بچه های ایران 🇮🇷
            
            🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹   🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۳۳   سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد  _
        
                                        🌹🕊 بسم الله القاصم الجبارین🌹🕊
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۴
تا حتی #راه_خودکشی را به رویم ببندد.
 تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته.. 
و #قلب من هنوز پیش #نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید
و #بی_اختیارنیت_کردم.. 
🌟اگر از دست سعد #آزاد شوم، دوباره #زینب شوم! 
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت،.. 
اگر اینها خرافه نبود.. 
و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات #مؤمن میشدم 
و ظاهراً خبری از اجابت نبود.. 
که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه
جدید من و سعد باشد... 
خیابانها و کوچه های این شهر
همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود.. 
و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم.. 
تا مقابل در ویلا رسیدیم... 
دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت.. 
و حتی #رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه #درمشتش باشم. 
درِ ویلا را که باز کرد.. 
به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد 
_به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!
و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت 
_اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!
و من جز #فتنه در 🔥چشمان شیطانی سعد نمیدیدم..که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد 
_دیگه
بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!
یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به #ایران #برگردیم.. 
و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا....
ادامه دارد.... 
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┅═🦋 #بچههای_ایران 🦋═┅
➕  عضو بشید 👇
🆔 کانال  @b_iran 🇮🇷
❤️🤍💚
                
            