذره، تو جای من باشی چیکار میکنی؟
گفت جای تو باشم ماجرای تعقیبو بهش میگم..
گفتم دیوار حاشا بلنده، میپیچونه..
گفت خب بازم تعقیبش میکردی..
گفتم با چی؟ اون نشست تو مینی بوس و زودتر از من خودشو رسوند اینجا..
گفت دختر کم عقل غروب برو اونجایی که مینی بوس نگه میداره و بعد که پیاده شد سایه به سایه دنبالش کن ببین میره تو خونه کدوم زن عفریته ای..
عصر دوباره بچمو گذاشتم پیش زری و یه چاقوی بزرگ گذاشتم توی کیفم، گفتم حتما لازم میشه..
و رفتم سمت ترمینال، جایی که کارگرا پیاده میشدن
حمیدو دیدم درحالی که نیشش ت بناگوشش بازه شوخی و خنده کنان از مینی بوس با یکی از کارگرا پیاده شدن
با چادرم سفت روی صورتمو گرفتم و رفتم دنبالشون..
پیاده راه افتادن و رفتن توی کوچه پس کوچه، منم دنبالشون تا به یه کوچه رسیدن، انقد تنگ بود که دوتایی باهم از توش رد نمیشدن! اول اون مرده رفت و بعدم حمید..
مرده کلید انداخت و باهم رفتن داخل و بعدم درو بستن..
فکر اینکه تو این خونه چه خبره داشت دیوونم میکرد، گفتم اینا تو این خونه یه کار خلافی میکنن که تا یازده شب طول میکشه، هرچی که هست خلافه..
برای اطمینان بیشتر رفتم بقالی سر کوچه و گفتم ببخشید اقا، این خونه ای که اخر اون کوچه باریکست، یه اقایی توش زندگی میکنه، اومده خواستگاری خواهر من، خواهر منم هیچکسو نداره غیر از من یه ننه بابای زمین گیر داریم، میخوام بدونم این اقا مرد خوبیه یا نه؟ بینی و بین الله راستشو بگو...
گفت خواهرم حقیقتا نمیتونم راستشو بگم ولی نه آدم درستی نیست، این معتاده هر شبم تا نصفه شب قلیون میکشن خیلیم رفیق بازه هرشب تا نصف شب اینجا کلی آدم میاد و میره، آبجیتونو بندازید تو رودخونه ولی دست این آدم ندید..
خیلیم آدم شریه بفهمه اینارو گفتم یه بلایی سرم میاره، کسی جرات نداره تو محل باهاش در بیفته، اگه خواستید خواهرتونو ندید نگید اومدید از من تحقیق کردید..
خدافظی کردم و از مغازه زدم بیرون....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#قسمت_سی
اشکهام روی صورتم ریخت و گفتم لااقل یه دونه اش رو یادگاری نگه میداشتی..
عباس محکم بغلم کرد و گفت تو رو خدا دیگه گریه نکن .. اصلا اونها نحس بودند .. میریم دکتر ، آزمایش میدیم ، حامله شدی بهترینها رو برای بچمون میخرم ..
کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم کی بریم دکتر؟؟
عباس چشمهاش رو درشت کرد و گفت دختر چه عجله ای داری؟؟صبر کن میریم دیگه ...
دلخور جواب دادم مگه همون روز بریم ، همون روز هم نتیجه میگیریم .. شاید یکی دو سال درمانم طول بکشه ..
عباس شالم رو از سرم برداشت و گفت چشم ، هر چی مریم گلی بگه.. فعلا لباسهات رو در بیار که دلم برای عطر تنت یه ذره شده ..
با اینکه عباس رو مقصر میدونستم و خیلی ازش دلخور بودم ولی وقتی سرم رو روی سینه اش گذاشتم فهمیدم که منم دلتنگش بودم ..
یکی دو هفته بعد با اصرار من پیش همون خانم دکتر رفتیم ..
برامون آزمایش ژنتیک نوشت و برای جلوگیری از بارداری، برای من قرص تجویز کرد و تاکید کرد که به هیچ عنوان نباید فعلا باردار بشم ...
آزمایشها رو دادیم و تا روزی که جوابشون آماده بشه هر ثانیه اش برای من به سختی میگذشت ...
از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند جواب آماده است ..
زنگ زدم عباس زود تر بیاد تا جواب رو پیش دکتر ببریم ...
هر دو تامون از استرس سکوت کرده بودیم ... حتی وقتی دکتر با دقت آزمایشها رو نگاه میکرد جرات پرسیدن سوال رو نداشتیم ...
دکتر عینکش رو برداشت و بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت متاسفانه ، آزمایش همونی بود که حدس میزدم.. شما ژن معیوبی دارید که باعث میشه بچه های شما دچار نوعی سندوم دان بشن که نمیتونند مدت زیادی هم زنده بمونند...
دکتر سکوت کرد .. جو سنگینی شده بود .. هر کدوم منتظر بودیم اون یکی حرف بزنه ..
من بودم که پرسیدم درمانش چقدر طول میکشه خانم دکتر؟؟
دکتر با حزن نگاهم کرد و گفت باید بگم که متاسفانه درمانی نداره ...
از روی صندلی بلند شدم و نزدیک میز خانم دکتر شدم و گفتم یعنی ما نباید بچه دار بشیم ...
دکتر سرش رو بالا آورد و گفت هم شما ، هم همسرتون مشکلی ندارید .. باهمدیگه نمیتونید بچه دار بشید .. اگر هر کدوم همسر دیگه ای داشتید این مشکل براتون پیش نمیومد ..
عباس که تا اون لحظه ساکت بود گفت خارج بریم چی؟؟ اونجا میتونند درمان کنند مشکلمون رو ؟؟
https://eitaa.com/joinchat/1073086497C706b877c24
داستان زندگی #عباس و #مریم رو از دست بدید باختید😍😭
چقدر قشنگه این داستان #واقعی
در کانال #سوم ما
#هزار_راه_نرفته❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_نه نتونستم خودم رو کنترل کنم و از روی سرش بوسیدم و گفتم به مولا نمیزارم آب تو دلت تکون
#قسمت_سی
بدون اینکه سرم بلند کنم گفتم اسد بنویس و برو ..
اسد کاری که گفتم رو انجام داد و بعد از رفتنش تکه کاغذ رو برداشتم ، اسمش یعقوب بود.. تو جیبم گذاشتم و بطرف آدرسی که داشتم راه افتادم ..
روبه روی نونوایی پارک کردم و به مغازه رفتم .. دو نفر منتظر بودند ..
سه نفر تو مغازه بودند. با دقت نگاه می کردم مشخصات هر کدوم رو با چیزی که تو ذهنم بود تطبیق میدادم..
شاطر مرد مسنی بود و کارگری که خمیر رو چونه میکرد .. شاطر صدا کرد یعقوب .. ظهر نبودم پول آرد رو دادی؟
یعقوب مرد لاغر اندام سیاه چرده ای بود که بیشتر از سنش نشون میداد ..
نگاهی به دستهاش کردم . .. قبل از اینکه دوباره حالم خراب بشه برگشتم تو اتومبیلم ..
چند روز مونده بود که عده ی صنم تموم بشه و احساس میکردم این روزهای اخر زودتر میگذره ..
این اواخر کمتر به دیدنش میرفتم چرا که با هر بار دیدنش حالم بد میشد ..
نصف مبلغ طی شده رو به اسد دادم تا به یعقوب بده ..
ظهر بود که اسد خبر آورد که تو محله ی دیگه ای شیخی پیدا کرده تا عقد صنم و یعقوب رو جاری کنه ..
اسد کنار صورتش رو خاروند و گفت فقط یه چیز .. این میگه من خونه ی جدا ندارم که بخوام بعد از عقد ببرمش ..
واقعا دیگه تحملش رو نداشتم داد زدم
دستم رو کوبیدم روی میز و الله اکبری گفتم ..
اسد گفت خب راست میگه نمیتونه که ببره پیش زنش .. میخواهی صمد رو بفرستم جایی بره همون خونه ایی که صنم هست؟
عصبی گفتم هر کار میخواهی بکن ..
روز بعد قرار بود عقد کنند .. از صبح هر کار میکردم تا به این موضوع فکر نکنم .
غروب اسد صنم و یعقوب رو برد تا عقد کنند و از اونجا برده بود خونه ی صنم ..
تو حجره نشسته بودم و هر لحظه رو با خودم پیش بینی میکردم ..
همه ی کارگرها رفته بودند و محمود هم که فهمیده بود حالم بده سراغم نمیومد .
تو تاریکی سرم رو فشارمیدادم تا کمتر فکر کنم که اسد برگشت .. تا نگاهش کردم گفتم اسد .. یه دارویی ، معجونی ، کوفتی بده به من که امشب بیهوش بشم ..
اینطور پیش بره تا صبح قلبم دووم نمیاره ..
اسد گفت دوای دردت فقط یه چیز..
پاشو بریم فقط هرچی من میگم گوش کن ..
سریع بلند شدم و کلاهم رو برداشتم و گفتم باشه بریم مهم نیس دیگه..
هر چی بگی گوش میدم فقط از اینجا بریم..
اسد زودتر از من از حجره بیرون رفت و اتومبیلش رو روشن کرد و باهم راهی شدیم ..
جلوی کافه ای نگه داشت و گفت بریم یکمی غذا بخوریم و قلیون چاق کنیم بعدشم بریم خونه ی من تا اعصابت آرومتر بشه....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#قسمت_سی
هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش ..
اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم ..
آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم ..
عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم ..
دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم ..
دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم ..
در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت ..
با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی ..
قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا ..
عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟
با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت ..
ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون ..
سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام ..
مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده ..
تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم ..
مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط میگفت که خود مریم به من همچین پیشنهادی داده و الان خودش زده زیر همه چی ...
مامان به مادر عباس هم زنگ زد و بعد از چند دقیقه گوشی رو محکم کوبید ..
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم .. صدای عباس رو میشنیدم که ...
https://eitaa.com/joinchat/1073086497C706b877c24
داستان #زندگی عباس و مریمه ها😍🙈👆🏻
ترکونده کل #ایتا رو💪🏻
از دستش نده فقط توی کانال سوم ماس این داستان #جذذذذذاب 😍🔞👆🏻👆🏻