💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۴
گمنام گمنام🕊
🍃يك بار همين جور كه ويترين
مغازه ها را نگاه ميكرديم ، جلوی يك لوازم آرايشی ايستاديم . خانمی داشت رژ لب ميخريد . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ايستاد .
🍃 از فروشنده پرسيد " اين ها چيه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " روژ لبه بيست و چهارساعته است .
" پرسيد " يعنی چی ؟"
آقايی كه هم راه آن خانم بود گفت " يعنی امروز بزنی تا فردا معلوم
ميشه ." خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخی وخنده بود . بعد خودم يك بار تنهايی رفتم و سرو سوغات برای فاميل هردويمان گرفتم .
🍃لبنان كه ميخواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود . گفتم " اونجايی كه ميروی جنگه ؟ اگر هست بگو . من كه تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نيست . من اينجا شهيد
نميشوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم.🍃
🍃اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوريه ديگر خودمانی تر شده بوديم . ديگر صدايش نمی كردم آقا مهدی . راحت ميگفتم مهدی . دليلش شايد بچه ای بود كه به زودی قرار بود به دنيابيايد . ديگر
شرم و حيای تازه عروس و دامادها را نداشتيم .حرف هايمان را راحت تر به هم ميگفتيم . بعد از اين كه از سوريه
بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ی پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولی پدر و مادر كه جای شوهر آدم را نميگيرند .
🍃 او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است كه نبودنش هميشه برای من طبيعی بود ، ولی انگار وقتی آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر ميشود . خدا رحمت كند شهيد صادقی را . از دوستان نزديك آقا مهدی بود . حرف هايی را كه به هيچكس
نميزد به او ميگفت . آدم نكته سنجی بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم ميماند و استراحت ميكرد . اطرافيان از حال من بيخبر بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقی يك پاكت پول آورد دم خانه ی ما . گفت " آقا مهدی پيغام داده اند و گفته اند من نميتوانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . " خيلی تعجب كردم . هيچ موقع در زندگی مشتركمان حرفی از پول و خرج زندگی نميشد.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۵
گمنام گمنام🕊
🍃حالا اين كه آقا مهدی از جای دور برايم پول بفرستد باور نكردنی بود . بعدها فهميدم كه قضيه ی پيغام و پول را شهيد صادقی از خودش درآورده . بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد .
🍃 قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيرينی
بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلی هم ناراحت بودم . همه اش گريه ميكردم . مادرم
ميگفت " آخر چرا گريه ميكني ؟ اين طوری به بچه ات شير نده . " ولی
نمی توانستم .
🍃دست خودم نبود . درست است كه همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع
مهم ترين واقعه ی زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند .
🍃ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ی يك سال بر من گذشته بود . پرسيد " خُب چه طوری رفتی بيمارستان ؟ با كی رفتی ؟ ما را هم دعا كردی؟ " حرف هايش كه تمام شد ، گفتم " خب ! خيلی حرف زدی كه زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ،
ان شاءالله می آيم .
🍃دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اينها می آيند ديدنت . " اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالی كردم . گفتم " نه هيچ لزومی ندارد كه بيايند . " اولين بار بود كه با او اين طوری حرف ميزدم . از كسی هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالی ميشدم.
🍃بايد خودم را خالی ميكردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر
ميكنی . اگر تو اين طوری بگويی من از زن های بقيه چه توقعی می توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق ميكنی . " گفتم " عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم " گفت " نه به خدا ، راستش را ميگويم . تازه ما در مكتبی بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبری رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ " ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلی عادی ؛ نه گُلی ، نه كادويی .
🍃صدايش را از آن يكی اتاق ميشنيدم كه داشت به پدرم ميگفت " حاج آقا ، اصلاً نميدانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . " وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فكر ميكردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش ميكرد . از اين كارهايی هم كه معمولاً پدرها احساساتی ميشوند و با بچه ی اولشان ميكنند ، گازش ميگيرند ، ميبوسند ، نكرد . فقط نگاهش ميكرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصبانی بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده .
بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم .
🍃به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت
ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما من ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه
خانم هايشان را آورده اند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۶
گمنام گمنام🕊
🍃فهميدم عصبانيتم بهانه بوده .
بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت
ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نميتوانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه خانم هايشان را آورده اند .
🍃" احساس ميكردم تولد ليلا ما را به هم نزديك تر كرده و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم . فكر
ميكردم ليلا ما را زن و شوهر تر كرده است . گفتم " تو خيلي كم حرفهايت را ميگويی . " خنديد و گفت " يك علت ابراز نكردن من اين است كه نميخواهم تو زياد به من وابسته شوی . " گفتم " چه تو بخواهی چه نخواهی ، اين وابستگی ايجاد ميشود .
🍃اين طبيعی است كه دلم برای شما تنگ شود . " گفت " خودم هم اين احساس را دارم . ولی نميخواهم قاطی اين بازی ها شوم . از اين گذشته
می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی كنی و تصميم بگيری . " گفتم " قبلاً فرق ميكرد اشكالی نداشت كه من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با يك بچه " گفت " اتفاقاً من هم دنبال يك خانه ی مستقل هستم . " گفتم " مهدی گاهی حس ميكنم نميتوانم درونت نفوذ كنم " گفت " اشتباه
می كنی . به ظواهر نگاه نکن.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۷
گمنام گمنام🕊
🍃بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال ميكردم تحويلم نگرفته است . خيال ميكردم اصلاً مرا نميخواهد . فكر ميكردم اگر دلش ميخواست ميتوانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت " صدات خيلی ناجوره .
🍃فكر كنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه ." هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چيزی بروز ميدهيد كه حالا من بگويم ؟ " گفت " من برای كارم دليل دارم " داشتيم عادت ميكرديم كه با هم حرف بزنيم . گفت " تنها وقتی كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكری به حال اين وضعيت بكنم " احساساتی ترين جمله ای بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولی می دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده .
🍃 اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی كاری را كه ميخواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفی هايش بيشتر شده بود . به او حق ميدادم . من دست و پايش را
ميگرفتم . اسير خانه و زندگيش
ميكردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود.
🍃. بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ی كوروش اهواز يك ساختمان برای سكونت بچه های لشكر
علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روی طولانی داشت كه دو طرفش سوييت های محل زندگی
زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بوند . اين جا نسبت به
خانه ی قبلی مان اين خوبی را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا كم و بيش وضعی شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر ميكرد .
🍃 هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان ميگفتيم . وقتی ميديديم جلوی در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده ميفهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم
ميفهميديم خانمی دو اتاق آن طرق تر مينشست ، شوهرش شهيد شده .
حول و حوش عمليات خيبر بود .
🍃خيلی وقت ميشد كه از مهدی خبر نداشتم . از يكی از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم " چه خبره ؟ خيلی وقته كه از آقا مهدی و بچه ها خبری نيست " گفت شوهرم ميگويد " همه سالم اند ، فقط نميتوانند بيايند خانه . بايد مواضعی را كه گرفته اند حفظ كنند . " هر شب به يك بهانه شام
نميخوردم يا دير تر ميخوردم . ميگفتم صبر كنم شايد آقا مهدی بيايد . آن شب ديگر خيلی صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمی آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود .
🍃توی موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم " خيلی خسته ای انگار . " گفت " آره چند شبه نخوابيدم ." رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۸
گمنام گمنام🕊
🍃ميخواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتی مرا در آن حالت ديد عصبانی شد .
🍃 گفت " من از اين كار خيلی بدم
می آيد . چه معنی دارد كه تو بخواهی جوراب من را دربياوری ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . ميگفت " از زمانی كه خودم را شناختم به كسی اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . " خودش لباسهای خودش را
ميشست . يك جوری هم ميشست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش
ميگفتم ، ميگفت " نه اين مدل جبهه ای است . " آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم .
🍃 از عمليات خيبر ميگفت . ميگفت " جنازه ی خيلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ." حميد باكری را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم " اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيری ، ليلايی وجود دارد ؟" چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت " خوب قاعدتاً وقتی كه مشغول كاری هستم ،
نميتوانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ی وقت ها شما از ذهنم بيرون نميروید.
🍃دوستانم را ميبينم كه می آيند به خانه هايشان تلفن ميزنند و مثلاً
ميگويند بچه را فلان كار كن . ولی من نميتوانم از اين كارها بكنم . " آن شب خيلی با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلی هم به خانواده شان
علاقه مندند ، ولی در شرايط فعلی
نمی توانند آن طور كه بايد اين را بگويند . همان شب بود كه گفت " من حالا تازه ميخواهم شهيد بشوم ." گفتم " مگر به حرف شماست ؟
🍃شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوی . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوی . " گفت " نه . اين را زوركی از خدا ميخواهم . شما هم بايد راضی شويد . توی قنوت برايم
اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . "
اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد .
🍃من داشتم بزرگ تر ميشدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جای پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهای من ، روی بند رخت يك لباس عربی پهن شده پرسيدم " مهدی اين لباس مال شماست ؟ " گفت " آره ." گفتم " كجا بودی مگر؟" گفت " همين طوری ، هوس كرده بودم لباس عربی بپوشم ." گفتم " رفته بودی دبی ؟ مكه ؟" گفت " نه بابا ، ما هم دل داريم .
🍃 " با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف ميكرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همين جوری عادی با لباس عربی زيارت كرده بود و داشته بر ميگشته كه به يكی تنه ميزند ، به فارسی گفته بود " ببخشيد " يك باره ميفهمد كه چه اشتباهی کرده.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۹
گمنام گمنام🕊
🍃ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نميتوانسم به
آشپز خانه بروم . يك موكت زدم به آن جايي كه فكر ميكردم محل آمد و رفت موش هاست .
🍃 يك شب كه مهدی آمد گفت " خيلی تشنمه . آب خنكِ خنك ميخواهم ." گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، بايد بری واسم درست كنی . " رفتم با ترس و لرز آب يخ درست كردم . وقتی برگشتم ديدم دارد ميخندد . گفت " از همان اول كه موكت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است .
🍃می خواستم سربه سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدی يك كاری بكن از شرّ اين راحت بشوم ." گفت " يك شرط داره ." من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرط ميگويد . گفت " شرطش اينه كه اگر موش ها رو گرفتم كبابشان كنی . " آن شب من ديگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
🍃 ما هم آدم های معمولی بوديم .
جوان بوديم . ميدانستيم خوش گذراندن يعنی چه . ميدانستيم كه زندگيمان عادی و امن نيست . ولی وقتی ميديدم آقا مهدی درست در ايام جوانی كه آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله ميخورد به خودم ميگفتم كه از خيلی چيزها ميشود گذشت .
🍃جای زخم هايش را من يك بار ديدم . تمام گوشت يك پايش سوخته بود . هر بار كه ليلا را بغل ميكرد ليلا تمام
جيب هايش را ميكشيد بيرون و هرچی توی جيب هايش بود بر ميداشت توی دهنش ميكرد . ميگفتم " اين ها كثيفه ." ميگفت " اشكالی ندارد .
" زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در كنار هم باشند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۰
گمنام گمنام🕊
🍃سالگرد ازدواجشان بود . چيزی كه مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هايش را باز كرد و همسر خوش حالش را ديد كه توی خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته كه او بيدار شود . مرد دوباره چشم هايش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی كرده بود .
🍃حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در كار نبود . ولی پشت پلك هايش را هر بار روشنی انفجاری پر ميكرد . خوابيدن آرزويی قديمی شده بود . جنگ امان همه را ميبريد .
🍃 " زن توی حمام داشت بچه را
ميشست . گرمای تن بچه اش را حس می كرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . او نقش خود را در دنيای زنده ها بازی كرده بود . بچه گريه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زياد زده بود . تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يك ريز گريه ميكرد .
🍃 مجيد كه آمد به شوخی گفت " مجيد ما اصلاً اين بچه را نميخواهيم . باشه مال تو ." مجيد بغلش كرد و بردش بيرون . برگشتنی ساكت شده بود . حالا كه حرفی از مجيد زدم بايد از اين برادر بيش تر بگويم.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۱
گمنام گمنام🕊
🍃مجيد پسر دوست داشتنی فاميل زين الدين بود . كوچك ترين بچه ی خانواده بود . قيافه نورانی داشت . مهدی پای مجيد را به منطقه باز كرده بود ، گردان تخريب . هر جا ميرفت مجيد را هم با خودش ميبرد . همديگر را خوب ميفهميدند . بعضی وقت ها
ميشد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجيد ميگفت " ميدونم چی ميخوای بگی ." و ميرفت تا كار را انجام دهد .
🍃در يكی از عملياتها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در نيزارها قايم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمويمت همه ی بدنش تاول زده بود . يك هفته ازش پرستاری كردم آن قدر سردی بهش بستم كه حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم كه ديگر حسابی صميمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چيده بودم و اتاق را دو قسمت كرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدی بود . بعضی
شب ها كه از منطقه بر ميگشت ،
ميرفت می نشست توی قسمت خودش و بيدار ميماند .
🍃من هم سعی ميكردم وقتی او آن جا است زياد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و بايد به كارهايم
ميرسيدم ، ولی گوشم پيش صدای دعا خواندن او بود . يك بار هم سعی كردم وقتی دعا ميخواند صدايش را ضبط كنم . فهميد گفت " اين كارها چيه
ميكنی ؟" بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شويد ميخواهيم برويم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما كار نداريد ؟ " گفت " فعلاً عمليات نيست . دارند بچه ها را آموزش ميدهند . " برايم خيلي عجيب بود . هميشه فكر ميكردم اين ها آن قدر كار دارند كه سفر كردن خوش گذارنی ِ زيادی برايشان حساب ميشود.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۲
گمنام گمنام🕊
🍃" بعد از دو سال دوره كردن شب های تنهايی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . دقيقاً روز عاشورا بود كه آمديم قم . مهدی فردای همان روز برگشت .آدم میگوید به دلم آمده بود كه آخرين باری است كه می بينمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم كه ديگر نمی بينمش . آن روز خانه ی پدرشان يك مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها كه رفتند ، من آن جا ماندم .
🍃يك ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برايش باز كردم . محرّم بودو لباس مشكی پوشيده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف ميزد ، از پيروزی ها ؛ از شكست ها . من تند تند انار دانه كردم . ظرف انار را بردمو توی اتاق و كنارش نشتم و ليلا را گذاشتم بينمان . دم غروب بود . چند دقيقه همه ساكت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذيت كننده نبود . لبخند هميشگی اش را بر لب داشت .
🍃دوتايی ليلا را نگاه ميكرديم . بلاخره مادرش سكوت بينمان را شكست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعريف كن ." مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر ديگه خسته شده ام . ميخواهم شهيد شوم ." بعد رو كرد به من و لبخند زد . يعنی که اين هم ميداند . همه فكر كرديم خوب دلش گرفته خوب ميشود .
🍃فردا صبح دوتايی قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت . خنكی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برايم غمگين كرده بود . وقتی داشتيم بر
ميگشتيم ، توی يكی ازايوان های حرم دو تا
بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش ديدم كه با پدرشان نشسته بودند. مهدی رفت وبا پدر بچه ها صحبت كرد . بچه ها هم برايش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . اين آخرين باری بود كه دیدمش .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۳
گمنام گمنام🕊
🍃خانه ای كه برايمان گرفته بود كنار سپاه بود . يك خانه ی دو اتاقه كه مهدی هيچ وقت فرصت نكرد شب آن جا بخوابد . به من گفت كه " خودت برو آن جا . مجيد را ميفرستم بيايد سر
اسباب كشی كمكت كند . " مجيد آمد ووسايلمان را جابه جا كرد . موقع رفتن گفت " من دارم ميروم منطقه . با آقا مهدی كاری نداريد ؟ " گفتم " سلام برسان ." گفت " سلام ليلا را هم برسانم ؟" گفتم " سلام ليلا را هم برسان . "
🍃 مجيد موقع رفتن واقعاً قيافه اش نورانی شده بود . اول كه به آن خانه رفتم ، خانم باكری قرار بود دو - سه ساعت بعدش برود اروميه ، خانم همت ، ژيلا را از قبل ، از اردوی تحكيم
ميشناختم . ولی ژيلايی كه الآن ميديدم با آن دختر پر و شر و شور سابق خيلی فرق داشت . شكسته شده بود . با خانم باكری هم كم كم آشنا شدم . سعی
ميكردم جلوی آنها جوری رفتار كنم انگار كه من هم شوهر ندارم . فكر ميكردم زندگی آن ها بعد از رفتن آدم هايی كه دوستشان داشته اند چه قدر سخت است .
🍃فكر كردم خُب ، اگر برای من هم پيش بيايد چه ؟ اگر ديگر مهدی را نبينم …. فكر ميكردم حالا من پدرو مادرم توی قم هستند آنها چه ؟ ولی روحيه ی سرزنده و شوخشان را كه ميديدم ، ميفهميدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضی وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باكری فكر ميكردم كه يادم ميرفت من هم شايد روزی مثل آن ها بشوم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۴
گمنام گمنام🕊
🍃يك شب خانمها گفتند " حالا ببينيم قمی ها چطور غذا درست ميكنند . " من هم خواستم كه برايشان نرگسی درست كنم .
🍃داشتم غذا درست ميكردم كه يك خانمی آمد در زد و يك چيزی به آنها گفت . به خودم گفتم " خب ، به من چه ؟ " شام كه آماده شد هيچ كدام لب به غذا نزدند . گفتند " اشتها نداريم " سيم تلويزيون را هم درآورند . فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت " لباس بپوش بايد برويم جايی . " شكی كه از ديشب به دلم افتاده بود و خواب های پريشانی كه ديده بودم ، همه داشت درست از آب در می آمد .
🍃 عكس مهدی و مجيد هردو را سر خيابانشان ديدم . آقای صادقی كه چند ماه بعد از ايشان شهيد شد جريان شهادتش را برايم تعريف كرد . آقا مهدی راه می افتد از بانه برود پيرانشهر در يك جلسه ای شركت كند . طبق معمول با راننده بوده ، ولی همان لحظه كه
می خواسته اند راه بيفتند ، مجيد
ميرسد و آقا مهدی هم به راننده
ميگويد " ديگر نيازی نيست شما بياييد . با برادرم ميروم ." بين راه هوا بارانی بوده و ديدشان محدود . مجبور بودند يواش يواش بروند . كه به كمين ضدّ انقلاب بر ميخورند .
🍃 آن ها آرپی جی ميزنند كه ميخورد به در ماشين و مجيد همان جا پشت فرمان شهيد ميشود . آقا مهدی از ماشين پايين می آيد تا از خوش دفاع كند و تير ميخورد . تازه فردا صبح جنازه هايشان را پيدا كرده بودند كه با فاصله از هم افتاده بود . خواب زمان را كوتاه تر
ميكند . دو سال پيش او را همين جوری خواب ديده بودم.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۵
گمنام گمنام🕊
🍃ميخواستم همان جوری باشم كه او خواسته . قرص و محكم . سعی
ميكردم گريه و زاری راه نيندازم .
🍃 تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاك ميگذاشتند ، وقتی تلقين ميخواندند ، وقتی رويش خاك
ميريختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست كلفت ميكند . بچه های سپاه و لشكرش توی سر و صورت خود
ميزدند . نميدانستم اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتی بود كه سينه ميزدند و نوحه
ميخواندند . بهت زده بودم . مدام با خود ميگفتم چرا نفهميدم كه شهيد ميشود .
خيلي ها گفتند " چرا گريه نميكند . چرا به سر و صورتش نميزند ؟"
🍃 مدتی در خانه ی آقا مهدی ماندم . بعد برگشتم پيش خانم همت و خانم باكری .
حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر كسی و چيزی نبودم . حادثه ای كه نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلی هوايم را داشتند.
🍃 آنها تجربه های خودشان را به من ميگفتند . صبر بعد از مدتی آمد ومن
آرام تر شدم .
🍃 مي نشستیم و از خاطرات شهدايمان حرف ميزديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده داری به نظر ميرسيد . يادگاری های زندگی با او همين خاطرات ريز و درشتی است كه بعضی وقت ها يادم می آيد و آن مرجان بزرگی هم كه آن جاست ، او يك بار برايم آورد . يك قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود كه شهيد شده . باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل ميخواند . صدای كميل خواندش را ميشنوم . باورتان
ميشود ؟
ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#پایان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada