رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و دوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) روزهایی که از بی
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و سوم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
حالا ما خوش حال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعد از ظهرها می رفت بیرون قدم می زد. روزهای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودن زمین نخورم. می دانستم حساس هست. می گفت: از توجه ت لذت می برم؛ تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست. نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود. گفته بودیم پروتئین درمانی است. اما فهمید. رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین را دیده بود. غروب که آمد، دلخور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش را سرزنش می کرد که: حتما جوری رفتار کرده م که ترسو به نظر آمده م.
🌹🌹🌹
اما سرطان یعنی مرگ. چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند. دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد ... نمی خواست غصه بخورد. منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ گفت. گفت: خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیش تر تسبیحش کنم و نماز بخوانم. فرشته محو حرف های او شده بود. منوچهر زد روی پاش و گفت: مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم. ببینم تو پرروتری یا من!
🌹🌹🌹
و من دعا می کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت. فکر می کردم فناناپذیر است. تا دم مرگ می رود و برمی گردد. هر روز صبح، نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت، ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خون ریزی معده اش باعث شد گاه و بی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون بهش بزنند. خون ریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثتی عشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند.
🌹🌹🌹
این ها را که دکتر شفاییان می گفت، دلم می خواست آن قدر گریه کنم تا خفه شوم. دکتر گفت: هر چه دلت می خواهد گریه کن. ولی جلوی منوچهر باید فقط بخندی، مثل سابق. باید آن قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاری کنیم. این شایدها برای من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب می شود. از اثر کورتن ها ورم کرده بود. اما دو، سه هفته که رادیوتراپی شد، آن قدر سبک شده بود که می توانستم تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم. می ترسیدم؛ از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
🌹🌹🌹
هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه برمی گشت می گفت: یک موی فرشته را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم، خستگی هایم را می برد. می دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و سوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) حالا ما خوش حال
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و چهارم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
یک جک گفت؛ از اون سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت. فرشته گفت: این جور وقت ها چقدر قیافه ت کریه می شود! و منوچهر پقی خندید: خانم من، چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها. بارها شنیده بود. برای این که نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت: یک آدم خوب...، اما نتوانست ادامه بدهد. به نظرش بی مزه می شد. گفت: تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی ولایت ها بهت زده ند. و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی خالصم.
🌹🌹🌹
به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن. به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم، اولین چیزی که برمی داشت کیسه ی زباله بود، مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزی که می خوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیزش قدر و اندازه داشت، حتی حرف زدنش. اما من پرحرفی می کردم. می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد. می گفتم: تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده ای. از مال دنیا هم که چیزی نداری. به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.
🌹🌹🌹
همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که بک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت، دو، سه ماه خبری از پخش برنامه نشد. می گفتند: کارمان تمام نشده. یک شب منوچهر صدام زد. تلویزیون برنامه ای را از شهید مدنی نشان می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر گفت: حالا فهمیدم. این ها منتظرند کار من تمام شود. چشم هایش پر اشک شد. دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت: اگر این بار زنگ زدند، بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند. هیچ وقت بخشیدنی نیست!
🌹🌹🌹
فرشته هم نمی توانست ببخشد. هر چیزی که منوچهر را می آزرد، او را بیش تر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چقدر بهس گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید. هیچ نگفت. اما فرشته توقع داشت؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چقدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود. میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده. نمی خواست بشنود: کاش ما همه رفته بودیم. نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش برنمی آید، که زیادی است. نمی خواست بشنود: ما را بیندازند توی دریاچه ی نمک، نمک شویم، اقلا به یک دردی بخوریم!
🌹🌹🌹
همه ی ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد. اما وظیفه ی خودم می دانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید: اولویت با جانبازان است، اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید؛ چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهروی بیمارستان بقیه الله بماند برای نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستری شود.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و چهارم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) یک جک گفت؛ از
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و پنجم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
منوچهر سال 73 رادیوتراپی شد. تا سال 79 نفس عمیق که می کشید، می گفت: بوی گوشت سوخته را از دلم حس می کنم. این دردها را می کشید، اما توقع نداشت از یک دوست بشنود: اگر جای تو بودم، حاضر می شدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم. منوچهر دوست نداشت ناله کند. راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت. این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجا است و جنگ یعنی چه. دلم می خواست با ماشین بزنم پایش را خرد کنم، ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
🌹🌹🌹
منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. می گفت: این دردها عشق بازی است با خدا. و من همه ی زندگیم را در او می دیدم، در صدایش، در نگاهش که غم ها را می شست از دلم. گاهی که می رفتم توی فکر، سر به سرم می گذاشت. یک عزیز من گفتنش همه چیز را از یادم می برد. باز خانه پر از صدای شادی می شد.
🌹🌹🌹
ما دو سال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه به مان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود. هوای تمیزی داشت. منوچهر کم تر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهرها با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. بک گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهی تابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم، با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه. دوتایی می رفتیم، مثل دوران نامزدی. بعضی شب ها چهارتایی می رفتیم پارک قیطریه. برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی را می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. حکیمیه از شهر و بیمارستان دور بود. اگر حالش بد می شد، می ماندیم چه کار کنیم. زمستان های سردی داشت، آن قدر که گازوییل یخ می زد. سخت مان بود. پدرم خانه ای داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا.
🌹🌹🌹
دست هایش را دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد. گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین. نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم. فرشته شانه هایش را بالا انداخت: همچین دوربینی وجود ندارد. منوچهر گفت: چرا، هست. باید با دلم بسازم. اما دلم ضعیف است. فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین. منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: هر وقت دلت برایم تنگ شد، بیا این جا. من آن بالا هستم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و پنجم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) منوچهر سال 73
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و ششم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
دلم که می گیرد، می روم پشت بام. از وقتی من چهر رفت، تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم. به محض این که می رفتم بالا، کمی که راه می رفتم، می نشستم روی طکو و آرام می شدم؛ همان جا که منوچهر می نشست، رو به روی قفس کبوترها. می نشست پاهایش را دراز می کرد، دانه می ریخت و کبوترها می آمدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند. کبوترها سفید سفید بودند یا یک طوق دور گردنشان داشتند. از کبوترهای سیاه و قهوه ای خوشش نمی آمد. می گفتم: تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟ می گفت: از پروازشان. چیزی کا مثل مرگ دوست داشت لمسش کند. دوست نداشت توی خواب بمیرد. دوستش، ساعد که شهید شد، تا مدتی جرات نمی کرد شب بخوابد. شهید ساعد جانباز بود. توی خواب نفسش گرفت، تا برسد بینارستان، شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد و برود. شب ها بزدار می ماندم تا صبح که او بخوابد. برایم سخت نبود. با این که بهد از اذان صبح فقط دو، سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم.
🌹🌹🌹
شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم. تمام که می شد، از اول می خواندیم، تا صبح. شب های دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. هر جایش درد داشت، دست می گذاشتم و هفتاد تا حمد می خواندم. مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد: حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید. یک هو صدای منوچهر رفت بالا که: خاک بر سرتان با فیلم ساختن تان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید؟ ... چشم هایش را بسته بود از عصبانیت و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانه مان بود. دو تا امامزاده دارد. می رفت آن جا. وقتی برگشت، چشم هایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم. گفت: خوبم، ولی خسته م. دلم می خواهد بمیرم. به شوخی گفتم: آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد. خنده اش گرفت. گفت: یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟ اما آن روز هر کاری کردم سر حال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی.
🌹🌹🌹
گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چطوری؟ منوچهر می گفت: اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود. و او همه ی زیبایی را در منوچهز می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد:
نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پستی نداشت. پرسید. گفت: برای نفسم می خوانم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و ششم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) دلم که می گیرد،
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و هفتم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
اما من نفسانیت نمی دیدم. اصلا خودش را نمی دید. یادم هست یک بار وصیت کرد وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.
پرسیدم: چرا؟
گفت: برای این که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.
گفتم: مگر تو چقدر گناه کرده ای؟
گفت: خدا دوست ندارد بنده اش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام.
🌹🌹🌹
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند. دی ماه حال خوشی نداشت. نفس هایش به خس خس افتاده بود. گفتم: ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم. راضی نشد. گفت: ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتن شان معلوم است، نه گردش و تفریح شان. بیش ترین تفریح شان این است که بیایند بیمارستان عیادت من. خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم.
🌹🌹🌹
خوش بخت بود و خوش حال. خوش بخت بود، چون منوچهر را داشت؛ خوش حال بود، چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند؛ و خوش حال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند. منوچهر برای خرید عید قانون گذاشته بود؛ خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی، بعد علی و بعد فرشته و خودش. ولی ناخودآگاه سه تایی می ایستادند برای انتخاب لباس مردانه. منوچهر اعتراض می کرد، اما آن ها کوتاه نمی آمدند. روز مادر، علی و هدی برای منوچهر بیش تر هدیه خریده بودند. برای فرشته یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن، دست کش، پیراهن و یک دست گرم کن. این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود.
🌹🌹🌹
به بچه ها می گویم: شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرف هاش را شنیدید و باهاش درد دل کردید. فرصت داشتید سوال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختی هاش می ارزد.
🌹🌹🌹
دو روز مانده بود به عید 79 که دل درد شدیدی گرفت. از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند. آن قدر درد داشت که می گفت: پنجره را باز کن، خودم را پرت کنم پایین. درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینه اش. سه ساعتی را که روز آخر دیدم، آن روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش را نبیند. دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بماند.
🌹🌹🌹
تنها بودم بالای سرش. کاری نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم. می خواستم علی و هدی را خبرم کنم بیایند بیمارستان، سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم، که مرخصش کردند. دلم می خواست ساعت ها سجده کنم. می دانستم مهمان چند روزه است. برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب می کردم. منوچهر می گفت: بگو بین خوب و خوب تر، و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته ای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه می گذاری.
🌹🌹🌹
سال 79، انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دل تنگ بودیم. هدی روی میز، کنار تخت منوچهر، سفره ی هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و هفتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) اما من نفسانیت
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و هشتم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد، سجده ی آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواس مان به منوچهر بود.از این فکر که ممکن بود نباشد، اشک مان می ریخت و او سر نماز انگار می خندید. پر از آرامش بود و اشتیاق، و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد، دستش را حلقه کرد دور سه تایمان. گفت: شما به فکر چیزی هستید که می ترسیدید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینم تان، می مانم چجوری شما را بگذارم بروم.
علی گفت: بابا، این حرف چیه اول سال می زنی؟
گفت: نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته م توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.
🌹🌹🌹
تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت می شد، هدی گریه می کرد. منوچهر نوازش مان می کرد. زمزمه می کرد: سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دل داری تان بدهم؟ بلند شد. رفت رو به رویمان ایستاد. گفت: باور کنید خسته ام. سه تایی بغلش کردیم. گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش تان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازش تان می کنم. اگر روح مان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.
🌹🌹🌹
سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت: هنوز روزهای سخت مانده. مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند. گفت: اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم. منوچهر خندید و گفت: صبر می کنی.
🌹🌹🌹
چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت: من هم دوستت دارم، ولی هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد.
🌹🌹🌹
بعد از عید، دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیش تر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمان شان. گفت: شما دارو را بگیرید، نسخه ی مهر شده را بیاورید، ما پولش را می دهیم. من نهصد هزار تومن از کجا می آوردم؟ گفت: مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد.
🌹🌹🌹
وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: گفتم: نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم. گفت: ما همچین وظیفه ای نداریم. گفتم: شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید. به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و هشتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) لحظه های آخر هر
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و نهم
🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم شما را بفرستیم لندن. یعنی تمام! همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت: من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟
اصرار کردند که: بروید، خوب می شوید و سلامت برمی گردید. منوچهر گفت: من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم. قبول کردند.
🌹🌹🌹
نمی توانستم حرف بزنم، چه برسد به این که شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیش تر فرصت نداشتیم.
لباس هایش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد. چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی یاالله گفت و آمد تو. علی را صدا زدم، بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه ی منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می خواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید: شما خانم ایشان هستید؟
گفتم: بله.
گفت: ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان. (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد.) با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن.
🌹🌹🌹
زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم: کجا می روید؟ اصلا از کجا آمده ید؟ گفت: از جایی که آقای مدق آن جاست. می لرزیدم. گفتم: شما من را کلافه کردید. بگویید کی هستید. لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن. و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون، یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم.
🌹🌹🌹
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار می زد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است، چیزی نمی شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. می گفت: من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ی دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودم تان، دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم. و این را تا صبح تکرار می کرد.
🌹🌹🌹
به هق هق افتاده بودم. گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر. توی شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکرده یم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.
گفت: اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.
🌹🌹🌹
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیش تر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و نهم 🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) آمدیم خانه. بعد ا
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت سی ام
🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم: معلوم نیست کی می رویم. گفت: فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است. بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند.
گفت: با عجله کفش نپوشید. صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد!
گفتم: خداوکیلی منوچهر، من را ببش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟
گفت: همه تان را به یک اندازه دوست دارم.
سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طور بود. هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان.
🌹🌹🌹
روزهای آخر، منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم. می گفت: همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشم آمده. گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آن جا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهارسالگی تعریف می کرد.
🌹🌹🌹
منوچهر هوس کرده بود با لثه هایش بجود. سال ها غذایش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت، فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود به شان سر بزند. نشست کنار منوچهر. گفت: این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند.
🌹🌹🌹
از یک چیز خوش حالم و تاسف نمی خورم؛ این که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. منوچهر به دایی گفت:یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده م، اما نمی توانم. دایی شاعر است. به دایی گفت: من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چهار روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید. دایی قبول کرد، گفت: می آورم خودت برای فرشته بخوان. منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از آن، نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم، به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودن.
🌹🌹🌹
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: زود بیاوریدش بیمارستان. عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت: یک لحظه صبر کنید. سرش روی پام بود. گفت: سرم را بگیر بالا. خانه را نگاه کرد. گفت: دو روز دیگر تو برمی گردی. نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: رسیدیم؟
گفتم: نه، چیزی نرفته ایم.
گفت: چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سی ام 🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) دلش می خواست قبل از ر
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت سی و یکم
🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید، برویم خانه.
منوچهر گفت: من را بستری کنید.
بخش سه بستری شد، اتاق 311. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرام تر شد. گفت: خوابم می آید، ولی چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.
صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
🌹🌹🌹
هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد به دهانش:
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود.
منوچهر خندیده بود، گفته بود: سه، چهار روز دیگر صبر کنید. نباید به این چیزها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر برمی گشتند خانه.
🌹🌹🌹
از خواب که بیدار شد، روی لب هایش خنده بود، ولی چشم هایش رمق نداشت. گفت: فرشته، وقت وداع است.
گفتم: حرفش را نزن. گفت: بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟
روی تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. به شان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه م. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته م. حاجی دست گذاشت روی سینه ام. گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه. اما من آمادگی نداشتم. گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند. گفتم: قرار ما این نبود. گفت: یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.
🌹🌹🌹
گفت: حالا می خواهم حرف های آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی. پشتش را کرد.
گفتم: می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟
گفت: نه، این طوری هم من راحت ترم، هم تو.
دستم را گرفت گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.
کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم: به نظر تو درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت: نه.
گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سی و یکم 🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) از بیمارستان نفرت
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت سی و دوم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
او هم قول داد صبر کند. گفت: از خدا خواسته م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.
🌹🌹🌹
نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت: نه، آن غذا را بیاور. با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هایش را باز کرد. گفت: آن غذا را می گویم. چطور نمی بینی؟
چیزهایی می دید که نمی دیدم و حرف هایش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد.
🌹🌹🌹
دکتر شفاییان صدام زد. گفت: نمی دانم چطور بگویم. ولی آقای مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش.
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم. ببریدم خانه. فریبا هدی را برد.
🌹🌹🌹
یک دفعه کف اتاق را نگاه کردم. دیدم کف اتاق پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: منوچهر جان، چه کار می کنی؟
گفت: روی خون شهید وضو می گیرم.
🌹🌹🌹
دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت: من را ببر غسل شهادت کنم. مستاصل ماندم. گفت: نمی خواهم اذیت شوی. یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب رابیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشتان پایش آب می چکید.
🌹🌹🌹
سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: دعا بخوان. آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هوالله و انا انزلناه می خواندم. خندید گفت: انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟ هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: تو را خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن.
من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد. منوچهر لبخند زد و شکر کرد.
🌹🌹🌹
دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون. اما یا حسین قشنگی گفت. به فهمیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پایش را بوسیدم. برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهایش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سی و دوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) او هم قول داد صبر
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت سی و سوم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشم هایش را بست. گفت: تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم. صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا سر پایش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون.
🌹🌹🌹
دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها برمی گشت. چقدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند.
🌹🌹🌹
دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش. اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد. از غسال خانه گذاشتندش توی آمبولانس. دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم، دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم.
🌹🌹🌹
با علی و هدی و دو، سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم. ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نشد. حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هایش باز شد. هر چه دلم می خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: راحت شدی. حالا آرام بخواب. چشم هایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم.
🌹🌹🌹
دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی را که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم، سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم.
🌹🌹🌹
رفت کنار پنجره. عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود. اما حالا نه. گفت: یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید با هم می رفتیم ... گریه امانش نداد. دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد. آن قدر که سبک شد.
🌹🌹🌹
تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلاء بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سخت تر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم: منوچهر خان، من با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هر کاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم.
🌹🌹🌹
می آید پیش مان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود. بوی تنش می پیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست.
🔸پایان.
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌹#بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
توی این همه عملیات، فقط یک بار دیدم گفت: «راه دشمن را از یک طرف باز بگذارید که بتواند فرار کند.»
توی عملیات آزادسازی سد بود. می گفت: «اگر نتوانند فرار کنند، به فکر خراب کردن سد می افتند.»
وارد تأسیسات سد که شدیم، دیدم کف ورودی سد نوشته اند محمود کاوه؛ که هر کس آمد، اسم محمود را لگد کند و تو برود. بس که از محمود متنفر بودند.
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊