ازحاج احمد متوسلیان سؤال شد
چرااسم تیپۍکه تشکیل دادہ رامحمدرسول اللہﷺگذاشته؟
درجواب گفت:به این دلیل
هروقت اسم لشکر۲۷بردہ مۍشود
ذکرصلوات رابه همراہ داشته باشد
🌷فرماندهان لشکرﷴرسول ﷲﷺ
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_هفتم آموزش چند روز دیگر شروع می شد. بای
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_هشتم
وارد ساختمان شدند؛ 150 نفری می شدند. ساختمان چهار طبقه بود و در هر طبقه، اتاق های بزرگ پر از تخت های دوطبقه بودند. محمدرضا ساکش را روی یکی از تخت ها گذاشت، نشست و نفس عمیقی کشید. دیگر خبری از اضطراب آن چند روز نبود.
صبح با صدای اذانی که از بلندگو می آمد بیدار شد. نمازش را که خواند، سریع لباس پوشید و به میدان صبحگاه رفت. چهار نفر چهار نفر توی یک ردیف ایستادند و تا طلوع آفتاب، پشت سر هم دویدند. فرمانده همراه با چهار ضرب، دم گرفت و بچه ها جواب دادند. فرمانده مسافتی را نشان داد و گفت: "باید تا آن جا روی زمین غلت بزنید!"
کار سختی بود و تقریباً همه ی بچه ها حالت تهوع گرفتند. فرمانده گفت: "این صفراست که بیرون می ریزد. برای سلامتی مفید است."
رنگ محمدرضا زرد شده بود و حال خوشی نداشت، اما تصمیمش را گرفته بود؛ میدان جنگ شوخی بردار نبود.
رفتند برای صبحانه. نان و پنیر یا کره و مربا با چایی که توی لیوان های پلاستیکی ریخته بودند. بعد از صبحانه نوبت کلاس ها بود؛ کلاس های آموزش نظامی و عقیدتی.
اولین بار که یک ژِسه را توی دست گرفت، احساس خاصی تمام وجودش را پر کرد. توی آن 45 روز با باز و بسته کردن اسلحه، تنظیم و تیراندازی؛ کار با انواع مین؛ کار با بی سیم، تنظیم فرکانس، کدگذاری و رمزگذاری؛ و عبور از موانع آشنا شدند. کلاس های ش.م.ر آموزش های رزمی و بدن سازی را پشت سر گذاشتند و تا می توانستند سینه خیز و کلاغ پر رفتند. گاهی هم به پیاده روی می رفتند. پشت پادگان تا چشم کار می کرد، بیابان بود. صبح که راه می افتادند، کوله هاشان را پر از سنگ می کردند، قمقمه هاشان را خالی می کردند و هفت هشت ساعت در بیابان آموزش می دیدند تا بدن هایشان به سختی عادت کند و آماده ی جنگیدن شود.
#ادامه دارد....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
رفاقت با شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمدرضا هست🥰✋
*دسترنج نمڪ فروشے...*🌙
*شهید محمدرضا دستواره*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۴ / ۱۳۶۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: مهران،ایلام
*🌹پدر مرحوم شهید← سه فرزندم، سید حسین،سید محمدرضا و سید محمد شهید شدند🕊️من بارها از خداوند متعال خواهش کردم که حاصل دسترنج و زحمتکشی من، بی نتیجه نباشد،🌙زیرا که شغلم کارگر نمک فروشی بوده🥀و شهدای من با عرق ریختن و کارگری و دسترنج من پرورش یافته اند و به اینجا رسیده اند🥀و خدا را شکر میکنم که سعادت شهادت لقاء اش را به فرزندانم عطا کرد،🌙همسرشهید← محمدرضا وقتی به خانه میرسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و می آمد تو.🍃دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من👩❤️👨 و یک پدر خوب برای مهدی👨👦 با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم.💞 اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغون.🥀چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز میگشت.🥀با این حال سعی میکرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد.💫 به محض ورود میپرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمیخواهید؟⁉️بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا میپخت.🍛ظرف میشست.🍽️حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم،میگفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمیتوانی چنگ بزنی.🌙 در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را میبرد گردش.🍃محمدرضا قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود🌙که ۱۳ تیرماه ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۱ بر اثر اصابت گلوله خمپاره ۱۲۰ در کنارش،💥به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید محمدرضا دستواره*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر عبدالحسین هست🥰✋
*تعبیر خوابــــــ*🌙
*شهید عبدالحسین یوسفیان*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۹ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← شبی مادر در خواب میبیند شخصی به او سکهای میدهد که روی سکه نام حسین نوشته شده🍃و در عالم خواب به او میگویند نام فرزندت را (عبدالحسین) بگذار💫همسرش← سال 88 با پدر و مادرم به سوریه رفتیم🌙 در حرم عمه سادات از حضرت زینب خوشبختی ام و یک همسفر و همراز خوب را از ایشان خواستم💞 تا قبل از سفر هر خواستگاری میآمد رد میکردم🥀آنجا از حضرت زینب خواستم وقتی برمیگردیم اولین خواستگاری که برایم میآید، میفهمم که فرستادهی شماست💫 و جواب بله را میدهم💐 از سفرمان دوماه گذشت، یک شب خواب دیدم که داخل یک حرم نشستم💫و یک خانم قد بلند و نورانی آمدند کنارم و گفتند: سوره انعام را همین حالا بخوان، تو به آرزویت رسیدی.»💫 فردای آن شب با مادرم نماز جمعه رفتیم📿همان جا سوره انعام را خواندم، بعد از نماز جمعه عموی عبدالحسین به پدرم زنگ زدند📞و اجازه خاستگاری گرفتند‼️و خاستگار هم عبدالحسین بود💫 خلاصه به دلم نشست و عقد کردیم🎊 شش سال و نیم در کنار هم بودیم💞 و خداوند دختری به نام زینب به ما هدیه داد زینبی که از صد کلمه ۹۹ تای آن بابا بود🎀آقا عبدالحسین سپاهی بود که داوطلبانه به سوریه رفت🕊️و عاقبت با اصابت تیر💥 به قلب، دست، پهلو، پا و چشم🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید عبدالحسین یوسفیان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*