*[طنز جبهه 😄°•√]*
*"پیشنهاد مطالعه😂👇"*
.....بعد از عملیات کربلای پنج که از حملات خبری نبود ، به دلیل رفت و آمد های ️سخت تقریبا"یک ماهی بود که حمام نرفته بودیم فقط سرمان را همونجا میشستیم....🥶🚿
یک روز با چند نفر از دوستان هماهنگ کردیم و از فرمانده ی گردان اجازه گرفتیم و گفتیم :
که ما چند نفر فردا میخواهیم برویم آبادان حمام و تلفنی بزنیم... 😁🛁☎
️چون عراق شبها همه جا را آتشباران میڪرد ما مجبور شدیم نماز صبح را که خواندیم و راه بیفتیم به طرف آبادان....
خودرویی هم که نبود😂🤦♂️
.گاهی میدویدیم🏃♂️
گاهی راه میرفتیم🚶♂️
و گاهی دولا دولا،🤷♂️
مسافتی را که آمدیم یک ماشین تویوتا آمد و ما چند نفر را که حسابی خسته شده بودیم را تا خرمشهر آورد😄✋
پس از آنکه گَشتی در خرمشهر و مسجد جامع خرمشهر زدیم برای حمام و استراحت به طرف آبادان حرکت کردیم 😉
القصه حمام را که رفتیم کار هایمان را انجام دادیم،
ساعت چهار عصر حرکت کردیم که به مقر برگردیم🤓✊
یکی از دوستان همراه ، قبل از ما آمده بود مرخصی شهرستان و برایش رفته بودند خواستگاری...👼😁💪
مدتی در فکر بود که آیا خانواده دختر خانم جواب رَد میدن یا جواب بله....🤔
وقتی آمد ایم مقر ، نامه ای از طرف خانواده اش برایش نوشته بودند📩
و به یکی از دوستانش داده بودند که به دستش برسانند
از قیافه و روحیه اش مشخص بود که جواب که خانواده دختر جواب رد بوده.....😐😂
(آخه چرا....
به ڪدامین گناه، پسر به این گلی....🤦♂️😬😂)
همان طور که قبلا هم تاکید کرده ام اول ورودی خط شلمچه و یا آخر خرمشهر ،عراق مرتب اون منطقه رو زیر آتش توپخانه و خمپاره و منورگرفته بود و امان نمیداد....💣😕
با هماهنگی یکدیگر قرار شد که با فاصله حرکت کنیم تا اگر گلوله ای کنارمان خورد لااقل همه مان صدمه نبینیم...🤦♂️😆✋
چند نفرمان یک طرف جاده وچند نفرمان طرف دیگر جاده حرکت میکردیم....😁😂
در قسمتی که ما میرفتیم یه کانالی کوچک بود ، که ما داخل کانال میرفتیم....🏃♂️
ما این طرف کانال بودیم و
به اون دوستمون که براش قبلا رفته بودن خواستگاری ، گفتیم: به محض اینکه منور خاموش شد شما زود بپرید و بیائید طرف ما داخل کانال....😉
همینطور که اون طرف دراز کشیده بود و خدا میداند که در چه فڪری بود ...
😂👈احتمالا در فڪر دختری که رفته بود خواستگاری اش و جواب رد شنیده بود ،می بود...
😁خلاصهدوستمان دوید تا به کانال بیاید یکهو بنده خدا ترقی خورد به تیر برقی که کنارش بود.....😲🙄🤦♂️😂
چون منور خاموش بود و متوجه تیر برق نشد حسابی هول ڪرده بود و ذهنش هم درگیرِ اون خانمِ بود🤭 به محض اینکه به تیر برق خورد، شوکه شد و گفت:
خــــواهــــــر، ســـلااااام..... ببخشـیــد....🥺😂✋
شـــاعـــــر در وصفِ
این خاطره میفرماید: 😂👇
(هرگز حضور حاضرِ غایب شنیده ای!!!من در میان جمع و دلم جای دیگری است🤕😂)
خــــدا میداند در آن لحضه دست هایمان روی دلمان بود اینقدر میخندیدیم که زمین زیر پایمان میلرزید....🤦♂️🤣🤣🤣🤣🤣
یعنی صدای خنده مان تا هفت آسمان میرفت....🤦♂️😂😂😂
#البته قطعا تعریف کردن خاطره بیشتر از خواندنش جذاب تر است😁😂
امیداورم از شنیدن این خاطره حسابی لذت برده باشید...😄
لبتون پر خــنـــده و
دلتون شادِ شادِ شاد😉
*#روایت شده از جناب آقای خداداد قره چاهی*
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊