eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد تـــو ضرب المثل شد دختــران بابایی اند ... جان عالم بفـدای دل بابایی تـــو ... 😔 🌷شهید 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مهدی هست🥰✋ *شهیدے که با کلمه‌ے شهادت زبانش باز شد*💫 *شهید مهدی عزیزی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۱۱ / ۵ / ۱۳۹۲ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه 🌹مادرش← *شهيدم من... شهيدم من...»*🕊️ اولین کلمه ای بود كه مهدي در سه سالگی مرتب با خودش تكرار ميكرد. «بچه كه بود در بالكن خانه مينشست و‌گاه پيش می‌آمد چند ساعت مشغول بازی است و همين جمله را می‌گويد.💐 *انگار خودش ميدانست براي اين دنيا ساخته نشده است.»🌷* او پای ثابت مكتب آيت‌الله ‌حق‌شناس بود✨ در يكی از جلسات كه با دوستانش در محضر استاد حضور پيدا كرده بود✨آيت‌الله ‌حق‌شناس به ايشان يك دستمال اشك داده بود *مهدي هم آن دستمال را همراه داشت تا هر موقع براي اهل‌بيت(ع) گريه كرد اشك‌هايش را با آن پاک كند*🥀مهدي دستمال اشك را نگه داشته بود تا در كفنش بگذارند🥀 «در يك جلسه كه مهدي در محضر استاد ميرود، *آيت‌الله ‌حق‌شناس تا او را ميبيند به گريه می‌افتد*🥀دوستانش تعجب ميكنند كه چرا استاد گريه ميكند *و چه رازی بين او و مهدی وجود دارد؟*💫 و هيچ‌كسی نميدانست كه مرد خدا در چهره آفتاب سوخته شاگردش، *نور شهادت را ميبيند*💫 او به سوریه رفت و در نهایت *بعد از اقامه نماز📿 و تمام شدن نمازش📿 با اصابت دو تیر به پاهایش🥀و پرتاب نارنجک🥀* توسط تکفیری ها به شهادت رسید🕊️🕋 *شهید مهدی عزیزی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰روایتی متفاوت از یک مـادر شهید؛ مـن مظلوم ترین مـادر شهید هستم ... منافقین من و فرزندانم را اسیر کردند. من تنها مادر شهیدم که منافقین بچه ام را جلویم سر بریده اند.. شکم بچه ام را پاره کردند و جگرش را درآوردند .. با ساتور بدن بچه ام را قطعه قطعه کردند و من ۲۴ ساعت با این بدن تنها ماندم و خودم با دستم قبر کندم و کفن کردم و دفن کردم. 🌷شهید یوسف داورپناه🌷 ولادت: ۱۵ تیر ۱۳۴۴ ،کرمان شهادت: ۵ شهریور ۱۳۶۲ کردستان (پیرانشهر) 📎هدیه به روح شهید بزرگوار صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 قاب عکس شهید سلیمانی و همرزمانش در کنار نماینده ایران در شورای حقوق بشر سازمان ملل 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
از قدیم گفته اند: "خاک سرد است؛ وقتی آن‌هایی را که خیلی دوستشان دارید از دست بدهید، کم کم آرام می‌شوید" ماه‌ها از رفتنت می‌گذرد.. از آن سحرگاهی که با شنیدن خبر شهادتت، بغضی سنگین بر دیواره گلویمان چنگ انداخت و حس تلخ یتیمی، پیکر لرزانمان را در آغوش فشرد. داغ رفتنت هنوز تازه است حاج قاسم! این داغ ، روی سینه‌مان سنگینی می‌کند. خاکِ تو سرد نیست ! گرمِ گرم است.. سردار دل ها حاج 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 خدایا! ما را ببخش از گناهانی که ما را احـاطـه کرده و خود از آن آگاهی نداریم گـناهانی که می کنیم و با هزار قدرت عـقل توجیه می کنیم و خود از بدے آن آگاهی نداریم! [ . . . ] 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧦🧤 🧤 [° °]🦋 مادر بهش گفٺ: ابراهیم! سرما اذیٺٺ نمےڪنہ؟ گفٺ: نہ مادر، هوا خیلے سرد نیسٺ. هوا خیلے سرد بود، ولے نمےخواسٺ ما را ٺوے خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفٺم و یڪ ڪلاه برایش خریدم. صبح فردا، ڪلاه را سرش ڪشید و رفٺ. ظهر ڪہ برگشٺ، بدون ڪلاه بود. گفٺم مادر ڪلاهٺ ڪو؟ گفت: اگر بگم دعوام نمےڪنے؟ گفٺم: نہ مادر؛ مگہ چیڪارش ڪردے؟ گفٺ: یڪے از بچہ‌ها ٺوے مدرسہ‌مون با دمپایے میاد! امروز سرما خورده بود، دیدم ڪلاه براے اون واجب‌‌ٺره. منبعـ📚: ساکنان ملک اعظم،منزل امیرعباسی،ص5 •🧣[ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون حاج سعید هست🥰✋ *شهیدے که پس از ۴ سال بی‌خبری خودش را به عروسی دخترش رساند*💫 *شهید سعید انصاری*🌹 تاریخ تولد: ۴ / ۱۰ / ۱۳۴۹ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۰ / ۱۳۹۴ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه 🌹همسرش← یکشب در خواب دیدم که سعید مدافع حرم شده است🕊️ *پیراهن سفید به تن کرده و پهلوی راستش تیرخورده و خونی شده*🩸من هم چادر و مقنعه سفید نماز به سرم بود📿 و میان اتفاق‌هایی که در اطرافم می‌افتاد، *به دنبال پیکر سعید میگشتم*💫 از خواب که بیدار شدم برای سعید تعریف کردم او گفت: *احتمالا موافقت کنند که به سوریه بروم و پیکرم جا بماند*🌷 او به سوریه رفت و در نهایت *طبق خواب با اصابت تیر به پهلوی راستش🥀با ذکر یا زهرا(س) به شهادت میرسد🕊️ پیکرش همانطور که گفته بود جاویدالاثر شد*🥀دخترم زینب دو سالی بود عقد کرده بود🎊 نزدیک عروسی اش بود🎈 *یک شب خواب سعید دیدم گفت عروسی زینب می آیم*🎊 به زینب گفتم فکر کنم خبری از بابات بشود چون همچین خوابی دیده ام، *خوابم خیلی زود تعبیر شد خبر دادند که پیکر سعید تفحص و شناسایی شده*💫 به معراج الشهدا رفتیم *او درست نزدیک عروسی زینبش آمد🎊 آمد تا جگر گوشه‌اش غصه دار نباشد*🥀فرزندانم حسین، زینب و فاطمه با چشمانی خیس، مات و مبهوت بودند🥀 *در نهایت او پس از ۴ سال در روز ولادت حضرت زهرا(س)*🌷 به وطن بازگشت🕊️🕋 *شهید حاج سعید انصاری* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪاش هنـوز بچہ های تخریبــ بودند و از میان این همہ مین ضد معنــویت معبری بہ سوی سعادت بہ سوے خـــــدا برایمان مے گشودند ... غواصان تخریبچے لشگر21 امام رضا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷مدت زيادى از شهادت سردار سپاه اسلام، فرمانده محورهاى جنگى غرب كشور، شهيد تقى بهمنى نمى گذشت كه شهيد پرويز اسماعيلى عزّت را ديدم كه در گوشه اى روى زمين نشسته بود و گريه مى كرد. اثرات سوختن را در شمع نگاهش كه قطره قطره ذوب مى شد، به خوبى احساس مى كردم. 🌷جلو رفتم و پرسيدم: آقا پرويز چه شده كه اينگونه گريه مى كنى؟ گفت: اينها فقط اشك شوق است و ديگر هيچ، آخر ديشب خواب آقا تقى را ديدم و او در خواب به من قول داد كه تا پنجشنبه همين هفته مرا ببرد پيش خودش. 🌷در روزى كه پرويز به آن اشاره كرده بود و در همان منطقه، جايى كه به ندرت آثارى از آتش دشمن به چشم مى خورد، به جنازه خونينش برخوردم كه باز هم همچون غنچه در حال شكفتن، لبخند بر صورت داشت. راوى: رزمنده دلاور حاج حميد حسام 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❥ "ده تایی ها " چَفیه را روی چادر تنظیم کردم سوزن ته گِرد به دست... جلوی آینه چادر را به روسری چِفت می کَردم در آخَر دوربین را برداشتم تا عکس بگیرم از تمام دلبری هایشان میان عظیمِ جمعیت از کوچه که بیرون زدم خاتون و مادَرهای دیگر اشک ریزان سیل جمعیت را می نگریستند همیشه پر حرفی می کردم برایشان اما امروز... دلم می خواست حالشان را از دور به تماشا بنشینم نگاهی به اسم کوچه انداختم و اشکم چکید... " ده تایی ها " تنها اسم برازنده کوچه بود 10 خانه... 10پسر دسته گُل 10مفقودالاثر همزمان 10مادر چشم به راه 10پدر که چشمشان به در سفید شد و بالاخره 10 تابوت شهید و اشک باز چکید... آسمان هم گریه می کرد خاتون بلند بلند می گُفت: خوش اومدی مُسافر من خسته نباشی پهلوون و مادرهای دیگر فریاد می زدند... تشییع قبلیشان از یادم نمی رود 10شهید را همزمان آورده بودند شَهر ما و خاتون و مادرها می خواستند بروند بدرقه... روز قبل از تشییع خاتون سراسیمه بلند شد و گفت: بچه ام داره برمیگرده و مادر مثل همیشه لب گزید و در آغوشش کشید و گفت : داداش مفقوده مامانم،عذاب نده خودتو... خاتون : مگه نشنیدی دُختر 10تان... و مادر انگار از خواب بیدار شده باشد هی تکرار می کرد 10تایی ها ، ده تایی ها... یک ماه طول کشید تا به همه ثابت کنند این 10تن شهدای کوچه ما هستند دایی من و رفقایش... امّا در این یک ماه من معنی انتظار سی و چندساله خاتون و مادر ها را چشیدم و چه سَخت است... بهترین اولادت گُم شُده باشد... 😍{ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5794303541099104654.mp3
14.21M
‌ [ این قصه رو گوش کنید ] 💌 : یکی بود یکی نبود ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊