eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
674 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافع حرم محمد حسین مرادے 🍃⚘🍃 در تاریخ ۱۳۶۰/۶/۲۶ در تهران؛ محله‌ے مجیدیه در خانواده اے متدین ومذهبے متولدشد. دانش‌آموخته‌ی هنرستان شهید مطهری رشته‌ی نقشه‌کشی و دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی جغرافیا بود. 🍃⚘🍃 متاهل بود، سال ۱۳۸۴ ازدواج کرد همسرش دفاع مقدس هستند. 🍃⚘🍃 از و ستیزی در دلش بود. این عشق زمانی برای همه تداعی شد که در سالگی نامه ای به مقصد مقدم ارسال کرد و گیرنده آن نامه پدرش بود. 🍃⚘🍃 در نامه نوشته بود: «باباجان سلام، حال شما خوب است؟ من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد میگیرم برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در آورم. » 🍃⚘🍃 به روایت از پدر : وقتی شد، بنده ازدواج کرده بودم و صاحب چند فرزند بودم. با وجود این اگر فرصتی پیش می آمد به می رفتم و توفیق یافتم 24 ماه حضور در عملیاتی داشته باشم. 🍃⚘🍃 که متولد سال 1360 است، حین بزرگ شد و در برخی از این اعزام ها، او که شاید سال بیشتر نداشت، به بدرقه ی ها می آمد و به شکل روی دوشش می انداخت. 🍃⚘🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(٢ / ١) !! 🌷اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره‏‌ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواری افتاده. اكبر رسيده و نرسيده، نفس نفس‏ زنان گفت: مجتبی مژدگانی بده! با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمی آن‎طرف‏‌تر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بی‌سيم می‌آمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه. بعد از اكبر پرسيدم: مژدگانی چی؟ اكبر كه نفسش‏ چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا قلبم هری پايين ريخت. 🌷پس رحيم مجروح شده؟! اكبر گفت: بچه‏ ها دارند می‌‏آورندش. تو راه‌اند. دم دستت آمبولانس هست كه ببريش عقب؟ ـ يك ماشين پر از مهمات دارد می‌آيد. جان من راست راستی رحيم مجروح شده؟ - دروغم چيه؟ الآن می‌آورندش و می‌بينی. چه خونی هم ازش می‌رود! رحيم از نيروهای قديمی‌ گردان بود. در عمليات‏های زيادی شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتی يك تركش نخودی هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوی همه! در عمليات كربلای پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم می‌زد و حتی پرندگان بی‌گناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته می‌شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز می‌داد كه من نظركرده هستم و چشم‏تان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشم‏های باباقوري‏تان ببينيد! 🌷....و ما چقدر حرص می‌خورديم. همه لحظه‌شماری می‌كرديم بلايی سرش بياید تا كمی دلمان بابت نيش و كنايه‏‌اش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه‌ای بعد چهار تا از بچه ‏ها در حالی‌كه يك برانكارد را حمل می‌كردند، از راه رسيدند. رحيم خونی و نيمه‌جان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه می‌خنديدند! رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد. اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت می‌خورد معجزه! اكبر و بچه‏‌ها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله می‌كرد. با چفيه زخم‏هايش را پانسمان كردم تا خونريزی نكند. داشت زيرچشمی نگاهم می‌كرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات!! 🌷راننده‏‌اش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردنی بود، پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا می‌شود. تا چشمش به رحيم افتاد، ناله‏‌ای كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره می‌خواهيد ببريد؟ رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتی بنز سلطنتی برايت بفرستند؟ رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهمات‏‌ها را خالی كنيم. با حالی زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختی جعبه‏‌های مهمات را پای خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را می‌برديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد.... ....
(٢ / ۲) !! 🌷....ناغافل یک خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده می‌خواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوری سوار می‌شوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود. رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخم‏هايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟! با چشمان گرد شده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم. و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار می‌داد كه آمبولانس درب و داغان مثل ماشين مسابقه از روی چاله‌چوله‏‌ها پرواز می‌كرد. بس كه سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال می‌رفتم. فرياد زدم: بابا كمی آهسته‏‌تر. چه خبرته؟ بنده خدا كه گريه‏‌اش گرفته بود گفت: من اصلاً اين‎كاره نيستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهيارم. و حسابی گاز داد. 🌷خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر می‌شد و تركش بود كه به بدنه آمبولانس می‌خورد. گفتم: فكر رحيم بيچاره باش كه عقب افتاده. سرعتش را كم كرد و از دريچه به عقب نگاه كرد و جيغ كشيد: پس دوستت چی شد؟ و ترمز كرد. پريدم پايين و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته می‌شد و خبری از رحيم نبود! راننده ضعف كرد و نشست روی زمين. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چاله‌چوله‏‌ها پريدی كه حتماً پرت شده بيرون. بايد برگرديم. تا آمد حرفی بزند بهش چشم‎غره رفتم. ترسيد و پريد پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتيم. دو سه كيلومتر جلوتر ديدم يكی وسط جاده افتاده. خودش بود. آقای معجزه! 🌷از آمبولانس با زحمت پياده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحيم بی‌هوش وسط جاده دراز شده بود. هر چی صداش كردم و به صورتش سيلی زدم به هوش نيامد. رو به راننده گفتم. مگر بهيار نيستی؟ بيا ببين چه‏‌ش شده، همه‏‌اش تقصير توئه! بهيار روی رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعره‏‌ای كشيد كه من يكی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادر مرده هم جيغی كشيد و غش كرد. رحيم نشست و شروع كرد به خنديدن. با ناراحتی گفتم: تو كی می‌خواهی آدم بشوی؟ اين چه‎كاری بود؟ حالا چطوری به اورژانس صحرايی برويم؟ 🌷رحيم كه هنوز می‌خنديد گفت: خوب با آمبولانس! ـ من كه رانندگی بلد نيستم. اينم كه غش كرده. خودت بايد زحمتش را بكشی! ـ اما من كه پاهام . . .چُ ـ به‎جهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی. زير بغل رحيم را گرفتم. درد خودم كم بود حالا بايد او را هم تا پشت فرمان می‌رساندم. بعد از رحيم سراغ بهيار غش‎كرده رفتم. با مصيبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحيم گفتم: فقط تو را به‎جدّت آهسته برو. من هم عقب می‌نشينم. پرتمان نكنی بيرون‏‌ها! رحيم خنديد و گفت: يك مثل قديمی می‌گويد: مرده بلند‏ شده مرده‎شور را می‌شويد. اين شده وضعيت حال ما سه نفر! و آمبولانس را گاز داد! 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
📚 قطره ای به وسعت دریا«اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم عزیز» ✍ طاهره سادات حسینی 💰قیمت پشت جلد ۴۹۰۰۰تومان توجه توجه ❌❌❌ به دلیل نزدیک شدن به ایام ولادت خانم حضرت زینب ، این کتاب با تحفیفی باور نکردنی خدمتتون ارائه می شود... باور ندارید ؟؟؟؟ با این شماره تماس بگیرید ۰۹۱۴۷۰۲۶۳۸۸ ❌❌❌❌❌❌توجه توجه 🔻🔻🔻 برای تهیه ی مستقیم و سریع کتاب با این شماره تماس حاصل فرمایید👇👇👇👇 09147026388 🔺️🔺️🔺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره ✍️توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود. با همه رو بوسی و احوالپرسی می‌کرد. نگران شدم! قبل اینکه برسیم پای هواپیما، همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم. دستش را فشار دادم و گفتم: «حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی می‌افته برات...» گفت: «این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمی‌ترسیدی!» 🔹قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم: «حاجی من نگفتم از شهادت می‌ترسم!» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم‌ها هستید. شما الان امید بچه‌های مظلوم عراق و.. هستید» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره» 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔👆 به ما گفتند قابل تفکیک ...🍃🌹 ... رفاقت تا بهشت✌️ شهیدان🕊 🌷 🌷 🌷 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا