شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا بعد از دعوت اون شب من دیگه نرفتم خونه ی مهرداد اینا یعنی نرسیدیم که بخوایم بریم
#درد_دل_اعضا
#لیلا
ظهر مهرداد اومد خونه، یه دسته گل خریده بود برام و دوباره عذر خواهی کرد و گفت عصر بریم خونه مامانت اینا براش کادو بخریم ببریم که ناراحتی رو از دلش در بیاریم، منم قبول کردم
ناهار رو خوردیم و عصر کم کم آماده شدیم رفتیم برا مامانم اول یه روسری و یه دسته گل خریدیم راهی خونه مامان اینا شدیم وقتی رفتیم مامان اولش با مهرداد احوال پرسی سر سری کرد بعدش مهرداد کادو و گل رو بهش داد و عذر خواهی کرد مامانمم خوشحال شد با رفتار مهرداد
یه ساعتی نشستیم برگشتیم خونه ی خودمون...
بعد از عروسیمون چند تا از دوستای مهرداد که متاهل بودن دعوتمون کردن خونشون،
خانواده ی مهرداد خانواده ی خودم، خلاصه 1 ماه اول ازدواجمون بیشتر روزا دعوت بودیم و کادو میدادن بهمون یا اینکه میومدن خونمون کادو میدادن.
سه ماهی از ازدواج منو مهرداد میگذشت، تو این مدت دوسه روز یه بار میرفتم خونه ی مامان اینا یا خونه ی مادر شوهرم اونا هم کلی احترام میذاشتن بهمون
مهرداد هم خوشبختانه آدم سخت گیری نبود که بخواد غر بزنه
دانشگاه منم شروع شده بود و سه روز در هفته کلاس داشتم اونم از صبح تا عصر خیلی سخت میگذشت بهم
مهرداد چیزی نمیگفت ولی اینکه کمتر میتونستم کنار مهرداد باشم و به کارای خونم نمیرسیدم برام مشکل بود گاهی اوقاتم بحث میکردیم بخاطر همین موضوع ولی بحثمون رو اونقدر کش نمیدادیم که بخواد یه دعوای بزرگ بشه.
اوایل همیشه مهرداد منو میرسوند و بعدش خودش میرفت سر کار ولی یه مدت که گذشت گفت خودت برو دانشگاه
حس میکردم رفتارش یه طوری شده بود ولی اونقدر سرگرم درس و دانشگاه بودم و وقتی هم میومدم خونه درگیر کارای خونه بودم که وقت نمیکردم اصلا به این چیزا فکر کنم و بیش از حد بهش اعتماد داشتم.
گاهی اوقات هم الناز میومد خونمون و کلا رابطم با الناز مثل قبل بود
یه روز که رفتم دانشگاه رفتم پیش الناز اولش درمورد درس و این چیزا حرف زدیم بعدش الناز گفت :
_لیلا یه چیزی میخواستم بهت بگم
+جونم بگو
_چند روز پیش رفتیم با دختر داییم مغازه ی مهرداد میخواستیم ادکلن بخریم برا دختر داییم گفتم آشناس بریم پیش شوهرت، وقتی وارد مغازه شدیم دیدم یه دختره که داخل عروسیتون بود با پریسا اومدن پیشتون اون چسبیده بود به مهرداد
+کیو میگی؟ شاید پریسا بوده؟ نه بابا مهرداد اونقدر منو دوس داره اصلا اینجوری نیست... و خندیدم دیگه الناز هم ادامه نداد
گفت باشه عزیزم آره فکر کنم پریسا بوده.
بعد از اون روز یکم بیشتر دقت میکردم به رفتار و کارای مهرداد
نمیدونم چرا حس میکردم مونا بوده که الناز اینجوری گفت بهم اون پریسا رو میشناخت
یه روز مهرداد گفت بیا بریم خونه ی پریسا، اون روز اومد پیشم داخل مغازه معذرت خواهی کرد دعوتمون کرد برا جمعه شب شام بریم خونشون....
_پس چرا به من چیزی نگفتی؟
+یادم رفت
_خب تو که بریدی و دوختی دیگه چرا از من نظر خواهی میکنی؟
مهرداد میدونی که خواهرت از من خوشش نمیاد اگه بریم اونجا هم همش میخواد طعنه و کنایه بزنه و همش جنگ اعصاب درست کنه ولی اگه تو میخوای بریم اونجا من به نظرت احترام میزارم ولی اینکه بخواد پاش به این خونه باز بشه من اجازه نمیدم از الان گفته باشم.
+لیلا هر چی باشه اون خواهرمه نمیتونم که بگم نیا خونم تو مگه میری خونه ی داداشت، زنش میگه نباید لیلا بیاد خونمون؟
_بله نمیتونی بگی نیا ولی خب اومدن پریسا جز دعوا و اعصاب خوردی من چیزی نداره
یه دفعه مهرداد عصبی شد و سیلی محکمی بهم زد
+بیخود میکنی هی اسم خواهر منو بیاری یه بار دیگه راجع بهش بد بگی با من طرفی هی هیچی نمیگم پرو شدی
فردا هم لابد میگی مامانت نیاد پس اون فردا هم میگی ارتباطت رو با فامیل قطع کن.
من که هاج و واج داشتم نگاش میکرد با گریه رفتم تو اتاقم باورم نمیشد مهرداد دست رو من بلند کنه اونم بخاطر خواهرش که میدونست مقصر اصلی خودشه. مهرداد هم از خونه رفت بیرون، هر چی منتظر موندم نیومد
ساعت 4 صبح بود شمارشو گرفتم رد تماس زد، هر چی بعدش شمارشو گرفتم خاموش بود
از ترس نمیتونستم بخوابم تا حالا هیچ وقت تنها نبودم خونه اونم تو این شرایط سعی کردم هرجوری شده بخوابم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا ظهر مهرداد اومد خونه، یه دسته گل خریده بود برام و دوباره عذر خواهی کرد و گفت عص
#درد_دل_اعضا
#لیلا
صبح ساعت 10 بود که بالاخره مهرداد اومد خونه منم بدون اینکه بهش توجه کنم رفتم تو آشپز خونه و اصلا بهش اهمیت ندادم
اومد کنارم دست انداخت دور کمرم...
_لیلا بابت دیشب منو ببخش شرمنده ام نباید دست روت بلند میکردم
دستشو پس زدم و گفتم ولم کن حق نداری به من دست بزنی...
من تا حالا تو خونه ی خودمون بابام دست روم بلند نکرده بعد تو منو کتک زدی بخاطر چی؟ اینکه گفتم خواهرت با من بد رفتاری میکنه؟
مهرداد هم اون روز کلی ازم معذرت خواهی کرد ولی من ازش خیلی ناراحت بودم یعنی انتظار این رفتار رو ازش نداشتم اونم بخاطر پریسا منو کتک بزنه
خلاصه آخر هفته شد و مهرداد زودتر از سر کار برگشت و دوش گرفت و به خودش رسید و منم آماده شدم و رفتیم خونه ی پریسا،
شوهرش واقعا با شخصیت بود خیلی گرم برخورد کرد ولی پریسا جوری برخورد کرد انگار سه سال پیش هم زندگی میکردیم
گل و شیرینی رو هم از دستم گرفت ولی دریغ از حتی یه تشکر..!
نشستیم پذیرایی کرد اولش ولی حتی یه کلمه با من حرف نمیرد انگار من بودم که اون روز اینجوری رفتار کردم باهاش،
یه ربع بعدش زنگ خونه رو زدن پریسا با عجله درو باز کرد و مونا اومد داخل خونه...!
با پریسا رو بوسی کرد و با داییش دست داد در آخر هم با من دست داد
زود شالشو در آورد و یه لباس راحت پوشیده بود
من به جای اون خجالت میکشیدم واقعا...
میدونستم پریسا عمدا مونا رو دعوت کرده که منو حرص بده و واقعا هم اون شب خیلی بد گذشت بهم،
از اولش تا آخرش این دونفر با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن
مهرداد و شاهرخ هم باهم دیگه گرم صحبت بودن
این وسط فقط من بودم که ساکت نشسته بودم و در و دیوار رو نگاه میکردم
هر از گاهی هم مونا برای جلب توجه با صدای بلند میخندید یا سوالات خیلی خیلی بی ربط میپرسید از مهرداد اونم جواب میداد..!
واقعا اعصابم بهم ریخته بود، بالاخره بعد از کلی حرف زدن و کم محلی کردن من پریسا رفت شام آورد، ولی اصلا میلی به غذا خوردن نداشتم، بخاطر همین به زور دو لقمه شام خوردم،
بعد از شام هم ظرفا رو جمع کردیم و شستم، چون اگه این کارو نمیکردم سر همین موضوع با شناختی که از پریسا داشتم میدونستم که یه بحث دیگه ای پیش میاره!
موقع ظرف شستن پریسا پرسید
_میگم لیلا مگه نمیخوای دیگه بچه دار بشی الان نزدیک 6 ماهه ازدواج کردی؟
+نه هنوز زوده آخه من هنوز درسم تموم نشده مهرداد هم هنوز میگه آمادگی بچه رو ندارم
_ زوده یا نمیتونی بچه دار بشی شیطون؟
خیلی بهم برخورده بود از اولش که محل نمیذاشت حالا هم که تیکه انداختنش شروع شده بود.
فقط گفتم هرچی خدا بخواد همون میشه، دیگه ادامه ندادم ...
بعد از اینکه ظرف شستن تموم شد اس ام اس دادم به گوشی مهرداد که بریم خونه من دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم...
بالاخره دو ساعت بعدش بلند شدیم بریم که مونا گفت
_عه مهرداد شما هم میخواید برید؟ میشه لطفا منم تا یه مسیری ببرید؟
+آره چرا که نه هم مسیریم مشکلی نیست
شوهر پریسا گفت نه داداش خودم میبرمش زحمت میشه
+نه بابا چه زحمتی این چه حرفیه دیگه ما که داریم این مسیر رو میریم با هم میریم
_آره دایی اشکال نداره نمیخواد بیای
برای خودشون میبریدن و میدوختن بدون اینکه حتی یه نظر از من بپرسن..
واقعا اعصابم خورد شده بود از این رفتارشون
رفتیم سوار ماشین شدیم در کمال تعجب دیدم مونا با کمال وقاحت و پرویی رفت در جلو رو باز کرد که جلو بشینه
داییش گفت مونا برو عقب بشین مهرداد خودش زن داره
منم زود از فرصت استفاده کردم و رفتم جلو نشستم واقعا از این کارش شاهرخ خجالت کشید.
سوار شدیم و تو مسیر دوباره مونا سوالات مسخره میپرسید و صداشو ناز میکرد و عشوه میریخت
بالاخره مونا رو رسوندیم در خونشون و رفتیم خونه
دیگه طاقت نیوردم و زدم زیر گریه...
_امشب فقط منو بردی اونجا که خواهرت سنگ رو یخم کنه؟
محل نزاره بهم؟
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا صبح ساعت 10 بود که بالاخره مهرداد اومد خونه منم بدون اینکه بهش توجه کنم رفتم تو
#درد_دل_اعضا
#لیلا
+چیشده باز لیلا؟ چرا اینجوری میکنی؟
_ندیدی عمدا زنگ زده بود مونا رو دعوت کرده بود که منو حرص بده؟ اصلا به چه حقی تو اون دختره ی ... رو سوار ماشینت کردی؟ غلط کرده بخواد بیاد.. نباید از من سوال میپرسیدی؟ پررو پرو اومده جلو هم بشینه واقعا خجالت نکشید؟
+بس کن لیلا اونا مگه چیکار کردن الکی داری بزرگش میکنی اونا محل ندادن تو میرفتی سمت اونا میگفتی میخندیدی
_هه فقط طرفداری اون خواهرتو بکن لابد امشب مونا هم به خواست تو اومده بود اونجا..!
خلاصه دعوامون بالا گرفت و مهرداد کمربندشو برداشت تا میتونست منو کتک زد... اینقدر کتک زد که خودش خسته شد
دیگه منم نمیتونستم از سر جام تکون بخورم، نای راه رفتن نداشتم یه گوشه افتادم و گریه میکردم
مهرداد هم راحت گرفت خوابید انگار نه انگار... منم تا صبح نتونستم از درد بخوابم و گریه میکردم فقط...
فردا صبح هم اومد بالا سرم داد زد از فردا حق نداری پاتو بزاری دانشگاه.. از این به بعد هم بدون اجازه ی من آب نمیخوری.. زیادی میدون دادم بهت هار شدی پاچه میگیری...!
اینا رو گفت و در خونه رو قفل کرد، گوشیمم برداشت و از خونه رفت بیرون،
این بود اون رویا هایی که داشتم الان چیکار کنم؟ نه میتونم جایی برم نه زنگ بزنم به مامانم حتی اگه خانوادم منو با این قیافه ببینن حتما سکته میکنن
دوباره نشستم گریه کردن تا جایی که تونستم گریه کردم
آخر سرم نفهمیدم کی خوابم برده بود رو سرامیک سرد
وقتی بیدار شدم همه جا تاریک شده بود
اولش ترسیدم بلند شدم برقا رو روشن کردم
نگاه ساعت کردم 10 شب بود
هنوز مهرداد خونه نیومده بود یا اگرم اومده بود من متوجه نشده بودم.
داشتم از گشنگی میمردم
تازه یادم افتاده بود که من از صبح غذا نخورده بودم
بلند شدم با این وضع داغون رفتم یه آبی به صورتم زدم،
خودمو که تو آینه دیدم واقعا ترسیدم
زیر چشمام پف کرده بود و کبود کبود یه جای سالم نمونده بود
بعدش رفتم شام آماده کردم و خوردم اومدم دراز بکشم دیدم اصلا نمیتونم از بدن درد بخوابم
دوتا قرص مسکن قوی خوردم دوباره خوابیدم.
چند روزی گذشته بود از اون ماجرا، هنوز کبودی های صورتم خوب نشده بود
مهرداد هم باز مثل سری قبل قربون صدقم میرفت و عذر خواهی کرد ولی دیگه حناش برام رنگی نداشت.
بهش گفتم مهرداد میشه گوشی منو بهم بدی من که کاری نکردم که گوشیمو بهم نمیدی.
+باشه حالا بهت میدم ولی فکر اینکه دیگه بخوای بری دانشگاه رو از سرت بیرون کن
برا اینکه بحثی پیش نیاد دوباره حرفی نزدم
گوشی رو بهم داد روشنش کردم کلی تماس از الناز داشتم از مامان از الهام ....
خلاصه زنگ زدم اول به مامانم احوال پرسی کردم
بنده خدا اونم خیلی نگران شده بود بهش گفتم چند روزی گوشیم خراب شده بود دادم تعمیرگاه برام درستش کنه
+پس چرا نیومدی اینجا؟
_مامان بخدا خودت میدونی که درگیر دانشگاه هستم نمیرسم
+خب حالت چطوره؟ مهرداد چطوره؟ مشکلی ندارید؟
بغض کردم گفتم ما خوبیم مامان قربونت برم اگه برسم میام پیشت چند روز دیگه
بعدش کلی حرف زدیم و قطع کردم.
مهرداد خدا لعنتت کنه ببین چی به روز من آوردی تا ده روز دیگم صورتم خوب نمیشه.
بعدش زنگ زدم الناز
_سلام الناز چطوری عزیزم خوبی؟
+سلام لیلا هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا این چند روز دانشگاه نیومدی؟
_میتونی فردا بیای اینجا؟ باید ببینمت برات توضیح میدم
+چیزی شده لیلا نگرانم کردی بخدا
_نه عزیزم برا شام منتظرتم
خداحافظی کردم و به مهرداد گفتم فردا شب الناز برا شام میاد اینجا شاید راحت نباشه اگه تو باشی اگه ممکنه یکم دیر تر بیا خونه
اونم چیزی نگفت و قبول کرد.
فردا طبق همیشه مهرداد رفت سر کار منم برا ناهار یه چیزی سر هم کردم و خوردم واسه شام کلی تدارک دیدم و کلی کرم پودر زدم و آرایش کردم که کبودی های صورتم مشخص نباشه ولی اینقدر زیاد بود که از دور هم مشخص بودن...
منتظر موندم که الناز بیاد وقتی اومد منو دید شوکه شد زد تو صورتش
_خدا مرگم بده لیلا تو چت شده؟ چرا این شکلی شدی؟
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا +چیشده باز لیلا؟ چرا اینجوری میکنی؟ _ندیدی عمدا زنگ زده بود مونا رو دعوت کرده ب
#درد_دل_اعضا
#لیلا
+هیس یوااش... بیا داخل دم در وایسادی
اومد داخل خونه و نشستیم ازش پذیرایی کردم
بعد دوباره سوال پرسید چیشده صورتت لیلا؟
گفتم هیچی بخدا اومدم نصف شب برم آب بخورم خوردم تو دیوار اینجوری شده
خلاصه خیلی اصرار کرد، اشک تو چشام جمع شد و جریان اون شب و مهمونی و همه رو بهش گفتم
خیلی ناراحت شد گفت لیلا الان رابطتت با مهرداد چطوره؟
_بد نیست اگه پریسا داخل زندگیم دخالت نکنه
+حداقل راضیش کن که دانشگاه بیای حیفه این همه تلاش کردی زحمت کشیدی، لااقل ادامه بده
_آره امشب باهاش حرف میزنم
دیگه چیزی نگفتیم و بحث رو با شوخی و خنده گذروندیم
خیلی خوش گذشت بهم، الناز کلی پیشم موند، بعدش شام خوردیم و براش آژانس گرفتم رفت
مهرداد هم بعدش اومد، یه دسته گل هم خریده بود آورده بود برام
ازش تشکر کردم و سعی کردم دیگه دعوا رو کش ندم و البته اگه میخواستم هی لج و لجبازی کنم باهاش بدتر میشد و اونم لج میکرد و نمیذاشت درسمو ادامه بدم بخاطر همین منم با خوش رویی باهاش رفتار کردم.
بهش گفتم برات شام بیارم که گفت با دوستاش بیرون شام خورده
چایی دم کردم و کیک و میوه هم آوردم
بعدش نشستم یکم که گذشت براش میوه پوست کندم
_مهردااااد
+جون مهرداد
_میگم چیزه... راستش من این همه زحمت کشیدم تلاش کردم که به تنها هدفم برسم بعد حیف نیست الکی نرم دانشگاه؟ میتونم بعد لیسانس برم سر کار، میدونی چقدر میتونم پیشرفت کنم
یکم رفت تو فکر دقیقا میدونستم مهرداد چقدر پول دوست بود و وقتی اسم پول میومد ديگه مخالفتی نمیکرد
بالاخره بعد از کلی ناز و عشوه ریختن راضی شد برم دانشگاه منم کلی قربون صدقش رفتم.
موقع خواب گفتم مهرداد خیلی دلم برا مامانم اینا تنگ شده فردا بریم اونجا باهم دیگه
+قربونت برم من میرسونمت خودم کار دارم آخر شب میام دنبالت
_بعد از ده روز بدون تو که نمیشه برم باهم بریم بعدش برو به کارت برس عزیزم
+باشه سعی میکنم بیام
لپشو بوسیدم و خوابیدیم
فرداش کلی کرم پودر زدم که کبودی ها مشخص نباشه تا حدودی هم بهتر شده بود
آماده شدم رفتم دانشگاه الناز تعجب کرده بود
گفت لیلا باورم نمیشه اونجوری که تو گفتی مهرداد باهات رفتار کرده یه درصد هم احتمال نمیدادم که اجازه بده بیای دانشگاه
منم در جوابش زبون در آوردم گفتم اینو دیگه بهش میگن سیاست زنانه...
بعدش با هم خندیدیم گفت خیلی خوشحال شدم که اومدی ایشالا که دیگه مشکلی براتون پیش نیاد
بعدش باهم رفتیم سر کلاس و اون چند روز هم کلی غیبت خورده بودم.
بعد از دانشگاه زنگ زدم به مهرداد اومد دنبالم برا ناهار رفتیم خونه ی مامانم اینا
وقتی مامانمو دیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شده بودم کلی بغلش کردم و بوسش کردم، واقعا آغوشش به آدم آرامش میده ....
مامان کلی برام میوه و تنقلات آورد، ناهار رو اونجا خوردیم.
مهرداد گفت من میرم دیگه لیلا آخرشب میام دنبالت بریم خونه
+نه آقا مهرداد لیلا بعد کلی مدت اومده اینجا حالا هم شب میخوای ببریش؟
شب اینجا میمونه فردا بیا دنبالش..
_راست میگه مهرداد میمونم پیش مامانم فردا بیا دنبالم
مهرداد هم مخالفتی نکرد دیگه و خداحافظی کرد..
تا دم در بدرقه اش کردم و اومدم داخل
بعد گفتم مامان زنگ بزن الهام اینام بیان اینجا دور هم باشیم خیلی وقته ندیدمشون دلم براشون یه ذره شده
گفت لیلا این مدت چرا اینجا نیومدی؟
هر چی زنگ زدم گوشیت خاموش بود زنگ زدم مهرداد میخواستم بیام اونجا گفت خواهرش کسالت داره تو رفتی اونجا چند روزی مواظبش باشی منم نیومدم خونتون
اولش متعجب نگاهش کردم بعدش یادم اومد بخاطر دست گلی که به آب داده بود این دروغا رو تحویل مامانم داده
گفتم آره راس میگه مامان گوشیمو دیروز از تعمیرگاه آورد...
بعد از اون طرفم که چند روز خونه ی خواهر شوهرم بودم ببخشید دیگه بی خبرت نمیزارم مامان نمیخواستم نگرانت کنم
+از دست شما جوونا آدم نمیدونه چی بگه
_قربونت برم که مامان جون
+من برم زنگ بزنم داداشت اینا بیان اینجا دور هم باشیم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا +هیس یوااش... بیا داخل دم در وایسادی اومد داخل خونه و نشستیم ازش پذیرایی کردم
#درد_دل_اعضا
#لیلا
اون شب کلی دور هم خوش گذشت بهم...
با خنده شام خوردیم و ظرفا رو جمع کردیم و شستیم،
آخرشب هم بقیه رفتن منم رفتم تو اتاقم بخوابم ولی خوابم نمیبرد
تصمیم گرفتم فردا صبحونه رو که خوردم برم خونه ناهار بپزم ظهر که مهرداد میاد سوپرایزش کنم
با فکر همین چیزا دیگه خوابم برد،
فردا بعد اینکه صبحانه خوردم به مامان گفتم من میرم خونه دیگه
_واا مادر تو که هنوز ناهار نخوردی بعدشم قرار بود مهرداد بیاد دنبالت دیگه بمون ناهار بخور بعد ناهار برو
+نه مامان میخوام برم ناهار بپزم مهرداد رو سوپرایز کنم
دیگه مامان چیزی نگفت تازه خوشش هم اومده بود
میگفت زن باید هوای شوهرشو داشته باشه یکمم نصیحت کرد
بعدش با مامان خداحافظی کردم و بابا منو رسوند خونه
مهرداد هم رفته بود سر کار
خونه رو یکم مرتب کردم
بعدش قرمه سبزی گذاشتم و برنج اینا رو هم پختم
بعد رفتم یه دوش گرفتم و یه لباس خوشگل هم پوشیدم یکمم آرایش کردم
منتظر مهرداد بودم که بیاد
بعد چند دقیقه صدای مهرداد تو راه پله ها میومد
با ذوق رفتم جلو در که وقتی درو باز کرد من بپرم بغلش
صداش میومد که داشت با تلفن حرف میزد...
_قربونت برم الان که نمیرسم بیام بزار عصر که میام مغازه میام میبینمت
درو باز کرد یهو منو دید مثه برق گرفته ها شد..
_من باهات تماس میگیرم خدافظ
سریع قطع کرد...
_عه لیلا تو کی اومدی خونه عزیزم...
الان میخواستم بیام دوش بگیرم بیام دنبالت
+کی بود باهاش حرف میزدی؟
_سامان بود نمیشناسیش تو
+عه به سامان میگی قربونت برم؟
_خب اونم همین مدلی حرف میزنه دیگه باهام منم جوابشو اینجوری دادم
حالا چرا زود اومدی خونه؟
+اگه ناراحتی برم خونه ی بابام
گفت نه میگم یعنی قرار بود خودم بیام دنبالت دیگه
+میخواستم سوپرایزت کنم
_اتفاقا کار خیلی خوبی کردی عزیزم منم دلم خیلی برات تنگ شده بود
دیگه بحث رو عوض کرد
منم رفتم ناهار رو آوردم موقع ناهار خوردن گفتم
+مهرداد این چرت و پرتا چی بود که به مامانم گفتی؟
کلی ناراحت بود میگفت نیومدی اینجا
گفت مهرداد گفته رفتی پیش خواهرم مریض بوده
این دروغا رو از کجا آوردی تو؟
_خب نمیخواستم بهش بگم بابت کاری که کردم، ببخشید..
+مهم نیس
دیگه بحث رو ادامه ندادم،
مشغول غذا خوردن شدیم،
بعد ظرفا رو جمع کردم داشتم میشستم
گوشی مهرداد زنگ خورد خودش رفته بود دوش بگیره شماره رو جواب دادم
_ بله بفرمایید
چیزی نگفت و قطع کرد
شونه ای بالا انداختم رفتم
مشغول ظرف شستن شدم مهرداد هم از حموم اومد بیرون
+مهرداد گوشیت زنگ خورد
_کی بود؟
+نمیدونم جواب دادم قطع کرد
نگاه گوشی کرد حالت نگاهش عوض شد
گفتم چیزی شده...؟
_نه چیزی نشده، گفتی حرف نزد؟
+نه چیزی نگفت
بعدش اوکی گفت و رفت تو اتاق لباس عوض کرد کلی هم به خودش رسید و آماده شد و
گفت میرم مغازه
+با این تیپ میخوای بری مغازه؟
_چقدر شکاک شدی لیلا همیشه اینجوری میرم مغازه
چیزی نگفتم دیگه، خداحافظی کرد و رفت
ولی من همش استرس داشتم
زنگ زدم الناز گفتم بیاد پیشم
حداقل کمتر فکر و خیال الکی کنم
الناز هم گفت الان میاد
گوشیو قطع کردم یه ربع بعد الناز اومد روبوسی کردم
گفت لیلا راستش من میخواستم یه چیزی بگم بهت
_جونم عزیزم بگو
+تازگیا با یکی آشنا شدم
با ذوق گفتم خب الناز خانمم نکنه عاشق شده؟
+پسر خیلی خوبیه تازه دو روزه که باهاش آشنا شدم قرار بود امروز بریم بیرون
_وای چرا نگفتی آخه؟ عزیزم برو بخدا من ناراحت نمیشم
+نه میخواستم بگم بیا با هم بریم حوصله ی تو هم سر نمیره
_نه بابا برا اولین بار زشته من بیام که ببخش عزیزم خودت برو
+لیلا این چه حرفیه منو تو دوستیم بعدشم من گفتم شب میام دیگه الان پیش توام..
_خب خب تعریف کن ببینم چطوری آشنا شدی باهاش؟
اسمش چیه که دل الناز خانم مارو برده؟
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا اون شب کلی دور هم خوش گذشت بهم... با خنده شام خوردیم و ظرفا رو جمع کردیم و شست
#درد_دل_اعضا
#لیلا
الناز سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت
+اسمش محمد 27 سالشه دوست خانوادگیمون هست
یه مدت پیش ابراز علاقه کرد
من تحویلش نمیگرفتم بعد خودمم خوشم اومد ازش چون واقعا پسر خوبی بود
حالا یه مدت آشنا بشیم بعدش به خانواده ها بگیم
_مبارکه فدات شم ایشالا هر چی صلاح و مصحلت هست همون بشه
چند ساعتی الناز موند بعدش رفت
منم داشتم ظرفای پذیرایی رو میشستم
زنگ در خونه رو زدن
مامان مهرداد بود اومده بود اونجا
باهم روبوسی کردیم نشست
مامانش واقعا ماه بود خیلی زن خوب و با شخصیتی بود و دوسش داشتم
اومد نشست و ازش مفصل پذیرایی کردم.
برا شام هر چی اصرار کردم نموند و رفت.
تقریبا چند ماهی گذشته بود و من دانشگاه میرفتم و مهرداد هم سر کار،
یه روز صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی تمام محتویات معدم خالی شد
حالم خیلی بد شده بود
مهرداد هم نگران بود گفت حاضر شو بریم دکتر،
آماده شدم باهم رفتیم دکتر
گفتن باید آزمایش بدی
احتمال اینکه باردار باشی هست...
مهرداد گفت لیلا بدو بریم آزمایش بدیم...
رفتیم آزمایشگاه آزمایش دادم
بعد دو ساعت که جواب آزمایش اومد جواب مثبت بود...
مهرداد همونجا نشست و خداروشکر کرد
بعدش منو بغل کرد و رو سرمو بوسید و گفت
مرسی خانومم الان من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم
خودمم خیلی خوشحال بودم
یه حسی که قابل توصیف نبود..
ازم بابت رفتار چند مدت قبلش هم عذر خواهی کرد و باهم سوار ماشین شدیم .
مهرداد زنگ زد به مامانش و خبر حاملگی منو بهش داد
مادرش خیلی خوشحال شد
و فردا ظهر ناهار دعوتمون کرد خونشون
بعدم گفت بریم خونه ی مامانت اینا و به اونا هم خبر بدیم
گفتم باشه،
رفتیم اونجا، موقعی که مامانم فهمید خیلی خوشحال شد و همش قربون صدقم میرفت
بابا هم وقتی فهمید خیلی خوشحال شد
و هنوز هیچی نشده میگفت لیلا بیاد اینجا که اذیت نشه و نخواد کار کنه
خودم قبول نکردم و اومدیم خونه
فردا ظهرش با مهرداد رفتیم خونه ی مادرشوهرم،
کلی تدارک دیده بود برامون و کادو خریده بود
اومد بغلم کرد و بهم تبریک گفت
پریسا هم خوشحال بود
برام عجیب بود که تیکه نمینداخت و همش تبریک میگفت!
به الناز هم زنگ زدم و خبر باردار شدنمو گفتم
و بهش گفتم برا اینکه تنها نباشم گاهی اوقات بیاد پیشم بمونه
اونم قبول کرد و ذوق میکرد...
روزا میگذشت و من حالت تهوع داشتم و حالم بد میشد مدام
مهرداد هم خیلی هوامو داشت و بیشتر کارها رو انجام میداد و هیچ بحثی نمیکرد
قبلا سر چیزای الکی هم گیر میداد گاهی اوقات
ولی از وقتی باردار شده بودم اصلا چیزی نمیگفت و مهربون بود
روزا میگذشت و من تقریبا ماه دوم بارداری بودم
تصمیم گرفته بودم این ترم دانشگاه رو برم ولی ترم دیگه مرخصی بگیرم
بیشتر روزا یا میرفتم خونه ی مامانم تا شب میموندم یا روزا الناز میومد پیشم که حوصلم سر نره
ولی اکثرا مهرداد میگفت برم خونه ی مامانم اونجا مامانم مواظبمه.
یه روز که خونه ی مامانم بودم همه دور هم جمع شده بودیم گوشی سروش زنگ خورد
_بله بفرمایید؟
.............
_بله پدرم هستن
........
_کدوم بیمارستان؟
..........
باشه باشه من الان میام
گوشیو قطع کرد رنگش مثه گچ شده بود
همه باهم گفتیم سروش چی شده
گفت نمیدونم میگن بابا تصادف کرده باید برم بیمارستان
همین جمله کافی بود که مامان از حال بره
و از اون طرفم همه اصرار داشتیم که باهاش بریم
مامان رو به هوش آوردیم و راهی بیمارستان شدیم
زنگ زدم به مهرداد جریان رو گفتم
اونم گفت خودشو میرسونه
وقتی رسیدیم به اورژانس دیگه هیچ کدوم رنگ به رخسار نداشتیم
گفتن مشکلی نیست و فقط دست و پاش شکسته الانم بردنش اتاق عمل و تا چند ساعت دیگه میارنش....
مدام گریه میکردم و از خدا میخواستم برا بابا اتفاقی نیوفته
دکتر گفت برید خونه فقط یه نفر میتونه بمونه
مامان گفت من میمونم شماها برید
موقعی که اومدم بیام بیرون چشمام سیاهی رفت و نمیدونم دیگه بعدش چی شد...
وقتی چشم باز کردم زیر سرم بودم
مهرداد اومد پیشم کنار تخت
مشخص بود که خیلی ترسیده بود
_لیلا قربونت برم چیشدی؟ نمیگی من سکته میکنم اگه اتفاقی برا خودت و بچمون میوفتاد؟
+بابا حالش چطوره مهرداد؟ میخوام برم ببینمش
دکتر اومد داخل اتاق گفت شانس آوردی... از این به بعد باید بیشتر مواظب بچه باشی
الانم سرم که تموم بشه میتونید برید.
مهرداد از دکتر تشکر کرد و بعدش اومد پیش من
گفت لیلا اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاده بود من دیوونه میشدم
تو الان باید بیشتر مراقب خودت باشی
خلاصه سرمم تموم شد و با مهرداد رفتیم خونه.
مهرداد گفت برو استراحت کن امروز خیلی استرس داشتی
منم از بیرون غذا میگیرم به پریسا هم زنگ میزنم بیاد پیشت بمونه یه مدت که نخوای به خودت فشار بیاری
یک ساعتی بود که خوابم برده بود
مهرداد اومد بیدارم کرد که برم ناهار بخورم
پریسا هم اومده بود
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا الناز سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت +اسمش محمد 27 سالشه دوست خانوادگیمون هس
#درد_دل_اعضا
#لیلا
پریسا هم مدام میگفت
تو لیاقت بچه دار شدن نداری
اگه بچه ی داداشم طوریش میشد بلایی به سرت میاوردم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی...
و خیلی حرف بد و بیراه میزد
که مهرداد دوباره باهاش بحث کرد
گفت من تو رو آوردم که مواظبش باشی نه اینکه هی بدتر اعصاب خوردی درست کنی برامون..
دیگه اونم چیزی نگفت
ناهارمون رو خوردیم. پریسا خودش رفت ظرفا رو شست و منم گفتم یکم استراحت میکنم
بعدش بریم بیمارستان پیش بابا که مهرداد قبول نکرد
گفت دوباره حالت بد میشه
زنگ زدم مامان که گفت خداروشکر حال بابا خوبه و نگران نباش.
اون چند روزی که بابا بیمارستان بود پریسا خونمون موند و مواظب من بود یا بعضی از روزا مادرشوهرم میومد پیشم میموند
و خیلی اون مدت هوامو داشتن و رسیدگی میکردن بهم.
بابا مرخص شد، قرار بود برم اونجا به بابا سر بزنم
مامان مهرداد هم گفت زشته منم باهاتون میام
خلاصه باهم دیگه رفتیم خونه ی بابا اینا.
وقتی بابا رو دیدم کلی گریه کردم
داغون شده بود...
دست و پاش تو گچ بود و کلا صورتشم داغون شده بود
ولی خداروشکر که زنده مونده بود
_گریه نکن دختر بابا برا نوه ام خوب نیست
+بابا خداروشکر که الان پیشمون هستی
مادرشوهرم گفت لیلا دخترم گریه خوب نیست خداروشکر پدرتون مشکلی ندارن زود خوب میشن
یه ساعتی نشستن مادر شوهرم به مهرداد گفت منو برسون خونه
هر چی ام مامانم اینا تعارف کردن بمونه قبول نکرد ....
به مهرداد گفتم من چند روزی اینجا میمونم پیش مامان که کمک کنم بهش
اونم قبول کرد و گفت آخر هفته میاد دنبالم که بریم دکتر برا سونو و این چیزا
منم قبول کردم و ازشون خداحافظی کردم و رفتن.
اون چند روزی هم که خونه ی مامان بودم نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم
همه ی کارا رو خودش میکرد و رفت و آمد زیاد بود
فامیل و آشنا و دوست و همکار میومدن عیادت بابا
بیشتر وقتا الهام و نسرین اونجا بودن و به مامان کمک میکردن
چون خودش واقعا خسته میشد و تنهایی از پس اینهمه مهمون بر نمی اومد
خلاصه آخر هفته مهرداد اومد دنبالم که بریم سونو گرافی
قرار بود دیگه بعدشم بریم خونه ی خودمون
من آزمایش دادم و صدای قلب بچه رو شنیدم اون لحظه خیلی خوب بود
انقدر ذوق زده بودم که دوست داشتم سه ساعت صدای قلبشو بشنوم
گفتن تا 4 هفته ی دیگه هم مشخص میشه جنسیت بچتون چی هست
منو مهرداد عاشق دختر بودیم
براش چند تا اسم هم انتخاب کرده بودیم ولی من تصمیم داشتم مهرداد رو سوپرایز کنم و 1 ماه دیگه که جنسیت بچه مشخص میشد خودم تنها برم آزمایش
بعدش یه جشن کوچولو دو نفره بگیریم و براش کادو بخرم.
تو اون مدتم اتفاق خاصی نیوفتاده بود و همه چی خیلی خوب پیش میرفت
حتی رفتار پریسا هم خیلی خوب شده بود باهام و دیگه متلک نمیپروند اکثر روزا میومد
خودش کارامو انجام میداد خونه رو مرتب میکرد و بعد شوهرش میومد دنبالش میرفت....
دو سه روز مونده بود تا برم برا آزمایش که بفهمم جنسیت بچه چیه
زنگ زدم به الناز و بهش گفتم میخوام زودتر بریم که من مهرداد رو سوپرایز کنم
اونم قبول کرد و قرار گذاشتیم برا فرداش
گفت با محمد میان دنبالم و باهم میریم
به مهرداد هم گفتم من فردا با الناز میرم بیرون و تا شب پیش همیم
اونم گفت مشکلی نداره و برو.
فردای اون روز من آماده شدم ولی مهرداد گفت امروز خونه میمونه و مغازه نمیره
منم دیگه زیاد سماجت نکردم که دلیل این کارش چیه
ازش خداحافظی کردم و الناز و محمد اومدن دنبالم باهم رفتیم آزمایشگاه
بعد اینکه نوبتمون شد رفتم داخل اتاق، رو صفحه مانیتور میتونستم بچمو ببینم...
با ذوق نگاه میکردم
_میتونم بپرسم بچه چیه؟
+بله عزیزم دختره حتما مثل خودتون هم خوشگل میشه
_واقعا؟ دختره؟
از شدت خوشحالی اشک شوق میریختم
از مطب اومدم بیرون با الناز رفتیم سیسمونی به جفت کفش کوچولو دخترونه ی خوشگل و یه دستمال سر کوچیک خریدم با جواب آزمایش گذاشتم داخل یه باکس قلبی شکل
الناز گفت بریم ناهار بخوریم بعدش تو که گفتی تا شب نیستی یکم هم دور بزنیم بعد برو خونه
گفتم نه مهرداد هم خونه اس گناه داره دیگه میرم خونه....
بعد کلی اصرار رفتیم یه رستوران و سه تایی غذامون رو خوردیم
منو رسوندن خونه و دیگه خودشون رفتن
با ذوق کلید انداختم و درو باز کردم و کفشمو در آوردم
صدای پچ پچ آروم میومد
میخواستم مهرداد رو صدا بزنم که یه صدای زنونه به گوشم خورد
آروم رفتم سمت اتاق
صدای مهرداد و یه زن میومد
_تنها کسی که دوسش دارم تویی مونا...
+مهرداد ولی تا کی باید وضعیتمون اینجوری باشه..؟
_بزار بچه بدنیا بیاد عزیزم بعدا تکلیف لیلا رو مشخص میکنم..
کادو از دستم افتاد
رفتم سمت اتاق و در اتاق رو باز کردم
مهرداد و مونا کنار همدیگه بودن ....
تازه به خودشون اومدن و متوجه من شدن
مهرداد زود بلند شد
با جیغ و داد گفتم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا پریسا هم مدام میگفت تو لیاقت بچه دار شدن نداری اگه بچه ی داداشم طوریش میشد بل
#درد_دل_اعضا
#لیلا
_اشغال عوضی این بود دوست داشتن و عشقت؟
کثافت خدا ازت نگذره
حمله کردم سمت مونا و تا میتونستم موهاشو میکشیدم و جیغ میزدم
مهرداد هم هر کاری میکرد نمیتونست منو جدا کنه و صورتش و از بس با ناخن کنده بودم کلا زخمی شده بود، به زور جدام کرد
تا میتونستم جیغ میزدم و فحش میدادم بهشون و میزدم تو سینه ی مهرداد
اونم کمربند رو برداشت و افتاد به جونم تا میتونست کتکم زد....
یهو احساس کردم یه چیزی وسط پاهام ریخت....
فقط یه لحظه چشمم افتاد به خون روی سرامیک و دیگه چیزی متوجه نشدم
وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم و سرم بهم وصل بود
یادم اومد به اتفاقی که برام افتاده
و شروع کردم به گریه کردن
مامان مهرداد اومد تو اتاق مشخص بود که گریه کرده بود
_از اینجا برو نمیخوام ببینمتون
+گریه نکن دور سرت بگردم
_گریه نکنم؟ میدونی شازدت چیکار کرده؟ حال من از گریه گذشته بچمو شماها کشتید من ازتون شکایت میکنم
اینقدر داد و بیداد کردم که پرستار اومد و یه آرام بخش زد تو سرمم
و مادرشوهرمو از اتاق بیرون کرد
دوباره بیهوش شدم بخاطر آرامبخش
چند روزی بیمارستان بستری بودم
اصلا هر کدوم از خانواده ی مهرداد یا خود مهرداد میومدن اینقدر جیغ و داد میکردم که پرستار بیرونشون میکرد
مامانم و داداشام هم جریان رو فهمیده بودن
بهشون گفتم یه لحظه هم دیگه با مهرداد زندگی نمیکنم و میخوام ازش جدا بشم
اولش فکر میکردن من دروغ میگم چون مهرداد جوری وانمود کرده بود که من خودم افتادم زمین و بچه ام سقط شده
ولی وقتی جریان رو گفتم که چه اتفاقی افتاده و چیشده و کبودی های بدنمو دیدن فهمیدن من دروغ نگفتم بهشون.....
بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم با مامان و سروش رفتیم و هر چی وسایل داشتم برداشتم آوردم خونه ی بابا و درخواست طلاق دادم.
مهرداد هم میگفت من زنمو دوست دارم و طلاقش نمیدم
تقریبا 1 سال کش مکش و دعوا...
یا مهرداد تو جلسه های دادگاه شرکت نمیکرد
تا بالاخره به زور و شاهد از هم جدا شدیم
و اون مدت هم متوجه شدم که مهرداد از خیلی سال قبل عاشق مونا بوده
ولی پریسا اوایل نمیذاشته باهم ازدواج کنن
تا اینکه پریسا و شوهرش باهم به مشکل بر میخورن و حتی کارشون به طلاق میکشه
اینم بخاطر اینکه شوهرش طلاقش نده سعی میکرده مهرداد رو راضی کنه با مونا ازدواج کنه
که مهرداد منو میبینه و میاد خواستگاری من
ولی پریسا همچنان دست بردار نبوده و موفق شد که منو مهرداد رو با نقشه ی خودش از هم جدا کنه.
روز آخری که از هم جدا شدیم
مامانش اومد گفت حلال کن لیلا بخدا من خیلی دوست داشتم و دارم بهتر از تو کسی برای مهرداد نبود ولی خودش زندگی خودشو خراب کرد
منم بدون اینکه حتی یه کلمه حرفی بزنم از کنارش رد شدم و با بابا و مامان سوار ماشین شدیم برگشتیم خونه.
رفتم تو اتاقم و کلی گریه کردم بخاطر بخت بدم که این بود اون زندگی که قرار بود پر از عشق و آرامش باشه؟
با چه امیدی رفتم خونه ی بخت حالا برگشتم دوباره
تا شب تو اتاقم بودم و بیرون نمیرفتم از اتاق
شده بودم یه دختر منزوی گوشه گیر که حتی خجالت میکشیدم تو روی بابا مامانم نگاه کنم
روز به روز افسرده تر میشدم
به بچه ای که قرار بود بیاد تو زندگیمون ولی این بلا سرش اومد فکر میکردم
بیشتر شبا کابوس میدیدم و نمیتونستم این همه ظلم رو فراموش کنم....
تو جمع های فامیلی اصلا شرکت نمیکردم یا وقتایی که مهمون میومد اصلا از اتاق بیرون نمیرفتم
چون همش با ترحم و دلسوزی بهم نگاه میکردن و اصلا دوست نداشتم و حس بدی بهم دست میداد
حتی با الناز هم که دوست صمیمی بودم دیگه زیاد در ارتباط نبودم
پدر و مادرمم خیلی غصه میخوردن برام و ناراحت بودن.
حدود 6 ماهی میگذشت از طلاقم که الناز اومد خونمون و با مامانم حرف زد که اگه لیلا بخواد اینجوری پیش بره زندگیشو نابود میکنه و باید بریم مشاوره که از این حال و هوا در بیاد
باهم رفتیم پیش مشاوره و واقعا بهم کمک کرد
همش بهم میگفت نباید به این اتفاقات فکر کنی،
زندگی تموم نشده میتونی مثل قبل باشی
هنوز جوونی و میتونی پیشرفت کنی
بالاخره تونستم کنار بیام و تصمیم گرفتم که درسمو دوباره ادامه بدم
ولی همچنان جلسات مشاوره رو هم ادامه میدادم و مثل قبل گوشه گیر نبودم و بیرون میرفتم و تو جمع های فامیلی شرکت میکردم،
اون سال با تشویق خانواده دوباره دانشگاه ثبت نام کردم و به خانواده هم گفتم آموزشگاه کامپیوتر و زبان ثبت نامم کنن که در کنار درسم مشغول باشم
بابامم مخالفتی نکرد و منو کلاس هایی که میخواستم ثبت نام کرد.
تقریبا دو هفته مونده بود به اینکه دانشگاه شروع بشه کلاس زبان و کامپیوتر رو شرکت میکردم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا _اشغال عوضی این بود دوست داشتن و عشقت؟ کثافت خدا ازت نگذره حمله کردم سمت مو
#درد_دل_اعضا
#لیلا
ولی مثل قبل شور و اشتیاق بیرون رفتن رو نداشتم
بخاطر همین الناز میومد پیشم
یه روز که طبق معمول اومده بود بهم سر بزنه گفت
_لیلا اخر هفته محمد قراره بیاد خواستگاریم
+واقعا میگی؟ خوشبخت بشی خواهری خیلی خوشحال شدم عزیزم
_فدات شم ایشالا روزی خودت
+نه بابا دیگه از ما گذشته
_لیلا چرت نگو میزنم تو سرت همین الانم خودت خبر نداری ولی خواستگار داری
مامانت بهت نمیگه چون روحیه ات هنوز خوب نیست.
دیگه چیزی نگفتم و اونم حرفی نزد و فقط درمورد اینکه چی میپوشه و این چیزا صحبت میکردیم
یکم دیگه هم پیشم موند و رفت
اومدم داخل اتاقم دیدم گوشیم زنگ میخوره
شماره ناشناس بود
اولش نمیخواستم جواب بدم ولی بعدش جواب دادم
_سلام لیلا خوبی؟
پریسا بود صداشو میشناختم
+ممنون بفرمایید
_میتونم ببینمت؟ باهات حرف بزنم؟
+میشنوم اگه حرفی هست بگو
_خواهش میکنم زیاد وقتتو
نمیگیرم فقط نیم ساعت باید حتما باهات حرف بزنم
کاملا مشخص بود که تو صداش یه ترس و اضطرابی بود
گفتم باشه عصر بیا خونه باهم حرف بزنیم
_خونه نه نمیخوام کسی بفهمه یه جا قرار بزاریم همو ببینیم ساعت 4 فردا
+باشه آدرس بفرست میام
بعدش خداحافظی کرد و برام آدرس رو فرستاد.
داشتم از کنجکاوی میترکیدم نمیدونستم چی میخواست بگه که اینجوری خواهش میکرد منو ببینه...
بین رفتن و نرفتن دو دل شده بودم ....
تصمیم گرفتم با مشاورم تماس بگیرم و جریان رو بهش بگم
وقتی بهش جریان رو گفتم که پریسا زنگ زده و خواهش کرده برم و ببینمش
گفت برو ولی احتیاط کن...
و یکمم حرف زدیم و بعدش گوشیو قطع کردم
سعی کردم کمتر فکر کنم به این موضوع
تو همین فکرا بودم که مامان صدام زد برا شام،
رفتم شاممو خوردم.
بعد از شامم رفتم دوباره تو اتاقم دراز کشیدم و یکم با گوشیم ور رفتم و چند تا آهنگ گوش دادم تا خوابم برد.
فردا صبح کلاس کامپیوتر داشتم
طبق همیشه سر ساعت آماده شدم و سر کلاس حاضر شدم.
بعدش که کلاس تموم شد رفتم خونه و دوش گرفتم و کلی هم به خودم رسیدم
به سمت اون آدرسی که پریسا داده بود حرکت کردم
خوشبختانه آدرسش یه کافه بود نزدیک خونه ی خودمون
وقتی وارد کافه شدم کنار اولین میز پریسا رو دیدم
دست بلند کرد برام، رفتم کنارش
دست داد بهم، اولش نمیخواستم باهاش دست بدم ولی بعدش دست دادم باهاش
تعارف کرد که بشینم و دو تا قهوه سفارش داد
_میشه زودتر حرفتو بزنی؟
+آره عزیزم صبر کن...
لیلا واقعیتش اینه که اومدم ازت حلالیت بگیرم،
باور کن من آدم بدی نیستم...
یعنی اون آدمی که تو فکر میکنی نیستم
اومدم اینجا تا همه چیزو برات تعریف کنم.....
نمیدونم این چیزایی که الان میخوام تعریف کنم رو میدونی یا نه ولی بازم میگم،
مهرداد یه زمانی مونا رو دوست داشت...
اون موقع تازه مونا 18 سالش بود و مهرداد 22 سالش بود
منم تازه دو سال بود که ازدواج کرده بودم
اینقدر مهرداد اومد و گفت مونا رو میخوام بابا اینا براش رفتن خواستگاری
ولی خانوادش راضی نشدن ولی مونا همچنان دوست داشت مهرداد و حتی بخاطرش خود کشی کرد
خانوادش که دیدن چاره اش نمیکنن فرستادنش خارج که دور از هم باشن...
موفق هم شدن این دوتا رو از هم جدا کنن
اوایل من زیاد برام مهم نبود تا اینکه منو شاهرخ (شوهر پریسا) سر خانوادش به مشکل بر خوردیم
اونم مشکل خیلی جدی که کارمون به طلاق کشید
مامانِ مونا خیلی تو زندگیمون دخالت میکرد و هر سری میومد خونمون منو شاهرخ یه بحث و دعوای شدید داشتیم
ولی من باردار شدم و دیگه بعدشم رابطمون باهم خوب شد
منم تصمیم گرفتم هر جوری شده مونا رو راضی کنم برگرده ایران و با مهرداد صحبت کنم به هر طریقی که بود باهم ازدواج کنن
بعدش چون من میتونستم تلافی کارهایی که مامانش باهام کرده بود رو سرش در بیارم و هم اینکه اگه کاری میکرد که شاهرخ منو طلاق بده منم کاری کنم مونا یه آب خوش از گلوش پایین نره،
بعد اون مدام با مونا حرف میزدم
بالاخره بعد از یک سال و نیم موفق شدم راضیش کنم که برگرده
دقیقا همون موقع بود که مهرداد عاشق تو شد
و اومد خواستگاری تو...
تمام نقشه هام نقشه بر آب شده بود....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا ولی مثل قبل شور و اشتیاق بیرون رفتن رو نداشتم بخاطر همین الناز میومد پیشم یه
#درد_دل_اعضا
#لیلا
تمام این مدت تو بهت بودم که یه آدم چطور میتونه اینقدر عوضی باشه که حاضر بشه بخاطر اینکه زندگی خودش خراب نشه زندگی یکی دیگه رو خراب کنه
از سر جام بلند شدم گفتم به اندازه کافی گفتی دیگه چی مونده که بگی؟
_لیلا ازت خواهش میکنم بمون تا آخر حرفام گوش بده
ناچار نشستم خیلی عصبانی بودم
_ولی دست برنداشتم و هر چی به مهرداد گفتم نامزدی رو بهم بزنه قبول نکرد و گفت تو رو دوست داره و حاضر نیست هیچ جوره لیلا رو از دست بده
تا اینکه مونا هم برگشت ایران ولی بهش نگفتم مهرداد نامزد کرده
ولی خودش یه بار که رفته بود داخل مغازه ی مهرداد میبینه حلقه دستشه و ازش میپرسه
و مهرداد هم میگه نامزد کردم
مونا زنگ زد بهم و کلی بد و بیراه گفت که تو منو عمدا کشوندی ایران که عذابم بدی
منم کلی قسم خوردم که کاری میکنم که مهرداد از لیلا سرد بشه
به مامانمم گفتم مونا برا مهرداد هست و باید کاری کنم که جدا بشن
اونم تا مدتی باهام حرف نمیزد
هر کاری میکردم که تو رو از چشم مهرداد بندازم و هر سری هم موفق میشدم حتی براتون دعای سردی گرفتم.
تازه میفهمیدم وقتایی که مهربون میشد و میومد خونه رو مرتب میکرد بعدش کلی کاغذ پیدا میکردم علتش چی بود...
بعدش که مهرداد از تو زده میشد مونا رو میفرستادم سمتش و اونم واقعا کارشو خوب بلد بود و تونست مهرداد رو مال خودش کنه
تا روز آخری که تو اومدی و مهرداد رو تو اون وضعیت دیدی
و بعدشم که بچت سقط شد
من تازه به خودمم اومدم و دیدم چه گندی زدم
نه تنها زندگی تو رو خراب کردم بلکه زندگی خودمم خراب کردم
بعد از اینکه تو طلاق گرفتی یه آب خوشم از گلوی من پایین نرفت و مهرداد که با مونا ازدواج نکرد که هیچ بلکه شاهرخ هم الان همه چیو فهمیده و کارمون به طلاق کشیده تمام حرفام همین بود...
سرمو که بلند کردم صورت پریسا از گریه قرمز شده بود اینقدر گریه کرده بود
گفت لیلا فقط منو ببخش من فقط زندگی تو رو خراب نکردم زندگی خودمم خراب کردم و آبرومم تو کل فامیل رفت
هیچ حرفی از دهنم بیرون نمیومد اینقدر عصبی بودم
بخاطر یه کینه نه تنها زندگی من بلکه زندگی داداش خودشو خراب کرد
اشکام سرازیر شده بود
+خیلی آشغالی پریسا....
تو چطور تونستی با زندگی داداشت همچین کاری کنی؟
بخاطر چی؟ بخاطر یه حسادت بچگانه؟
واقعا برات متاسفم شوهرت حق داره بخواد طلاقت بده تو چه حیوون کثیفی هستی...
هیچ وقت نمیبخشمت تو مقصر تمام بدبختی های منی
تو بچه ی منو کشتی
هیچ وقت دیگه سمت من نیا فهمیدی؟
اونم فقط سکوت کرده بود و اشک میریخت....
از کافه اومدم بیرون
تو خیابون سر در گم راه میرفتم و گریه میکردم بعد یک ساعت بی هدف راه رفتن تاکسی گرفتم و رفتم خونه داداشم....
تو راه هم به الهام زنگ زدم و گفتم میخوام بیام اونجا...
اونم استقبال کرد.
وقتی رسیدم زنگ درو زدم
الهام درو باز کرد
زدم زیر گریه و رفتم تو بغلش
اون بیچاره هم حسابی ترسیده بود و مدام میگفت لیلا چی شدی؟ چرا گریه میکنی؟
روی مبل نشستم زود برام آب آورد
ولی گریه های من تمومی نداشت
اونم گفت حداقل گریه کن که خالی بشی بعدش برام تعریف کن
و مدام دلداری میداد بهم
بعد کلی که گریه کردم و آروم شدم براش تعریف کردم که چیشده و پریسا بهم زنگ زد و...
تا آخرشو تعریف کردم،
اونم اشکش در اومده بود و همش فحش میداد بهشون که زندگیمو خراب کردن
_هیچ کسی نباید بفهمه حتی داداش
امشب من اینجا میمونم با این قیافه اصلا نمیتونم برم خونه ی خودمون دور از جون مامان سکته میکنه اینجوری منو ببینه
+قدمت روی چشم این چه حرفیه خونه ی خودته تا هر موقع دوست داشتی بمون
الانم برو تو اتاق النا یکم دراز بکش استراحت کن که حالت بهتر بشه
رفتم یه آبی به صورتم زدم و بعدش رفتم تو اتاق
ولی مگه میتونستم فکر نکنم
همش حرفای اون زنیکه عوضی تو ذهنم رژه میرفتن...
من برات دعا گرفتم...
من بخاطر انتقام از خواهر شوهرم تصمیم گرفتم مونا هر جور شده بشه زن داداشم...
همش این چیزا تو ذهنم بود
گوشیم زنگ خورد....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا تمام این مدت تو بهت بودم که یه آدم چطور میتونه اینقدر عوضی باشه که حاضر بشه ب
#درد_دل_اعضا
#لیلا
گوشیم زنگ خورد مامانم بود
_سلام مامان خوبی
+لیلا کجایی تو هر چی زنگ میزنم گوشیتو چرا جواب نمیدی مردم از نگرانی
_ببخشید بخدا حواسم نبود من اومدم خونه ی داداش پیش الهام شب میمونم اینجا
+چرا؟ اتفاقی افتاده؟ صدات چرا گرفته؟
_نه مامان بخدا هیچی نیست فقط زیاد تو خونه موندم حوصلم سر رفته
+باشه مادر روحیت عوض میشه، سلام برسون خداحافظ
خداحافظی کردم و از اتاق رفتم بیرون پیش الهام نشستم
+عه چرا نخوابیدی عزیزم
_خوابم نبرد... تصمیم دارم فردا برم پیش مشاور بهش بگم جریان رو
+آره کار خوبی میکنی
بعدش سعی کردم یکم با النا بازی کنم و از فکر این موضوع بیام بیرون
به هر حال هر چی بود الان زندگی من خراب شده بود و ما از هم جدا شده بودیم
دوباره فکر کردن به گذشته خریت بود.
شب هم اونجا موندم.
فردا صبح به مشاورم زنگ زدم و رفتم پیشش، براش توضیح دادم
یکم هم اون حرف زد و واقعا حرفاش آب رو آتیش بود
خیلی حالم خوب شده بود با حرفاش و انگیزه هایی که بهم میداد.
بعدش رفتم خونه و آماده شدم برا کلاس، تقریبا یک ماهی از کلاس رفتنم میگذشت
دانشگاه هم شروع شده بود تصمیم گرفتم با مدیر آموزشگاه صحبت کنم و اونجا به عنوان منشی کار کنم اونم تو این مدت کم دیگه میدونست من قبلا رشته ام کامپیوتر بوده و الانم دارم درس میخونم
قبول کرد و گفت پیشنهاد بهتری برام داره...
میتونم اونجا به عنوان مربی تدریس کنم چی از این بهتر؟
خیلی خوشحال بودم فورا قبول کردم
ولی قرار بود 3 ماه به طور رایگان کار کنم اگه خوب بود کارم و راضی بودن بعد بمونم و حقوق بهم میدادن.
خبر و به مامانم و بابام دادم
اونام خیلی خوشحال شدن
قرار شد روزایی که کلاسم صبح هست من عصر آموزشگاه باشم و برعکس روزایی که کلاس بعد از ظهر داشتم صبح برم آموزشگاه
شروع به کار کردم هم دانشگاه میرفتم و هم آموزشگاه وقتی هم بر میگشتم خونه حسابی خسته بودم یکم درس میخوندم
نمیفهمیدم کی خوابم میبره
اوایل خیلی سخت بود اذیت میشدم ولی کم کم عادت کردم و دیگه برام عادی شده بود
وقت نمیکردم با الناز هم بیرون برم ولی داخل دانشگاه باهم وقت میگذروندیم و از این قضیه راضی بودم
از کار و درسم خوشبختانه اینقدر تو آموزشگاه راضی بودن ازم که همون یک ماه و نیم اول بهم حقوق دادن
فقط تلاش میکردم...
اون مدت خواستگارای زیادی هم اومدن ولی یا سنشون بالا بود یا هم بچه داشتن و زن طلاق داده بودن ولی من به هیچ کدوم فکر نمیکردم و فورا جواب رد بهشون میدادم.
ترم آخر دانشگاه بودم که الناز یه روز اومد پیشم بهم گفت میخوام یه موضوعی رو بهت بگم نمیدونم کار درستی انجام دادم یا نه ولی فکر میکنم کار بدی هم نکرده باشم
گفتم چیشده بگو؟....
گفت قول بده هر چی شد ناراحت نشی از دستم، من قصدم خیر بود بخدا...
ببین واقعیتش من شماره ی خونتون رو دادم به شایان فرخزاد همون پسری که سال اول دانشگاه عاشقت شده بود
بعدم که تو دلت پیش مهرداد گیر کرد و باهاش ازدواج کردی
ولی اون همچنان مجرده و اینکه بعد از اینکه از تو ناامید شد کلا از ایران رفت
یه ماه پیش به طور اتفاقی دیدمش و باهم رفتیم پارک و نشستیم از خاطرات دانشگاه حرف زدن بعدش گفت رفته بود خارج از کشور و الان برگشته و دوباره میخواد بره
از تو پرسید بهش گفتم که طلاق گرفتی و شوهرت آدم خوبی از آب در نیومده
بخدا قسم لیلا میتونستم برق شادی رو تو چشماش ببینم گفت واقعا طلاق گرفته؟
گفتم آره خوشحالی نداره که
خودشو جمع کرد گفت خیلی ناراحت شدم لیاقتش خیلی بهتر از اون آدم بود فکر نمیکردم زندگیش اینجوری شده باشه.
بعد از اون یکم دیگه هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم
تقریبا سه روز بعدش زنگ زد بهم و گفت خودتون تا حدودی در جریان علاقه ی من به لیلا بودین و من به حدی دوسش داشتم که نمیخواستم اونو کنار کسی غیر از خودم ببینم
بیا و خواهری کن در حق من لیلا رو راضی کن حداقل نمیگم قبول کنه ازدواج کنه با من
حداقل دلیل این نه گفتنش رو بهم بگه تنها کسی که دوست نزدیک لیلاس شمایی.
تمام این مدت سکوت کرده بودم و به حرفای الناز گوش میدادم ....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#درد_دل_اعضا #لیلا گوشیم زنگ خورد مامانم بود _سلام مامان خوبی +لیلا کجایی تو هر چی زنگ میزنم گوشی
#درد_دل_اعضا
#لیلا
تمام این مدت سکوت کرده بودم و به حرفای الناز گوش میدادم
_هووووی لیلا حواست با منه؟
+آره دارم گوش میدم خب بعدش
_خلاصه منم جریان رو به مامانت گفتم و فکر میکنم الان دیگه روحیت خیلی بهتر شده و فرصت فکر کردن داری و هم میتونی درست تصمیم بگیری
ببین این پسر اصلا پسر بدی نیست باور کن نمیگم بچه مثبت خالصه ولی از نظر شخصیتی واقعا با شخصیته و نمیشه با مهرداد مقایسه اش کرد
من خودم چند بار به چشم کارای بد مهرداد رو دیدم و بهت هم گفتم ولی تو اینقدر قبولش داشتی که حرف منو باور نکردی
خداروشکر که از اون زندگی خلاص شدی
امروز هم من قرار شده به شایان خبر بدم و نتیجه رو بهش بگم مامانت هم در جریانه
_شما که برا خودتون بریدی و دوختی نظر منو چرا دیگه میپرسی
+ببین لیلا جون قربونت برم ناراحت نشو اول اینکه من خیر و صلاحتو میخوام بعدم من نه بریدم نه دوختم فقط با مامانت راجع به پسره حرف زدم خانوادشم خیلی خوبن نظر تو مهمه اگه الان بگی نه همون نه هست من دوستتم تو رو نمیفروشم به یه غریبه که...
بعد با شیطنت همیشگی گفت پس مبارکه دیگه...
_ببین الناز همون موقع که من پسش زدم چون مهرداد چشممو گرفته بود و نمیخواستم کسی جز اونو ببینم...
+خب دختر خوب الان میتونی یه فرصت بدی هم به خودت هم به اون
_به خدا دیگه میترسم....
+میدونم عزیزم حق داری
ولی چیزی از دست نمیره قرارم نیست الان ازدواج کنی باهاش
_آخه من مهرداد رو نتونستم بشناسم
+ببین اول اینکه تو عاشق بودی میگن عاشق کور میشه نمیتونه بدی های طرف رو ببینه
ولی الان هم تجربه داری ماشالا عاقلم هستی با عقلت تصمیم بگیر
خلاصه اینقدر الناز باهام حرف زد که بالاخره قبول کردم.
همش استرس داشتم رفتم خونه،
الناز هم باهام اومد خونه
بعد به مامانم گفت خاله بالاخره راضیش کردم..
یه چشمک به من زد....
زدم تو بازوش گفتم پس شما دوتا نقشه داشتید..؟
خندیدن باهم بعدش مامانم گفت لیلا خیلی خوشحالم انشالا هر چی خیر و صلاحته همون برات رقم بخوره و صورتمو بوسید
بعد از اینکه الناز به شایان گفته بود با خانوادش اومدن خواستگاری و قرار بود زیر نظر خانواده ها باهم ارتباط داشته باشیم و اگه به توافق رسیدیم بعدا عقد کنیم.
ارتباط منو شایان از اونجا شروع شد و بیشتر اوقات برا شناخت بیشتر با هم میرفتیم بیرون و معمولا جاهای شلوغ میرفتیم پارک، کافه، رستوران،
تلفنی باهم حرف میزدیم
و واقعا میتونم بگم بهترین پسری بود که دیده بودم،
اینقدر به من محبت میکرد و عاشقم بود که من خجالت میکشیدم
با مناسبت و بی مناسبت برام کادو و هدیه میگرفت هر جایی که مشکلی داشتم همیشه اولین نفر بود که کنارم بود و مشکلاتمو حل میکرد ....
وقتی رفتارش رو با مهرداد مقایسه میکردم واقعا قابل مقایسه نبود باهم دیگه
ما حتی یه مسافرت باهم نرفته بودیم ولی شایان با خانواده چون هنوز عقد نبودیم هممون رو با خرج خودش برد مسافرت
هر چیزی که بهترین بود برام میخرید خانوادش هم واقعا احترام منو داشتن همیشه و از گل نازک تر نمیگفتن بهم.
بالاخره بعد از 6 ماه رفت و آمد من کاملا روی شایان شناخت پیدا کردم و جواب بله رو دادم بهش
1 ماه بعدش یعنی عید 96 عقد کردیم ولی من دوست نداشتم لباس عروس بپوشم
مامانم اینا گفتن یه بار عروس شدی شایان مجرد بوده شاید دوست داشته باشه جشن بگیره
منم دیدم حرفشون کاملا منطقی هست قبول کردم و داخل بهترین تالار برام جشن عقد گرفتن.
ماه عسلمون رفتیم خارج از ایران
شایان تصمیم داشت بخاطر کارش که اونجا سرمایه گذاری کرده بریم و همونجا بمونیم ولی من نمیتونم از اینجا دل بکنم و ترجیح دادم پیش خانوادم باشم.
الان منو شایان واقعا خوشبختیم
با وجود ضربه ای که خوردم بازم قوی تر از قبل دارم به زندگیم ادامه میدم
دیگه از پریسا و مهرداد و خانوادش هم خبری ندارم.
الناز و محمد هم باهم ازدواج کردن و خوشبختن و سر خونه زندگیشونن
منم سر کار میرم و با الناز همکاریم الان ارتباطمون قطع نشده و حتی شوهرامون صمیمی تر از ما هستن
الانم تازگیا باردار شدم و منتظر تو راهیمون هستیم
و در آخر میخوام به شما دوستای عزیزم بگم اگه من همون موقع شایان رو پس نمیزدم و کورکورانه مهرداد رو انتخاب نمیکردم چند سال عمرم الکی تباه نمیشد و خاطره های بد تو ذهنم نمیموند
اگه میخواید ازدواج کنید یا حتی کسیو دوست دارید با شناخت و اطلاع خانواده رفت امد کنید
امیدوارم که داستان زندگی من براتون درس عبرتی شده باشه..
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽