eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
داستان واقعی زندگی گلنسا و اسماعیل❤️ به شدت #جذاب حتما بخونید✅🙏
زنگ زد از یه شرکت خدماتی چهل تا کارگر گرفت ،شب تو باغ صندلی هارو چیدن ارکستر بود و کلی مهمون رنگ و وارنگ و پولدار ،من یه گوشه رو سنگای باغ نشسته بودم و تو فکر بودم که یهو یکی گفت گلنسا گلنسا بیا اینجا اگه دستت خالیه خدا میدونه چجوری قلبم تند تند میزد وقتی گفت الان اینارو جابه جا کنم میام . به زنی که از جلوم رد شد نگاه کردم نیم رخش معلوم بود ،گلنسای من بود ولی لباس کارگرا تنش نبود سرجام خشکم زده بود، دیگه خبری از اون دختر بچه با گونه های آفتاب سوخته نبود،قیافه شهری ها رو به خودش گرفته بود قشنگ شده بود لباسای خوب پوشیده بود و یه روسری قشنگم سرش بود ،از جام بلند شدم و دنبالش رفتم ،یکی یکی رد میشد و به کارگرا میگفت چکار کنن ،رفت داخل ساختموم اونجا خلوت تر بود با ته مونده ی جونم گفتم گلنسا؟؟ گلنسا با دیدن من چشاش گرد شد و خاست فرار کنه که پاش پیچ خورد و افتاد ،اشک از چشماش میومد و من یاد اون روز نحس افتادم همون روزی که بیست سال پیش روی خاک افتاده بود ،چشمای منم خیس شد .یکی از کارگرا اومد دست کلنسا رو بگیره ولی اون نتونست تکون بخوره گریه میکرد و میگفت پام شکسته رفتم پیش جمشید خان و گفتم من دارم میرم بیرون ،با اخم گفت وسط مهمونی؟؟ بهش گفتم گلنسا رو پیدا کردم و بعدش با عجله از خونه زدم بیرون تو بیمارستان تا نوبتمون بشه طول کشید کنار گلنسا نشسته بودم و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم بالاخره قفل سکوتو من شکستم و گفتم میدونستی بیس ساله اومدم تهران؟؟ گلنسا زیر لب گفت نه خیلی وقته از کسی خبر ندارم گفتم مگه قبلا رفتی پیش خانوادت ؟ سرشو تکون داد و گفت اره ولی اونا منو ندیدن سرمو بین دستام گرفتم و براش تعریف کردم از دربه دری و گشنگی کشیدنام از اینکه بیس سال تمام به هیچ زنی جز اون فکر نکردم و اون هیچ وقت به من فکر نکرده بود گفتم شوهر داری؟؟ گلنسا گفت نه ،من که شوهر داشتم اون روز مادرم بهم پول داد و طلاهامو داد و گفت برو از اینجا وگرنه اسماعیل بفهمه میکشدت برو خونه داییت تو تهران ولی به تهران که رسیدم اونجا نرفتم اصلا نه آدرسی داشتم نه شماره ای یه شب توی پارک خابیدم که مامورای شهرداری منو گرفتن و بردن تحویل کلانتری دادن اونجا خیلی ازم پرسیدن خانوادت کجان و منم گفتم کسی رو ندارم و یه مادربزرگ داشتم که مرده @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
قسمت #اول داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 #قسمت_اول سلام اسم
نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی زد و گفت اسمتون چیه؟ با تعجب گفتم یعنی شما نپرسیدید کسی میاد خواستگاری اسمش چیه ؟ خندید و گفت چرا میخاستم سر صحبت رو باهم باز کنیم. خندیدم و این شد مقدمه ی حرف زدن ما ،گفتم پیمانکارم و خونه و سازه های کوچک رو با سرمایه ای که دارم انتخاب میکنم و به سرانجام میرسونم . امیدوارم باهم خوشبخت بشیم ،یاسمن هم گفت قصد درس خوندن نداره و ترجیح میده توی خونه بمونه و خونه دار باشه ،اتفاقا خیلی از این حرفش خوشم اومد دوست نداشتم دختر زیبایی مثل یاسمن بره دانشگاه و ازم دور بشه،همچین تفکری داشتم با رضایت و خرسندی از اتاق اومدیم بیرون ،وقتی مامانم لبخند رو لبامون دید کل محکمی کشید و دست زد.همه خوشحال بودن خیلی زود مقدمات عقدمون فراهم شد ،مدت خیلی کوتاهی نامزد موندیم تو دوران نامزدی انقدر شیفته یاسمن شده بودم که حد نداشت و تمام وقتمو تمام و کمال با اون میگذروندم ،خانوادش ادمهای خیلی خوبی بودن برادر بزرگش بعد از مراسم عقد ما رفت شهرستان و نشد که خیلی باهم صحبت کنیم و بدونم که چطور آدمی هست؟ بعد از شش ماه نامزدی تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگیمو،یکی از اون خونه هایی که خودم ساخته بودم رو انتخاب کردم تا توش زندگی کنیم ،پدر یاسمن هم چون یدونه دختر داشت بهترین جهیزیه رو براش حاضر کرده بود،میتونستم خوشبختی رو با تک تک سلولهام لمس کنم ،چند روز مونده به عروسی،توی بازار چشمم افتاد به گردنبندی که به گفته ی دوست طلافروشم گرون ترین چیزی بود که تا حالا براش اومده بود ،تصور اون گردنبند زیبا روی گردن یاسمن وسوسم میکرد تا اونو براش بخرم . وضعم خوب بود و با پس اندازی که داشتم خیلی راحت میتونستم اونو بخرم . تصمیم گرفتم گردنبند رو براش بخرم تا موقع عروسی توی باغ بندازم گردنش تا هم غافلگیر بشه و هم یه جورایی هدیه ی عروسی باشه. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سوم فائزه که رفت خیلی فکرم درگیر بود با خودم میگفتم یعنی ممکنه محمدرضا وقت هایی که سرکار و من
همون روز فائزه اومد خونمون و دوتایی زدیم زیر خنده. گفت نه بابا شوهر تو از این آدما نیست خیلی آدم حسابیه دمش گرم. گذشت تا پنج شیش ماهیی که گاهی اوقات دوست فائزه هم میومد خونمون، اسمش سیما بود و دختر مهربونی بود. خیلی دوست داشتنی و دلسوز بود. یه روز غروب که میخاستم از در خونه بیام بیرون و برم خونه مادرم، سیما اومد جلومو گرفت و گفت کار واجب باهات دارم. اسکرین شات کلی چت که اسم و عکس محمدرضا بالاش بود بهم نشون داد و گفت از همون روزی که فائزه امتحانش کرده باهاش حرف میزنه اولاش بهم میگفت یه پسر دیگس ولی یه روز گوشیش افتاد دستم و اینا رو دیدم. تو الان حامله ای پس زندگیتو نجات بده. دست و پام میلرزید، میخواستم بگم من حامله نیستم ولی اونقدر بهم فشار اومده بود که یهو غش کردم و افتادم رو زمین. دست و پام می‌لرزید ، اونقدر ناراحت بودم که نمیتونستم بگم من حامله نیستم . تا به خودم اومدم دیدم غش کردم و افتادم رو زمین . به حال خودم که اومدم خونه بابام بودم و سیما هم بالا سرم بود . مامانم مدام به سر و صورتش میزد و می‌گفت چیشده چه بلایی سر بچه طفل معصومم اومده . به خودم اومدم و دوباره پیام ها رو از سیما خواستم ، سیما نشونم داد و گفت فائزه چند ماهه با یه پسر اشنا شده ولی نمیگه کی ، هر روز یه اسم میداد ‌. چند وقت پیش اسکرین ها رو تو گوشیش دیدم و سریع واسه خودم فرستادم ، بعدش بهم گفت تو حامله ای . هر چی فکر کردم دیدم بدونی بهتره ، دلم نیومد با یه بچه هوو سرت بیاد . مامانم نفرین میکرد و من گوشه خونه نشسته بودم و فقط گریه میکردم . سیما قسممون میداد که اسمی از من نیارید ، مامانم زنگ زد به بابام و داداشم . همه می‌گفتن حتما محمد رضا رو میکشیم ، دم درآورده . @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سوم بعدم یه ایموجی پوزخند گذاشت. چند تایی عکس دیگم فرستاد، ده دقیقه قبلش یه فیلم در حال رقص
اختلاف سنی من با مادرم ۱۵ سال بود باهاش راحت بودم، بعد از خودمم یه خواهر کوچکتر داشتم. در حالی که هق هق اشک میریختم سریعا به مادرم زنگ زدم که کمکم کن داره زندگیم نابود میشه. مادرم هول برداشته و ترسیده گفت صبر کن تا خودمو برسونم اونجا. تا مادرم بیاد هزار فکر به سرم رسید. مامانم شتابزده اومد داخل خونه و گفت چی شده؟ همه چی رو براش گفتم، گفت مطمئنی بهنامه؟ گفتم آره بخدا صدای خودش بود. مامان من فکرشم نمیکردم که بعد یکسال یادش مونده باشه، الان اونم به اندازه سهیل و حتی بیشتر پیشرفت کرده بود و خودشو بالا کشونده و فکر میکرد حالا که رشد کرده حق داره منو داشته باشه ، اینم که یک هفته بعد از عقد من دست به خودزنی زده بود دلیلش من نبودم اینو شک نداشتم، چون بهنام از اولشم دیوونه بود و چند باری اینکارو قبلا کرده بود، اون فقط سر همین رفتاراش و اینکه آرومش کرده بودم فکر کرده بود عاشقشم. خلاصه که به مادرم پناه آوردم، سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم. بزرگترین سوال این بود که این عکسا رو از کجا آورده؟… مامانم گفت لابد هکت کرده و تهش هم به همین نتیجه رسیدیم، مامانم اصرار کرد همه چی رو راستشو به سهیل بگم، گفتم باور نمیکنه بهنام منو هک کرده باشه، فکر میکنه من این عکسا رو چون عاشقش بودم و قبلا باهاش بودم براش فرستادم. گفت خب عیبی نداره بگو قبل از اینکه زن تو بشم اینا رو فرستادم خطا کردم غلط کردم. گفتم بازم نمیشه تمام عکسا توی خونمونه. بازم مامانم گفت بگو فتوشاپه. ولی نمیشد، عکسو میگفتم فتوشاپه فیلمو چه خاکی تو سرم میریختم؟ حتی ممکن بود مکالماتم با دوستام که پشت سر خانواده سهیل یه وقت یه چیزی گفتم خندیدیم داشته باشه. مامانم هیچ جوره نتونست آرومم کنه، میخواست بیشتر بمونه و خودش با سهیل حرف بزنه ولی اجازه ندادم. شب سهیل اومد... @azsargozashteha💚
_منم اومدم خدمتتون... از اونجایی که خانواده محمد تو مدت ۶ ماهی که خواهرم عروسشون بود کاری به کار خواهرم نداشتن و یکم اخلاقیاتشون رو خانوادم شناخته بودن قبول کردن و منو نشون کرده محمد اعلام کردن تو جمع ۵ نفره خودشون..! اون وسط تنها کسی که هیچ حرفی نزده بود منه ۱۰ ساله بودم که داشتن برای آینده و زندگیم تصمیم میگرفتن اینقدر بچه بودم که حتی نظرمو نپرسیدن ببینن من میخوام ازدواج کنم یا نه؟ محمد ۲روز تهران موند و برگشت شهرشون که کارهاشو ردیف کنه و دو هفته بعد بیان برای عقد. محمد رفت و دوهفته شد دوماه و خبری ازشون نشد... تو ماه سوم بود که یک روز محمد زنگ میزنه به بابام و میگه ما آخر هفته میایم برای عقد.. نگو تو این ۳ ماه محمد داشته خانواده شو راضی میکرده! خانواده ی که برای عباس هیچ مخالفتی نکرده بودن و ازخداشون هم بود که پسر بیکارو بد خلقشون رو یجوری از سرشون باز کنن، ولی محمد حیف بود، پسر کاسب، عاقل، سربه زیر و فهمیده. محمد ۳ماه تلاش کرد و آخرش مادرش به شرط اینکه تهران نمونه و بعد از زن گرفتنش هم مثل قبل ساپورت شون کنه از نظر مالی قبول کرد که بیان برای عقد، این وسط محمد هم به خانواده من قول تهران زندگی کردن داد و هم به مادرش قول اینکه شهرشون زندگی کنه... پنجشنبه صبح شد و محمد و خانواده ش از شهرستان رسیدن دیماه بود و هوا سوز سرمای بدی داشت بابامم گفت خب چکاره ای جوون برنامه ت چیه ؟ محمدم گفت هیچی امروز عقد کنیم بابامم گفت بسم لله ساعت ۹ صبح بابا گفت بریم خرید لشکر کشی کردن و رفتیم خرید و این بین بابام به عموم سپرد تا ما میریم و میایم تو عاقد و بقیه کارا رو ردیف کن به عمه هم گفتن فامیلا رو خبر کن شب جشن عقده شام مهمون ما همونجور که گفتم بابام از نظر مالی مشکلی نداشت و خودش حتی تا وسایل سفره عقد و کرایه کرد از فیلم بردار و شام و... رفتیم خرید مادر شوهرم عین برج زهرمار بود و هیچ حرفی نمیزد تنها کسی که این وسط خوشحال بود محمد بود که واقعا به آرزوش رسیده بود بابام گفت بریم حلقه بخریم راه افتادیم سمت طلا فروشی وقتی وارد شدیم اول بابام دست به کارشد و گرون ترین و سنگین ترین انگشتر پشت ویترین و برای محمد خرید (اون زمان حلقه ست نبود هنوز) یه چند لحظه صبر کردیم دیدیم حرفی نمیزنن مادرم درگوش بابام یه چیزایی گفت و همون لحظه بابام گفت خوب بریم که محمد و خواهر و مادرش خیلی ریلکس راه افتادن و اومدن از مغازه بیرون ‌رفتیم کفش خریدیم رفتیم بوتیک لباس خریدیم بابام برای محمد خرید میکرد ولی اونا اصلا انگار نه انگار عروس آوردن خرید بابامم وقتی دید اینجوره برای منم خودش یه چیزای خرید کرد و برگشتیم خونه...... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سوم توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و
خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشون هیچ کدوم از کتک ها و زخم ها دردناک تر از شبی نبود که مادرم اومد اومد کنارم نشست، اول خودمو جمع کردم فکر کردم با یه شکنجه دیگه اومده ولی گفت کاریت ندارم راحت باش نازی بعد اشک ریخت و اشک ریخت منم باهاش گریه کردم، تو هق هقاش گفت تو لیاقتت بیشتر از حمید بود نازی، من برات هزار آرزو داشتم، دوست داشتیم لباس عروس بپوشی، دوست داشتیم توی باغ یه عروسی چشم درار برات بگیریم، با شکوه و جبروت بیان ببرنت، طبق طبق برات هدیه بیارن، ولی حالا چی؟ حالا مثل این زنای هزاربار شوهر کرده باید بدون ساز و دهل تو خفا و خفت بری خونه بخت، که خونه نگون بختیه... نه بخت... میخواستم با عزت و احترام ببرنت، نه که خانواده حمید توی دادگاه به اقاجونت بگن خوب داری دختر خرابتو میندازی به ما، خیر نبینی نازی... انگار که داشت روضه میخوند و دوتامون اشک میریختیم اخر گفت پاشو صورتتو بشور که صبح باید بری عقد کنی... داشتم راستی راستی به آرزوم که حمید بود میرسیدم ولی چه رسیدنی.... اون شب بعد مدت ها رفتم دوش گرفتم و آروم آروم زخم هامو که خشک شده بود از روی پوستم برداشتم، هر چی که بود فردا عروسیم بود و حمید هم عشقم... کسی که آرزو و حسرتش رو داشتم... بعدم اومدم یه گوشه کز کردم و به این فکر کردم دیگه از فردا نمیتونم توی این خونه باشم توی این خونه بخوابم... توی همین فکرا بودم که نریمان وارد اتاق شد، بیشتر خودمو جمع کردم.. انگار همه اومده بودن دلم رو بسوزونن.. نریمان گفت نیومدم که بزنمت راحت باش، بهش چشم دوختم و بعد نشستم گفت فردا از این خونه میری نازی، و دیگه هیچ وقت برنمیگردی، اونجایی که داری میری مثل اینجا نیست که یه وعده سیر غذا بخوری، کسی نازتو نمیکشه، و قراره با آدمایی زندگی کنی که هرگز مثلشون رو ندیدی، قراره برای اولین بار معتادا رو از نزدیک ببینی، برای اولین بار کثافت ببینی، برای اولین بار حرکات و رفتارایی ببینی که به عمرت ندیدی، ولی حق نداری برگردی... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سوم مادر لبخند ریزی زد و گفت امروز سر ماه بود و کبری بندانداز اومد خونمون .. میدونی که اون ا
اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست .. یه خواهر داره هلو پوست کنده .. انگشتهاش رو به لب غنچه اش چسبوند و ماچ آبداری کرد ... فقط اسد میتونست در هر شرایطی حالم رو خوب کنه لبخندی زدم و گفتم آخه حرف من به خواهرش چه ربطی داشت .. چشمکی زد و گفت خواستم خبر دار بشی و زیاد پا رو دمش نزاری .. خدا رو چه دیدی یهو برادر خانومه بنده شد ... با صدای بلند خندیدم و گفتم خداشاهده که پام رو تو عروسیت نمیزارم .. با توقف ماشین همایون متوجه شدم که رسیدیم .. زیر لب گفتم چه زود رسیدیم .. اسد سیگاری روشن کرد و گفت با من متوجه ی گذشت زمان نمیشی آقا یوسف .. ولی حیف که قدر نمیدونی ... هوای عالی پای کوه و سرسبزی اطراف و صدای پرنده ها حال هر آدمیزادی رو خوب می کرد .. همایون پیاده شد و به سمتمون اومد و بعد از احوالپرسی گفت یوسف منوچهر مثل داداشم میمونه و تو هم رفیقمی به پر و پاش نپیچی یه وقت ... زدم رو شونه اش و گفتم نه کاری ندارم .. فقط از دفعه ی بعد خواستی اونو بیاری به من نگو .. همایون سرش رو تکون داد و حرفی نزد .. با پارچه ها کنار دو تا درخت چادر مانندی درست کردیم و بساط چای و میوه رو مهیا کردیم .. غیر از سلام خشک و خالی سعی میکردم با منوچهر هم صحبت نشم .. من و همایون و منوچهر زدیم به دل دشت تا واسه بساط کبابمون شکاری پیدا کنیم .. همایون زودتر از ما بزکوهی کوچیکی شکار کرد و با افتخار صداش رو تو گلوش انداخت و گفت همین برای ناهارمون بسه .. خودتون رو خسته نکنید .. نه من نه منوچهر قبول نکردیم .. همایون شکارش رو انداخت روی دوشش و به طرف چادر برگشت .. هنوز چیزی به تورمون نخورده بود که صدای کله ی گوسفند شنیدیم .. به طرف صدا برگشتم .. چند تا بز و گوسفند همراه چوپانشون به سمت ما میومدند .. منوچهر از پشت تخته سنگ پرید بیرون و گفت جونمی جون شکار با پاش داره میاد .. گره ای بین ابروهام انداختم و گفتم با مال مردم کاری نداشته باش .. منوچهر پوزخندی زد و گفت تو هم با کارهای من کاری نداشته باش .. طبق قولی که به همایون داده بودم جوابی ندادم و برگشتم و ازش فاصله گرفتم .. چند قدم دور نشده بودم که صدای جیغ زنونه ای میخکوبم کرد ... سریع برگشتم .. چوپان دختر جوونی بود که جلوی منوچهر ایستاده بود و نمیزاشت آسیبی بهشون بزنه ... از دیدن دختری با اون سن و سال تو اینجا تعجب کردم .. با عجله به سمتشون رفتم و از پشت بازوی منوچهر گرفتم و گفتم داری چه غلطی میکنی؟ دستم رو محکم از خودش دور کرد و گفت یه بار بهت گفتم پا رو دم من نزار .. راهت رو بکش برو پی کارت .. نگاهی به چشمون درشت و سیاه دختر انداختم .. دختر مثل ببر زخمی با چوب دستی که دستش بود به پای منوچهر زد و گفت ببین لندهور مگر از رو نعش من رد بشی بخواهی به گوسفندام دست بزنی .. هررری... منوچهر ناگهان با پشت دستش توی صورت دختر کوبید .. نتونستم بی تفاوت بشم و دستش رو گرفتم و به پشتش پیچیدم .. منوچهر زیر پام زد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین .. منوچهر هم افتاد روم و با مشت میخواست بزنه صورتم که با ضربه ای که دختر بهش زد دستش رو گذاشت پشت سرش و غلت خورد روی زمین ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••