هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
سبک_زندگی_شاد__12.mp3
9.92M
#سبک_زندگی_شاد ۱۲
💡عقل؛
قدرت تشخیص حقیقت از غیرِ آن، است!
کسی که توانِ تمییزِ حقیقت را دارد؛
خود را برای امور وَهمی و خیالی و حسی، به غم مبتلا نمیکند.
#استاد شجاعی 🎤
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
رویای صادقه فرزند زهراء سلام الله علیها
راوی: دوست صمیمی شهیدعلی الهادی
دوستم #شهید_علی_الهادی علاقه ی زیادی به #شهید_احمد_مشلب داشت این شهید اهل شهر نبطیه #لبنان بود...
علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و اینطور تعریف کرد: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم و از او پرسیدم: شما شهید احمد مشلب هستی؟
گفت: بله
گفتم: از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزء شهداء در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسند و شما را گلچین میکنند بنویسی
شهید احمد محمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟
گفتم: علی الهادی
شهید احمد مشلب دوباره گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهراء سلام الله علیها بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد...
اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد #شهید شد
پ. ن: نفر سمت چپ شهید علی الهادی میباشد.
#شهید
#حضرت_زهرا_سلامالله_علیها
برداشته شده از کانال کوله بار مازندران....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
در عملیات طریق القدس برای شناسایی مجبور بودیم چند روز در یک منطقه بمانیم. اول صبح قبل از ما از خواب بیدار می شد. مقداری آب جوش می آورد و مقداری شیرخشک که از عراقی ها غنیمت گرفته بودیم ، داخل آب جوشیده می ریخت . به محض اینکه بیدار می شدیم ، شیرداغ آماده بود. به هر نفر یک لیوان شیر می داد. مثل یک مادر که به فرزندانش می رسد ، به نیروهایش رسیدگی می کرد. بعد هم ملزومات را کنترل و کسری آن را تأمین می کرد و سر ساعت مشخص که باید حرکت می کردیم ما را به منطقه ی مورد نظر می فرستاد.
#شهید_سیدعلی_حسینی
چشم بی تاب ص۶۴
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹خـاطـرات طــنز شـهــدا🌹
😂حاجــی مــهیاری😂
حاجى مهیارى از آن پیرمردهاى باصفا و سرزنده گردان حبیب بن مظاهر لشكر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانى اش چاشنى حرفهاى بامزه اش بود و لازم نبود بدانى اهل كجاست.
كافى بود به پُست ناواردى بخورد و طرف از او بپرسد:
«حاجى بچه كجایى؟»
آن وقت باحاضر جوابى و تندى بگوید:
«بچه خودتى فسقلى ، با پنجاه شصت سال سنم موگویى بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جاى سالم در لباس هاى مان نبود.
یا تركش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباس مان را پوكانده بود و یا بر اثر گیركردن به سیم خاردار و موانع ایذایى دشمن جرواجر شده بود.
سلیمانى فرمانده گردان مان از آن ناخن خشك هاى اسكاتلندى بود! هرچى بهش التماس كردیم تا به مسئول تداركات بگو تا لباس درست و حسابى بِهمان بدهد ، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون كه چیزیش نیست. با یك كوك و سه بار سوزن زدن راست و ریس مى شود!
آخر سر دست به دامان حاجى مهیارى شدیم كه خودش هم وضعیتى مثل ما داشت.
به سركردگى او رفتیم سراغ فرمانده گردان مان. حاجى اول با شوخى و خنده حرفش را زد. اما وقتى به دل سلیمانى اثر نكرد عصبانى شد و گفت:
«ببین ، اگه تا پنج دقیقه دیگه به كُل بچه ها شلوار ، پیراهن ندى آبرو واسه ات نمى گذارم!» سلیمانى همچنان مى خندید.
حاجى سریع خودكار دست من داد و گفت:
«یاالله پسر ، آنى پشت پیرهن من بنویس: حاجى مهیارى از نیروهاى گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهى مختار سلیمانى»
من هم نوشتم.
یك هو حاجى شلوار زانو جرخورده اش را از پا كند و با یك شورت مامان دوز كه تا زانویش بود ، ایستاد.
همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده.
حاجى گفت:
«الان مى روم تو لشكر مى چرخم و به همه مى گویم كه من نیروى تو هستم و با همین وضعیت مى خواهى مرا بفرستى مرخصى تا پیش پسر و همسر آبروم برود و سكه یه پول بشم»
بعد محكم و با اراده راه افتاد. سلیمانى كه رنگش پریده بود ، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجى را گرفت و گفت:
«نرو ! باشد. مى گویم تا به شما لباس بدهند»
حاجى گفت:
«نشد. باید به كل گردان لباس نو بدهى. و الله مى روم. بروم؟»
سلیمانى تسلیم شد و ساعتى بعد همه ما نو و نوار شدیم ، از تصدق سر حاجى مهیارى!
*حاج على اكبر ژاله مهیارى در زمستان سال 70 به رحمت خدا رفت و در نزدیكى پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهراى تهران به خاك سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚
#خاطرات_موضوعی
#خاطرات_طنز_شهدا
#کتاب_شهداى
#کتاب_رفاقت_به_سبک_تانک
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۰۲۷
#خیر_فرود_اضطراری!
🌷دوم فروردین سال ۱۳۶۱، عملیات فتح المبین تازه شروع شده بود. من که خلبانی بالگرد مشترک را به عهده داشتم، مسئولیت جابجایی نیروها به پشت خط مقدم را انجام میدادم. هواپیماهای عراقی تلاش میکردند به هر صورت ممکن جلو این جابجایی را بگیرند. از این رو همیشه در کمین بالگردهای شنوک که بیدفاع هستند، بودند. در این مأموریتها ما با هماهنگی هواپیماهای " اف – ۱۴ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که به صورت پوشش هوایی بالای سر ما بودند پرواز میکردیم.
🌷آن روز با طلوع فجر طبق معمول با پنج فروند " بالگرد شنوک " کار جابجایی نیروها را آغاز کردیم. مأموریت ما انتقال بیش از ۳۰۰ رزمنده از اندیمشک به پشت نیروهای عراقی بود. در طول مسیر مرتب مواظب اطراف بودیم که مورد اصابت قرار نگیریم. ناگهان خلبان هواپیمای " اف – ۱۴ " با کلمه رمز به ما گفت: سریعاً به زمین بنشینیم. بلافاصله محلی را برای فرود انتخاب کرده و هر کدام به صورت پراکنده در گوشه ای نشستیم. هنوز آخرین بالگرد به زمین ننشسته بود که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید.
🌷....اطراف را که جستجو کردیم، متوجه شدیم در فاصله ای از ما یک فروند هواپیما به زمین اصابت کرده و آتش گرفته است. به طرف هواپیما رفتیم. با جنازه متلاشی شده خلبان که یک سرگرد عراقی بود روبرو شدیم. توانستیم نقشه نیمه سوخته خلبان را که ارزش اطلاعاتی زیادی داشت را از جیب او بیرون بیاوریم. با دیدن این صحنه در دل به خلبان قهرمان نیروی هوایی آفرین گفتم که اینگونه ما را در پوشش هوایی کمک و یاری میدادند.
راوی: سرتیپ ۲ خلبان منوچهر رزمخواه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حمید هست🥰✋
*از شهرداری ارومیه تا شهادت در جزیره مجنون*🕊️
*شهید حمید باکری*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۹ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۶ / ۱۲ / ۱۳۶۲
محل تولد: میاندوآب / ارومیه
محل شهادت: جزیره مجنون
🌹در شهرداری ارومیه به عنوان مسئول اداره بازرسی شهرداری، یار برادرش مهدی باکری بود🌷 *مسئول بازرسی شهرداری بود🍃 اما دستشویی ها را تمیز می کرد🍂 و آنچنان برق می انداخت که مورد تمسخر قرار می گرفت*🥀همرزم← والفجر1 از ناحيه پا و پشت، زخمی و بستری گشت🥀 *كه پايش را از ناحيه زانو عمل جراحی كردند*🍂از درد پا در رنج بود🥀 *ولی هیچوقت اين را به زبان نياورد*🥀همرزم← فرمانده لشکر ۳۱عاشورا💫 حمید در حال سرکشی به نیروها بود🍃 که فریاد زدند «عراقی ها روی پل هستند»🍂 *حمید اسلحه ای برداشت و به طرف پل دوید*💥 عراقی ها به سوی آنها می آمدند🥀 *به دستور حمید تیراندازی شروع شد*💥 چند تن به هلاکت رسیدند💥 و عده ای هم به اسارت در آمدند🌷 *ضد حمله شدیدتر شد🔥و اطراف پل زیر آتش هزاران گلوله توپ و خمپاره می لرزید*💥 با تداوم عملیات در ساعت ۱۱ شب *حمید با بی سیم📞 خبر تصرف پل مجنون را اطلاع داد📞 (پلی که به افتخارش پل حمید نامیده شد)🌷عاقبت ۶ اسفند ۶۲ در اثر اصابت آرپی جی🥀🖤 به شهادت رسید🌷و هرگز پیکرش برنگشت*🕊️🕋
*مفقودالاثر*
*سردار شهید حمید باکری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
#خاطره_ای_از_شهید_علی_تمام_زاده
#نــــــــــان_حلال 🕊🌺 چند ماهی حقوق دریافت نکرده بود، گفت دیگر حقوق مرا واریز نکنید! از شهید علی تمام زاده سوال کردم چرا؟ گفت؛ چند روزی غیبت از کار داشته ام شرعا گرفتن این حقوق شبهه ناک است ،آخه این مبلغ را برای حضور مستمر من تعیین کردهاند.
#بخــــــــــشندگی_شهید 🕊🌺
سفر کربلا هزینه های مالی کم نداشت، بهم گفت قربة الی الله تصمیم گرفتم تمام هزینه های مالی این سفر تورو هم حساب کنم!
من میدونستم حاجی مستاجره و قسط و وام و...زیاد داره، گفتم چرا آخه؟ گفت: #حاجت #دارم و نذر کردم هزینه های یه زائر امام حسین علیه السلام رو حساب کنم.
به شوخی گفتم حاجی فکرکنم نذرتو بندازی حرم آقا زودتر جواب بگیریاااا، خرج من کنی خدا میذاره تو کاست...خندید...😂
اما حالا که دارم به اون روزا فکر میکنم میبینم چقدر خوب نذرش ادا شد...و شهید شد😔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹#شهید_محسن_وزوایی🌹
💠اصحاب فیل💠
در عملیات #بازی_دراز
هلیکوپتر های عراقی به صورت مستقیم
به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند. در همان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی گفت : پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند کجایند؟
چرا نمی آیند!؟
چرا بچه ها را به کشتن می دهی ؟وزوایی سرش را برگرداند، نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد.
صدایش در فضا پیچید که می گفت:« الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل ... » بچه ها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظه یکی از هلیکوپتر ها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلیکوپتر دیگر با هم برخورد کردند.
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_وزوایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
مداحی آنلاین - نه تنها من نه تنها تو - مهدی رسولی.mp3
7.45M
🌸 #میلاد_امام_علی(ع)
💐که عالم هر چه دارد
💐از امیرالمومنین دارد
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #سرود
👌 #پیشنهاد_ویژه
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
سبک زندگی شاد_13.mp3
9.63M
#سبک_زندگی_شاد ۱۳
⭐️ عقل؛ یه مرکَبِ تند و تیــزه!
برای رسوندن تو به رهایی و شادی،
اون هم در مدت زمان خیــلی کوتاه!
عقل، تو رو از انتخابها و ارتباطاتِ اضطراب آور و غم انگیز، دور میکنه.
#استاد شجاعی 🎤
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#پست_ویژه_شب_های_جمعه
بسم الله الرحمن الرحیم
به یاد پدر آسمانمان که امروز را به او تبریک نگفتیم...😔
آقا ببخش که سرم گرم زندگیست....
السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی
یابن الحسن روحی فداک متی ترانا ونراک
💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه
📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش #اباعبداالله یاد می کنند...❤️
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#قرار_دلتنگی#اولیا_خدا
#قرار_عاشقی#شب_جمعه#کربلا❤️
📌فرستادن #صلوات و #سوره_قدر هدیه به امام عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداه فراموش نشود.
#سوره_جمعه_فراموش_نشود...
#نیاز_مملکت
💢مملکت حاج احمد میخواهد
فیش های حقوقی و چنگال حاج احمدمتوسلیان
فیلم ایستاده در غبار را حتما ببینید، اگر مستند نبود، نمیشد باورش کرد.
حاج احمد متوسلیان برای بیمارستان مریوان از بین بچه های سپاه، مسول انتخاب میکند،
یک روز سرزده، حاج احمد برای بازید به بیمارستان می آید.
حاجی صحنه ای را می بیند که توصیفش در این چند خط آسان نیست.
جوان بسیجی مجروح که بدون رسیدگی روی تخت بیمارستان رها شده است، حاج احمد که همیشه در کارها جدی و بی تعارف است ریس بیمارستان را می خواهد، یقه او را میگیرد و کشان کشان سمت اتاق آن جوان می برد
توبیخش میکند، که تو چرا به این جوان نرسیده ای؟ چرا جورابهایش را عوض نکرده اید؟
بعد حاج احمد، جلوی همه میرود که او را بزند، ریس بیمارستان که منصوب خود حاج احمد است فرار میکند، حاجی هم #چنگالی دم دستش هست، به سمت او پرتاب میکند، فریاد میزند که امشب بیا سپاه، می کشمت...
آن ریس بیمارستان می گوید اگر حاجی با کلاشینکف هم مرا میزد باز دوستش داشتم، چون حاج احمد با ما جدی بود اما شبها می آمد ظرفهای پادگان را میشست.
این صحنه فیلم را که دیدم، سوالی برایم پیش آمد، اگر حاج احمد خبر داشت که زیر دستانش #حقوقهای_نجومی میگیرند، چکار میکرد؟ آیا #بابک_زنجانی_ها را امان میداد؟
مملکت حاج احمد میخواهد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
لا اضحک
ساعتهاي 1 و 2 نيمه شب بود🕑 که در ميان همهمه و شليک توپ و تانک و مسلسل و آرپيچي💥💣 و غرش هواپيماهاي دشمن✈️ در عمليات بزرگ کربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد ازچندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم کرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل کمپ اسرا بده . سريع آماده شدم.
سي و دو نفر اسير عراقي که بيشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروي تويوتا شدند 🚍و من با يک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم ! مسافتي طي نکرده بودم
که متوجه شدم چند اسير عراقي به من نگريسته و اسمم را صدا زده و با هم ميخندند. اول تعجب کردم که اينها اسم مرا از کجا ميدانند .🤔 زود به خاطر آوردم صدا زدن هاي فرمانده مان را که به دنبال من ميگشت و عراقيها نيز ياد گرفته بودند . من با 18 سال سني که داشتم از لحاظ سن و هيکل از همه آنها کوچکتر بودم.👦🏻 بگي نگي کمي ترس برم داشت . گفتم نکند در اين نيمه شب ، اسرا با هم يکي شوند ومن و راننده بي سلاح را بکشند و فرار کنند.
بدنبال واژه اي گشتم که به زبان عربي به معناي نخنديد يا ساکت باشيد ، بدهد .
کلمه « ضحک » به خاطرم آمد که به معناي خنده بود. با خودم گفتم : خوب ! اگربه عربي بگويم نخنديد ، آنها مي ترسند و ساکت مي شوند . لذا با تحکم و بلند داد زدم😠 لا اضحک. با گفتن اين حرف علاوه بر چند نفري که مي خنديدند ،
بقيه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند . 😂چند بار ديگر لا اضحک را تکرارکردم ولي توفيري نکرد.
سکوت کردم و خودم نيز همصدا با آنها شروع به خنده کردم. چند کيلومتري که طي کرديم به کمپ اسراي عراقي رسيديم و بعد از تحويل دادن 32 اسير به مسئولين کمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتيم . در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچه هاي تخريب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتي قضيه را
برايشان تعريف کردم. بعد از تعريف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجويان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربي نيز تسلط داشتند ،
شروع به خنده کردند😂 و گفتند فلاني مي داني به آنها چه مي گفتي که آنها بيشتر مي خنديدند! تو به عربي به آنها مي گفتي « لا اضحک » که معني آن مي شود « من نميخندم»😐 و براي اينکه به آنها بگويي نخند يا نخنديد ، بايد مي گفتي « لا تضحک » ................. آنجا بود که به راز خنده عراقيها پي بردم.😂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
جنگ جنگ تا پیروزی
شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم.
دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
شادی روح شهدا امام شهدا صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊