بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣
صبح فردا بادودستگاه اتوبوس راهی لاهيجان شديم. به محض ورود به شهر
به مسجد جامع رفتيم. امام جمعه شهرباديدن ما خيلی خوشحال شد. تك تك
مارادرآغوش گرفت وبوســيد. بعد هم در گوشــه ای جمع شديم. ايشان هم
اوضاع شهررا توضيح داد و گفت:
مردم ديگر جرات نميكنند به مسجد بيايند. نمازجمعه تعطيل شده. مامورين
كلانتــری هم جرات بيــرون آمدن ازمقر خودشــان را ندارند. درگيری نظامی
نداريم. اما آنها همه جاهســتند. دروديوار شهرپر شده ازروزنامه هاواطلاعيه های
آنها. نزديک به چهل دكه روزنامه در شهرراه انداخته اند.
صحبتهای ايشــان تمام شد. ســلاحها را كنار گذاشتيم. با شــاهرخ شروع به
گشت زدن در شهر کرديم. همانطوربود كه حاج آقا ميگفت. سرهر چهارراه
ايستاده بودند و بحث ميكردند.
نماز جماعت را برقرار كرديم. صدای اذان مســجد جامع در شهرپيچيد. چند
روزی به همين منوال گذشت. خوب اوضاع شهررا ارزيابی كرديم. شاهرخ هر
روز زودتراز بقيه برای نماز صبح بلند ميشد. بقيه را هم بيدار ميكرد. بعد هم
پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم.
حاج آقا هم خوشحال شــد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبائي در اين زمينه دارند. ايشان ميفرمايند: "خواندن نمازجماعت صبح درنظرم ازعبادت و
شب زنده داری تا صبح بالاتراست"
بعــد ازناهار کمی اســتراحت کردم. عصربود كه با ســرو صدای بچه ها از
خواب پريدم. با تعجب پرســيدم: چی شده!؟ شــاهرخ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها که
قبلا دانشــجو بوده، رفته وبا اونها بحــث كرده. بعد هم توده ايها
دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی مسجد. دارن برضد ما شعار ميدن.
رفتم پشــت پنجره مســجد. خيلي زياد بودند. بچه ها درب مســجد را بســته
بودند. بلند دادزدمو گفتم: كســی اسلحه دستش نگيره ،هيچكس حرفی نزنه،
جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.
من و شــاهرخ رفتيم بيرون. آنها ســاكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع
شديد. جوان درشت هيكلی ازوسط جمع جلو آمد و گفت: ماميخوايم شمارو
ازاينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان باما بحث ميكرد بايد تحويل بديد.
اصلا نميدانستم چه كارکنم. ً
نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم.
آن جوان ادامه داد: من چريك فدائی خلقم. بدون ســلاح شما رواز اين
شهربيرون ميكنم.
هنوز حرفش تمام نشــده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت.
جمعيت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه ميكرد.
شاهرخ با يكدست يقه، بادست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت.
خيلي سريع اورا ازروی زمين بلند كرد. اورا با آن جثه درشت بالای سر گرفته
بود. همه جمعيت ســاكت شدند. بعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به
زمين و روی سينه اش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرت خواهی ميكرد. همه آنهائی كه شعارميدادند
فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
خيلي ذوق زده شــده بودم. گفتم: شــاهرخ الان بايد كاری كه ميخوايم رو
انجام بديم. خيابان خلوت شــده بود. با هم رفتيم كلانتری. قرار شــد ازامشب
نيروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند.
ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣
من مردهای زيادی را ميديدم؛ شوهرهای دوستانم كه در راحتی و رفاه هم بودند، اما چه قدر سر زن و بچه ادعا داشتند. حاجی بزرگوار بود. با آن همه سختی كه ميكشيد جا داشت از ما طلب كار باشد، اما هميشه با شرمندگی می آمد خانه. آن شب به خاطر اين كه آن طور نيايد بنشيند، رفت زير آب سرد؛ آب گرم نداشتيم.
من ديدم خيلی طول كشيد و خبری نشد. دل واپس شدم. حاجی
سينوزيت حاد داشت. فكر كردم نكند اصلا از سرما نفسش بند آمده باشد. آمدم در حمام را زدم. چون جوابی نيامد، كمی آن را باز كردم و ديدم آب گل آلود راه افتاده. آن وقت صدای او آمد كه
«ميخوای اين آب گل آلود رو ببينی من رو بيشتر شرمنده كنی؟» به خودش سختی ميداد اما طاقت نداشت ما سختی ببينيم. به محض آن كه در جنوب صحبت عمليات شد، حاجی مصر شد كه من برگردم. گفت: «اگه خدای نكرده موفق نشيم، عراقی ها خيلی راحت دزفول رو با خاك يكسان ميكنند.» گفتم «خب، من هم مثل بقيه ی مردم. هر اتفاقی برای اينها بيفته من هم كنارشون هستم.»
حاجي گفت: «تو بايد برگردی اصفهان. مردم اين جا بومی همين منطقه ند. اگه به شان سخت بيايد با خانواده هاشون ميرن مناطق اطراف. از اين ها گذشته، به خاطر اسلام تو بايد بری. اگه اين جا باشی، من ديگه توی خط آرامش ندارم.» اين را كه گفت راضی شدم. يعنی عقل آدم اين طور وقت ها راضی ميشود، وگرنه از وقتی نشستم داخل اتوبوس، تا اصفهان گريه كردم. نميدانم، فكر
ميكردم ديگر حاجی را نمی بينم. البته يك ماه بعد كه عمليات انجام شد، ايشان آمدند، صحيح و سالم.
ديگر با حاجی منطقه نرفتم تا آقامهدی، پسر بزرگمان، دنيا آمد. صبح روزی كه مهدی ميخواست دنيا بيايد، حاجی از منطقه زنگ زد. خيلی هم بی قرار بود. دائم ميپرسيد «من مطمئن باشم حالت خوبه؟ مسئله ای پيش نيومده؟» گفتم «نه، همه چيز مثل قبل است.» مادرشان اصرار كردند بگويم «بچه داره دنيا
مياد» اما دلم نيامد، ترسيدم اين همه راه را بيايد و دل نگران برگردد.همان روز، بعد از ظهر مهدی دنيا آمد و تا حاجی خبردار شود، سه روز طول کشید .
روز چهارم ساعت سه ی صبح بود كه خودش را رساند. ايام محرم بود و حاجی از در كه آمد، يك شال مشكی هم دور گردنش بود. به نظرم خيلی زيباچهره آمد.
#ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_سیزدهم محمد رضا دوباره سالم تر از قبل،💪 پر شور
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوزسالم_است
#قسمت_چهاردهم
محمدرضا توی شهر هم آدم جبهه بود.
در همان چند روزی که به قم بر میگشت،بچهها را توی مسجد دور خودش جمع می کرد.و هم صحبتشان می شد.مادر هر شب از پشت در صدایش را می شنید که دعا و نماز می خواند و زار زار اشک می ریخت.
صدای گریه ی محمدرضا هر قدر هم که آرام بود،باز مادر را بیدار می کرد.هرچند صبح که می شد،دوباره شیطنت ها و خنده ها شروع می شدند.
محمدرضا خودش را می زد به آن راه؛انگار که تمام شب را خواب بوده.
محمدرضا تیز و کنجکاو بود.هر چه را که مادر گم می کرد یا پنهان می کرد محمدرضا زود پیدا می کرد.حالا هم که خدا گنج های نهانی آسمانی داشت،محمدرضا تیز شده بود که پیدا کند.
مادر قد و بالای محمدرضا،اخلاق خوش،دل مهربان،بازوی پر توان و صورت نورانی اش را که می دید،دلش برای دامادی اش پر می زد.
می گفت:«محمدرضا تو که همه اش به جبهه می روی پس:«کی می خواهی دنبال کار بروی می خواهیم برایت زن بگیریم.بالاخره باید سرو سامان بگیری و خانه زندگی داشته باشی یا ن؟تازه تو که موهایت به دو طرف موج دارد باید دوتا زن بگیری.»،محمدرضا می خندید و می گفت:«زن من تفنگ است.
خانه ام هم یک قبر سفید و تمیز.دیگر تیر آهن و بند و بساط هم نمی خواهد.»
دفعه آخر که به مرخصی آمد رفت نجاری شوهر خواهرش و یک کُمد درست کرد
گذاشتش گوشه اتاق،کلیدش را به مادر داد و گفت:«این کلید کمدم است،اما تا شهید نشدم بازش نکنید.»
چشم غره مادر را که دید شروع کرد به شوخی.پیش از حرکت هم رفت و چند جعبه شیرینی و عطر خرید و گفت:«می خواهیم آن جا در جبهه جشن بگیریم.»
شب عملیات«کربلای 4»بود.
محمدرضا لباس تمیزی پوشید،عطر زد و موهایش به یک طرف شانه کرد.حالا حسابی خوشتیپ و خواستنی شده بود.
با شوق گفت:«این عملیات آخر من است دیگر بر نمی گردم.لباس پاسداری ام را هم نمی پوشم.»چون نمی خواهم عراقی ها بفهمند که پاسدار هستم.
عملیات سختی بود قرار بود لشکر های«امام رضا علیه السلام،17علی ابن ابی طالب علیه السلام و27محمد رسول الله صلی الله علیه و آله»با هم عمل کنند.
از چند ماه قبل کارشناسی انجام شده بود.از هر لشکر تعدادی از بچهها آموزش غواصی دیده بودند.
آن ها باید از اروند و رود خیّن می گذشتندو همراه با بچههای تخریب راه را باز می کردند.
عراق متوجه تحرکات بچهها شده بود.
#ادامه دارد...
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊