#سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋
*شهیدی که آرزو داشت هزار تکه شود*🥀
*سردار شهید محسن حاجی بابا*🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۲ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: سر پل ذهاب
*🌹همرزم← فرمانده عملیات سپاه غرب کشور🍃انس و الفتی مثال زدنی با قرآن داشت💫همیشه زیارت عاشورا میخواند📿تنها چیزی که به هیچ کس هدیه نمیداد انگشتری بود که از مادرش به یادگار گرفته بود💐 و به من میگفت میخواهم به گونهای شهید شوم که حتی تکههای بدنم را نتوانند جمع آوری کنند‼️همرزم← آرزوی محسن چیزی نبود جز شهادت🕊️او به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود اینجور شهادت که ۱ تیر به آدم بخوره من میگم شهادت سوسولی‼️دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم💥 زیرا اگر در این دنیا بسوزیم🍁میتوانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است✨ او به آرزوی خود رسید و با گلوله توپ 130 خودروی آنها مورد اصابت قرار گرفته💥 و پیکرشان در آتش میسوزد🔥 پیکر شهید حاجی بابا را به تهران بر میگردانند و در قطعه 26 بهشت زهرا(س) دفن میکنند💫 اما وقتی حسین خدابخش میخواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند🥀 متوجه میشود تکهای از بدن شهید حاجی بابا در خودروی سوخته جامانده است🥀تکه دیگر بدن او را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز💫 دفن میکنند*🕊️🕋
*سردار شهید محسن حاجی بابا*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#خاطره پدر و پسری از شهرستان آبیک استان قزوین که در آغوش هم به شهادت رسیدند👇
💠به فدای لب تشنه ات یا حضرت علی اکبر(ع)🔶
😔 پسری تشنه لب در آغوش پدری جان داد😔
🔷همرزم شهیدان «امیدعلی» و «ایرج آموخت»:
پدر و پسری بودند که با هم به جبههی نبرد اعزام شده و همرزم یکدیگر بودند.
این دو بزرگوار، به اتفاق، در عملیات «والفجر ۸» شرکت کردند.
پسر «آرپیجی»زن بود و پدر، کمک «آرپیجی»زن.
آن دو همه جا با هم بودند و دلیرانه هم مبارزه میکردند.
در حال عملیات بودیم، که چشم «امیدعلی» به یکی از تانکهای دشمن افتاد، که به طرف ما در حال نشانهگیری بود.
دیگر فرصتی نبود.
پسر هم متوجه شد که گلولهای برایش نمانده تا به طرف تانک شلیک کند. پدر، بلافاصله برای آوردن گلولهی «آرپیجی» حرکت کرد.
چند لحظه بعد، در حالی که با گلولههای «آرپیجی» به طرف پسر میرفت، با چشمان خود دید که جگرگوشهاش مورد اصابت تیرهای دشمن قرار گرفته و کولهپشتیاش به آتش کشیده شده است.
بلافاصله به طرف پسر رفت و شروع به خاموش کردن آتش نمود. لحظاتی بعد، در حالی که پسر را در آغوش گرفته و هر دو از تشنگی نای حرکت کردن نداشتند،
پسر از بابا تقاضای آب کرد
و پدر هم دست به قمقمهاش برد،
تا پسر را ـ که در آغوشش آخرین لحظات زندگیاش را سپری میکرد ـ سیراب کند.
💧هنوز قمقمهی آب به لبان خشکیده پسر نرسیده بود،💧
که گلولهای به پیشانیاش نشست و موجب رهاییاش شد.🌷🌷
😭 آن لحظه، لحظهی زیبا و جاودانهای بود،😭
که پسر در آغوش پدر و هر دو نیز به یک هنگام به دیار عاشقان رهسپار شوند.
*شهید ایمان علی آموخت دقایقی بعد در حالی که پسر خویش را در آغوش گرفته بود شهید شد*
#یادشهداباصلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#کتاب_خوب
✏خاطرات اوستا عبدالحسین برونسی به نقل از خانواده و همرزمان شهید. این کتاب شرح حال انسانی وارسته است که قبل از انقلاب در روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه به کار سخت و طاقت فرسای بنایی مشغول بود و در کنار آن به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزات او زندانی و مورد شکنجه های وحشیانه ساواک قرار گرفت. با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران زمینه های لازم برای رشد او مهیا شد چنان لیاقتی از خود نشان داد که زبانزد همگان شد و نامش حتی در محافل خبری استکبار جهانی نیز راه یافت. رمز رستگاری شهید برونسی عبودیت و بندگی بی قید و شرط او در مقابل حق و حقیقت بوده است. .
"خاک های نرم کوشک"
📍انتشارات ملک اعظم
📝نویسنده سعید عاکف
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#وصیتنامه👆
#شهیداحمدرضااحدی🌷
رتبه ۱ کنکور پزشکی:
فقط نگذارید #حرف_امام زمین بماند. همین
💔😔
#شهیدی که به خاطر حرف امام از خیر رتبه یک کنکور گذشت✌️🌹
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قهرمان_لرستان
#سیلی_سرباز_بر_صورت_فرمانده!
🌷در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری.
🌷یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه. بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
🌷سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت.
🌷بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شهید بروجردی شده. یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت....
🌹 قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار محمّد بروجردى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#خاطره 🌹
تو مراسم اﻋﺘﻜﺎﻑ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻲ ﻫﺎﺷﻢ(ع) ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﻮﺟﻮاﻥ اﻃﺮاﻓﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﺩﻥ، ﺷﻮﺧﻲ میکردن ﻭ ﺳﺮ ﻭﺻﺪای زیادی بلند میشد.🤭
حسین آقارو ﺻﺪا ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﻳﻜﻤﻲ ﻣﺮاﻋﺎﺕ ﻛﻨﻴﺪ، مثلا اﻋﺘﻜﺎفه، ﺳﻦ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻌﺘﻜﻔﻴﻦ ﺑﺎﻻاﺳﺖ اعصابشون نمیکشه.
ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﻲ اﻳﻦ ﻧﺴﻞ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ☺️، ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﺎﺭکه و ﭼﻪ ﻭﺿﻌﻲ ﺩاﺭﻩ. دیگه ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻲ ﻛﺮﺩﻥ و برای اینکه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﻧﺮﻩ و ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ اﻭﻣﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻦ یه جوری جاذبه ایجاد کرد👌
ﺩﻳﺪﻡ ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻭاﻧﻔﺴﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ اﻭﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﻣﺴﺠﺪ اﺷﻨﺎ ﻛﺮﺩ.
هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم میومدن من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم😞
ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...👌
یه روزی که بهش گلایه کردم گفت "اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه ..."✨
ﺗﻮ ﺗشییعش ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ اﻡ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩو ﺧﻮﺷﺪﻝ. ﻭﻟﻲ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺪﻟﻴﺶ ﺑﺮﺩﺵ ﺭﻭﺣﺶ ﺷﺎﺩ .
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada