📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #سید_رضا_مراثی
🔷فرمانده خستگیناپذیر
💚همرزم شهید نقل میکند: روحیهی خستگیناپذیر سیدرضا واقعاً عجیب بود. میگفت ما از ایران به اینجا آمدهایم تا کارهای سخت و طاقتفرسا بر زمین نماند وگرنه کارهای عادی را که خود سوریها هم میتوانستند انجام دهند. هرکدام از ما باید کار چندنفر را انجام دهیم تا در روز قیامت مدیون شهدا نباشیم!
💙حاجرضا اعتقاد داشت اینجا استراحتکردن معنا ندارد. یکبار به سیدرضا گفتم «تو این هنه کار کردی، خسته نمیشوی؟ برو کمی استراحت کن». سیدرضا گفت «بهترین حالت استراحت زمانی است که آنقدر تلاش و کوشش کنیم تا در اثر خستگی خوابمان ببرد. در قبر به حد کافی استراحت خواهیم کرد.»
💚شهید مراثی از بس دنبال کارها میدوید، پوتینهایش پاره شده بود. هرچه التماس میکردم یک جفت پوتین نو بردار، میگفت دلم رضا نمیده پوتین نو بپوشم؛ اینها سهمیه رزمندههاست. او تا آخرین روز هم همان پوتینها را پوشید.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5859336707534490837.mp3
14.06M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «نبرد نرمافزارهای فکری»
🗓 ۱۹ خرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
http://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#دانشمند عارف ...
شهید دکتر مصطفی چمران
🌹🌹🌹
خدایا...
خود را به تو می سپریم تا در میان طوفان ها
از میان #گرداب های خطر؛ ما را راهنمایی کنی...
با نور #ایمان قلب های ما را روشن نمایی...
به آتش #عشق خودخواهی ها و ناپاکی های وجود ما را بسوزانی....
☀️☀️☀️
خدایا...
از تو می خواهیم که طبع ما را آن قدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز #خدا تسلیم نشویم...
جفیه های دنیا ما را نفریبد!
خودخواهی ها ما را کور نکند!
سیاهی #گناه و #فساد و #تهمت و #دروغ و #غیبت قلب های ما را تیره و تار ننماید...
☀️☀️☀️
خدایا...
به ما آن قدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها و سرمست و مغرور نشویم و کوچکی و بیچارگی خود را فراموش نکنیم...
و در برابر شکست ها و #مصیبت ها خود را نبازیم و در تاریک ترین لحظات کشنده حیات!
امید خود را به خدا از دست ندهیم...
☀️#شهید_مصطفی_چمران☀️
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت هجدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شهادت های پشت سر هم و
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت نوزدهم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهرها کار کند. اما نتوانست. ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عمویش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهرها از پادگان می رفت آن جا، شیر می فروخت. نمی دانستم. وقتی شنیدنم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند. گفت: تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده م بس است.
پرسیدم معذب نیستی، گفت: نه، برای خانواده م کار می کنم.
درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت، الا دیکته.
🌹🌹🌹
کتاب فارسی را باز کرد و چهار، پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود. گفت: حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند. گفت: یاد می گیرند! این را مطمئن بود، چون خودش یاد گرفته بود نامه های او را بخواند. وقت را فقط بخواند و موش را مشت و هزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته. غلط ها را شمرد: 68 غلط! گفت: رفوزه ای. منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم که قبول شوم. این را هم می دانست. منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پایش می ماند.
🌹🌹🌹
صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند. از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بیکاری بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سر دردهای شدید گرفت. از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد.
بعضی از دوستانش می گفتند: چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور می کنیم. اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد. می گفت: دلم می خواهد یاد بگیرم. باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه. مدرک الکی به چه درد می خورد؟
🌹🌹🌹
بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت، نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می گفت: کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آب گوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم.
🌹🌹🌹
بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد، که قبول نکردند. سال 69، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان بستری شد. از سر تا پایش عکس گرفتند. چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداری کردند. اما نفهمیدند چه ش است.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت نوزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) آن سال ها فشارهای ا
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیستم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
یک هفته مرخص شده بود. گفت: فرشته، دلم یک جوری است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند. دو، سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و برنمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم، منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت. گفت: خانم مدق، این ها تشخیص سرطان داده اند. ولی غده را پیدا نمی کنند. می خواهند شکمش را باز کنند، ببینند غده کجاست. گفتم: مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل. گفتم: دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم! پنبه الکل برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم به پدرم و گفتم بیاید دنبال مان. می خواستم منوچهر را از آن جا ببرم. دکتر سماجتم را که دید، یک نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است. منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم.
🌹🌹🌹
اذان ظهر را که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: خدایا، گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم. بعد نشست روی تخت گفت: یک جای کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی. حالا برو دیگر! همه ی بی مهری و سر سنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دانستم. گفتم: منوچهر خان، همچین به ریشت چسبیده م و ولت نمی کنم. حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم.
🌹🌹🌹
ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذای امام حسین را می خواست. دکترش گفت: هر چه دلش خواست، بخورد. زیاد فرقی نمی کند. به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ی بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند برای خودمان. یکی از مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره انسداد روده بشود. اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود. گفت: از یک چیز مطمئنم. نظر امام حسین روی من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاید، صدام در نمی آید.
🌹🌹🌹
تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛ کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آن جا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد. با این همه، باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادر زادی است! همه عصبانی بودند؛ فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که: وقتی به دنیا آمدم، بدنم پر از ترکش بود! خب، راست می گویند. هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋
*انتظار...*🕊️
*شهید علی فلاح*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۴ / ۳ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: نهرخیّن
*🌹مادرش← پسرم ۱۷ سال داشت که به جبهه رفت🕊️بعد از ۳ ماه نیروهایی که با علی به جبهه رفتند، برگشتند اما او ماند؛🌙 ۱۵ روز منتظر آمدنش شدیم تا اینکه یکی از دوستانش به پدر علی اطلاع میدهد💫 که علی در نهرخیّن به شهادت رسید،و پیکرش در آنجا ماند؛🥀مراسم ختم برای او گرفتیم و پیکرش ۲۷ سال گمنام بود🥀راوی← انتظاری که شب و روز را از مادر گرفته بود،🥀انتظاری که او را هر روز به معراج شهدا دعوت میکرد تا حتی بند انگشتش را برایش بیاورند.🥀اما بعد از ۲۷ سال، انتظار مادر علی به سر آمد و توانست استخوانهای عزیزش را در آغوش بکشد🌙اما یادآوری روزهای انتظار باز هم اشکهای او را جاری میکند و میگوید:🍂انتظار خیلی سخت است؛🥀شبها خواب نداشتم با کوچکترین صدا به جلوی در خانه میدویدم؛💫 روزها هم جایی نمیرفتم؛ حتی به مکه و مشهد نرفتم و گفتم علی میآید و پشت در میماند؛🥀جنگ تمام شده بود و پیکرهای شهدا را تفحص کرده و میآوردند🌙 مرتباً به معراج شهدا میرفتم اما خبری از علی نبود🥀و مسئولان آنجا دیگر مرا میشناختند.🍂محرم سال ۸۸ ایامی که منافقان و ضدانقلاب در کوچه و خیابان بودند،💥 انگشتر و پلاک و یک مشت استخوان را از پسرم برایم آوردند*🕊️🕋
*شهید علی فلاح*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos313*