eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
143.6هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
به من تهمت میزنه میگه گردنبندو تو برداشتی. کاش دیشب پای من قلم میشد و دنبالتون نمی اومدم اینم عوض دستت درد نکنه اس؟ حالا که دیگه کار از کار گذشته بود بهتر بود از حقم دفاع میکردم چون وقتی دیشب من رفتم حموم و یاسمن رفت اونا رو بدرقه کنه احتمالا برداشته بود. جز اونا کسی تو خونمون نبود. با عصبانیت گفتم: من نگفتم بکن تو بوق و کرنا حتی این سوالا رو از خواهرای خودمم میپرسم و تمام وسیله هاشونم قراره چک کنم. منتها شما خیلی مشتاق تر بودی واسه اون گردنبند. گفتم اگه برداشتی بی آبروریزی بده. اونم که خودت آبروریزی کردی... داداش یاسمن عصبانی گفت: فرزاد خان شمام به این راحتی تهمت میزنید از کجا انقد مطمئنید زن من دزده؟ تا حالا چی رو دزدیده که حاضرید به راحتی بهش تهمت بزنید؟ اصلا مدرک دارید؟… حق به جانب گفتم: ببین آقاجان دیشب من رفتم حموم یاسمن رفت اینا رو راه بندازه جز اینا هیچکس تو خونه من نبود پس یا کار خواهرای منه یا کار زن شما… مادر یاسمن ناراحت شد و گفت: آقا فرزاد شاید یه جایی همین طرفاست چراتهمت میزنید خدا رو خوش نمیادا.. شونه هامو بالا انداختم. شوهر نگین گفت: باشه من همه ی وسایلای زنمو میارم میریزم بیرون اگه باشه یا تو کیفشه یا چمدون… نگین جیغ زد: یعنی چی تو بهم شک داری؟ من اجازه ی این کارو نمیدم شاید یه چیز شخصی تو وسایل منه؟!.. شوهرش گفت: نه اتفاقا باید ثابت بشه که تهمت زدن و کارشون خیلی زشته… رفت کیف نگینو آورد و محتواش رو بیرون ریخت. قرار شد وقتی رفتن خونه پدرش چمدون رو هم بگردن. ظاهرا چیزی پیدا نشد ولی نمیدونم چرا از توی چشماش میخوندم که کار خودشه. نگین با عصبانیت موقع خروج از خونه گفت: ببین آبروی منو جلوی همه بردی ولی دارم برات. پشیمونت میکنم… بیخیال نگاش کردم و… . @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هشتم محمد رضا بغض گلوشو گرفته بود گفت ببین ساره مادر من مریضه تا الانم ازش پنهون کردیم که م
تایم کاریه محمدرضا بود و خونه نبود ، مادر فائزه هم دم در وایساده بود و با نگرانی داشت به مادر محمد رضا نگاه می کرد . یه لحظه شک توی دلم افتاد که نکنه واقعاً محمدرضا تقصیری نداره گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به سیما بهش گفتم می‌خوام ببینمت آدرس خونشونو گرفتم و رفتم خونشون بهش گفتم دست روی قرآن بذار که تو واقعاً مطمئنی این دوتا باهمن. سیما گفت چند ماه بود که فائزه با یه پسری دوست بود ولی نمی‌گفت اون پسر کیه هر روز یه اسم می‌گفت و گهگاهی توی حرفاش سوتی می‌داد. چند روز پیش به من گفت که تو حامله ای و گوشیش دست من بود و چت های بین اون و شوهر تو رو دیدم با تعجب گفتم من اصلاً حامله نیستم چرا همچین حرفی به تو زده ؟ سیما گفت ای بابا گفت تو حامله ای و اتفاقاً خیلی هم خوشحالی.. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم چرا باید همچین دروغی بهت بگه ؟ سیما گفت نمی‌دونم والا منم خیلی گیج شدم اصلاً از فائزه بعید بود که با مرد زن ‌دار باشه همه این قضیه مشکوکه. گفتم تو خودت پیامای فائزه رو دیدی ؟ یا فقط اسکرین شات چتو دیدی ؟ @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هشتم که بهنام اونجا ببینتش و همه بفهمن ما با هم قهریم واقعا عذاب آور بود، از طرفی خواهرشوهر
خلاصه اون دو سه روز به پیام های الکی با بهنام گذشت، سهیل میگفت دیگه بیا خونه دیگه طاقت دوریتو ندارم دیگه برگرد. ولی من بازم مهلت گرفتم نمیدونستم تا کجا میخوام پیش برم فقط میدونستم باید به این رابطه مسخره ادامه بدم تا شاید از سرش بیوفتم. مامانم مدام میگفت اگر چیزی بین تو و بهنام هست به من بگو من مادرتم کمکت میکنم. هر چی میگفتم نیست یکم باور میکرد بعد یدفعه مثه جن زده ها میومد توی اتاق میگفت ستاره؟ این ویس چی میگه؟ دیگه عصبی شده بودم، تا اینکه اون شب دوباره بهنام پیام داد: خیلی عوضی ای، دختره حقه باز. نوشتم چی شده؟ گفت من دو روزه از صبح دنبال شوهر الدنگتم، رفت شرکت بعدم از سرکار یه راست اومد خونه بابات آخر شبم همونجا موند، اگه قهری این چه وضعشه؟ گفتم ببین اومده بود منت کشی که بگه آشتی کنیم. گفت فکر کردی من خرم؟ امشب دیگه مهلتی که دادم تموم شد، خدانگهدار. بعدم گوشی رو قطع کرد، هر چی زنگ زدم جواب نداد. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هشتم وگرنه هیچ جا به من ۸ ساله کار نمیدادن ۳ سال اونجا کار کردم و هرچی حقوقم بود و برای خون
گفت هیچی از جهاز مریم هنوز ۲۰۰ هزار تومن بدهی دارم.. داشتم بهش میگفتم یکم هم اون کمک کنه که قبول نکرد.. گفتم چقدر؟؟؟؟؟ ۲۰۰ هزار تومان اون زمان پول زیادی بود واقعا مخم یک لحظه هنگ کرد.. گفتم اینجور که تو دوسال طول میکشه بدهی تو بدی... پس کی عروسی کنیم؟ خونه بسازیم ؟ گفت عروسک چشم قشنگ من غصه نخور خدا بزرگه... هرچی اونور تر میرفت چیزای جدید تری ازش میفهمیدم که هر بار کلی تعجب میکردم ولی چون بچه بودم نمیفهمیدم میتونم مقاومت کنم و نذارم که این کارهارو انجام بده.... بخاطر سکوت من و لطف های بیش از حد محمد یه جورایی من شدم عروس خوبه و خواهرم چون نمیذاشت عباس حتی ۱۰۰ تومان خرجشون کنه چشم دیدنش رو نداشتن... روزها میگذشت و ما فقط در تب و تاب تامین زندگی خانواده محمد بودیم! جالب اینجا بود که هیچوقت هم سیر نمیشدن و همیشه پول نیاز داشتن! بعداز ۳ سال نامزد بودن و تلاش های محمد، بلاخره محمد موفق شد یک تیکه زمین بخره که مثلا خونه بسازیم و بریم سر خونه زندگیمون طبق قول روز اول همونجا ۳ دانگ از زمین خونه رو به نام من زد و به اصطلاح مهرمو داد. وقتی که به گوش مادرش رسید ما زمین خریدیم انگار تازه فهمید چه بلایی سرش اومده انگار تا قبل اون امیدوار بود محمد موندگار نیست و برمیگرده شهر خودشون که با خرید زمین تمام امیدش ناامید شد و دیدیم یه مدت ساکت شده نه درخواست پول میکرد نه بهونه میگرفت نگو آرامش قبل از طوفان بود و دنبال نقشه کشیدن بود... بعد از یک ماه یک روز زنگ زد خونمون و به محمد گفت دیگه نمیتونه شهرستان زندگی کنه حالا که دوتا پسراش تهرانن اونم باید بیاد اینجا و پیش اونا زندگی کنه محمد گفت مادر من تو آدمی نیستی که بتونی تهران زندگی کنی عادت داری به جای کوچیک طاقت نمیتونی بیاری هی از محمد اصرار از مادرش انکار که باید بیام که بیام محمد وقتی دید حریف نمیشه گفت باشه آخر هفته میام ببینم چکار کنیم... آخر هفته شد و محمد تنها رفت شهرستان یه ۳ روزی گذشت، که زنگ زد ما فردا اساس میاریم به بابات بگو ببینه میتونه یدونه خونه نزدیک خونتون پیدا کنه برای اجاره... من احمق ساده هم به بابام گفتم و بابام هم شروع کرد دنبال خونه گشتن و ظرف کمتر از دو ساعت خونه پیدا شد و بابا به اسم خودش اجاره کرد منم از اونجا که عروس دسته گلشون بودم بلند شدم با وسایل نظافت راه افتادم رفتم خونه رو آب و جارو کردم به خواهرم گفتم بیا کمک که گفت من بچه کوچیک دارم نمیتونم بیام.. بماند که اگر نداشت هم نمیومد، رفتم اونجا وتک وتنها تا نیمه های شب خونه رو سابیدم و برق انداختم ساعت شش صبح بود که دیدیم زنگ میزنن و محمد پشت در با کامیون اساس وایستاده.. اون روز با کمک مادرم و مادر و خواهر محمد خونه رو چیدیم ..... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هشتم سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره... داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چش
عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترکونده بودن..! وقتی از مستراح بیرون میومد دستاشو نمیشست، سخت ترین قسمت اون خونه دستشویی رفتن بود، چون در نداشت و فقط یک پرده روی دستشویی بود! کلی باید بیرونو میپاییدم، گاهی که خجالت نمیکشیدم به سمیه میگفتم تو حیاط بشین تا من برم دستشویی بیام. هر روز کلی سبزی پاک میکردیم، یعنی درآمدشون از فروش تخم مرغا و کفتر و سبزی بود، غذا هم کم بود، وقت که نداشتم بیرون برم ولی اگه هم وقت داشتم هرگز پامو از خونه بیرون نمیذاشتم... میترسیدم اقاجونم، نریمان یا هر کسی منو با اون تن نحیف و چشمای گود رفته ببینه... قطعا اگر هم میدیدن نمیشناختن! هر وقت که با حمید بیرون هم میرفتیم هر کسی مارو میدید با انگشت منو نشون میداد و در گوشی میگفتن این همونه که داداش و باباش اومدن بالای سرش... پس همون خونه رو امن تر از همه جا میدیدم. تنها آدمایی که توی اون خونه ازشون هیچ بدی ای ندیدم یکی سمیه بود و دیگری مادربزرگ حمید، هر وقت میومد اونجا به شوخی میگفت تو دختر حاجی ای، حیفه به این روزگار و قیافه دچار شدی.. میگفت بیا دست بکن جیب من، امتناع میکردم میگفتم این چه حرفیه؟ میدیدم یکمی گوشت برام سیخ کشیده گذاشته لای نون توی پلاستیک و آورده میگه بخور جون بگیری. مادرشوهر عشرت میشد و میونش با عشرت خوب نبود و شاید ماهی یکبار میومد اونجا ولی همون ماهی یکبار هم من عشق میکردم باهاش. نیمه شب بود، ترسیده بودم و توی اتاقمون توی خودم جمع شده بودم، ساعت محکم تر از هر شب میکوبید، از دو نیمه شب گذشته بود و من منتظر حمید بودم، ولی نیومده بود.. کم کم داشتم نگرانش میشدم، ترس و گذاشتم کنار و اروم از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط نشستم تا اگه اومد ببینمش، به دیوار تکیه دادم و همونجا چرت میزدم که با چرخش کلید توی در از جام پریدم، رفتم سمت در حیاط، یکدفعه حمید رو دیدم که گوشه دیوار بالا اورد و پخش زمین شد...! با سعید به بدترین حالت ممکن میخندیدن، گفتم کجا بودی نگرانت شدم؟ گفت به تو چه! و رو کرد به سمت سعید و گفت نگرانم بوده و قاه قاه زد زیر خنده، دوباره رفت گوشه دیوار و بالا اورد جیغ و داد و گریه کردم، برقای حیاط روشن شد و عشرت و بقیه اومدن توی حیاط... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هشتم دوباره قدمی به سمتش برداشتم و مثل خودش گفتم اینقدر پسر پسر نکن .. من اسم دارم .. آقا یو
مادر از جا پرید و گفت چی؟ آفت محکم زد روی صورتش و گفت ای خاک عالم به سرم .. یه قدم به سمت مادر برداشتم و گفتم اسمش صنمه .. همون که بهت گفتم دیدمش.. خوشم اومده... مادر دستش رو به دیوار تکیه داد و گفت .. گفتی دختر زبر و زرنگی بود و خوشت اومد نگفتی که عاشقش شدی و میخواهی بگیریش .. دست صنم رو به طرف آفت گرفتم و گفتم آب گرم کن کمک کن خودش رو بشوره .. تمام لباسهاش رو بریز دور .. آفت چشم آقا گفت ولی از کنار چشمم دیدم که صورتش رو جمع کرد و آستین صنم رو گرفت .. مادر همونجا ولو شد روی زمین و گفت یوسف .. یوسف این چه کاری بود که کردی .. وقتی نمیشناسی خانواده اش کیه؟ چطور آدمیه؟ دستهام رو کنار حوض وسط حیاط شستم و گفتم مگه بابای خدابیامرزم اومد دهات شما و عاشقت شد ، صبر کرد تا همه کست رو بشناسه .. دستت رو گرفت و آورد کرد خانوم خونه اش... مادر دوست نداشت در مورد گذشته اش کسی چیزی بدونه و همیشه میگفت که بچه ی شهر بوده .. تا حرفم به اینجا رسید مثل فنر از جا بلند شد و اومد به طرفم و با صدای آروم گفت لابد نشستی سیر تا پیاز رو واسه این دختره که دو روزه دیدیش تعریف کردی؟ سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم نه .. ولی شاید بعدها خواستم بهش تعریف کنم .. مادر خیلی زود متوجه شد که باید با من و دلم راه بیاد .. نشست کنارم و گفت آخه من میخواستم برات عروسی بگیرم ، ساز و آواز راه بندازم .. با لبخند گفتم همه اش رو انجام میدیم .. همین آخر هفته .. مادر گفت آخه .. وقتی آوردی خونت دیگه چه عروسی؟ دستش رو گرفتم و گفتم از امشب صنم پیشت امانت تا آخر هفته که عروسی بگیریم .. مادر چینی به دماغش انداخت و گفت یعنی این دختره پیش من بخوابه؟ خندیدم و گفتم میخواهی پیش من بخوابه و عروسی بی عروسی... مادر گفت نه .. خیالت راحت .. از همین الان به فکر تدارک عروسی باش... آفت تا وسط حیاط اومد و پرسید آقا از لباسهای خودم بدم این دختره بپوشه؟ اخم غلیظی کردم و گفتم از لباسهای مادر ببر واسه خانوم کوچیک .. آفت فهمید ناراحت شدم لبش رو گزید و به طرف اتاق مادر رفت .. مادر هم بلند شد و گفت برم خودم بهش بدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••