#معجزهی_میدان_مین....
🌷در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی در حال تفحص بودیم و به دنبال پیکر مطهر بچه های گردان حنظله لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) میگشتیم و درست در حد فاصل پاسگاه رشید به عراق و پاسگاه خودمان به اولین شهید رسیدیم. با خوشحالی به دنبال یافتن پلاک او بودیم که یکی از بچه ها فریاد زد: "یک شهید دیگر!" برخاستم و به طرف جلو رفتم. پیکر شهیدی دیگری بر روی زمین افتاده بود، چند متر جلوتر هم شهید دیگری بود و آن طرفتر هم شهیدی دیگر. از شادی به وجد آمده بودیم و در فکر بودیم که کدام یک را زودتر جمع کنیم، که ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: "فلانی! آن دو نفر کیستند؟!"
🌷سرم را بلند کردم و به طرف اشاره اش خیره شدم. حدود سی متر آن طرفتر ایستاده بودند و دست هر کدامشان یک کلاش بود. ما آنها را مینگریستیم، و آنها ما را. خوب که دقت کردم دیدم عراقی اند. به برادر سربازی که همراهم بود گفتم: "اصلاً عکس العملی نشان نده و آهسته به طرف عقب حرکت کن." و در حالیکه سعی میکردم نشان بدهم که حواسم به زمین است به زمین اشاره میکردم و حرف میزدم و در همان حال خودمان را به کانالی که نزدیک پاسگاه خودمان بود رساندیم و از آنجا به بعد شروع کردیم به دویدن.
🌷به خاطر پای مصنوعی ام، سخت بود که بدوم اما چون اطمینان داشتم عراقی ها در صدد اسارت ما هستند، با زحمت فراوان میدویدم و همراهم را هم به دویدن بیشتر تشویق میکردم. پانصد الی ششصد متر که دویدیم به عقب نگاه کردم، عراقی ها رسیده بودند بالای کانال، داخل کانال را میکاویدند و دنبال ما میگشتند. به حفره ای که در دل دیواره کانال بود پناه بردیم و پنهان شدیم. عراقی ها با صدای بلند داد و فریاد میکردند و ظاهراً نیروی کمکی میخواستند. وضعیت وخیمی بود، احتمال اسارت میدادیم.
🌷از کانال آمدیم بیرون و وارد میدان مین شدیم، آن هم میدانی که دست نخورده بود و پر از تله های انفجاری. عراقی ها میآمدند دنبالمان. ما را دیدند که وارد میدان مین شدیم، اما آنها در ابتدای میدان مین ایستادند و ناباورانه ما را نگاه کردند. رسیدیم وسط میدان و روی زمین نشستیم. همدیگر را میدیدیم اما آنها جرأت نداشتند جلوتر بیایند. لذا شروع کردیم به خندیدن و آنها که متوجه این موضوع شده بودند با صدای بلند فریاد میزدند. ما هم آن قدر صبر کردیم تا آنها خسته شدند و برگشتند. شانس آوردیم که نمیخواستند به ما تیراندازی کنند و ما را سالم میخواستند.
🌷وقتی آنها رفتند و ما از میدان مین خارج شدیم اصلاً باورمان نمیشد که توانسته باشیم سالم از میان آن همه مین گذشته باشیم و از آنجایی که دلمان پیش شهدا بود، مصمم شدیم به هر طریقی که شده شهدا را برگردانیم. البته آن روز عراقی ها خیلی حساس شده بودند اما با یاری خدا به همت بچه های بیریا و مخلص و شجاع گروه توانستیم در روزهای بعدی شهدا را تک تک از زیر گوش عراقی ها کنارِ "پاسگاه رشیدیه" بیرون بیاوریم و به وطن عزیزمان بازگردیم.
راوی: جانباز شهید حاج علی محمودوند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊